📆 ۱۹ دیماه سالروز شهادت #شهید_احمد_کاظمی و جمعی از دلاورمردان نیروی زمینی سپاه گرامیباد.
🕊ای شقایقهای آتش گرفتہ
دل خونین ما شقایقی است کہ
داغ شهادت شما را در خود دارد ...
💥 نماز احمد👈 اگر به نمازهای شهید احمد کاظمی نگاه میکردیم، میدیدیم یکپارچه عشق و معنویت بود. هیچ وقت با حالت خستگی و پراکندگی ذهنی نماز نمیخواند. کسانی که در کنار احمد نماز خوانده اند، صدای خشوع و تضرع توأم با دل شکستگی او را هنگام رکوع و سجود به یاد دارند. چرا که او واقعا انسان مؤمن و مسلط بر نفس خویش بود... راوی: #سردار_سرتیپ_فدوی
💥برای رضای خدا:👇
📣در یکی از عملیات های که برعلیه منافقین بود قرار شد منطقه ای را با موشک هدف قرار بدهیم. مدیر موشکی نیرو👈حاجی زاده به من گفت، من موشک ها را آماده کرده ام، سوخت زده با سیستم برنامه ریزی شده؛ موشک ها هم از آن موشک های مدرن نقطه زن بود... شهید احمد کاظمی فرمانده نیروی هوایی سپاه, از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده ای؟ گفتم: بله... بعد از چند لحظه حاج احمد کاظمی گفت: مقدم👈موشک ها چقدر می ارزد؟ گفتم مگر می خواهی بخری؟! 😉گفت بگو چقدر می ارزد. گفتم مثلا شش هزار دلار... گفت:👇
“مقدم نزن اینها این قدر نمی ارزند.”
💥 خیلی بعید است شما فرمانده ای را وسط عملیات گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هرکسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بگیرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات بیت المال و رضای خدا را در نظر داشت. می دانید چرا؟👈 چون مولایش امیر المومنین(ع) بود که وقتی می خواست کار دشمن سردار دشمن, "عمربن عبدود" را در چنگ احزاب تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی بر وی غالب شده باشد و بعد برای رضای خدا قربتاً الی الله دشمن را نابود کرد... راوی: #شهيد_حسن_تهراني_مقدم
💥وقتی شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد: 👈 نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رومی گرفت. وقتی حاجی برا سر کشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو رفت... یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسر پیرزن آزاد شده بود...
💥اهمیت به بیت المال
خیلی کم پیش میآمد که بچههایش را همراه خود بیاورد. آن روز ظاهرا خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود محمّد مهدی را همراه خود بیاورد. از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت... جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود. یکی را به محمّد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم. نمیدانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد. محمّد مهدی هم پشت سر من وارد دفتر شد 😍 وقتی بچهاش رابا موز دید چهرهاش برافروخته شد، طوریکه تا حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم. با صدای بلند گفت: کی به شما گفت به او موز بدهید. گفتم: حاجی این بچه صبح تا حالا هیچ نخورده یه موز که به او بیشتر ندادهایم تازه از سهم خودم هم بوده. نگذاشت صحبتم تمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت: همین الان میروی و جای آن یک کیلو موز میخری و میگذاری جای آن...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
برشی از زندگی سرلشگر شهید احمد کاظمی, فرمانده نیروی زمینی سپاه