فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ این یک اصل است که: حجم خسارت های سکوت، خیلی بیشتر ار خطرهای پاسخ دادن است. لذا ما هیچ وقت ساکت و یا منفعل نبودیم.
هر کس گفت ما تا حالا چرا کاری نکردیم، این کلیپ را نشونش بدید.
#مشت_نشانه_خروار
https://eitaa.com/besooyenour
350_30342344640726.pdf
1.5M
پاسخ به مهمترین شبهات اقتصادی👆
کار جالبی از دبیرخانه شورای اطلاعرسانی دولت ...
• بررسی ۳۲ موضوع
• در ۱۰۰ صفحه
• فهرست لمسی
📆 ۱۴۰۲
#اقتصادی
🇮🇷 خـــــ♥️ــوشخبـر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3193438243C5161aeab75
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
قسمت_یازدهم
(روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن)
مصطفی خوابگاهی شده بود. هم اتاقیهایش میگفتند در طول هفته کنسرو و غذاهایی را که میشد نگه داشت، کنار میگذاشت و بهشان دست نمیزد. آخر هفته، همه را میریخت توی پلاستیک رنگی و از خوابگاه میزد بیرون. یکی از رفقایش تعریف میکرد که یک روز دم رفتن جلویش را گرفتم و گفتم:" کجا آقا مصطفی؟ مشکوک میزنی. هر هفته با این همه خوراکی کجا میذاری میری؟ برای کی میبری؟ تو که تهران کسی رو نداری." گفت:" خیلی دوست داری بدونی آقا جواد؟ اگه وقتت خالیه بیا با هم بریم، خودت ببین." همراه مصطفی رفته بودند سمت خانه که نه، خرابهای دقیقاً پشت دانشگاه. رفیقش میگفت آن خانه هیچ روزنهای به بیرون نداشت و تنها با نور چراغی کوچک روشن شده بود. از چشمهای پدر مریض از کار افتادهٔ خانه نگرانی میبارید برای حال و روز سه چهار بچهای که توی همان دخمه داشتند وول میخوردند. مصطفی هر هفته به آنها سر میزد، برایشان غذا میبرد و با بچههایشان درسشان را کار میکرد. توی راه برگشت، مصطفی سکوت را شکسته و گفته بود:" حالا یاد گرفتی؟ اگه میخوای تو هم از این به بعد میتونی بیای کمک من." آن خرابه را به من هم نشان داده بود. یک بار که رفته بودم دانشگاه به او سر بزنم، بدون اینکه توضیح بیشتری بدهد، به آن خانه اشاره کرد و گفت:" بعضیها تو چه کاخهایی دارند زندگی میکنن و سهم عدهای هم از دنیا شده زندگی تو همچین اتاقکهایی."
تا وقتی دانشجو بود و با کار دانشجویی برای خودش آب باریکه درست کرده بود، کمک زیادی از دستش بر نمیآمد. سر کار که رفت، هم دست خودش بازتر شد، هم پای همکارانش را که کسب و کار درست و حسابی داشتند، به این میدان ها باز کرد. زمانی که توی نطنز کار میکرد، مدام به روستاهای اطراف شهر سر میزد. یا خودش گرهی باز میکرد یا به کمک دوستان با نفوذی که داشت، واسطه میشد تا مشکلی را حل کند. روستاهای اطراف نطنز اسمش را کم و بیش شنیده بودند. ما هم هنوز اگر نذری داشته باشیم، میبریم و همانجا توزیع میکنیم.
گاهی بچهها هیئت، گاهی پسرهای همسایه و گاهی همکلاسیهایش میآمدند دم در خانه دنبالش. حتی اگه نصفهروز با هم بودند، باز موقع خداحافظی حرف نیمه تمام داشتند که جلوی در خانه با هم بزنند. صحبتهایشان که زیادی کش میآمد، ناخودآگاه پایشان را میکشاند وسط حیاط. دبیرستانی شده بود. رفقایش را میشناختم. همه خانوادهدار و چشم پاک بودند. اگر غیر این بود، خودش با آنها جوش نمیخورد؛ اما بدم نمیآمد به این بهانه حس غیرتش را قِلقلک بدهم.از پنجره توی حیاط را نگاه میکردم.بالاخره از هم خداحافظی کردند و آمد توی خانه. تا لباس عوض کند. برایش چای ریختم و بردم. استکان چای، مقدمهٔ صحبتمان را جور کرد :"معلومه حسابی تو هیئت سرتون شلوغ شده."
_ آره، پنجشنبه مراسم داریم. هنوز یه سری کارها مونده، داشتیم با علیرضا تقسیم کار میکردیم.
_ خدا قبول کنه راستی یه حرفی رو خیلی وقته میخواستم بهت بزنم، اگه حوصله داری که... .
_ برا مامان قشنگم همیشه حوصله دارم. جانم صدیقه خانوم؟
_ جانت بی بلا. مصطفی، من میدونم دوستات پسرای خیلی خوب و مومنان. اصلاً دربارهش شک ندارم؛ ولی خیلی جالب نیست تو خونهای که سه تا دختر زندگی میکنن، دوستات مدام بیان دم در و تو حیاط و... .بالاخره خواهرات معذب میشن. درسته ؟اونها محارم تواَن. به بقیه که محرم نیستن. نوجوان بود و دلش میخواست ساعتهای زیادی را توی جمع دوستانش سر کند.میفهمیدم همانطور که خودش خانهٔ بچهها میرود، دوست دارد رفقایش را هم دعوت کند خانه. حریم قائل شدن برای خانواده نباید به قیمت تحریم شدنش تمام میشد. گاهی، عصرانه یا ناهار درست میکردم، میوهها را میشستم و توی یخچال میگذاشتم. دست دخترهایم را میگرفتم و با هم میرفتیم مهمانی. آن روز خانه دربست، خانهٔ مصطفی میشد که میزبان رفقایش شود. اینطور هیچ کدام معذب نمیشدیم. وقتی برمیگشتم خودش خودش خانه را مثل روز اول مرتب کرده بود. میدیدم همه جا برق افتاده است، به خصوص ته قابلمهها.با خنده نگاهی به مصطفی میانداختم. خودش پیش قدم میشد و میگفت:" مامان دست و پنجهت درد نکنه. خیلی خوشمزه بود."
_ آره معلومه! نوش جونتون.
_ تازه من به دوستام گفتم با خیال راحت بخورین که این غذا از پول آقا رحیمه. مال آقا رحیم خیلی حلاله.
هیچکس اندازهٔ مصطفی شاهد عرق ریختن، کلاج و دنده عوض کردن و پول حلال درآوردن پدرش نبود. آن وقت هم که حاجی توی گزینش شهربانی بود، گاهی توی خانه دربارهٔ حساسیت پروندهها صحبت میکرد و میگفت:" اگه حق رو ناحق کنم، کی میخواد و دنیا جواب بده."
خیلی از پروندهها با امضای او روی روال میافتاد و همین حساسش کرده بود که زیر دِین هیچ لطف و هیچ عنایتی نرود.
https://eitaa.com/besooyenour
كودك و نوجواني كه پيوسته نگران قهر و بي مهري والدينش باشد ، به:
واكنش هاي اضطرابي مثل :
ناخن جويدن
بي اختياري ادرار
بهانه جويي
وابستگي شديد
دچار می شود
#تربیت فرزند #فرزندپروری
https://eitaa.com/besooyenour
21.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تیزر
🔸️ پویش کتابخوانی سردار دلها؛ با بیش از ۳۰۰ جایزه ارزنده؛
🍃 به مناسبت چهارمین سالگرد شها ت سپهبد حاج قاسم سلیمانی؛
📚 کتاب "عمو قاسم" ویژه رده سنی کودک و نوجوان
📚 کتاب "عزیز زیبای من" ویژه بزرگسالان
❗علاقمندان جهت شرکت در پویش می توانند به نشانی ایتا به آدرس زیر مراجعه نمایند؛
🌐 eitaa.com/ketabeston
🔸️ مهلت شرکت در مسابقه، ۳۰ دی ماه ۱۴۰۲
☀️روشنا، مرجع تولید و نشر: رویدادها، عملیات های تبیینی فرهنگی هنری، عملیات روانی و رسانه ای.
🆔👉@roshana_esfahan
•┈┈••••✾•🌾🌿🌺🌿🌾•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/besooyenour
🍃 #معجون_سرماخوردگی
💦🍃لیمو ترش رو ورقه ورقه کنید با عسل و مقداری چوب دارچین مخلوط کنید و بگذارید در شیشه بماند
⇦✨بهترین درمان برای سرماخوردگی زمستانی است احتیاج به آب هم ندارد😊👌🏼
https://eitaa.com/besooyenour
📣 چرا ۱۹ دیماه ۱۳۵۶ یک روز تاریخی است⁉️
👈 اما چرا ۱۹دی۵۶ روز مهمی است؟
روایت #پاسخ رهبر انقلاب درباره اهمیت این روز تاریخی را بخوانید:
🎤 حضرت آیتالله خامنهای:
آن روزى كه خبر حادثهى نوزده دى با دو، سه روزى تأخير به ما رسيد و من در آن روز در بلوچستان و در ايرانشهر بودم.
وقتى شنيديم كه قم اين حادثه را داشته، من ناگهان يك تحول در مقابل چشمم آشكار شد، اين را نداشتيم توى نهضت پانزده سالهمان.
🔹 همه چيز بود؛ از زندان و تبعيد و شكنجه و مبارزات سياسى و مبارزات پنهانى و جمع شدن براى سخنرانى و گفتن حرفهاى مهم يا شنيدن حرفهاى مهم بعدش هم تحمل كردن تهاجم دستگاه، اينها را داشتيم؛ آنچه نداشتيم اين چيز جديدى بود كه پيش آمده بود و آن حضور قطعى و ملموس آحاد مردم در خيابانها و تعرض صريح قشرهاى گوناگون بر دستگاه حاكم.
🔸 اگر ما حادثهی نوزدهم دی را مبدأ تاریخ تحولات جدید دنیا بدانیم، سخنی به گزاف گفته نشده است. حوادث جامعهی بشری و این عالم بزرگ، متأثر از قانون تأثیر متقابل است. حوادث بر روی هم تأثیر میگذارد و زنجیرهی حوادث تاریخی، وقایع بزرگ را به وجود میآورد...
این خونهای پاکی که در چهارمردان قم ریخته شد و حرکت عظیم مردم قم را در روز نوزدهم دی پدید آورد، جرقهای بود که در حقیقت اصابت کرد به انبار و آذوقهی ذخیرهی عظیم ایمانىِ این مردم، و ناگهان فضا را منقلب کرد.
⬅️ اگر حادثهی نوزده دی قم نمیبود، آن حوادث گوناگون شهرستانها و سلسلهی اربعینها به وجود نمیآمد. ۲۲ بهمن به وجود نمیآمد، انقلاب اسلامی به پیروزی نمیرسید.
۱۸/۱۰/۱۳۶۵؛ ۱۳۹۰/۱۰/۱۹
https://eitaa.com/besooyenour
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙏درخواست برادر مرتضی عمومهدی از بسیجیان استان اصفهان برای دیدن کلیپ مهم و راهبردی «معجزه مشارکت»
✅دیدن این کلیپ حقیقتا در وجود انسان تعهدی ایجاد می کند که نمیتواند به سادگی از زیر بار مسئولیت آن شانه خالی کند. و این معجزه تنها با اراده بیمثال شما قابلیت تحقق دارد.
پس ببینیم، فکر کنیم، مشورت کنیم و هر آنچه از دستمان بر می آید انجام بدهیم باشد که شهید عزیز ما حاج قاسم سلیمانی و شهدای دیار ما از ما راضی و خشنود باشند.💚
لطفاً برای همه دوستان بسیجی و انقلابی ارسال کنید و همه را دعوت به این خیر کثیر کنیم. یاعلی🌹
برای اطلاع از اخبار و تحلیلهای انتخاباتی و راهکارهای افزایش مشارکت حداکثری در کانال سلمان محمدی عضو شوید:
https://eitaa.com/salmanmohamadi
https://eitaa.com/besooyenour
1.51M
📌 ابعاد پنهان ماجرای کشف حجاب
🎙 حسن محمدی (ادمین)
🔹 جریانی که رضاشاه را به کشف حجاب وادار کرد، امروز هم در تقلا برای تحمیل نظریه «پیشرفت کشور در گروِ برهنه شدن!» است.
🆔 @historysvoic
https://eitaa.com/besooyenour
#تأمل
#عذرخواهی
🔹مراقب دلهای دیگران باشیم؛ چون بعضی زخمها با هیچ عذرخواهیای ترمیم نمیشوند.
🔸چگونه میشود به شاخهی شکسته فهماند
که باد عذرخواهی کرده است؟
#مشاوره_خانواده#همسرداری
https://eitaa.com/besooyenour
#مَنَم_یه_مادرم
قسمت_دوازدهم
(روایت مادر شهید مصطفی احمدی روشن)
حق گویی و حق طلبیاش صدای خیلیها را در آورده بود.بعد از مدتی، ماندنش در شهربانی داشت به قیمت چشم و گوش بستن روی خیلی از اتفاقها تمام میشد و به قیمت نابودی قشری از جامعه که داشتند بین چرخ دندههای پیشرفت له میشدند. برای همین، زودتر از موعد خودش را بازنشسته کرد. اوایل دههٔ ۷۰ بود که پشت میز شهربانی بلند شد و نشست پشت فرمان مینی بوس.
شهربانی که دیگر، نامش شده بود نیروی انتظامی، حاضر نبود خیلی راحت یکی از نیروهای پاک دستش را از دست بدهد. فکر کردن حاجی دنبال ترقی است و از کار کردن توی شهرستان به تنگ آمده است. خواستند با امکانات و مزایای بیشتر به تهران منتقلش کنند. تا چند سال بعد از استعفایش هم هنوز پیگیر بودند که برگردد؛ ولی مشکل حاجی بزرگ و کوچک بودن شهر نبود، تفکرات حاکم بر دستگاههای اجرایی در آن دوره عاصیاش کرده بود و دوست نداشت بیشتر از این توی کار دولتی بماند. خیلیها با تصمیمش مخالفت کردند و ازش خواستند که برگردد؛ ولی دلیل حاجی آنقدر محکم بود که کم کم همه را همراه کرد.
کم نبودند دوستان و همکارانی که به او پیشنهادهای کاری متنوعی میدادند؛ مثل کار در شرکتهای تعاونی؛ ولی حاجی همیشه میگفت:" کار کردن تو جاهایی که مراودات مالی زیادی داره، مثل حرکت روی لبهٔ تیغه.بر فرض خودت پات نلغزه یا اصلاً مو و از ماست بکشی بیرون، مگه میتونی همهٔ زیردستهات رو کنترل کنی؟ ممکنه یه جایی وسوسه بشن. اگر خطایی بکنن، تو هم که بالا سرشون هستی، مسئولی." برای اینکه لقمهاش بوی شبهه نگیرد، زحمت کلنجار رفتن با کلاج و دنده را به جان خرید؛ ولی به کار بی دردسر پشت میز نشینی دل خوش نکرد.
حاجی گواهینامه پایه یک داشت و توانست با پس اندازهای روز مبادایمان، با یکی از دوستانش شریکی مینی بوس بخرد و با چرخهای آن چرخ زندگیمان را بچرخاند. تغییر شغلش چند ماهی طول کشید. حاجی دلگرم کرده بود که از پس گذران زندگی برمیآید؛ ولی دلم نیامد توی برداشتن بار آن روزها تنهایش بگذارم.
چند باری صحبت کمک خرج شدن خودم را پیش کشیدم. میگفت:" اگه خودت دوست داری، میتونی کار کنی." نه مجبورم کرد به کار کردن، نه دستم را بست. با مدیر تولیدی لباس صحبت کردم تا برایشان لباس مردانه بدوزم. توی خانه کار میکردم و دیگر لازم نبود بچهها را تنها بگذارم. نه من آنها را تنها گذاشتم و نه آنها من را. همه میآمدند کنارم و هر کس هر کاری میتوانست انجام میداد. یکی لباسها را منظم روی هم میچید و یکی آنها را اتو میکرد یکی تایشان میزد و یکی هم دکمهها را برای دوختن روی لباس، میداد دستم کار خاصی از دستشان بر نمیآمد؛ ولی میخواستند در حد خودشان کنارمان باشند، کنار من و حاجی. با بچهها دربارهٔ وضعیت زندگی مان صحبت میکردم. دیگر مشکل حاجی مشکل همه مان شده بود. سختی آن روزها باعث شد بیشتر از همیشه بفهمیم که همه دل خوشی هم هستیم.
با سه چهار تا سنگک داغ از در آشپزخانه آمد تو و نانها را روی سفره پهن کرد. پشت سرش حاجی وارد آشپزخانه شد و چشمش به سفره افتاد. رفت سراغ نانها و یکی یکی سنگها را از بینشان جدا کرد. مشتش که پر شد، مصطفی را صدا زد:" دستت درد نکنه، چه نونهای خوبی گرفتی. فقط، بعد ازظهر که خواستی بری بیرون، این سنگها رو هم ببر بده نونوایی."
_ اووو، برای چند تا سنگ این همه راه دوباره تا نونوایی برم؟ خب بدین همشون رو همین الان بریزم گوشه حیاط.
حاجی که خندهٔ مصطفی را دید و فهمید که او بیشتر قضیه را شوخی گرفته است، برای اینکه خوب شیر فهمش کند، با حوصله توضیح داد:" نونوا برا دونه دونهٔ این سنگها پول میده. اینها رو گونی گونی میخره که بریزه کف تنور؛ نه اینکه ما با خودمون قاتی نونها برداریم بیاریمشون خونه."
چشمهای متعجب مصطفی نیاز به جواب کاملتری داشت. حاجی ادامه داد:" ما پول نون رو میدیم. پول سنگهاش رو که نمیدیم. حیف نیست این همه زحمت کشیدی نون خریدی، به خاطر چهار تا تیکه سنگ مدیون نونوا بشی؟" حق الناس حتی در حد چند سنگریزه نباید میآمد سر سفرهمان. بچهها تازه دبستانی شده بودند که مجبور شدیم چند سالی در همدان اجاره نشین شویم. خیلی مراعات کردیم که شیطنت و بازیگوشی بچهها، کار دست در و دیوار خانه مردم ندهد. حاجی مدام بهشان میگفت:" جای نقاشی روی کاغذه، نه در و دیوار، اون هم دیوار خونهای که مال خودمون نیست." کسی باورش نمیشد که صاحبخانه ملکش را به مرد عیالواری با چهار تا بچه اجاره داده است. روزی که میخواستیم آنجا را تحویل دهیم، کوچکترین خط و خشی روی خانه نیفتاده بود. از روز اول هم تمیزتر تحویلش دادیم.
لقمهٔ حلال کار خودش را کرده بود. با آن خو گرفتند و به اینکه پدرشان با پول زحمتکشی دارد بزرگشان میکند افتخار میکردند.
https://eitaa.com/besooyenour