eitaa logo
#به سوی نور(۷)
73 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت_ششم (روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) حال من را خوب می‌فهمید و سعی می‌کرد آرامم کند. مصطفی توی همین خانه بزرگ شده بود. جای تعجب نداشت وقتی که حرف خودم را به خودم پس داد و گفت:" مامانِ من، نگران نباش. اجازه بده کارهاش رو بکنه، جلو بره. خودش متوجه درست یا غلط بودن انتخابش می‌شه." این اولین بار نبود که زهرا همت می‌کرد برای قدم گذاشتن توی راه‌های پُرپیچ و خم، آخرین بار هم نبود. مدت کوتاهی بعد از شهادت مصطفی، به سرش زد برای دانش آموزان مسابقهٔ کتاب‌خوانی را بیندازد. می‌دانستم یک تنه دستش به جایی بند نیست که بتواند طرح به این مهمی را اجرا کند؛اما باز از تنهایش نگذاشتم. شهادت مصطفی باب آشنایی من را با خیلی از فعالان فرهنگی باز کرده بود. با بعضی‌هایشان تماس گرفتم و سفارش زهرا را بهشان کردم. با کلی ذوق و انگیزه به این در و آن در می‌زد که هر بار به در بسته می‌خورد. بالاخره خودش فهمید بهتر است باری را بردارد که شانه‌های خودش به تنهایی تابِ کشیدنش را داشته باشد تا چشم امید به دست و شانهٔ بقیه نبندد. فقط اعضای یک خانواده نبودیم، همه کس همدیگر بودیم. در همدان فامیل زیادی نداشتیم.حاجی ساک جبهه‌اش را که بست، تنهاتر هم شدیم. اول زمستان بود. دو سه ماهی بیشتر از جنگ نمی‌گذشت که من هم مثل زن‌های همسایه، شوهرم را از زیر قرآن رد کردم. شیرین کاری‌های مرضیهٔ دو ساله و مصطفای نه‌ماهه کمکم می‌کرد تا سوز سرما و سردی جنگ فراموشم شود. همهٔ خانواده‌ام یزد بودند و با مادر شوهرم توی یک خانه زندگی می‌کردیم. در نبود شوهر، هوای من را داشت و توی بچه داری کمکم می‌کرد؛ و گرنه در شهر غریب و دور از همسر باید منتظر روزهای سخت‌تری می‌بودم. با این حال، بیشتر وقتم با بچه‌هایم سر می‌شد. من هم بازی آنها می‌شدم و آنها هم صحبت من؛ همهٔ تنهایی‌مان را با هم پر می‌کردیم. مرضیه و مصطفی بزرگ شده بودند و تولد زهرا جمعمان را گرمتر کرده بود؛ ولی جنگ به آن زودی سر تمام شدن نداشت. زهرا حدوداً دو ساله بود. پدرش عازم منطقه شد و تا دو ماه نتوانست بیاید مرخصی. یک روز، زهرا جلوی در خانه داشت بازی می‌کرد که دید مردی با لبخند از دور به او نزدیک می‌شود. لبخندی که پشت حجم عظیمی از ریش و سبیل آشفته خیلی هم مهربان به نظر نمی‌رسید. بی‌معطلی فرار کرد سمت خانه. از دور صدایش را شنیدم که با وحشت داد می‌زد: "مامان!" دویدم و بغلش کردم. تا می‌خواستم بپرسم چه شده، دیدم حاجی با سر و وضع ژولیده وارد خانه شد. من که همسرش بودم، چند ثانیه‌ای زمان می‌خواستم تا او را بشناسم، چه برسد به زهرای دو ساله؛ آن‌قدر از آخرین دیدارشان می‌گذشت که چهرهٔ پدر را از یاد برده بود. حاجی گاهی می‌رفت جبهه و سه ماه بعد می‌آمد. توی شهربانی کار می‌کرد. به راحتی مرخصی نمی‌دادند. بارها و بارها مرخصی بدون حقوق گرفت؛ ولی خودش را به منطقه رساند. وسط جنگ بودیم. شوهرم نبود. هر آن ممکن بود کفگیرمان به ته دیگ بخورد. روزگار، روزهای سختی را برایم ساخته بود؛ ولی با این حال مراقب بودم زندگی‌مان از جریان نیفتد. گاهی، برادرم حسین از یزد می‌آمد و ما را می‌برد پیش خودش؛ اما همیشه که نمی‌شد خانه و زندگی‌ام را بگذارم و بروم. یک ماهی می‌ماندم و دوباره با بچه‌ها برمی‌گشتم همدان. اوقاتمان را در همان خانه با هم سپری می‌کردیم. بعضی روزها غذا درست می‌کردم، دست بچه‌ها می‌گرفتم می‌بردمشان تفریح. گاهی هم با تاکسی می‌رفتیم خانهٔ عمه اشرف. باید سر بچه‌ها را گرم می‌کردم تا کمتر بهانه پدرشان را بگیرند. بچه‌ها خودشان بارها گفته‌اند غربتی که آن روزها با هم تحملش کردند، باعث شده است بیشتر به هم وابسته شوند. شب که می‌شد، همگی با هم دور کرسی می‌نشستیم. من بافتنی می‌کردم و برایشان از ننه می‌گفتم، از خاطرات کودکی‌ام و از حکایت‌هایی که ننه توی گوشمان تکرار می‌کرد. آن شب‌های زمستانی سر صبح شدن نداشت. حکایت‌های من تمام می‌شد و خواب به چشم بچه‌ها نمی‌آمد. از بی‌خوابی چشم‌هایشان می‌خواندم که هوای بابایشان را کرده‌اند. از جنگ برایشان می‌گفتم؛ از اینکه چرا پدرهای بچه‌ها رفتند جبهه، از اینکه همهٔ مردها تفنگ برداشته‌اند تا دشمن را از کشورمان بیرون کنند. بعد هم با هم دعا می‌کردیم که خدا به رزمندگان کمک کند و ما پیروز این جنگ شویم. چه شب‌ها که صدای آمین‌های کودکانه از پای کرسی‌های شهر بلند می‌شد و چه دست‌های کوچکی که از سر دلتنگی برای آغوشی پدرانه، نیمه شب‌ها دست به دعا برمی‌داشت. مصطفی که به لطف همراه شدن با پدرش در مراسم‌های مختلف بیشتر با فضای جبهه خو گرفته بود، سؤال‌هایش تمامی نداشت. شب‌ها که جای خود، هر ساعتی از روز هم که بیکار می‌شد، می‌آمد کنارم، گوشهٔ پیراهنم را می‌کشید و می‌گفت:" "مامان، الان بابا داره چی‌کار می‌کنه؟ خوابیده یا داره می‌جنگه؟ کِی می‌خوابه؟ چقدر به دشمن نزدیک شدن؟ بابا اونجا چند تا تفنگ داره؟" https://eitaa.com/besooyenour
▫️وَلاَ تُسْرِعَنَّ إِلَى بَادِرَة وَجَدْتَ مِنْهَا مَنْدُوحَةً 🟤هرگز به هنگامى که خشمگين مى شوى و راه چاره اى براى آن مى يابى به انجام اقدام خشن شتاب مکن (و تصميم ناگهانى مگير) ✍به يقين هنگامى که انسان از خشم برافروخته مى شود اعتدال فکرى خود را از دست مى دهد و بارها آزموده ايم که هر تصميمى در آن حال گرفتيم بعداً ثابت شده که خطا بوده است. حتى عاقل ترين اشخاص به هنگام خشم و غضب ممکن است به صورت نادان ترين افراد در آيند. و اين تعبيرى که در ميان عوام معروف است که مى گويند: هنگامى که عصبانى شدم خون چشمانم را گرفت و چيزى را نديدم و مرتکب فلان کار شدم بنابراين بايد مطابق ضرب المثل معروف عمل کرد: به هنگام غضب نه تصميم، نه کيفر و نه دستور. 📘 https://eitaa.com/besooyenour
همسرداری 💢 راه های حفظ و بهبود ارتباط بین زوجینی که اختلاف دارند: 👈یکی از مهارتهای ارتباط صحیح زوجین، توجه به خوبی های طرف مقابل است. این کار علاوه براینکه محبت را زیاد می کند، در تعارضات ، تحمل نقاط ضعف طرف را برای ما آسان می کند. 💫برای کشف خوبی های همسرتان، گاهی برگه ای بردارید و خوبی های همسرتان، حتی کارهای خوبی که در گذشته کرده را یکی یکی در آن بنویسید و در فرصت مناسب از همسر خود به خاطر این خوبی ها تشکر کنید . 👈 به نقص های خودتان هم توجه کنید. چه بسا توجه به ایرادات خودتان، نقص های دیگری را در نظر شما کوچک تر و قابل تحمل تر کند. 👈توجه داشته باشید که اگر با هر کس دیگر هم ازدواج می کردید، در اون فرد هم رفتارهایی بود که باب میل شما نبود، و پذیرفتن تفاوتها، قانون اصلی در تداوم ازدواج است. https://eitaa.com/besooyenour
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا اسلحه به دست گرفت؟ ♨️ یادگاری مهم سردار دلها به دخترش! ‼️ عاشقانه‌ای از جنس خدا... https://eitaa.com/besooyenour
قسمت_هفتم (روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) مصطفی چهار پنج ساله که شد، دیگر پای ثابت برنامه‌های پدر بود. پدرش هرجا که می‌رفت، دست مصطفی را هم می‌گرفت و می‌برد: دعای توسل، مراسم تشییع شهدا، زیارت عاشورا و... . هنوز خیلی کوچک بود که عمو محسنش شهید شده بود. از او خاطره‌ای تو ذهنش نداشت. خودم برایش چیزهایی را تعریف می‌کردم. به او می‌گفتم باید افتخار کند که عموی شجاعی داشته و برای کشور و مردمش جان داده است. حاجی خیلی اصرار داشت برای مصطفی جا بیندازد که شهدا با مرده‌های معمولی فرق دارند. آن‌ها زنده‌اند و از همان دنیا به کارهای ما نگاه می‌کنند و می‌توانند دستمان را بگیرند. آن‌قدر زنده بودن شهد،ا به خصوص عموی شهیدش را پذیرفته بود که هر موقع از خیابان شهدای همدان رد می‌شدیم، مقابل باجهٔ پست می‌ایستاد و می‌گفت:" بریم ببینیم عمو محسن نامه نفرستاده؟" محسن سن و سالی نداشت، همان اوایل جنگ به این در و آن در زد تا توانست بالاخره راهی جبهه شود و سال ۶۰ خبر شهادتش را برایمان آوردند. وقتی مصطفی وارد نطنز شده بود، می‌گفت هر بار که قرار است تصمیم مهمی بگیرند، ناخودآگاه یاد عموی شهیدش می‌افتد و خاطره تشییع پیکرهایی که با پدرش رفته و نمازهایی که با همهٔ کودکی برای شهدا خوانده است، از جلوی چشمش رد می‌شود. می‌گفت:" مامان، خدا می‌دونه همیشه موقع تصمیم گیری، اون صحنه‌هایی رو یادم میاد که با بابا می‌رفتم مراسم شهدا. چون قد من کوتاه بود، راحت می‌توانستم از بین پای بزرگترها خودم رو برسونم جلو و شهدا رو از نزدیک ببینم. باور کنین تصویر همه شون خیلی زنده جلوی چشمام و نمیذاره تصمیمی بگیرم که خلاف آرمان‌هاشون باشه." دیگر عادت کرده بود. هر روز عصر که حاجی می‌خواست برود بیرون، مصطفی زودتر از او کفش‌هایش را می‌پوشید و دم در منتظرش می‌ایستاد. بعد از ظهرها معمولاً خانه همسایه‌ها دورهمی زنانه برپا بود. تولد بچه و نوه، خانه خریدن یا برگشتن از زیارت هم بهانه‌اش را جور می‌کرد. حاجی خوشش نمی‌آمد که مصطفی از همان بچگی عادت کند توی جمع‌های زنانه بپلکد. گاهی آنچنان با جزئیات، اتفاقات خانه را برای پدرش تعریف می‌کرد که هاج‌و‌‌واج می‌ماندیم. در اوج بازی هم سر را پا گوش و چشم بود. پنج ساله بود که برای مراسم خواستگاری عمو حسینش ،او را همراه خودمان بردیم. عروس خانم، چند دقیقه‌ای مصطفی را روی پایش نشاند و مشغول صحبت با ما شد. همان یکی دو دقیقه و همان دو سه جمله کافی بود تا آمار دندان‌های عقل عروس را هم در آورد. وقتی برگشتیم خانه،داشتیم نظرمان را دربارهٔ آن دختر به حسین آقا می‌گفتیم. کاملاً جدی و مردانه وارد بحثمان شد و گفت:" راستی عمو، یکی از دندان‌هاش رو موش خورده بودها!" از همان جا پشت دستمان را داغ کردیم که دیگر او را با خودمان هر جایی نبریم، به خصوص مهمانی‌های زنانه. با همان دو سه چشمه‌ای که نشان داده بود، ثابت کرد خیلی نمی‌شود گول بچگی و چشم و گوش بسته‌اش رادخورد. با به دنیا آمدن فاطمه، مصطفی شد تک پسر و سه تا تا خواهرش مهم‌ترین و بهترین هم‌بازی‌هایش شدند. خیلی حواسمان بود پایش را به جمع‌های زنانه باز نکنیم؛ اما برای بازی کردن با دختر بچه ها هیچ حساسیتی نشان نمی‌دادیم. سه تا خواهر خودش به کنار، با همکارهای حاجی هم که رفت‌وآمد داشتیم، با همکارهای حاجی هم که رفت و آمد داشتیم هر کدام دو سه تا دختر داشتند. مصطفی هم‌بازای جز دخترهای ریزه میزه و هم سن و سال خودش نمی‌دید. گاهی، آن‌ها با او توپ بازی می‌کردند و گاهی او می‌رفت وسط خاله بازی‌شان.مثل همیشه از دور، زیر چشمی نگاهشان می‌کردم؛ چه توی خانه بازی می‌کرد، چه توی کوچه، چه خانهٔ همسایه.برای اینکه به کنجکاوی‌اش نزنم، هیچ وقت نگفتم که مصطفی تو پسری و نباید با دخترها بازی کنی. می‌دانستم همراهی و هم‌نشینی با پدر کار خودش را می‌کند. مردانگی یاد می‌گیرد و کم کم به او می‌فهماند که باید از جمع دخترها فاصله بگیرد. بازی بدون دعوا و قهر و آشتی‌هایش برای بچه‌ها نمک ندارد. چهار تا بچه از صبح زود که چشمشان باز می‌شد تا وقتی رمقی برایشان باقی می‌ماند، دور تا دور خانه دنبال هم می‌دویدند و غرق بازی می‌شدند. طبیعی بود که گاهی کلاهشان توی هم برود، گلایه‌هایشان را زیر بغل بگیرند و پیش من بیایند تا وساطتی بکنم .همیشه هم دست از پا درازتر برمی‌گشتند. با طرف‌داری از یکی و متهم کردن دیگری، خودم را رسوای دعواهای بچه‌گانه‌شان نمی‌کردم. اگر حرف‌هایشان بوی چُغولی می‌داد، تنهایی با آنها صحبت می‌کردم. به دخترها می‌گفتم:" مصطفی تنها داداشتونه. ببینید چقدر هواتون رو داره؟ کارهایی که مصطفی براتون می‌کنه، خیلی از داداش‌ها برای آبجی‌هاشون انجام نمی‌دن‌ ها! شما هم باید هواش رو داشته باشین دیگه." مصطفی را هم گوشه‌ای می‌کشیدم و بهش سفارش می‌کردم:" تو پسری، اون‌ها دخترن . https://eitaa.com/besooyenour
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکسی در ارزوی فرزند هست،انشاالله یکی از اینا روزیش🌹 https://eitaa.com/besooyenour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب روانشناس معروف غربی به والدینی که نگران بچه آوردن و بالا بردن جمعیت خانواده هستن👆 https://eitaa.com/besooyenour
سلام به همه ی مامان ها و خانوم‌های گل😍 ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر مبارک 😍😍😍👏👏🎉🎈🎊 این متن زیبا تقدیم به همهٔ مادران سرزمینم😍😘 دامن مادرها دامنی است که انسان از آن باید درست بشود؛یعنی اول مرتبه تربیت، تربیت بچه است در دامن مادر؛ برای اینکه علاقه بچه به مادر بیشتر از همه ی علایق هست و هیچ علاقه ای بالاتر از علاقه ی مادری و فرزندی نیست. بچه ها از مادر بهتر مسائل را اخذ می کنند. آن قدری که تحت تاثیر مادر هستند، تحت تاثیر پدر و معلم و استاد نیستند. از این جهت، بچه هایتان را در دامنتان تربیت اسلامی، تربیت انسانی بکنید تا وقتی تحویل می دهید شما این بچه را، یک بچه ی با تربیت صحیح، اخلاق خوب، آداب خوب، آن طور تحویل بدهید. برگرفته از کتاب مَنَم یه مادرم (صحیفه امام ج۸،ص۹۰) https://eitaa.com/besooyenour
قسمت_هشتم (روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن) دختر خیلی حساس‌تر و زودرنج‌تره. باید بیشتر مراقب باشی." من با مذاکره کار را پیش می‌بردم و پدرشان با برخوردهای جدی‌تر و قاطع‌تر، آن هم سالی یک بار. اگر قرار بود بعد از هر اشتباه ریز‌ودرشتی صدایم را برایشان بالا ببرم و بهشان بتوپم، کم کم کلاهم از پشم می‌افتاد. با این حال، گاهی لازم بود صدایی مردانه برایشان بلند شود تا به خودشان بیایند. من خبرکِشی کارهایشان را به حاجی نمی‌کردم؛ ولی وقتی خودش خانه بود و می‌دید بچه‌ها خراب‌کاری کردند یا گریهٔ همدیگر را در آوردند، دیگر کار نداشت مقصر کیست و حق کدام یک خورده شده است، همه را از دم دعوا می‌کرد. تشری کلی می‌زد. همگی مخاطبش بودند و با همان تشر حساب کار دستشان می‌آمد. حاجی تازه از سر کار برگشته بود. داشتیم با هم چای می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. بچه‌ها هم جلوی ما مشغول بازی بودند که کم کم بحثشان بالا گرفت. کاملا متوجه شدیم که لجبازی کدامشان این الم شنگه را راه انداخته است. حاجی با عصبانیت استکان چایش را نیمه تمام روی نعلبکی گذاشت. صدایش را کلفت کرد و گفت:" چه خبره؟" بچه‌ها ساکت شدند. این بار هم همه را دعوا کرد. چند دقیقه بعدکه هم دعوا آرام گرفت و هم حاجی سردتر شد، بدون اینکه من چیزی بپرسم، خودش گفت:" منم دیدم تقصیر کی بود؛ ولی بچه از نظر خودش که مقصر نیست. اون هم برای رفتارش دلیل داره؛ ولو بچه گونه و غیر منطقی. اگه فقط اون رو صدا می‌زدم و دعواش می‌کردم، فکر می‌کرد بین اون و بقیه فرق گذاشتم." راست هم می‌گفت. بچه که جای خود، آدم بزرگ‌ها هم وقتی اشتباهشان را به رُخشان می‌کشی، به این راحتی نمی‌پذیرند و اتفاقاً جبهه می‌گیرند. باید سنی ازشان می‌گذشت تا کم کم معنی کار خوب و بد را بفهمند، نه اینکه به زور دعوا و تنبیه و تبعیض بخواهی بهشان اخلاق را حالی کنی. تا دو سالگیِ زهرا هنوز توی خانهٔ پدر شوهرم زندگی می‌کردیم. ما طبقهٔ بالا بودیم و آنها پایین. برای اینکه بروم بیرون، از وسط هال آنها رد می‌شدم. ارتباطمان خیلی تنگاتنگ بود. برادر شوهرم توی همان خانه زندگی می‌کرد و خواهر شوهرم و همسرش به آنجا زیاد رفت و آمد داشتند.از صبح که چشمم را باز می‌کردم، اول گره روسری را روی سرم محکم می‌کردم، بعد از جا بلند می‌شدم. هر لباسی نمی‌پوشیدم. خیلی مراقب حرمت‌ها بودم که شکسته نشود؛ حتی جلوی پدر شوهرم که محرم بود، چه برسد به نامحرم‌ها. دخترهایم از وقتی چشم باز کرده بودند، مادرشان را به این شکل دیده بودند. هرچه من گذاشتم، آنها برداشتند. دختر حیا را از مادر می‌گیرد و پسر نجابت را از پدر. کاملاً متوجه تغییر رفتار مصطفی می‌شدم. هر چه بزرگ‌تر شد، از نقش هم بازی بودن فاصله گرفت و بیشتر سعی می‌کرد حامی خواهرانش باشد. اگر کاری داشتند که قوت بازو لازم داشت، آستین‌هایش را بالا می‌زد و برای شان انجام می‌داد.نمی‌گذاشت چیز سنگینی بلند کنند. گاهی خودم این‌ها را عمداً از او می‌خواستم که یادش بیندازم مرد شده است. کمک می‌خواستند دریغ نمی‌کرد، ولو در حد دیکته گفتن.قاتی بازی‌هایشان نمی‌شد؛ ولی سرگرمشان می‌کرد. کف اتاق دراز می‌کشید و با فاطمه و زهرا مشغول کلاغ پر می‌شد. تازه رسیده بود کلاس پنجم. توی خیابان و توی مهمانی‌ها سرش را بالا نمی‌آورد. دیگر از شوخی و خنده‌های کودکانه با دخترهای فامیل و هم بازی‌های سابقش خبری نبود. قدم به قدم و قار و متانت مردانه را کنار پدرش تقلید و تمرین کرد. آخر، همیشه آن‌قدر سر حاجی توی خیابان پایین بود که هیچکس چهره‌اش را نمی‌دید؛ حتی من که همسرش بودم، اگر توی کوچه رو در روی او در می‌آمدم، من را نمی‌شناخت. نگاه نمی‌کرد که بخواهد بشناسد. بعد از مدتی، حاجی از شهربانی آمد بیرون و با مینی بوسی که خرید، مسافر کشی می‌کرد. مصطفی همراه پدر می‌رفت و هر کاری از دستش برمی‌آمد، به اقتضای سنش انجام می‌داد: گرفتن کرایه از مسافر، سوار و پیاده کردن مردم توی ایستگاه‌ها، دستمال کشیدن مینی بوس، شستن و حتی پنچرگیری. خرده خرده مهارتش بیشتر شد و یک تنه کار شاگرد و همکار و تعمیرکار را انجام می‌داد. برای اینکه سرمای زمستان‌های همدان، مینی بوس را از پا در نیاورد،تا نصفه شب بیدار می‌ماند و با پدرش روی ماشین را می‌پوشاند. گاهی از درد که می‌آمد، می‌دیدم دست‌هایش تا آرنج گازوئیلی شده است .پای شیر آب برایش حوله می‌بردم و می‌گفتم:" حسابی خسته شدی ها. خدا خیرت بده. این کمک‌هایی که به بابات می‌رسونی، نه از چشم ما پنهون می‌مونه نه از چشم خدا. ان‌شاالله، خدا یه پسر بهت بده مثل خودت که بفهمی چه مزه‌ای داره پسر با غیرت داشتن." https://eitaa.com/besooyenour
20.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝زندگیم مادر ... 💐نماهنگ بسیار زیبای گروه سرود نجم الثاقب بمناسبت میلاد باسعادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز مادر https://eitaa.com/besooyenour
38.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📸 مقام معظم رهبری مقاومتِ نزدیک به سه ماهه غزه به علت وجود جبهه مقاومت است؛ شهید سلیمانی برای احیای جبهه مقاومت تلاش بسیاری کرد و این کار را با همان اخلاص و با تدبیر و عقل و اخلاق  به پیش بُرد. ۱۴۰۲/۱۰/۱۰ https://eitaa.com/besooyenour