eitaa logo
#به سوی نور(۷)
73 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
104 فایل
› اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و مسائلِ روز🍃 ‌ •ارتباط با ادمین : @ZAHRASH93
مشاهده در ایتا
دانلود
(روایت مادر شهید محمد مسرور) حاجی کاروبارش هنوز خوب نبود. لباس‌های پسرهای بزرگ‌تر را برای کوچک‌ترها اندازه می‌کردم و تنشان می‌کردم. خیلی وقت‌ها به بچه‌ها غذاهای حاضر حاضری می‌دادم. یک روز فاطمه گفت:" مامان، من دلم کیک خامه‌ای می‌خواد." کیک سادهٔ خانگی داشتیم. لای آن را باز کردم و بینش را ماست چکیده مالیدم. فاطمه را صدا زدم و گفتم:" دخترم، این هم یه کیک خامه‌ای خوش‌مزه." فاطمه خوش‌حال کیک ماست‌زده را از دستم گرفت و با اشتها خورد. بچه‌ها را هیچ وقت لوس نمی‌کردم. نزدیک عید نوروز، اگر می‌توانستم برای بچه‌ها یک دست لباس نو می‌خریدم تا شاد شوند؛ اما بعضی سال‌ها برای حاجی و خودم هیچ چیز نوعی نمی‌خریدیم. پسرهای بزرگترم متوجه می‌شدند.یک سال حسین گفت:"مامان، چرا برای خودتون و بابا هیچ‌ لباس نویی نخریدین؟ دوست داشتم نگاهشان به مادیات مانند نگاه من و پدرشان شود. گفتم:" وقتی لباس‌های نو و مرتب از سال قبل داریم، چرا باید اسراف کنیم؟من با لباس نو خوش‌حال نمی‌شم، من و بابات از شادی شما شادیم.از این خوش‌حال می‌شیم که شما بچه‌های خوب و مؤمنی باشین." همیشه به بچه‌ها می‌گفتم:" چیزی دست یه بچهٔ دیگه می‌بینین یا لباس‌های قشنگ تن یه بچهٔ دیگه می‌بینین، هیچ وقت با خودتون مقایسه نکنین. هر کسی هرچی داره، برای خودش داره. باید به خاطر هرچی که دارین، خدا را شکر کنین و قانع باشین." محمد از همان بچگی شیرین زبانی می‌کرد و هر وقت می‌دید که من خسته‌ام، سر به سرم می‌گذاشت. یک روز خیلی جدی گفت:" مامان، می‌آی با هم بریم؟" _ کجا عزیزم؟ _ با هم بریم توی فکر. من و فاطمه به هم نگاه کردیم و یک دفعه همه با هم خندیدیم.بعد از آن، همیشه این شوخی را با همه می‌کرد. شیطنت‌های محمد با بزرگ شدنش بیشتر می‌شد؛ اما کم کم یاد گرفت که با چه کسی و در و در چه حدی شوخی کند. هم من و هم هم من و هم پدرش، همیشه در تنهایی و فقط به خودش می‌گفتیم که مثلاً این کارِت خوب بود و آن کارِت خوب نبود. یک بار برای پذیرایی چند تا نارنگی برای خواهرم آورد. هی اصرار کردم که خواهرم بخورد. یکی را برداشت و دید به طرز ماهرانه‌ای داخلش خالی شده است. بقیه را خودم بررسی کردم. همه عین اولی داخلشان خالی بود. آن وقت محمد که خودش را به خواب زده بود، زیر چشمی ما را نگاه کرد و دیگر نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. کلی خندیدیم. بعد خودش رفت توی آشپزخانه و برای خاله‌اش نارنگی شست و آورد. محمد خیلی زودتر از وقتی که به سن تکلیف برسد، وظایف شرعی اش را کامل انجام می‌داد. وقتی به تکلیف رسید، دیگر نیاز نبود من یا پدرش به او چیزی یاد بدهیم یا بگوییم این کار را بکن و آن کار را نکن. خودش به وظایفش آشنا شده بود. با عشق و علاقه نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت؛ حتی روزهٔ مستحبی می‌گرفت. مسجد هم شده بود خانهٔ دومش. به غیر از نماز جماعت، دائم مسجد بود و کار فرهنگی می‌کرد. حاجی همیشه یک ساعتی زودتر از اذان صبح بیدار می‌شد. بچه‌ها را هم خودش برای نماز بیدار می‌کرد. محمد همیشه خودش زودتر از اینکه پدرش او را صدا بزند، بلند می‌شد. راهپیمایی‌های روز قدس و ۲۲ بهمن و تشییع پیکر شهدایی که در تفحص پیدا شده بودند، چیزی نبود که در خانوادهٔ ما ترک شود. محمد هرچه بزرگ‌تر می‌شد، بیشتر به شرکت در راهپیمایی‌ها علاقه پیدا می‌کرد. تا وقتی کوچک بود، با من و بعد، با پدرش همراه می‌شد و وقتی بزرگ‌تر شد، دیگر خودش می‌رفت؛ حتی اگر شهیدی تازه تفحص شده در روستاهای اطراف می‌آوردند، خودش برای مراسم تشییع می‌رفت به آن روستا. یک روز عبدالحسین و حسین همین‌طور با هم صدایشان را بالا برده بودند که حاجی آمد توی آشپزخانه و گفت:" خانوم، چه تنبیهی بکنیم بچه‌ها رو که یادشون باشه به هم احترام بذارن؟" چهار تا پسر در یک خانه با هم دعوا می‌کنند. همیشه من و حاجی حرفمان را یکی می‌کردیم. رفتیم توی اتاق، من گفتم:" هر کسی حرف بد زد، باید ظرف‌های شام رو بشوره." عبدالحسین با تندی به حسین گفت. گفتم:" عبدالحسین باید ظرف‌ها رو بشوره." _مامان من که حرف بد نزدم. فقط بهش گفتم نمی‌فهمه من چی می‌گم. خندیدم و گفتم:" جملهٔ تو نمی‌فهمی، از نظر من و بابات حرف بد به حساب می‌آد. تازه اون هم به حسین که از تو بزرگ‌تره. مگه نه حاجی؟" حاجی سرش را به نشانهٔ تایید تکان داد. من دوباره ادامه دادم:" با هم بحث بکنین؛ ولی جدل نکنین. با احترام حرف بزنین." https://eitaa.com/besooyenour