eitaa logo
#به سوی نور(۷)
78 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
109 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @Besooyenourr
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . انگار آب یخ ریختن رو سرم دستام میلرزید خودشه برای چی به من پیام داده مونده بودم چیکار کنم وای همه چیز اومد جلو چشمم این دوست داشتن نبود دیگه یه حس بد یاداونموقه ای افتادم که فهمیدم بخاطر پول بابام‌میخواست به من نزدیک شه تنم شروع کرد به لرزیدن این آدم ارزش جواب دادن نداره دودل بودم که چیکار کنم بلاکش کردم شمارشم گذاشتم تو بلاک لیست ولی همین پیام کافی بود برای بهم ریختن من اونهمه وقت طول کشید احساساتمو ترمیم کنم حالا با یه پیام بعد این همه وقت شدم همون حلمای ضعیف . . . سعی کردم بهش فکر نکنم یاد شب افتادم که قراره بریم هیت یه دل سیر گریه میکنم اونجا فقط آرامش میخوام همین.. . . . مامان_حلما جان حلما_جونم مامان مامان_آماده شو بریم دیگه نزدیک هفته ساعت حلما_باشه الان اماده میشم😔 بی حوصله پاشدم لباس مشکیامو تنم کردم حوصله آرایش هم نداشتم دلم خواست چادر سر کنم اول برش داشتم باز بیخیال شدم انداختمش رو تخت خودمو تو اینه نگاه کردم یه خلعی حس میکنم که نمیدونم چطور پرمیشه حجابم مشکلی نداشت چون حوصله نداشتم واقعا به خودم برسم به چادرم که رو تخت افتاده بود نگاه کردم دلم میخواد منم بفهممش دلم میخواد امام حسین منم دوست داشته باشه😔😔 تصمیمو گرفتم چادرمم سر کردمو رفتم بیرون مامان با تعجب نگاهم کرد خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم _گفتم زشته تو مراسم امام حسین بهش احترام نزارم چادرو بخاطر همین سر کردم☺️ مامان_آفرین دخترم ماشالا ببین چقدر خانوم تر شدی باچادر _بریم مامان😘 سعی کردم درست سرش کنم یاد مشهد افتادم که تمام موهام زده بود بیرون و همش غر میزدم اما الان سعی کردم درست سر کنم سختمه یکم اجباری هم در کار نبوده ولی نمیدونم چرا باهاش یکم آرامش گرفتم😊 تا خونه زینب اینا راهی نبود تصمیم گرفتیم پیاده بریم پنج دقیقه بعد رسیدم جلو درشون . . زینب و مامانش اومدن به استقبالمون زینب منو با چادر دید کلی ذوق کرد اول فکر کرد بخاطر خوندن کتاباست بهش گفتم هنوز فرصت نکردم بخونم و بخاطر مراسم سر کردم بازم کلی ازم تعریف کردو گفت خیلی کاره خوبی کردی ازش خواستم اگه کاری هست الان انجام بدم و موقه شروع مراسم منم بشینم پیش بقیه فکر کنم متوجه شد حاله خیلی خوبه ندارم با شروع مراسم یه گوشه ای نشستم و بی صدا شروع کردم به اشک ریختن روضه خونده میشد گریه من شدت میگرفت برای اولین بار تهه دلم خواست منم یکی مثل زینب باشم دلم خواست به خدا نزدیک بشم اما چجوری خیلی دورم این که اراده ی این همه تغییر رو تو خودم نمیبینم . . .🌹🍃🌹🍃
(روایت مادر شهید محمد مسرور) محمد گفت:" مامان، بهترین دوستای من شهدا هستن. خونهٔ واقعی من گُلزار شهداست. من با اون‌ها خیلی درد دل می‌کنم. خیلی دوستشون دارم."دیگر وقتی محمد با چشمان سرخ به خانه برمی‌گشت، حاجی می‌گفت که سین جیمش نکنم. همیشه می‌گفت خدا رو شکر که عشق شهدا افتاده توی دلش. پسرهای نوجوان عشق چه چیزها که به دلشان نمی‌افتد. پسر ما الحمدلّله عاشق شهدا شده است. من هم به حاجی یادآوری می‌کردم که از او یاد گرفته‌اند. هر شهیدی که زمان جنگ می‌آوردند کازرون، می‌رفت تشییع جنازه‌اش. وقتی می‌پرسیدم مگر این شهید رو می‌شناسی؟ جواب می‌داد که آشنا و غریبه ندارد. همیشه هم تا آخر مراسم توی گُلزار شهدا می‌ماند. حاجی واقعاً شهدا را دوست داشت. معتقد بود که هرچه داریم، از خون شهدا داریم. برای تشییع شهدا حاجی کرکرهٔ مغازه‌اش را پایین می‌کشید و می‌رفت. محمد هم اگر مدرسه نبود، همراه پدرش می‌رفت. بیشتر وقت‌ها من و فاطمه هم خودمان می‌رفتیم. پسرهای بزرگ‌ترم اگر مشغول درس و کار نبودند، خودشان راهی می‌شدند. حتی حالا هم تشییع شهدایی که بعد از سی سال پیکرشان تفحص می‌شود را از دست نمی‌دهد. همیشه وقتی خبر می‌رسد که قرار است شهید تشییع کنند، می‌گوید:" اگر خبری از زمان و مکان دقیقش پیدا کردی به من خبر بده." من هم چشمی می‌گویم و در دلم غصه می‌خورم برای مادرهایی که این همه سال چشم به راه بودند و حالا د تکه استخوان عزیزشان را برایشان آورده‌اند. موقع تعطیلات، محمد می‌رفت مغازهٔ پدرش و هر کاری از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد. عصای دست پدرش بود. هر چیزی هم که در مغازه می‌دید، نمی‌گفت که این را می‌خواهم، آن را می‌خواهم.حاجی توی مغازه یک قفسهٔ کتاب‌های مذهبی گذاشته بود و امانت می‌داد به دوستان و مشتریانش تا ببرند بخوانند. بارها مشتری‌ها می‌آمدند و دربارهٔ آن کتاب با حاجی حرف می‌زدند. محمد هم این مباحث را می‌شنید و از پدرش می‌آموخت. خودش هم تمام آن کتاب‌ها را توی مغازه می‌خواند. وقت نماز که می‌شد، اگر توی مغازه ده تا مشتری هم بود، حاجی عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت:" وقت نمازه. بعدازظهر تشریف بیارین." محمد هم این چیزها را همیشه دیده بود و مثل پدرش به نماز اول وقت اهمیت می‌داد. حاجی از قم سفارش داده بود برایش جان نمازهای کوچک قشنگ بفرستند. هر بچه‌ای که همراه مادرش می‌آمد مغازه، به او جانماز کوچک و شکلات می‌داد.به دخترها می‌گفت:" روسری سرتون کنین. حضرت زهرا دخترای باحجاب رو دوست داره." یک روز که من توی مغازه بودم، دختر بچه‌ای با مادرش آمد. حاجی به او جانماز و شکلات داد. مادرش گفت:" دست شما درد نکنه. هفتهٔ پیش بهش داده بودین." حاجی گفت:" می‌دونم. یادمه؛ اما دفعهٔ قبل روسری سرش نبود. این بار روسری سرش کرده؛ حتی یه تار موش هم بیرون نیست." دختر بچه ذوق زده جانماز را گرفت و تشکر کرد. وقتی رفتند، حاجی رو به من گفت:" اگه این بچه‌ها نماز خون و با حجاب بشن، کلی دعاشون پشت سر ماست." محمد گفت:" بابا، یادته پسرای کوچیک همسایه رو همیشه تشویق می‌کردی تا با ما بیان مسجد؟ حالا که نوجوون شدن، اونهایی که عادتشون دادی به مسجد، همه‌شون مذهبی‌ان و عضو بسیج. من هم عضو بسیج مسجد شدم‌ها." حاجی بهش جواب داد:" الحمدللّه. اگه بتونیم روی زندگی یه نفر اثر مثبت بذاریم، باید خدا رو تا آخر عمرمون شکر کنیم.خوب کارب کردی که عضو بسیج شدی." محمد دربارهٔ ماجراهای انقلاب همیشه از من سؤال می‌کرد. من هم بدون کم و کاست از دوران انقلاب و راهپیمایی‌ها برایش می‌گفتم.کتاب هم زیاد می‌خواند. همهٔ این‌ها و مسجد و هیئت رفتن‌هایش باعث شد که با اهداف انقلاب آشنا شود. https://eitaa.com/besooyenour