eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
121.3هزار عکس
124.1هزار ویدیو
208 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
Γ💫🌿🖇•° سال دیگه این موقع ها یه عدای رومیشناسن به اسم حالا مدافع وطن مدافع حرم مدافع مردم مدافع چادر امشب امشب دیگه رومیزنن پرونده رومیبندن ویه عدای رو و یه عدی بازمیمونن امشب الکی
🌷گــفت: مادر, هر چے تو بـخواے به تو مےدهــم, بــیا دستـت را ببوسم, برای فقط یک امضا کن...😔 گفت :بابا, اگــه پســرت رو دوست داری💓, امضــا کن... بالاخره را گرفــت, چند هفــته کازرون امــوزش دید, بعــد هم رفت برای عملیات رمضان... یه ســر و گــردن از بقیــه ڪوتاه تر بود, حال و هواے خوشے داشــت, دایم در حال ذکــر بود, شــب ها در گوشه ای به نماز می ایستاد و ذکر می گفت.🤲 زمان حمــله مثــل می جنگید. چهره اش شده بود. می گفت به پدرم بگویید :پسـرت یک مرد بود و مثل مرد جنگید... تیرے سـرش را شکافت. گفـت: یا حسـین, یا حسـین, یا مهدی... بعد شد!🌷 حسن پژمان 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
- برگشت گفت: من آماده ام بروم گفتم: حاجی موقعیت شما طوری نیست گه این حرف را بگویید! منطقه متاثر از های شماست! خواهش میکنم این حرف ها را نگویید و نفوس بد نزنید . گفت: ما کاره ای نیستیم، کاگردان اوست، همه اینها کار خداست... این تعبیرش بود. دوباره در دست گرفت و ذکر می‌گفت، اینبار بجای شوخی ها و صحبت های وسط ذکر گفتن، فقط میگفت. چند دقیقه که گذشت و نزدیک به دقایق برگشتن به متوجه شدیم که دارد تلفنی با مغنیه صحبت میکند. نزدیک شدم. ناگهان جمله ای شنیدم که نفسم را نگه داشت. حاجی در جواب به سوال مغنیه که پرسیده بود الان به کجا میروید گفت : "به مقتلم می‌روم..." دیگر نتوانستم صبر کنم، به سمت ماشین هدایتش کردم تا سریع تر به پرواز برسد. رفتنی با عکس های شده به دیوار چیز هایی میگفت و رفت... حوالی یک و بیست دقیقه بود، داشتم اتاقش را مرتب میکردم. در حین تمیز کردن دست نوشته ای را با تاریخ امروز پیدا کردم که رنگ از رخسارم کشید. دست خط سردار بود و و خودکارش روی کاغذ. روی آن نوشته بود : "دارم می آیم. ! مرا پاک بپذیر..." ─┅═༅𖣔💛𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‎‎‌‌‎👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
- برگشت گفت: من آماده ام بروم گفتم: حاجی موقعیت شما طوری نیست گه این حرف را بگویید! منطقه متاثر از های شماست! خواهش میکنم این حرف ها را نگویید و نفوس بد نزنید . گفت: ما کاره ای نیستیم، کاگردان اوست، همه اینها کار خداست... این تعبیرش بود. دوباره در دست گرفت و ذکر می‌گفت، اینبار بجای شوخی ها و صحبت های وسط ذکر گفتن، فقط میگفت. چند دقیقه که گذشت و نزدیک به دقایق برگشتن به متوجه شدیم که دارد تلفنی با مغنیه صحبت میکند. نزدیک شدم. ناگهان جمله ای شنیدم که نفسم را نگه داشت. حاجی در جواب به سوال مغنیه که پرسیده بود الان به کجا میروید گفت : "به مقتلم می‌روم..." دیگر نتوانستم صبر کنم، به سمت ماشین هدایتش کردم تا سریع تر به پرواز برسد. رفتنی با عکس های شده به دیوار چیز هایی میگفت و رفت... حوالی یک و بیست دقیقه بود، داشتم اتاقش را مرتب میکردم. در حین تمیز کردن دست نوشته ای را با تاریخ امروز پیدا کردم که رنگ از رخسارم کشید. دست خط سردار بود و و خودکارش روی کاغذ. روی آن نوشته بود : "دارم می آیم. ! مرا پاک بپذیر..." ─┅═༅𖣔💛𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‎‎‌‌‎👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
- برگشت گفت: من آماده ام بروم گفتم: حاجی موقعیت شما طوری نیست گه این حرف را بگویید! منطقه متاثر از های شماست! خواهش میکنم این حرف ها را نگویید و نفوس بد نزنید . گفت: ما کاره ای نیستیم، کاگردان اوست، همه اینها کار خداست... این تعبیرش بود. دوباره در دست گرفت و ذکر می‌گفت، اینبار بجای شوخی ها و صحبت های وسط ذکر گفتن، فقط میگفت. چند دقیقه که گذشت و نزدیک به دقایق برگشتن به متوجه شدیم که دارد تلفنی با مغنیه صحبت میکند. نزدیک شدم. ناگهان جمله ای شنیدم که نفسم را نگه داشت. حاجی در جواب به سوال مغنیه که پرسیده بود الان به کجا میروید گفت : "به مقتلم می‌روم..." دیگر نتوانستم صبر کنم، به سمت ماشین هدایتش کردم تا سریع تر به پرواز برسد. رفتنی با عکس های شده به دیوار چیز هایی میگفت و رفت... حوالی یک و بیست دقیقه بود، داشتم اتاقش را مرتب میکردم. در حین تمیز کردن دست نوشته ای را با تاریخ امروز پیدا کردم که رنگ از رخسارم کشید. دست خط سردار بود و و خودکارش روی کاغذ. روی آن نوشته بود : "دارم می آیم. ! مرا پاک بپذیر..." ─┅═༅𖣔💛𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‎‎‌‌‎👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
- برگشت گفت: من آماده ام بروم گفتم: حاجی موقعیت شما طوری نیست گه این حرف را بگویید! منطقه متاثر از های شماست! خواهش میکنم این حرف ها را نگویید و نفوس بد نزنید . گفت: ما کاره ای نیستیم، کاگردان اوست، همه اینها کار خداست... این تعبیرش بود. دوباره در دست گرفت و ذکر می‌گفت، اینبار بجای شوخی ها و صحبت های وسط ذکر گفتن، فقط میگفت. چند دقیقه که گذشت و نزدیک به دقایق برگشتن به متوجه شدیم که دارد تلفنی با مغنیه صحبت میکند. نزدیک شدم. ناگهان جمله ای شنیدم که نفسم را نگه داشت. حاجی در جواب به سوال مغنیه که پرسیده بود الان به کجا میروید گفت : "به مقتلم می‌روم..." دیگر نتوانستم صبر کنم، به سمت ماشین هدایتش کردم تا سریع تر به پرواز برسد. رفتنی با عکس های شده به دیوار چیز هایی میگفت و رفت... حوالی یک و بیست دقیقه بود، داشتم اتاقش را مرتب میکردم. در حین تمیز کردن دست نوشته ای را با تاریخ امروز پیدا کردم که رنگ از رخسارم کشید. دست خط سردار بود و و خودکارش روی کاغذ. روی آن نوشته بود : "دارم می آیم. ! مرا پاک بپذیر..." ─┅═༅𖣔💛𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‎‎‌‌‎👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin