#مَنَم_یه_مادرم
#قسمت_سی_و_ششم
(روایت مادر شهید محمد مسرور)
حرفت رو قبول دارم؛ ولی اگه زده بشه، بدترهها.
_همیشه سعی کردم که وقتی پسرها رو میبرم توی روضهها و جلسات سخنرانی، بعدش براشون بستنی چیزی بخرم تا براشون خاطرهٔ خوشی بشه.خیلی وقتها هم زود زودتر از اینکه مجلس تموم بشه، برمیگردیم کی وقت خسته نشن. حواسم به این چیزها هست خانوم.با توضیحات حاجی خیالم راحت میشد؛ اما دعای همیشگیام عاقبت بهخیری بچههایم بود و از خدا کمک میخواستم.
بچهها کوچک که بودند، نیمههای شعبان همیشه در خانه جشن میگرفتم.سفره میانداختم و خانم مداحی را صدا میزدم تا از ائمه علیهمالسلام بخواند. خانمهای فامیل و همسایهها با بچههای کوچکشان میآمدند. همیشه، برای اینکه به بچهها خوش بگذرد، اتاقی را برایشان تزیین میکردم. سینی بزرگی جلویشان میگذاشتم و کلی شمع بهشان میدادم تا توی سینی روشن کنند. وقتی هم کنار سفره مینشستند، میگفتم:" هر کسی ساکت باشه و بیشتر صلوات بفرسته برای امام زمان، بیشتر بهش شکلات و شیرینی میدم."
محمد عاشق سفرهٔ من بود. تمام خوراکیهای نیمهٔ شعبان را مثل گنج در کمدش نگه میداشت. هر سال چیزی به بچهها هدیه میدادم، یک سال ماژیک، یک سال بادکنک. هر چیزی که بعد از سفره به محمد میدادم، خوشحال میشد.
محمد هفت سال بیشتر نداشت که سحر روز اول ماه رمضان بیدار شد. همه مشغول خوردن سحری بودیم. چشمانش را مالید و گفت:" مامان، برای من هم غذا ریختی؟"
_ گرسنه شدی عزیزم؟
_ نه. من میخوام روزه بگیرم.
_ خیلی برات زوده. دخترها تازه نهسالگی روزه بهشون واجب میشه، پسرها هم پونزده سالگی. تو که الان هفت سالته.
حاجی رفت توی آشپزخانه و برای محمد بشقاب آورد و گفت:" خانوم، برای پسرم غذا بریز. تا اذان ظهر روزه میگیره."محمد گفت :"میخوام مثل شما روزه بگیرم." حاجی جواب داد:" برا بچههایی که به سن تکلیف نرسیدن، روزه تا اذان ظهره. برادرهات هم همین طوری اولش روزه گرفتن." محمد بعد از اینکه با خوشحالی سحری خورد، وضو گرفت و همراه پدر و برادرهایش نماز خواند.روزها طولانی بود.
محمد توی حیاط بازی میکرد. یک لیوان آب برایش بردم. گفت:" من روزهم مامان. از اذان ظهر تا اذان مغرب، باز هم نباید چیزی بخورم. یادت رفته؟"
_ عزیزم تو میتونی اگه تشنه شدی آب بخوری.
اصرار داشت که مثل ما روزه بگیرد. سحرها وقتی بیدارش میکردیم، آنقدر ذوق میکرد که حد نداشت. حاجی همیشه برای تشویق کردن بچهها به نماز و روزه، جایزه میداد بهشان. برای افطاریها هرچه بچهها دوست داشتند میخرید. محمد عاشق شیرینی بود. برای افطار، حاجی برایش زولبیا و بامیه میخرید.برای هر روز روزه گرفتن به بچههای بزرگتر هم که هنوز بهشون واجب نشده بود، پول میداد. در ماههای رجب و شعبان مسابقهٔ روزه گرفتن بین بچهها میگذاشت و برایشان جایزه می خرید.همهٔ این کارها را میکرد تا بچهها به واجباتشان علاقمند شوند؛ حتی به فاطمه به خاطر رعایت حجابش همیشه محبت میکرد. هر چیزی تنها دخترش میخواست، زود اجابت میکرد. اگر کسی فاطمه را فاطی صدا میزد، حاجی ناراحت میشد و میگفت:" اسم خانوم زهرا رو باید درست و کامل بگین.تازه فاطمه خانوم هم باید بگین."
همان سال من و یکی از خواهرهایم که اتفاقاً جاری هم میشدیم، خانههایمان را فروختیم و خانهٔ دو طبقهای خریدیم. طبقهٔ پایین، ما زندگی میکردیم و طبقهٔ بالا آنها.خواهرم یک پسر و یک دختر داشت. محمد و احد همبازی خوبی بودند. یک روز دوتایی گفتند:"ما میخوایم لواشک بفروشیم. اجازه میدین؟" من و خواهرم نگاهی به هم انداختیم و گفتیم:" خیلی هم خوبه. لواشکهایی را که خودمان درست کرده بودیم، آوردیم و با خواهرم به قسمتهای مساوی تقسیم کردند.
_ حالا چند میخواین بفروشین ؟
محمد و احد به هم نگاه کردند و شانههایشان را بالا انداختند. خواهرم گفت:" باید ببینم که لواشکها تقریباً چقدر برامون تموم شده و سود کم بکشیم روش." من هم گفتم:" خاله درست میگه. باید ببینیم اول خودمون چقدر خرجمون شده تا این لواشکها را درست کنیم.سود منصفانه و البته کمی بکشیم روش."
احد گفت:""چرا کم؟ دو سه برابر بفروشیم. مگه چی میشه؟ محمد هم گفت:" همه بخوان همه چیز رو چند برابر بفروشن که میشن گرون فروش." لبخند زدم و گفتم:" محمد درست میگه. باید سود کمی بکشیم روش؛ به خصوص شما که میخواین به بچهها اینها رو بفروشین."
احد گفت:" اصلاً مجانی ببریم پخش کنیم؟" خواهرم جواب داد:" مگه خیرات دارین میدین؟ میخواین درآمد داشته باشین. نه گرون بفروشین و نه مجانی بدین." قیمتی را روی لواشکهای یک اندازه گذاشتیم و گفتیم:" از این گرونتر نفروشین. درست نیست."
احد و محمد رفتند دم در ویک ساعت بعد برگشتند خانه.احد همینطور محمد را دعوا میکرد:" خب بهش میدادی دیگه. مگه چی میشه؟"
https://eitaa.com/besooyenour