eitaa logo
#به سوی نور(۷)
74 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
(روایت مادر شهید محمد مسرور) محمد در همان دورهٔ راهنمایی، تمام کارهای شخصی‌اش را خودش انجام می‌داد؛ حتی به من هم کمک می‌کرد. اتوی لباس‌ها بیشتر با فاطمه بود. یک روز که فاطمه مشغول اتو کردن پیراهن محمد بود، گفت:" داداش محمد، نمی‌خوای این پیرهنت رو بندازی بره؟" _ برا چی بندازم بره؟ _ آخه خیلی پوشیدی‌ش. _ هزار بار پوشیده باشمش. مهم اینه که سالمه و خیلی هم شیکه. دوستات مسخره‌ات نمی‌کنن که این‌قدر تکراری می‌پوشی؟ _هر کسی هرچی بگه، برام مهم نیست. کاری که درسته، انجام می‌دم.لباس نباید حتماً نو باشه. باید سالم و مرتب و تمیز باشه. من همیشه بهترین لباس‌هام رو توی نماز جمعه و نماز جماعت می‌پوشم. فاطمه خندید و گفت:" یه جور می‌گه بهترین لباس‌هام رو، انگار هزار تا لباس داره. تو که چند تا پیرهن بیشتر نداری!" خوش‌حال بودم که پسرم قناعت می‌کند. به محمد گفتم:" داداش حسینت می‌گه همهٔ کارهای مسجد و بسیج رو محمد انجام می‌ده. خیلی خودت رو خسته می‌کنی. چرا از دوستات کمک نمی‌خوای؟" محمد همین‌طور که مشغول مرتب کردن وسایلش بود، گفت:" مامان، من به کسی امر و نهی نمی‌کنم که به اجبار کاری رو انجام بده. شما که من رو می‌شناسین. خودم احساس مسئولیت می‌کنم." فاطمه اتو را از برق کشید. کارش تمام شده بود. سرش را چرخاند سمت محمد و گفت:" اینکه احساس مسئولیت می‌کنی خوبه؛ ولی اون‌ها هم باید به وظایفشون آشنا بشن." _ آبجی، هر کسی هر کاری بکنه برای خودش کرده. من حرص این چیزها رو نمی‌خورم. فاطمه خیلی به محمد نزدیک بود. انگار مادر دومش بود. محمد بیشتر حرف‌هایش را با او در میان می‌گذاشت. مدتی بود که محمد و احد با هم می‌رفتند کلوپ تاتاری بازی کنند.فاطمه این را به حاجی گفت. حاجی دلش نمی‌خواست که بچه‌هایش وارد هر جمعی بشوند. به من گفت:" توی کلوپ‌ها همه جور پسری رفت و آمد می‌کنه. حرف‌هایی می‌زنن که نباید بزنن." برای همین، در اولین فرصت برای محمد آتاری خرید. خوش‌حال شدم که دیگر محمد برای آتاری بازی بیرون نمی‌رود. محمد سیزده ساله بود که فاطمه ازدواج کرد. فاطمه هم مثل خودم هفده سالگی ازدواج کرد. وقتی رفتیم محضر برای عقد، آن‌قدر رویش را کیپ گرفته بود که عاقد گفت:" حاج خانوم خدا حفظتون کنه که این‌طور دختر باحیا و باحجابی بزرگ کردین. کمتر عروسی دیدم که این‌قدر حجابش را رعایت کنه." موقع عروسی فاطمه، محمد خوش‌حال بود. فاطمه به محمد گفت:" داداش نکنه عروسی من هم مثل بقیهٔ عروسی‌های فامیل نیای؟" محمد خندید و جواب داد:" عروسی تنها خواهرم را مگه می‌شه نیام؟" همیشه فاطمه و محمد سر به سر هم می‌گذاشتند. گفتم:" فاطمه جان، محمد توی عروسی‌هایی که مطمئن بوده گناه هست، پا نذاشته. هیچ کدومتون نرفتین. من هم که بیشتر، عروسی‌های فامیل درجه یک رفتم." فاطمه گفت:" مامان، یادته یه بار یه بنده خدایی بهت گفت که چرا بچه‌های تو رو فقط باید توی مسجد پیدا کرد؟ چرا هیچ مراسمی نمی‌آری‌شون؟" _ آره دخترم. خیلی‌ها فکر می‌کردن شما دلتون می‌خواد برین و من نمی‌ذارم. خب، باباتون هم از اول نمی‌رفت این‌طور مراسم‌ها رو. می‌گفت:" کم یا زیاد توش معصیته، برا چی برم؟" همیشه چند روز بعد از مراسم، می‌رفتم بهشون تبریک می‌گفتم و کادو هم می‌بردم که بدونن به خاطر عروسیشون شادیم و دوست داریم هدیه بدیم. _ یادمه یه بار بابا من رو برد خونهٔ عمه توی بوشهر تا خونه نباشم و دلم بخواد برم عروسی. با هم رفتیم کنار دریای جنوب و خیلی هم خوش گذشت. محمد گفت:" من هیچ وقت دلم نمی‌خواست عروسی و جشن‌هایی رو برم که توش خواهی نخواهی گناه هست و ساز و آواز. خدا را شکر که مثل بابا و داداش‌ها بودم." فاطمه خندید و گفت:" بله می‌دونیم از آهنگ‌های غیر مجاز بدت می‌آد. مامان یادته داداش حسین تعریف کرد توی راه مشهد محمد چی‌کار کرد؟ _ یادم نیست. بگو برام. https://eitaa.com/besooyenour