eitaa logo
#به سوی نور(۷)
73 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
100 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
(روایت مادر شهید محمد مسرور) محمد خندید و گفت:"بازی بود دیگه. نباید جِر زنی کرد که. داور وقتی خطا رو ندیده، خدا که دیده. وقتی خودم دیدم حق با رقیبمونه، باید می‌گفتم." علی دستی زد به شانهٔ محمد و گفت:" خیلی بامرامی داداش! خدا حفظت کنه." گفتم:" آفرین پسرم. اگه همهٔ آدم‌ها خدا رو ناظر بر اعمالشون بدونن، اون وقت به هم ظلم نمی‌کنن و دنیا گلستون می‌شه." محمد گفت:" بله مامان، حق رو باید گفت؛ حتی اگه به ضررمون باشه."همین‌‌طور که محمد و علی با هم صحبت می‌کردند، دفترچه یادداشت کوچکی کنار تلویزیون دیدم. رفتم سمتش و بازش کردم. مال محمد بود. تمام روزش را برنامه‌ریزی کرده بود. از ساعت فلان تا فلان برای نماز. بعد زیارت عاشورا. ساعت فلان رفتن به باغ نظر و درس خواندن. نظر باغ چهارصدسالهٔ قدیمی است در کازرون که نزدیک خانهٔ ما بود. محمد سکوت باغ را خیلی دوست داشت و بیشتر وقت‌ها برای درس خواندن می‌رفت باغ. دفترچه را نگاهی کردم و سر جایش گذاشتم. خوشحال شدم که محمد برای هر روز و ساعتش برنامه‌ریزی می‌کند. در همان دورهٔ دبیرستان محمد از پدرش کامپیوتر خواست.یک شب دسته‌ای پول جلوی حاجی گذاشت و گفت بابا می‌شه برای من کامپیوتر بخری؟ پول‌های خودم کمه." حاجی با لبخند پرسید:" کامپیوتر برای چی می‌خوای؟" _ خیلی استفاده‌ها می‌شه کرد.فاطمه هم خانهٔ ما بود. گفت:" بازی هم داره." محمد گفت: بازی هم داره؛ ولی من دلم می‌خواد خودم کار با کامپیوتر را یاد بگیرم." پول‌های محمد را شمردم و گفتم:" ماشالا خوب پول جمع کردی." محمد خندید و گفت:" دیگه شما یادم دادین که پس انداز کنم. از کارهای تابستون و پول تو جیبی‌هایی هست که بابا بهم داده." حاجی گفت:" باشه پسرم. اولین فرصت با هم می‌ریم کامپیوتر بخر." بعد از خرید کامپیوتر، محمد خودش آن‌قدر کتاب خواند و تمرین کرد که دیگر هر کسی سؤالی دربارهٔ کامپیوتر داشت از او می‌پرسید. نوجوان بود که به عنوان خادم و راوی در کاروان‌های راهیان نور فعالیت کرد. آن سال قرار شد که بچه‌های محل را ببرند شلمچه. محمد آنها را تشویق می‌کرد تا در کاروان ثبت نام کنند. وقتی برای اولین بار شنیدم، گفتم:" پسرم، عزیزم، بچه‌های مردم رو با خودتون نبرین مناطق جنگی. شنیدم خیلی جاها هنوز کامل پاکسازی نشده و براشون خطر داره. خودت دوست داری برو؛ ولی بچه‌ها امانتن." محمد با اطمینان گفت:" نگران نباش مامان. شهدا خودشون هوامون رو دارن." _ آخه فقط اونجا نیست که. توی راه ممکنه خدایی نکرده اتفاقی بیفته.فاطمه گفت:" مامان، محمد کلی مطلب جمع کرده. می‌خواد توی اتوبوس از زندگی شهدا برای بچه‌ها تعریف کنه تا برسن به جنوب. تازه از شیراز تا اهواز که راهی نیست. به دلت بد راه نده." محمد خوش‌حال شد وقتی دید خواهرش هم هوای او را دارد. فاطمه و محمد در عین صمیمیت به شدت احترام هم را نگه می‌داشتند. بعد از آن، محمد بارها و بارها رفت اردوی شلمچه. خودش هم از شهدا برای بچه‌ها می‌گفت. یک روز گفت:" مامان معرفی شهدا کمترین کاریه که من براشون انجام می‌دم. خیلی دلم می‌خواد بیشتر از این‌ها بهشون خدمت کنم. اون‌ها جونشون رو برای ما دادن." _ همین که یاد شهدا رو زنده می‌کنی و مهرشون رو به دل بچه‌ها می‌ندازی، می‌دونی که چقدر کار بزرگی داری انجام می‌دی؟ محمد لبخند زد. کمی سکوت کرد و گفت:" مامان فکر می‌کنی مامان بزرگ لباس‌های عمو احد رو بهم می‌ده؟" _ وا! لباس‌های عمو احد رو می‌خوای چی‌کار؟ _ لباسی که زمان جنگ تنش می‌کرده رو می‌خوام، نه لباس‌های معمولیش‌رو. می‌خوام ببرم شلمچه بپوشم. https://eitaa.com/besooyenour