#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_سوم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
فاطمه همانطور که قول داده بود، از محمد مراقبت میکرد. از همان اول در برابر محمد، احساس مسئولیت میکرد. هر کجا لازم بود بروم، محمد را در گهواره میخواباندم و به فاطمه میسپردمش.
پسرها سه سال یا چهارساله که میشدند، دیگر با پدرشان حمام میرفتند. حاجی میگفت:" خانوم، خوب نیست پسرها با شما بیان حموم. وظیفهٔ خودمه." پسرها از بس با حیا بودند که از بچگی جلوی من لباسشان را عوض نمیکردند، به خصوص محمد.
شبها حاجی کنار پسرها میخوابید و برایشان داستانهای مذهبی میگفت و از امامها حرف میزد.بچهها از همان کودکی با چهارده معصوم علیهالسّلام آشنا میشدند. لالاییهای شبانهٔ بچهها همین داستانهای قرآنی و مذهبی بود.خیلی از شبها سؤالهایشان را هم از پدرشان میپرسیدند. حاجی با حوصله جواب بچهها را میداد. ماهههای محرم و صفر، نوبت داستانهای کربلا بود.با این داستانها، عشق به اهل بیت علیهم السّلام از کودکی در جان بچههایم ریشه انداخت.
حاجی مغازهای خرید تا دیگر شاگردی نکند. لوازم خانه میفروخت. برای دخترها جهیزیهٔ قسطی میداد. خیلی هوای مردم را داشت. میگفت:" اگه مشتری راضی باشه، خدا به مال کممون هم برکت میده."
مدتی من میرفتم مغازه. آنجا را با پرده دو قسمت کرده بودیم و پشت پرده لباس زنانه میفروختم. هر کمکی از دستم برمیآمد، به حاجی میکردم. از همان کودکی وقتی محمد را به مغازه میبردم، ساکت بود و دست به چیزی نمیزد. بارها در مغازه با چشم خودم دیدم که مشتری میآمد و حاجی کلی وسیله نسیه میداد و میگفت:" هر وقت داشتین کم کم پولش رو بیارین."
آنقدر دعایش میکردند که اشکم سرازیر میشد. یک بار پرسیدم:" حاجی، نسیه که میدی، سود بیشتر میکشی روی وسایل؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:" من رو اینطوری شناختی خانوم؟دنیا برای هیچکس نمیمونه فقط اَعمال ما آدمها اهمیت داره. اگه بخوام سود بیشتر بکشم که نسیه دادنم منتی نداره. کار مهمی انجام ندادم."
محمد سفید و تپل بود. لپهای بزرگی داشت. فاطمه و علی دائم لپهایش را میکشیدند. خیلی دوستش داشتند. هر وقت برای کمک به حاجی، می رفتم مغازه، محمد را میگذاشتم پیش آنها. وقتی برمیگشتم، میدیدم محمد لپهایش سرخ شده است. کمی که بزرگتر شد، فاطمه یک دستش را میگرفت و علی دست دیگرش را و در حیاط خاکی او را راه میبردند بازی میدادند. آن زمان، کنار حیاطمان زمین وسیعی بود که راحت میتوانستم مرغ و خروس نگه دارم. محمد همین که توانست روی پای خودش بایستد،با فاطمه میرفت تخم مرغها را جمع میکرد. به تخم مرغ میگفت:" قیل قیلی." سر اینکه چه کسی تخم مرغها را جمع کند، با هم دعوا میکردند. هیچ وقت خودم را توی دعوایشان قاتی نمیکردم. خودشان زود با هم آشتی میکردند.دلم نمیخواست از یکی طرفداری کنم.
یک روز جمعه، در آشپزخانه مشغول پخت و پز بودم که فاطمه آمد پیشم و گفت:" مامان، زود بیا ببین محمد چطوری داره قرآن میخونه." سریع دستم را خشک کردم. زیر غذا را کم کردم و با فاطمه به هال رفتم. محمدم سه سال بیشتر نداشت. قرآن را جلوی خودش باز کرده بود و هر دو دستش را روی گوشهایش گذاشته بود. صدایش را بلند میکرد و یک دفعه پایین میآورد.
عبدالباسط را خیلی دوست داشتیم و حاجی همیشه صوتش را میگذاشت. محمد با اینکه سواد نداشت، سعی میکرد از عبدالباسط تقلید کند و کلمات را عربی تلفظ کند. آنقدر بامزه بود که با ذوق به حسین گفتم:" بدو برو دوربین بیار از محمد عکس بگیر. این لحظه باید برای همیشه بمونه. قربون پسر قرآن خونم بشم. قرآن پشت و پناهت باشه عزیزم." محمد که دید همه دورش جمع شدیم و از قرآن خواندنش لذت میبریم، بیشتر صدایش را بالا برد و سعی کرد حمد را بدون ایراد بخواند. نمیتوانست کلمات را درست ادا کند. هنوز کامل زبان باز نکرده بود. حاجی حاضر و آماده از اتاق بیرون آمد و با ذوق محمد خیره شد." محمد بالاخره صَدَقَ اللهُ العَلیُ العَظیم" را با لکنت گفت و قرآن را بست.
حاجی محمد را بغل کرد و گفت:" آفرین! چقدر قشنگ قرآن خوندی. امروز با خودم میبرمت نماز جمعه. دوست داری با من بیای؟"بیشترِ جمعهها میرفتیم نماز جمعه. مثل یک تفریح خانوادگی بود. غذا را درست میکردم تا موقع برگشت از نماز، ناهار بچهها آماده باشد. خیلی سخت نمیگرفتم.هر چیزی که در خانه بود، میپختم و الحمدللّه حاجی و بچهها هم بد غذا نبودند. همیشه هرچه که بود، جلوی بچهها میگذاشتم و میگفتم که همین است. اصلاً لوسشان نمیکردم. اگر یکیشان میگفت این را دوست ندارم، هیچ وقت چیز دیگری درست نمیکردم. اگر یکیشان میگفت این را دوست ندارم، هیچ وقت چیز دیگری درست نمیکردم. میگفتم:" خودت میدونی. اگه میخوای بخور، اگه نمیخوای گرسنه میمونی."
https://eitaa.com/besooyenour