💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_پنجاه_هشتم
تا فرودگاه بیام
چند دقیقه سکوت کرد و گفت: باشه عزیزم
_ کاسه رو دادم دستش ، به سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشین
شدم
زهرا هم با ما اومد
به اصرار علی ما پشت نشستیم و زهرا و اردلان هم جلو
احساس خوبی داشتم که یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم
از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم
_ نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم: علی با این لباسا شبیه برادرا شدیا
اخمی نمایشی کرد و گفت: مگه نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شبیه علی من بودی
به کاسه ی آب نگاه کردو گفت: این دیگه چرا آوردی
خوب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم که زود برگردی
_ سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علی دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟؟
یکمی فکر کردو گفت: به ماه نگاه کن
سر ساعت ۱۰ دوتامون به ماه نگاه میکنیم
لبخندی زدم و حرفشو تایید کردم
علی تند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بی بلا
_ بقیه ی راه به سکوت گذشت
بلاخره وقت خداحافظی بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم به خاطر اردلان
تونستیم بیایم
اردلان و زهرا خداحافظی کردن و رفتن داخل ماشین
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علی برگردیا من منتظرم
پلک هاشو بازو بسته کرد و سرشو انداخت پایین
دلم ریخت
دستشو گرفتم: علی ، جون اسماء مواظب خودت باش
همونطور که سرش پایین بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
_ به ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جان برم ؟؟
قطره ای اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنی
گل یاس یادت نره
چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمه
کرد:عاشقتم
من هم زیر لب گفتم: من بیشتر
برگشت و به سرعت ازم دور شد با چشمام مسیری که رفت رو دنبال کردم.
در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود
_ وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بسته شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوی چشمام سیاه شد
سعی کردم خودمو کنترل کنم. کاسه ی آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم
زمان ،،سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسه هم از دستم افتاد و شکست
_ بغضم ترکید و اشکهام جاری شد. زهرا و اردلان به سرعت از ماشین پیاده
شدن و اومدن سمتم
اردلان دستمو گرفت و با نگرانی داد میزد خوبی !؟؟؟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کرد
سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم
_ اومدنی با علی اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچی اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چی اردلان ...
هیچی میگم میخوای بریم کهف ؟؟؟
سرمو به نشونه ی تایید نشون دادم...
قبول کردم که برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد
ممکن هم بود که داغون ترم کنه چون دفعه ی قبل با علی رفته بودم
وارد کهف شدم. هیچ کسی نبود، رفتم وهمونجایی که دفعه ی قبل با علی
نشسته بودیم ،نشستم.
قلبم کمی آروم شد. اصلا مگه میشه به شهدا پناه ببری و کمکت نکنن ...
_ دیگه اشک نمیریختم ، احساس خوبی داشتم
چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چی صلاحه همون بشه به من
کمک کن
و صبر بده
حرفهایی که میزدم دست خودم نبود
من، اسماء ای که انقد علی رو دوست داشت خودش با دست های خودش
راهیش کردو الان از خدا صبر و صلاحشو میخواد.
_ روزها همینطوری پشت سر هم میگذشت
حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اکثرا خونه بودم حتی پنج شنبه ها هم
نمیرفتم بهشت زهرا
هر چند روز یکبار علی زنگ میزد بهم اما خیلی کوتاه حرف میزد و قطع!!!!...
#ادامه_دارد....
نویسنده خانم علی ابادی🥀
@besooyenour
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_پنجاه_هشتم
.
.
.
فاطمه اومد محمد حسین رو گرفت
من برم زیارت
خیلی شلوغ بود
به سختی میشد نزدیک ضریح شد
تصمیم گرفتم از دور خداحافظی کنم
اینجا حس خیلی. خوبی بهم میداد
برای همه ی دوستام و کسایی که سفارش کرده بودن دعا کردم
دیشب سپیده. بهم زنگ زد گفت حال باباش خوب شده
کلی خوشحال شدم
چشمام و از ضریح برنمیداشتم
همینجور نگاه میکردمو اشک میریختم
حالا که اخرین دیداره
هیچکی نیست
میخوام درد دل کنم
یا اميرالمومنين
تو که انقدررررر خوبی منو دعوت کردی😭😭 کمکم کن
بشم بنده ی خدا
کمکم کن بتونم اونی بشم که شما میخواید
نمیخوام مثل گذشته باشم
نمیخوام دیگه بی توجه باشم به نمازو حجابم
از همین حالا دلتنگ شدم
😔
بازبطلب آقا
حال دلمو خوب کن
صورتم خیس شده بود از اشکام
به خودم اومدم دیدم یه خانومه داره نگاهم میکنه
_التماس دعا دخترم خوش به حالت
حلما_😅 خانوم چرا خوش بحالم؟
_به حالت حسودیم شد خیلی خالصانه داشتی درددل میکردی
حلما_محتاجیم به دعا😄☺️
حواسم نبود فکر کنم یه جاهایی هم بلند بلند. صحبت کردم 😢😂
دورکعت نماز خوندم و رفتم پیش فاطمه
حلما_من اووومدم😁
فاطمه_خوش اومدی. خانوم. قبول. باشه. چشماشوو😍
حلما_چشمام چی؟
فاطمه_قرمز شده کلی
اخ این چشما همیشه منو لو میده
تا یکم گریه میکنم سرخ میشه😐خیلی بده
حلما_دلم تنگ میشه. دوست ندارم بریم
فاطمه_حالا الان یه خوش حالیی داریم ذوق داریم که میریم کربلا😭😍 سختی اصلی خداحظی از اونجاست
حلما_وای😢😢
فاطمه_ازشون بخواه هر سال بطلبن
اینجوری. هر سال میای😍
حلما_جدی میشه؟
فاطمه_اوهوم خیلی مهربونن😍😍من خواستم و چند ساله میایم
.
✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨