eitaa logo
#به سوی نور(۷)
78 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
109 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @Besooyenourr
مشاهده در ایتا
دانلود
(روایت مادر شهید محمد مسرور) فاطمه همان‌طور که قول داده بود، از محمد مراقبت می‌کرد. از همان اول در برابر محمد، احساس مسئولیت می‌کرد. هر کجا لازم بود بروم، محمد را در گهواره می‌خواباندم و به فاطمه می‌سپردمش. پسرها سه سال یا چهارساله که می‌شدند، دیگر با پدرشان حمام می‌رفتند. حاجی می‌گفت:" خانوم، خوب نیست پسرها با شما بیان حموم. وظیفهٔ خودمه." پسرها از بس با حیا بودند که از بچگی جلوی من لباسشان را عوض نمی‌کردند، به خصوص محمد. شب‌ها حاجی کنار پسرها می‌خوابید و برایشان داستان‌های مذهبی می‌گفت و از امام‌ها حرف می‌زد.بچه‌ها از همان کودکی با چهارده معصوم علیه‌السّلام آشنا می‌شدند. لالایی‌های شبانهٔ بچه‌ها همین داستان‌های قرآنی و مذهبی بود.خیلی از شب‌ها سؤال‌هایشان را هم از پدرشان می‌پرسیدند. حاجی با حوصله جواب بچه‌ها را می‌داد. ماه‌ه‌های محرم و صفر، نوبت داستان‌های کربلا بود.با این داستان‌ها، عشق به اهل بیت علیهم السّلام از کودکی در جان بچه‌هایم ریشه انداخت. حاجی مغازه‌ای خرید تا دیگر شاگردی نکند. لوازم خانه می‌فروخت. برای دخترها جهیزیهٔ قسطی می‌داد. خیلی هوای مردم را داشت. می‌گفت:" اگه مشتری راضی باشه، خدا به مال کممون هم برکت می‌ده." مدتی من می‌رفتم مغازه. آنجا را با پرده دو قسمت کرده بودیم و پشت پرده لباس زنانه می‌فروختم. هر کمکی از دستم برمی‌آمد، به حاجی می‌کردم. از همان کودکی وقتی محمد را به مغازه می‌بردم، ساکت بود و دست به چیزی نمی‌زد. بارها در مغازه با چشم خودم دیدم که مشتری می‌آمد و حاجی کلی وسیله نسیه می‌داد و می‌گفت:" هر وقت داشتین کم کم پولش رو بیارین." آن‌قدر دعایش می‌کردند که اشکم سرازیر می‌شد. یک بار پرسیدم:" حاجی، نسیه که می‌دی، سود بیشتر می‌کشی روی وسایل؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:" من رو این‌طوری شناختی خانوم؟دنیا برای هیچکس نمی‌مونه فقط اَعمال ما آدم‌ها اهمیت داره. اگه بخوام سود بیشتر بکشم که نسیه دادنم منتی نداره. کار مهمی انجام ندادم." محمد سفید و تپل بود. لپ‌های بزرگی داشت. فاطمه و علی دائم لپ‌هایش را می‌کشیدند. خیلی دوستش داشتند. هر وقت برای کمک به حاجی، می رفتم مغازه، محمد را می‌گذاشتم پیش آن‌ها. وقتی برمی‌گشتم، می‌دیدم محمد لپ‌هایش سرخ شده است. کمی که بزرگ‌تر شد، فاطمه یک دستش را می‌گرفت و علی دست دیگرش را و در حیاط خاکی او را راه می‌بردند بازی می‌دادند. آن زمان، کنار حیاطمان زمین وسیعی بود که راحت می‌توانستم مرغ و خروس نگه دارم. محمد همین که توانست روی پای خودش بایستد،با فاطمه می‌رفت تخم مرغ‌ها را جمع می‌کرد. به تخم مرغ می‌گفت:" قیل قیلی." سر اینکه چه کسی تخم مرغ‌ها را جمع کند، با هم دعوا می‌کردند. هیچ وقت خودم را توی دعوایشان قاتی نمی‌کردم. خودشان زود با هم آشتی می‌کردند.دلم نمی‌خواست از یکی طرف‌داری کنم. یک روز جمعه، در آشپزخانه مشغول پخت و پز بودم که فاطمه آمد پیشم و گفت:" مامان، زود بیا ببین محمد چطوری داره قرآن می‌خونه." سریع دستم را خشک کردم. زیر غذا را کم کردم و با فاطمه به هال رفتم. محمدم سه سال بیشتر نداشت. قرآن را جلوی خودش باز کرده بود و هر دو دستش را روی گوش‌هایش گذاشته بود. صدایش را بلند می‌کرد و یک دفعه پایین می‌آورد. عبدالباسط را خیلی دوست داشتیم و حاجی همیشه صوتش را می‌گذاشت. محمد با اینکه سواد نداشت، سعی می‌کرد از عبدالباسط تقلید کند و کلمات را عربی تلفظ کند. آن‌قدر بامزه بود که با ذوق به حسین گفتم:" بدو برو دوربین بیار از محمد عکس بگیر. این لحظه باید برای همیشه بمونه. قربون پسر قرآن خونم بشم. قرآن پشت و پناهت باشه عزیزم." محمد که دید همه دورش جمع شدیم و از قرآن خواندنش لذت می‌بریم، بیشتر صدایش را بالا برد و سعی کرد حمد را بدون ایراد بخواند. نمی‌توانست کلمات را درست ادا کند. هنوز کامل زبان باز نکرده بود. حاجی حاضر و آماده از اتاق بیرون آمد و با ذوق محمد خیره شد." محمد بالاخره صَدَقَ اللهُ العَلیُ العَظیم" را با لکنت گفت و قرآن را بست. حاجی محمد را بغل کرد و گفت:" آفرین! چقدر قشنگ قرآن خوندی. امروز با خودم می‌برمت نماز جمعه. دوست داری با من بیای؟"بیشترِ جمعه‌ها می‌رفتیم نماز جمعه. مثل یک تفریح خانوادگی بود. غذا را درست می‌کردم تا موقع برگشت از نماز، ناهار بچه‌ها آماده باشد. خیلی سخت نمی‌گرفتم.هر چیزی که در خانه بود، می‌پختم و الحمدللّه حاجی و بچه‌ها هم بد غذا نبودند. همیشه هرچه که بود، جلوی بچه‌ها می‌گذاشتم و می‌گفتم که همین است. اصلاً لوسشان نمی‌کردم. اگر یکی‌شان می‌گفت این را دوست ندارم، هیچ وقت چیز دیگری درست نمی‌کردم. اگر یکیشان می‌گفت این را دوست ندارم، هیچ وقت چیز دیگری درست نمی‌کردم. می‌گفتم:" خودت می‌دونی. اگه می‌خوای بخور، اگه نمی‌خوای گرسنه می‌مونی." https://eitaa.com/besooyenour
(روایت مادر شهید محمد مسرور) وقتی حاجی به محمد گفت که می‌بَرَدَش نماز جمعه، محمد خوش‌حال با همان زبان شیرین کودکانه‌اش به من گفت:" مامان، من با بابا برم؟ پسرها تا وقتی کوچک بودند با من به نماز جمعه می‌رفتند و وقتی کمی بزرگ‌تر شدند، همراه پدرشان می‌رفتند. گفتم:" برو عزیزم." محمد خوش‌حال شد و احساس بزرگی کرد.همگی آماده شدیم و راه افتادیم. بیشتر وقت‌ها پیاده تا محل نماز جمعه می‌رفتیم. بعضی وقت‌ها هم حاجی با موتور پسرها را می‌برد.من و فاطمه هم توی راه با هم صحبت می‌کردیم تا برسیم. توی راه به فاطمه گفتم:" چقدر محمد قشنگ حمد رو خوند، کی یادش داده؟" فاطمه با خنده جواب داد:" مامان، من به داداش محمد یاد دادم. دارم نماز رو یواش یواش یادش می‌دم. قُل هُوَ الله رو هم داره یاد می‌گیره." روی سر فاطمه دستی کشیدم و گفتم:" قربونت برم که خواهر مهربونی هستی. عاقبت بخیر بشی دخترم." هیچ‌وقت دوست نداشتم که بچه‌ها توی کوچه بازی کنند. بچه‌های برادر شوهر و خواهر شوهرم هم سن و سال بچه‌های من بودند. همهٔ خانوادهٔ حاجی، مذهبی بودند و خیلی روی تربیت بچه هایشان حساس. نمی‌گذاشتم پسرها از بچگی با هر کسی دوست شوند. بچه‌های برادر شوهر و خواهر شوهرم را صدا می‌کردم و توی حیاط همگی مشغول بازی می‌شدند. حیاط خاکی بود و این‌ها هم خیلی سروصدا می‌کردند؛ اما جلوی چشمم بودند و خیالم راحت بود. چون از کودکی نمی‌گذاشتم بروند توی کوچه، بزرگ‌تر هم که شدند، بهانهٔ رفتن به کوچه را نمی‌گرفتند. وقتی قرار بود جایی بروم، باز هم بچه‌ها را در خانه می‌گذاشتم و همراه خودم نمی‌بردم. سعی کرده بودم که بچه‌ها را به خانه ماندن و با هم بازی کردن و رسیدن به تکالیفشان عادت دهم. آن‌ها هم بهانه نمی‌گرفتند که همراهم بیایند. برای تشویقشان هم همان خوراکی را که دوست داشتند، می‌خریدم. حاجی هم عقیده‌اش با من یکی بود. یک روز بچه‌ها در حیاط مشغول خاک بازی بودند که حاجی از کارش برگشت.به هر کدامشان یک شکلات داد و گفت:"اگه یه وقت چیزی پیدا کردین که مال شما نیست، باید چیکار کنین؟ خوش‌حال می‌شدم که حلال و حرام را به بچه‌ها یاد می‌دهد. بچه‌ها هر کدام به زبان خودش جواب حاجی را می‌داد. فاطمه گفت:" نباید بهش دست بزنیم." حسین هم سریع جواب داد که "باید دنبال صاحبش بگردیم." حاجی دوباره پرسید:" اگه یه چیزی باشه که خودمون لازمش داشته باشیم، چی؟ می‌تونیم برش داریم برا خودمون؟" _ نه حرومه. حاجی همیشه می‌گفت:" خانوم، از بچگی باید همه چیز رو به بچه‌ها یاد بدیم، وقتی بزرگ بشن، دیگه خیالمون راحته که راهشون رو درست می‌رن." همراه و هم‌فکر بودن پدر و مادر توی تربیت بچه‌ها خیلی مهم است. من از اینکه حاجی با من هم‌فکر بود، واقعاً خوشحال بودم. ماه محرم و صفر که می‌شد، به بچه‌ها خیلی عدسی می‌دادم. مادربزرگ خدا بیامرزم همیشه به ما می‌گفت:" محرم و صفر عدسی زیاد بخورید تا اشکتون راحت سرازیر بشه. اشک ریختن برای امام حسین خیلی برکات داره." این نصیحت مادربزرگم را محرم و صفر اجرا می‌کردم؛ اما محمد نیاز بعد از عدسی نداشت. فاطمه می‌گفت : "مامان، محمد همیشه اشکش دم مشکشه. باید شیشه زیر چشمش بذاریم، آب‌غوره بگیریم." محمد هم می‌خندید و چیزی نمی‌گفت. هنوز چهار سالش کامل نشده بود که گلو درد شدیدی گرفت. ته تغاری بود و همه‌مان خیلی دوستش داشتیم. در همان شهرمان کازرون، بردمش پیش دکتر. دکتر گفت حتماً باید عمل بشود. حاجی طاقت نیاورد. با هم بچه را بردیم شیراز. دکتر برای محمد شربت چرک خشک کن نوشت و گفت:" خانوم، امروز این شربت رو به بچه‌ت بده و فردا صبح بیارش بیمارستان تا لوزه‌اش را عمل کنیم." پرسیدم:" دکتر بچه کوچیکه. راهی به جز عمل نیست؟" _ لوزه‌های سومش این‌قدر بزرگ شده که جلوی نفسش رو گرفته. عمل سختی نیست. نگران نباشین. بعد رو به محمد گفت:" بستنی دوست داری؟" محمد سرش رو تکان داد و جواب داد:" بله." _ فردا که می‌آی پیش من، تا چند روز همش باید بستنی بخوری. محمد با خوش‌حالی نگاهی به من انداخت. محمد فهمیده بود باید عمل شود، اما عین خیالش نبود، هیچ ترسی نداشت. https://eitaa.com/besooyenour
(روایت مادر شهید محمد مسرور) یک ساعت عملش طول کشید. دکتر بعد از عمل دو تکه گوشت بزرگ نشانم داد و گفت:" این دو تا تیکه ریشه دوونده تا گوش بچه که باید هفت‌سالگی عملش کنیم.تو این عمل لوزه‌ٔ سوم رو در‌آوردیم که جلوی سوراخ بینی‌ش رو گرفته بود و احساس خفگی می‌کرد و نمی‌تونست بخوابه." دلم برای محمد سوخت. مظلوم بود و چیزی نمی‌گفت. به هوش که آمد، دکتر گفت:" هر کسی لوزه‌ش را عمل می‌کنه، باید بستنی بخوره تا زود خوب بشه." محمد فقط به دکتر خندید. دکتر گفت:" چه پسر خوبی دارین ماشالا. خدا براتون نگهش داره."حاجی هرچی محمد می‌خواست، برایش می‌خرید. او هم مثل من محمد را جور دیگری دوست داشت. بچه‌هایم همگی قانع بودند و درخواست‌های زیادی از پدرشان نمی‌کردند.هیچ‌وقت ندیدم که یکی‌شان از پدرشان یا از من چیزی بخواهد که در توانمان نباشد. خودم هم همین‌طور بودم. حاجی همیشه می‌گفت:" خانوم، شما خودت قانعی. برای همین بچه‌ها هم به شما نگاه کردن و این‌طور قناعت می‌کنن. محمد پسر بود؛ اما خیلی خودش را برای من لوس می‌کرد. هم شیرین زبان بود و هم دائم بغلم می‌نشست و من را می‌بوسید و می‌گفت:" مامان، خیلی دوستت دارم." در کودکی اینطور بود، وقتی بزرگ‌تر شد آن‌قدر حیا می‌کرد که فقط دستم را می‌بوسید. یک روز گذاشتم پیش فاطمه و علی و برای کاری رفتم بیرون.وقتی برگشتم محمد بغلم نشست و گفت:" مامان یه چیزی بگم؟" جواب دادم:" بگو عزیزم." محمد با همان شیرین زبانی اش گفت:" شما که خونه نبودی، فاطمه و علی کلی رب انار خوردن." همیشه لواشک، رب انار، انواع ترشی، شربت و هر چیزی را که می‌توانستم در، خانه درست می‌کردم. هم می‌فروختم و کمک خرج حاجی می‌شدم و هم خودمان مصرف می‌کردیم. _ نوش جونشون. تو هم خوردی؟ محمد خندید و گفت:" من فهمیدم دارن رب انار می‌خورن. به آبجی گفتم به منم بده، آبجی به من شربت قرمز داد." فاطمه که حرف‌هایمان را شنیده بود، خندید و گفت:" من به محمد رب انار دادم. وقتی دوباره خواست، بهش شربت دادم. فکر کردم که نفهمیده. _ فهمیدم. فاطمه رفت توی آشپزخانه و برای محمد یک کاسه رب انار آورد و گفت:" بیا داداش باهوش و مهربونم بخور." با این کار‌های محمد، عشقش هر روز توی دل همه‌مان بیشتر و بیشتر می‌شد. وقتی از دست بچه‌ها ناراحت می‌شدم، نه حرف درشتی بهشان می‌زدم و نه تنبیه بدنی شان می‌کردم. فقط قهر می‌کردم. یک روز فاطمه کاری کرد که از دستش ناراحت شدم. قهر کردم و باهاش صحبت نکردم. محمد هم فاطمه را خیلی دوست داشت. به فاطمه گفت" آبجی بیا بریم حیاط رو با هم جارو کنیم تا مامان خوش‌حال بشه و باهات حرف بزنه." دو تا جارو دستشان گرفتند و حیاط رو جارو زدند. محمد آمد پیشم و گفت:" مامان، همهٔ حیاط رو جارو کردیم. بازم کاری هست بکنیم تا آبجی فاطمه رو ببخشی؟" خوش‌حال بودم که محمد این‌قدر هوای خواهرش را دارد. محبت بین این خواهر و برادر از همان کودکی توی فامیل زبانزد شده بود. محمد خیلی زودتر از برادرهایش با پدرش همراه شد. حاجی او را با همان سن کمش می‌برد مسجد و حسینیه. یک بار به حاجی گفتم:" محمد خیلی کوچیکه. می‌ترسم زده بشه. زود نیست که از حالا می‌بریش مسجد؟ _ خانوم، خودت می‌دونی که هر چیزی باید از کوچیکی عادت داده بشه. اتفاقاً محمد خیلی بیشتر از سنش می‌فهمه و باهوشه. دلم می‌خواد از حالا توی خط درست بیفته، مثل برادرهاش. https://eitaa.com/besooyenour
(روایت مادر شهید محمد مسرور) حرفت رو قبول دارم؛ ولی اگه زده بشه، بدتره‌ها. _همیشه سعی کردم که وقتی پسرها رو می‌برم توی روضه‌ها و جلسات سخنرانی، بعدش براشون بستنی چیزی بخرم تا براشون خاطرهٔ خوشی بشه.خیلی وقت‌ها هم زود زودتر از اینکه مجلس تموم بشه، برمی‌گردیم کی وقت خسته نشن. حواسم به این چیزها هست خانوم.با توضیحات حاجی خیالم راحت می‌شد؛ اما دعای همیشگی‌ام عاقبت به‌خیری بچه‌هایم بود و از خدا کمک می‌خواستم. بچه‌ها کوچک که بودند، نیمه‌های شعبان همیشه در خانه جشن می‌گرفتم.سفره می‌انداختم و خانم مداحی را صدا می‌زدم تا از ائمه علیهم‌السلام بخواند. خانم‌های فامیل و همسایه‌ها با بچه‌های کوچکشان می‌آمدند. همیشه، برای اینکه به بچه‌ها خوش بگذرد، اتاقی را برایشان تزیین می‌کردم. سینی بزرگی جلویشان می‌گذاشتم و کلی شمع بهشان می‌دادم تا توی سینی روشن کنند. وقتی هم کنار سفره می‌نشستند، می‌گفتم:" هر کسی ساکت باشه و بیشتر صلوات بفرسته برای امام زمان، بیشتر بهش شکلات و شیرینی می‌دم." محمد عاشق سفرهٔ من بود. تمام خوراکی‌های نیمهٔ شعبان را مثل گنج در کمدش نگه می‌داشت. هر سال چیزی به بچه‌ها هدیه می‌دادم، یک سال ماژیک، یک سال بادکنک. هر چیزی که بعد از سفره به محمد می‌دادم، خوشحال می‌شد. محمد هفت سال بیشتر نداشت که سحر روز اول ماه رمضان بیدار شد. همه مشغول خوردن سحری بودیم. چشمانش را مالید و گفت:" مامان، برای من هم غذا ریختی؟" _ گرسنه شدی عزیزم؟ _ نه. من می‌خوام روزه بگیرم. _ خیلی برات زوده. دخترها تازه نه‌سالگی روزه بهشون واجب می‌شه، پسرها هم پونزده سالگی. تو که الان هفت سالته. حاجی رفت توی آشپزخانه و برای محمد بشقاب آورد و گفت:" خانوم، برای پسرم غذا بریز. تا اذان ظهر روزه می‌گیره."محمد گفت :"می‌خوام مثل شما روزه بگیرم." حاجی جواب داد:" برا بچه‌هایی که به سن تکلیف نرسیدن، روزه تا اذان ظهره. برادرهات هم همین طوری اولش روزه گرفتن." محمد بعد از اینکه با خوش‌حالی سحری خورد، وضو گرفت و همراه پدر و برادرهایش نماز خواند.روزها طولانی بود. محمد توی حیاط بازی می‌کرد. یک لیوان آب برایش بردم. گفت:" من روزه‌م مامان. از اذان ظهر تا اذان مغرب، باز هم نباید چیزی بخورم. یادت رفته؟" _ عزیزم تو می‌تونی اگه تشنه شدی آب بخوری. اصرار داشت که مثل ما روزه بگیرد. سحرها وقتی بیدارش می‌کردیم، آن‌قدر ذوق می‌کرد که حد نداشت. حاجی همیشه برای تشویق کردن بچه‌ها به نماز و روزه، جایزه می‌داد بهشان. برای افطاری‌ها هرچه بچه‌ها دوست داشتند می‌خرید. محمد عاشق شیرینی بود. برای افطار، حاجی برایش زولبیا و بامیه می‌خرید.برای هر روز روزه گرفتن به بچه‌های بزرگ‌تر هم که هنوز بهشون واجب نشده بود، پول می‌داد. در ماه‌های رجب و شعبان مسابقهٔ روزه گرفتن بین بچه‌ها می‌گذاشت و برایشان جایزه می خرید.همهٔ این کارها را می‌کرد تا بچه‌ها به واجباتشان علاقمند شوند؛ حتی به فاطمه به خاطر رعایت حجابش همیشه محبت می‌کرد. هر چیزی تنها دخترش می‌خواست، زود اجابت می‌کرد. اگر کسی فاطمه را فاطی صدا می‌زد، حاجی ناراحت می‌شد و می‌گفت:" اسم خانوم زهرا رو باید درست و کامل بگین.تازه فاطمه خانوم هم باید بگین." همان سال من و یکی از خواهرهایم که اتفاقاً جاری هم می‌شدیم، خانه‌هایمان را فروختیم و خانهٔ دو طبقه‌ای خریدیم. طبقهٔ پایین، ما زندگی می‌کردیم و طبقهٔ بالا آن‌ها.خواهرم یک پسر و یک دختر داشت. محمد و احد هم‌بازی خوبی بودند. یک روز دوتایی گفتند:"ما می‌خوایم لواشک بفروشیم. اجازه می‌دین؟" من و خواهرم نگاهی به هم انداختیم و گفتیم:" خیلی هم خوبه. لواشک‌هایی را که خودمان درست کرده بودیم، آوردیم و با خواهرم به قسمت‌های مساوی تقسیم کردند. _ حالا چند می‌خواین بفروشین ؟ محمد و احد به هم نگاه کردند و شانه‌هایشان را بالا انداختند. خواهرم گفت:" باید ببینم که لواشک‌ها تقریباً چقدر برامون تموم شده و سود کم بکشیم روش." من هم گفتم:" خاله درست می‌گه. باید ببینیم اول خودمون چقدر خرجمون شده تا این لواشک‌ها را درست کنیم.سود منصفانه و البته کمی بکشیم روش." احد گفت:""چرا کم؟ دو سه برابر بفروشیم. مگه چی می‌شه؟ محمد هم گفت:" همه بخوان همه چیز رو چند برابر بفروشن که می‌شن گرون فروش." لبخند زدم و گفتم:" محمد درست می‌گه. باید سود کمی بکشیم روش؛ به خصوص شما که می‌خواین به بچه‌ها این‌ها رو بفروشین." احد گفت:" اصلاً مجانی ببریم پخش کنیم؟" خواهرم جواب داد:" مگه خیرات دارین می‌دین؟ می‌خواین درآمد داشته باشین. نه گرون بفروشین و نه مجانی بدین." قیمتی را روی لواشک‌های یک اندازه گذاشتیم و گفتیم:" از این گرون‌تر نفروشین. درست نیست." احد و محمد رفتند دم در ویک ساعت بعد برگشتند خانه.احد همین‌طور محمد را دعوا می‌کرد:" خب بهش می‌دادی دیگه. مگه چی می‌شه؟" https://eitaa.com/besooyenour
(روایت مادر شهید محمد مسرور) _من دوست ندارم به دخترها چیزی بفروشم. _ کوچولو بود. _ کوچولو و بزرگ نداره. دلم نمی‌خواد. تو بهش فروختی دیگه. گفتم:" چی شده احد جان؟" _خاله، یه دختر چهارساله اومد از محمد لواشک بخره، هرچی به محمد گفت من لواشک می‌خوام، محمد اصلاً سرش رو بالا نیاورد. فقط گفت من به دخترها لواشک نمی‌فروشم. من و خواهرم خندیدیم. خواهرم گفت: "محمد خیلی باحیاست. باورت می‌شه با دختر من هم دیگه مثل قبل بازی نمی‌کنه؟ هرچی بزرگ‌تر می‌شه، انگار محرم و نامحرم رو متوجه می‌شه و بیشتر از دختر خالش دوری می‌کنه." صدای اذان ظهر بلند شد. محمد به احد گفت:" بیا با داداش علی بریم مسجد." بعد، هر دو برای نماز جماعت رفتند. آن روز احد در مسابقهٔ فروش لواشک برنده شده بود؛ چون محمد به دخترها لواشک نمی‌فروخت. این تجربه، شروع کار محمد بود. بعد از آن، تابستان‌ها خیلی از این کارها کرد و در آمدش را پس انداز می‌کرد. از همان بچگی ولخرج نبود. پسرها وقتی از مسجد برگشتند فاطمه آماده شده بود تا از مغازهٔ سر خیابان چیزی بخرد. _ آبجی کجا می‌ری؟ _ می‌رم برای خودم و مریم پفک بخرم. _پول رو بده من، می‌رم می‌خرم براتون. خوب نیست وقتی من هستم، تو بری خرید. من و خواهرم به هم نگاه کردیم. خواهرم آرام گفت:" چه غیرتی شده محمد!" فاطمه به من نگاه کرد که یعنی این کار را بکند یا نه؟ گفتم:" محمد راست می‌گه فاطمه جون. وقتی پسر هست توی خونه، لازم نیست چادر سر کنی بری سر خیابون. از این به بعد هرچی لازم داشتی، بگو محمد برات می‌خره." فاطمه پول رو داد دست محمد. محمد خیلی زود با دوتا پفک برگشت. فاطمه یک پیاله آورد و از پفک خودش برا محمد هم ریخت و بعد رفت طبقهٔ بالا تا با مریم بازی کند. محمد گفت:" چه خوبه که از این به بعد من خرید کنم و تو هم خوراکی به من بدی." فاطمه خندید و گفت: باشه داداش جونم. قبوله." یک روز وقتی حاجی آمد خانه، دید علی و محمد در حیاط تیله بازی می‌کنند.خیلی جدی بهشان گفت:" تیله بازی خوب نیست. من اصلاً دلم نمی‌خواد پسرهام تیله بازی کنن. اگه تیله‌ها رو بدین به من، به جاش می‌برمتون کتاب فروشی و هر کتاب خوبی که خواستین براتون می‌خرم یا یه اسباب بازی که دلتون می‌خواد." محمد تیله‌هایش بیشتر از بقیه بود؛ چون توی بازی برنده شده بود. علی و احد خیلی سریع تیله‌هایشان را گذاشتند توی دستان حاجی. محمد دلش نمی‌خواست پدرش را ناراحت کند. جلو رفت و گفت:" بابا من تیله‌هام خیلی بیشتره. برای من هم کتاب بخر، هم اسباب بازی." _ چشم پسرم. محمد تیله‌ها را به پدرش داد. همان شب حاجی کلی دربارهٔ بازی‌هایی که در آن شرط بندی می‌شود، صحبت کرد تا پسرها بدانند که چرا تیله‌ها را از آنها گرفته است. من که می‌دانستم حاجی دستش خالی است و پول چندانی ندارد، گفتم:" می‌خوای پول قرض کنی؟" حاجی جدی گفت:" خودت که می‌دونی چقدر از پول قرض کردن بدم می‌آد. خدا بزرگه. بهشون قول دادم که براشون کتاب یا اسباب بازی می‌خرم؛ ولی نگفتم که ولی نگفتم که کِی. تا دستم پول بیاد به قولم عمل می‌کنم." حاجی به رزاق بودن خدا باور قلبی داشت، برای همین هیچ وقت در نماندیم. ثروتمند نبودیم؛ ولی هیچ محتاج نشدیم که بخواهیم به کسی رو بیندازیم و پول قرض کنیم. حاجی آخر همان هفته به قول به قولش عمل کرد و برای بچه‌ها به جای تیله، کتاب و اسباب بازی خرید. حاجی برای پسرهای بزرگ‌تر یک دوچرخه خریده بود. دوچرخه برای محمد بزرگ بود؛ اما بدون ترس روی آن می‌نشست. آن‌قدر به تنهایی روی دوچرخه نشست و زمین خورد تا یاد گرفت. خوشم می‌آمد که با هر بار زمین خوردن جا نمی‌زد. بارها زانویش زخمی شد، حتی خون آمد؛ ولی باز هم به تمرین خودش ادامه داد. https://eitaa.com/besooyenour
(روایت مادر شهید محمد مسرور) حاجی کاروبارش هنوز خوب نبود. لباس‌های پسرهای بزرگ‌تر را برای کوچک‌ترها اندازه می‌کردم و تنشان می‌کردم. خیلی وقت‌ها به بچه‌ها غذاهای حاضر حاضری می‌دادم. یک روز فاطمه گفت:" مامان، من دلم کیک خامه‌ای می‌خواد." کیک سادهٔ خانگی داشتیم. لای آن را باز کردم و بینش را ماست چکیده مالیدم. فاطمه را صدا زدم و گفتم:" دخترم، این هم یه کیک خامه‌ای خوش‌مزه." فاطمه خوش‌حال کیک ماست‌زده را از دستم گرفت و با اشتها خورد. بچه‌ها را هیچ وقت لوس نمی‌کردم. نزدیک عید نوروز، اگر می‌توانستم برای بچه‌ها یک دست لباس نو می‌خریدم تا شاد شوند؛ اما بعضی سال‌ها برای حاجی و خودم هیچ چیز نوعی نمی‌خریدیم. پسرهای بزرگترم متوجه می‌شدند.یک سال حسین گفت:"مامان، چرا برای خودتون و بابا هیچ‌ لباس نویی نخریدین؟ دوست داشتم نگاهشان به مادیات مانند نگاه من و پدرشان شود. گفتم:" وقتی لباس‌های نو و مرتب از سال قبل داریم، چرا باید اسراف کنیم؟من با لباس نو خوش‌حال نمی‌شم، من و بابات از شادی شما شادیم.از این خوش‌حال می‌شیم که شما بچه‌های خوب و مؤمنی باشین." همیشه به بچه‌ها می‌گفتم:" چیزی دست یه بچهٔ دیگه می‌بینین یا لباس‌های قشنگ تن یه بچهٔ دیگه می‌بینین، هیچ وقت با خودتون مقایسه نکنین. هر کسی هرچی داره، برای خودش داره. باید به خاطر هرچی که دارین، خدا را شکر کنین و قانع باشین." محمد از همان بچگی شیرین زبانی می‌کرد و هر وقت می‌دید که من خسته‌ام، سر به سرم می‌گذاشت. یک روز خیلی جدی گفت:" مامان، می‌آی با هم بریم؟" _ کجا عزیزم؟ _ با هم بریم توی فکر. من و فاطمه به هم نگاه کردیم و یک دفعه همه با هم خندیدیم.بعد از آن، همیشه این شوخی را با همه می‌کرد. شیطنت‌های محمد با بزرگ شدنش بیشتر می‌شد؛ اما کم کم یاد گرفت که با چه کسی و در و در چه حدی شوخی کند. هم من و هم هم من و هم پدرش، همیشه در تنهایی و فقط به خودش می‌گفتیم که مثلاً این کارِت خوب بود و آن کارِت خوب نبود. یک بار برای پذیرایی چند تا نارنگی برای خواهرم آورد. هی اصرار کردم که خواهرم بخورد. یکی را برداشت و دید به طرز ماهرانه‌ای داخلش خالی شده است. بقیه را خودم بررسی کردم. همه عین اولی داخلشان خالی بود. آن وقت محمد که خودش را به خواب زده بود، زیر چشمی ما را نگاه کرد و دیگر نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. کلی خندیدیم. بعد خودش رفت توی آشپزخانه و برای خاله‌اش نارنگی شست و آورد. محمد خیلی زودتر از وقتی که به سن تکلیف برسد، وظایف شرعی اش را کامل انجام می‌داد. وقتی به تکلیف رسید، دیگر نیاز نبود من یا پدرش به او چیزی یاد بدهیم یا بگوییم این کار را بکن و آن کار را نکن. خودش به وظایفش آشنا شده بود. با عشق و علاقه نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت؛ حتی روزهٔ مستحبی می‌گرفت. مسجد هم شده بود خانهٔ دومش. به غیر از نماز جماعت، دائم مسجد بود و کار فرهنگی می‌کرد. حاجی همیشه یک ساعتی زودتر از اذان صبح بیدار می‌شد. بچه‌ها را هم خودش برای نماز بیدار می‌کرد. محمد همیشه خودش زودتر از اینکه پدرش او را صدا بزند، بلند می‌شد. راهپیمایی‌های روز قدس و ۲۲ بهمن و تشییع پیکر شهدایی که در تفحص پیدا شده بودند، چیزی نبود که در خانوادهٔ ما ترک شود. محمد هرچه بزرگ‌تر می‌شد، بیشتر به شرکت در راهپیمایی‌ها علاقه پیدا می‌کرد. تا وقتی کوچک بود، با من و بعد، با پدرش همراه می‌شد و وقتی بزرگ‌تر شد، دیگر خودش می‌رفت؛ حتی اگر شهیدی تازه تفحص شده در روستاهای اطراف می‌آوردند، خودش برای مراسم تشییع می‌رفت به آن روستا. یک روز عبدالحسین و حسین همین‌طور با هم صدایشان را بالا برده بودند که حاجی آمد توی آشپزخانه و گفت:" خانوم، چه تنبیهی بکنیم بچه‌ها رو که یادشون باشه به هم احترام بذارن؟" چهار تا پسر در یک خانه با هم دعوا می‌کنند. همیشه من و حاجی حرفمان را یکی می‌کردیم. رفتیم توی اتاق، من گفتم:" هر کسی حرف بد زد، باید ظرف‌های شام رو بشوره." عبدالحسین با تندی به حسین گفت. گفتم:" عبدالحسین باید ظرف‌ها رو بشوره." _مامان من که حرف بد نزدم. فقط بهش گفتم نمی‌فهمه من چی می‌گم. خندیدم و گفتم:" جملهٔ تو نمی‌فهمی، از نظر من و بابات حرف بد به حساب می‌آد. تازه اون هم به حسین که از تو بزرگ‌تره. مگه نه حاجی؟" حاجی سرش را به نشانهٔ تایید تکان داد. من دوباره ادامه دادم:" با هم بحث بکنین؛ ولی جدل نکنین. با احترام حرف بزنین." https://eitaa.com/besooyenour
(روایت مادر شهید محمد مسرور) پسرها کوتاه آمدند. عبدالحسین بعد از شام رفت سمت ظرفشویی. حسین هم رفت کنارش و با هم حرف زدند و ظرف شستند. فاطمه تند تند قابلمه‌ها را خالی می‌کرد و توی ظرفشویی می‌گذاشت. حسین گفت:" آبجی، ظرف‌های یک هفته رو جمع کردین، دارین می‌دین ما بشوریم؟" فاطمه با خنده گفت:" هر کسی خربزه می‌خوره، پای لرزش هم می‌شینه. می‌خواستین صداتون رو بالا نبرین تا تنبیه نشین." حاجی وارد آشپزخانه شده بود. آرام به من گفت:" خانوم، اصلاً توی زندگی‌مون یک بار صدای من بالا رفته؟" آروم جواب دادم: نه خدای‌ایی‌ش. _ پس این‌ها از کی یاد گرفتن؟ _ بالاخره جوونن. با هم دعواشون می‌شه؛ ولی همین که ما حرفمون یکی باشه و ازمون حساب ببرن، خودش خیلی خوبه." محمد خط قرمزهای من و پدرش را فهمیده بود. برای اینکه دل ما را توی دست داشته باشد، همیشه به بزرگ‌تر از خودش احترام می‌گذاشت. یک روز بعد از ناهار، همه غذایشان را خوردند و رفتند. همه‌شان را صدا زدم و گفتم:" بچه‌ها، بیاین! آمدند تا ببینند چه کارشان دارم." سر سفره همه، آخر سفره ننه!" همگی زدند زیر خنده و هر کدامشان مشغول کاری شدند.یکی ظرف‌ها را جمع کرد و یکی سفره را تمیز کرد. فاطمه ظرف‌ها را شست. بعد از آن روز، ورد زبانشان شده بود.تا دور هم غذا می‌خوردیم،می‌گفتند:"سر سفره همه،آخر سفره ننه؟" بچه‌ها تا وقتی کوچک بودند، با موتور پدرشان می‌رفتند مدرسه و وقتی کمی بزرگ‌تر شدند، خودشان پیاده می‌رفتند. هیچ وقت هم پول تو جیبی بهشان نمی‌دادم. هرچه در خانه بود، به عنوان تغذیهٔ زنگ تفریح بهشان می‌دادم، نان و پنیر و گردو، سیب یا نارنگی یا پرتقال. همیشه سفارش می‌کردم که بیرون چیزی نخرند و نخورند.همه‌شان حرف گوش می‌کردند. محمد کلاس چهارم بود که یک روز وقتی از مدرسه برگشت، دیدم جلوی دهانش را گرفته. گفتم:" چی شده پسرم؟" با خنده گفت:" هیچی مامان. دندونم شکسته." جلو رفتم و دستش رو کنار زدم و دیدم که دهانش پر از خون است. دندان جلوی بالایش شکسته بود. فاطمه گفت:" "دندونت شکسته، اون وقت می‌خندی؟ محمد جواب داد:" چی‌کار کنم؟ گریه کنم؟" پرسیدم:" دعوا کردی؟ محمد خندید و گفت: مامان، من تا حالا با کسی دعوا کردم که این بار دومم باشه؟ افتادم زمین و دهنم محکم خورد به یه سنگ بزرگ." از همان موقع هر قدر اصرار می‌کردم که برویم دندان‌پزشکی تا دندانش را درست کنند، می‌خندید و می‌گفت:" لازم نیست. یه نشونه است که من رو هیچ وقت گم نکنین." تابستان آن سال حاجی به محمد گفت:" پسرم، با یکی از دوستام صحبت کردم که بری پیش شاگردی کنی."محمد خوش‌حال شد. دوست نداشت تابستان‌هایش به بطالت بگذرد. حاجی هم دلش نمی‌خواست پسر، خانه بماند یا در کوچه بچرخد. تا مدرسه‌ها تعطیل شد، محمد رفت مغازهٔ پلاستیک فروشی دوست حاجی. https://eitaa.com/besooyenour
(روایت مادر شهید محمد مسرور) اوج گرمای تابستان بود. مشغول آشپزی بودم و عرق می‌ریختم. آن زمان کولر نداشتیم و فقط پنکه توی خانه کار می‌کرد. پنکه را هم می‌گذاشتیم توی هال برای بچه‌ها تا گرمازده نشوند. تمام لباسم خیس عرق شده بود. رفتم تا لباسم را عوض کنم، دیدم تمام پیراهن‌های خنک تابستانی‌ام عرق کرده و کثیف‌اند و باید شسته شوند. غذا که آماده شد، زیر گاز را کم کردم و رفتم با پارچهٔ نخی که در خانه داشتیم، برای خودم پیراهن دوختم. پارچه‌اش کم آمد و آستینش را نتوانستم بلند بدوزم.همیشه توی خانه جلوی پسرها لباس آستین بلند می‌پوشیدم. به تن فاطمه هم لباس پوشیده می‌کردم. محمد تا از سر کارش برگشت، مثل همیشه آمد کنارم و سلام کرد. بعد با تعجب نگاهم کرد و گفت:" مامان، چرا آستین لباست کوتاهه؟" _ همین امروز دوختمش. لباس خنک نداشتم. _ خب حالا بخوای بری دم در، دستت معلوم می‌شه که! _ فدای غیرتت بشم، با چادر می‌رم دم در. دوباره گفت:" با چادر هم بری دم در، بخوای یه چیزی بدی یا بگیری، دستت معلوم می‌شه. گناه داره." پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم:" درسته پسرم. کارهام که تموم شد، لباس‌هام رو زودی می‌شورم تا اون‌ها رو بپوشم که آستین بلنده." محمد گفت:" این هم خیلی قشنگه. می‌تونی یه پارچه دیگه بزنی به آستینش تا بلند بشه و دستت معلوم نشه." لبخند زدم و گفتم:" راست می‌گی پسرم. فکر خوبیه." بعد رفتم دو تا تکه از پارچهٔ چادری‌ام را به آستین لباسم اضافه کردم. محمد وقتی دید، گفت:" چقدر قشنگ شد مامان!" آخر تابستان، دوست حاجی به عنوان دستمزد یک ماشین بزرگ پلاستیکی به محمد داد که می‌توانست سوارش شود.محمد خیلی آن ماشین را دوست داشت. بیشتر از این لذت می‌برد که حاصل زحمت خودش بود. می‌گفت:" مامان، این دستمزد کار خودمه. من هر سال تابستون می‌رم سر کار. خیلی خوبه که خودم پول در بیارم." مریم هم دختر خواهرم بود و هم دختر برادر شوهرم. درست هم سن محمد بود. از بچگی هم بازی بودند، عین خواهر و برادر واقعی.چون در یک ساختمان زندگی می‌کردیم، مریم خیلی می‌آمد پایین. هم با فاطمه می‌رفت مسجد و هم بازی می‌کرد، هم من را خیلی دوست داشت. مدتی بود که مریم مثل گذشته به ما سر نمی‌زد. رفتم بالا و گفتم:" چی شده مریم خانوم؟ چرا نمی‌آی پایین؟" مریم با ناراحتی گفت:" من هر بار می‌آم پایین، محمد فرار می‌کنه و می‌ره تو کوچه. نمی‌آم که اذیت نشه. راستش بهم برخورده. انگار من غریبه‌م." خندیدم و گفتم:" عزیزم، محمد دیگه می‌دونه به تو نامحرمه. برای اینکه راحت باشی، می‌ره بیرون. ناراحت نشو." _خاله،محمد کلاس پنجمه. هنوز به سن تکلیف نرسیده که! _ عزیزم، محمد خیلی بیشتر از سنش می‌فهمه و رعایت می‌کنه. تو به دل نگیر. محمد وارد دورهٔ راهنمایی که شد، عشق شهدا در جانش ریشه کرد. دائم می‌رفت مزار شهدا. سنگ قبرها را می‌شست. با آن‌ها درد دل می‌کرد. وقتی برمی‌گشت، همیشه چشمانش قرمز بود.یک روز که دیر آمد پرسیدم:" پسرم کجا بودی؟" دلش نمی‌خواست ما بفهمیم؛ اما خودم از سرخی چشمانش حدس زدم. _ پیش دوستام بودم. _چرا چشم‌هات قرمزه؟ گریه کردی؟ با دوستات دعوا کردی؟ چشمانش را از من دزدید، سرش را پایین انداخت و گفت:" چیزی نیست. گلزار شهدا بودم. _ عزیزم تو می‌گی پیش دوستام بودم، بعد می‌گی گلزار شهدا بودی؟ https://eitaa.com/besooyenour
(روایت مادر شهید محمد مسرور) محمد گفت:" مامان، بهترین دوستای من شهدا هستن. خونهٔ واقعی من گُلزار شهداست. من با اون‌ها خیلی درد دل می‌کنم. خیلی دوستشون دارم."دیگر وقتی محمد با چشمان سرخ به خانه برمی‌گشت، حاجی می‌گفت که سین جیمش نکنم. همیشه می‌گفت خدا رو شکر که عشق شهدا افتاده توی دلش. پسرهای نوجوان عشق چه چیزها که به دلشان نمی‌افتد. پسر ما الحمدلّله عاشق شهدا شده است. من هم به حاجی یادآوری می‌کردم که از او یاد گرفته‌اند. هر شهیدی که زمان جنگ می‌آوردند کازرون، می‌رفت تشییع جنازه‌اش. وقتی می‌پرسیدم مگر این شهید رو می‌شناسی؟ جواب می‌داد که آشنا و غریبه ندارد. همیشه هم تا آخر مراسم توی گُلزار شهدا می‌ماند. حاجی واقعاً شهدا را دوست داشت. معتقد بود که هرچه داریم، از خون شهدا داریم. برای تشییع شهدا حاجی کرکرهٔ مغازه‌اش را پایین می‌کشید و می‌رفت. محمد هم اگر مدرسه نبود، همراه پدرش می‌رفت. بیشتر وقت‌ها من و فاطمه هم خودمان می‌رفتیم. پسرهای بزرگ‌ترم اگر مشغول درس و کار نبودند، خودشان راهی می‌شدند. حتی حالا هم تشییع شهدایی که بعد از سی سال پیکرشان تفحص می‌شود را از دست نمی‌دهد. همیشه وقتی خبر می‌رسد که قرار است شهید تشییع کنند، می‌گوید:" اگر خبری از زمان و مکان دقیقش پیدا کردی به من خبر بده." من هم چشمی می‌گویم و در دلم غصه می‌خورم برای مادرهایی که این همه سال چشم به راه بودند و حالا د تکه استخوان عزیزشان را برایشان آورده‌اند. موقع تعطیلات، محمد می‌رفت مغازهٔ پدرش و هر کاری از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد. عصای دست پدرش بود. هر چیزی هم که در مغازه می‌دید، نمی‌گفت که این را می‌خواهم، آن را می‌خواهم.حاجی توی مغازه یک قفسهٔ کتاب‌های مذهبی گذاشته بود و امانت می‌داد به دوستان و مشتریانش تا ببرند بخوانند. بارها مشتری‌ها می‌آمدند و دربارهٔ آن کتاب با حاجی حرف می‌زدند. محمد هم این مباحث را می‌شنید و از پدرش می‌آموخت. خودش هم تمام آن کتاب‌ها را توی مغازه می‌خواند. وقت نماز که می‌شد، اگر توی مغازه ده تا مشتری هم بود، حاجی عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت:" وقت نمازه. بعدازظهر تشریف بیارین." محمد هم این چیزها را همیشه دیده بود و مثل پدرش به نماز اول وقت اهمیت می‌داد. حاجی از قم سفارش داده بود برایش جان نمازهای کوچک قشنگ بفرستند. هر بچه‌ای که همراه مادرش می‌آمد مغازه، به او جانماز کوچک و شکلات می‌داد.به دخترها می‌گفت:" روسری سرتون کنین. حضرت زهرا دخترای باحجاب رو دوست داره." یک روز که من توی مغازه بودم، دختر بچه‌ای با مادرش آمد. حاجی به او جانماز و شکلات داد. مادرش گفت:" دست شما درد نکنه. هفتهٔ پیش بهش داده بودین." حاجی گفت:" می‌دونم. یادمه؛ اما دفعهٔ قبل روسری سرش نبود. این بار روسری سرش کرده؛ حتی یه تار موش هم بیرون نیست." دختر بچه ذوق زده جانماز را گرفت و تشکر کرد. وقتی رفتند، حاجی رو به من گفت:" اگه این بچه‌ها نماز خون و با حجاب بشن، کلی دعاشون پشت سر ماست." محمد گفت:" بابا، یادته پسرای کوچیک همسایه رو همیشه تشویق می‌کردی تا با ما بیان مسجد؟ حالا که نوجوون شدن، اونهایی که عادتشون دادی به مسجد، همه‌شون مذهبی‌ان و عضو بسیج. من هم عضو بسیج مسجد شدم‌ها." حاجی بهش جواب داد:" الحمدللّه. اگه بتونیم روی زندگی یه نفر اثر مثبت بذاریم، باید خدا رو تا آخر عمرمون شکر کنیم.خوب کارب کردی که عضو بسیج شدی." محمد دربارهٔ ماجراهای انقلاب همیشه از من سؤال می‌کرد. من هم بدون کم و کاست از دوران انقلاب و راهپیمایی‌ها برایش می‌گفتم.کتاب هم زیاد می‌خواند. همهٔ این‌ها و مسجد و هیئت رفتن‌هایش باعث شد که با اهداف انقلاب آشنا شود. https://eitaa.com/besooyenour
(روایت مادر شهید محمد مسرور) محمد در همان دورهٔ راهنمایی، تمام کارهای شخصی‌اش را خودش انجام می‌داد؛ حتی به من هم کمک می‌کرد. اتوی لباس‌ها بیشتر با فاطمه بود. یک روز که فاطمه مشغول اتو کردن پیراهن محمد بود، گفت:" داداش محمد، نمی‌خوای این پیرهنت رو بندازی بره؟" _ برا چی بندازم بره؟ _ آخه خیلی پوشیدی‌ش. _ هزار بار پوشیده باشمش. مهم اینه که سالمه و خیلی هم شیکه. دوستات مسخره‌ات نمی‌کنن که این‌قدر تکراری می‌پوشی؟ _هر کسی هرچی بگه، برام مهم نیست. کاری که درسته، انجام می‌دم.لباس نباید حتماً نو باشه. باید سالم و مرتب و تمیز باشه. من همیشه بهترین لباس‌هام رو توی نماز جمعه و نماز جماعت می‌پوشم. فاطمه خندید و گفت:" یه جور می‌گه بهترین لباس‌هام رو، انگار هزار تا لباس داره. تو که چند تا پیرهن بیشتر نداری!" خوش‌حال بودم که پسرم قناعت می‌کند. به محمد گفتم:" داداش حسینت می‌گه همهٔ کارهای مسجد و بسیج رو محمد انجام می‌ده. خیلی خودت رو خسته می‌کنی. چرا از دوستات کمک نمی‌خوای؟" محمد همین‌طور که مشغول مرتب کردن وسایلش بود، گفت:" مامان، من به کسی امر و نهی نمی‌کنم که به اجبار کاری رو انجام بده. شما که من رو می‌شناسین. خودم احساس مسئولیت می‌کنم." فاطمه اتو را از برق کشید. کارش تمام شده بود. سرش را چرخاند سمت محمد و گفت:" اینکه احساس مسئولیت می‌کنی خوبه؛ ولی اون‌ها هم باید به وظایفشون آشنا بشن." _ آبجی، هر کسی هر کاری بکنه برای خودش کرده. من حرص این چیزها رو نمی‌خورم. فاطمه خیلی به محمد نزدیک بود. انگار مادر دومش بود. محمد بیشتر حرف‌هایش را با او در میان می‌گذاشت. مدتی بود که محمد و احد با هم می‌رفتند کلوپ تاتاری بازی کنند.فاطمه این را به حاجی گفت. حاجی دلش نمی‌خواست که بچه‌هایش وارد هر جمعی بشوند. به من گفت:" توی کلوپ‌ها همه جور پسری رفت و آمد می‌کنه. حرف‌هایی می‌زنن که نباید بزنن." برای همین، در اولین فرصت برای محمد آتاری خرید. خوش‌حال شدم که دیگر محمد برای آتاری بازی بیرون نمی‌رود. محمد سیزده ساله بود که فاطمه ازدواج کرد. فاطمه هم مثل خودم هفده سالگی ازدواج کرد. وقتی رفتیم محضر برای عقد، آن‌قدر رویش را کیپ گرفته بود که عاقد گفت:" حاج خانوم خدا حفظتون کنه که این‌طور دختر باحیا و باحجابی بزرگ کردین. کمتر عروسی دیدم که این‌قدر حجابش را رعایت کنه." موقع عروسی فاطمه، محمد خوش‌حال بود. فاطمه به محمد گفت:" داداش نکنه عروسی من هم مثل بقیهٔ عروسی‌های فامیل نیای؟" محمد خندید و جواب داد:" عروسی تنها خواهرم را مگه می‌شه نیام؟" همیشه فاطمه و محمد سر به سر هم می‌گذاشتند. گفتم:" فاطمه جان، محمد توی عروسی‌هایی که مطمئن بوده گناه هست، پا نذاشته. هیچ کدومتون نرفتین. من هم که بیشتر، عروسی‌های فامیل درجه یک رفتم." فاطمه گفت:" مامان، یادته یه بار یه بنده خدایی بهت گفت که چرا بچه‌های تو رو فقط باید توی مسجد پیدا کرد؟ چرا هیچ مراسمی نمی‌آری‌شون؟" _ آره دخترم. خیلی‌ها فکر می‌کردن شما دلتون می‌خواد برین و من نمی‌ذارم. خب، باباتون هم از اول نمی‌رفت این‌طور مراسم‌ها رو. می‌گفت:" کم یا زیاد توش معصیته، برا چی برم؟" همیشه چند روز بعد از مراسم، می‌رفتم بهشون تبریک می‌گفتم و کادو هم می‌بردم که بدونن به خاطر عروسیشون شادیم و دوست داریم هدیه بدیم. _ یادمه یه بار بابا من رو برد خونهٔ عمه توی بوشهر تا خونه نباشم و دلم بخواد برم عروسی. با هم رفتیم کنار دریای جنوب و خیلی هم خوش گذشت. محمد گفت:" من هیچ وقت دلم نمی‌خواست عروسی و جشن‌هایی رو برم که توش خواهی نخواهی گناه هست و ساز و آواز. خدا را شکر که مثل بابا و داداش‌ها بودم." فاطمه خندید و گفت:" بله می‌دونیم از آهنگ‌های غیر مجاز بدت می‌آد. مامان یادته داداش حسین تعریف کرد توی راه مشهد محمد چی‌کار کرد؟ _ یادم نیست. بگو برام. https://eitaa.com/besooyenour
(روایت مادر شهید محمد مسرور) فاطمه با آب و تاب تعریف کرد:"هیچی دیگه. رانندهٔ اتوبوس توی ماشین نوار می‌ذاره و صداش رو بلند می‌کنه. با اینکه همه زوار مشهد بودن، هیچ کدوم جرئت نمی‌کنن بهش تذکر بدن.اون وقت گل پسر نوجونت خیلی محکم می‌ره جلو و به راننده می‌گه لطفاً صداش رو کم کنین. اون هم یه کم صداش رو کم می‌کنه؛ ولی باز هم بلند می‌کنه." محمد گفت:"آره دوباره بلند کرد؛چون می‌گفت با صدای کم و خوابش می‌بره." _ تو چی‌کار کردی؟ _من روی صندلی اول نشسته بودم. رفتم ته اتوبوس نشستم تا صدای ضبطش به گوشم نرسه. موقع برگشت هم یه واکمن خریدم با کلی نوار مذهبی. تا برسیم کازرون گوش دادم. _ قربون پسرم بشم. بهترین کار را کردی. بابات همیشه می‌گه:" هر حرفی رو نزنین. هر چیزی گوش ندین. با هر کسی نشست و برخاست نکنین." محمد بعد از دورهٔ راهنمایی رفت هنرستان، رشته برق. نه اینکه نمراتش کم شده باشد، کار فنی را دوست داشت. یک روز اتوی خانه خراب شده بود، کامل بازش کرد و گفت:" مامان جان، اتو را براتون درست کردم." دیدم راست می‌گوید و اتو درست شده است. تعجب کرده بودم. وسایل برقی خاله‌اش را هم تعمیر می‌کرد.خوش‌حال بودم که پسر باعرضه‌ای است. از بس پسر آرام و خوبی بود، فقط برای جلسات اولیا و مربیان می‌رفتم مدرسه. خیلی از پدر و مادرها برای شیطنت بچه‌هایشان مدام تدی دفتر ناظم بودند؛اما مک اصلاًبرای چنین کارهایی به مدرسه‌اش نرفتم. یک بار از مدرسه‌اش من را خواستند. این بار تعجب کرده بودم که معلمشان من را خواسته است. معلمشان پرسید:" حاج خانوم، کی تو خونه به محمد کمک می‌کنه برای ساختن کار دستی‌ها؟" _ هیچکس. همهٔ کارهاش رو خودش با علاقه انجام می‌ده. معلمشان هم از این همه توانایی محمد تعجب کرده بود. بعد گفتم:" محمد خطایی ازش سر زده که من رو خواستین؟" _ نه حاج خانوم. تبریک می‌گم بهتون بابت محمدآقا .خیلی پسر خوبیه. هم درسش خوبه و هم اخلاقش. یه کاردستی خیلی قشنگ درست کرد و آورد، خواستم بدونم کی کمکش کرده. توی تمام مسابقات قرآنی و دینی هم رتبه آورده. من اصلاً خبر نداشتم. محمد این چیزها را نمی‌گفت. دوست نداشت از خودش تعریف کند. محمد با اره‌های مویی اسم حضرت علی علیه السلام و الله را روی تخته برید. کارش خیلی ظریف و تمیز بود. یک بار هم به من تابلوی پنج‌تن هدیه داد. خیلی خوشم آمده بود.بچه‌های دیگر هم از این همه استعداد محمد تعجب می‌کردند. یک روز صدای صحبت علی و محمد را شنیدم که می‌گفت:" محمد، شنیدم بازی مساوی را باختین. بچه‌ها می‌گن تو مقصر بودی." _داداش،بچه‌ها اشتباه می‌گن. داور باید پنالتی می‌گرفت به نفع تیم مقابل؛ ولی ادامه بازی رو اعلام کرد. من خودم دیدم که تیم ما خطا کرده و باید پنالتی گرفته می‌شد. علی خندید و گفت:" محمد، تو اعجوبه‌ای هستی‌ها. خیلی‌ها وقتی داور حق می‌گه، بهش اعتراض دارند با اینکه می‌دونن درست گفته، تو برعکس به ضرر تیم خودتون پنالتی رو قبول کردی؟" برایشان شربت بردم و پرسیدم:" چی شده علی جان علی؟" علی گفت:" هیچی مامان.مدرسهٔ محمد با یه مدرسهٔ دیگه مسابقه فوتبال داشتن. دقیقه‌های آخر بازی، یه‌کم مونده بود مساوی تموم بشه، محمد می‌ره توپ رو می‌ذاره نقطهٔ پنالتی تا رقیبشون بهشون گل بزنه." https://eitaa.com/besooyenour
(روایت مادر شهید محمد مسرور) محمد خندید و گفت:"بازی بود دیگه. نباید جِر زنی کرد که. داور وقتی خطا رو ندیده، خدا که دیده. وقتی خودم دیدم حق با رقیبمونه، باید می‌گفتم." علی دستی زد به شانهٔ محمد و گفت:" خیلی بامرامی داداش! خدا حفظت کنه." گفتم:" آفرین پسرم. اگه همهٔ آدم‌ها خدا رو ناظر بر اعمالشون بدونن، اون وقت به هم ظلم نمی‌کنن و دنیا گلستون می‌شه." محمد گفت:" بله مامان، حق رو باید گفت؛ حتی اگه به ضررمون باشه."همین‌‌طور که محمد و علی با هم صحبت می‌کردند، دفترچه یادداشت کوچکی کنار تلویزیون دیدم. رفتم سمتش و بازش کردم. مال محمد بود. تمام روزش را برنامه‌ریزی کرده بود. از ساعت فلان تا فلان برای نماز. بعد زیارت عاشورا. ساعت فلان رفتن به باغ نظر و درس خواندن. نظر باغ چهارصدسالهٔ قدیمی است در کازرون که نزدیک خانهٔ ما بود. محمد سکوت باغ را خیلی دوست داشت و بیشتر وقت‌ها برای درس خواندن می‌رفت باغ. دفترچه را نگاهی کردم و سر جایش گذاشتم. خوشحال شدم که محمد برای هر روز و ساعتش برنامه‌ریزی می‌کند. در همان دورهٔ دبیرستان محمد از پدرش کامپیوتر خواست.یک شب دسته‌ای پول جلوی حاجی گذاشت و گفت بابا می‌شه برای من کامپیوتر بخری؟ پول‌های خودم کمه." حاجی با لبخند پرسید:" کامپیوتر برای چی می‌خوای؟" _ خیلی استفاده‌ها می‌شه کرد.فاطمه هم خانهٔ ما بود. گفت:" بازی هم داره." محمد گفت: بازی هم داره؛ ولی من دلم می‌خواد خودم کار با کامپیوتر را یاد بگیرم." پول‌های محمد را شمردم و گفتم:" ماشالا خوب پول جمع کردی." محمد خندید و گفت:" دیگه شما یادم دادین که پس انداز کنم. از کارهای تابستون و پول تو جیبی‌هایی هست که بابا بهم داده." حاجی گفت:" باشه پسرم. اولین فرصت با هم می‌ریم کامپیوتر بخر." بعد از خرید کامپیوتر، محمد خودش آن‌قدر کتاب خواند و تمرین کرد که دیگر هر کسی سؤالی دربارهٔ کامپیوتر داشت از او می‌پرسید. نوجوان بود که به عنوان خادم و راوی در کاروان‌های راهیان نور فعالیت کرد. آن سال قرار شد که بچه‌های محل را ببرند شلمچه. محمد آنها را تشویق می‌کرد تا در کاروان ثبت نام کنند. وقتی برای اولین بار شنیدم، گفتم:" پسرم، عزیزم، بچه‌های مردم رو با خودتون نبرین مناطق جنگی. شنیدم خیلی جاها هنوز کامل پاکسازی نشده و براشون خطر داره. خودت دوست داری برو؛ ولی بچه‌ها امانتن." محمد با اطمینان گفت:" نگران نباش مامان. شهدا خودشون هوامون رو دارن." _ آخه فقط اونجا نیست که. توی راه ممکنه خدایی نکرده اتفاقی بیفته.فاطمه گفت:" مامان، محمد کلی مطلب جمع کرده. می‌خواد توی اتوبوس از زندگی شهدا برای بچه‌ها تعریف کنه تا برسن به جنوب. تازه از شیراز تا اهواز که راهی نیست. به دلت بد راه نده." محمد خوش‌حال شد وقتی دید خواهرش هم هوای او را دارد. فاطمه و محمد در عین صمیمیت به شدت احترام هم را نگه می‌داشتند. بعد از آن، محمد بارها و بارها رفت اردوی شلمچه. خودش هم از شهدا برای بچه‌ها می‌گفت. یک روز گفت:" مامان معرفی شهدا کمترین کاریه که من براشون انجام می‌دم. خیلی دلم می‌خواد بیشتر از این‌ها بهشون خدمت کنم. اون‌ها جونشون رو برای ما دادن." _ همین که یاد شهدا رو زنده می‌کنی و مهرشون رو به دل بچه‌ها می‌ندازی، می‌دونی که چقدر کار بزرگی داری انجام می‌دی؟ محمد لبخند زد. کمی سکوت کرد و گفت:" مامان فکر می‌کنی مامان بزرگ لباس‌های عمو احد رو بهم می‌ده؟" _ وا! لباس‌های عمو احد رو می‌خوای چی‌کار؟ _ لباسی که زمان جنگ تنش می‌کرده رو می‌خوام، نه لباس‌های معمولیش‌رو. می‌خوام ببرم شلمچه بپوشم. https://eitaa.com/besooyenour