#حکایت
عجیب ولی واقعی
🔻متروی تهران ایستگاهی دارد به نام #جوانمرد_قصاب
این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار ؟
می گفت : الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمیگذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش ، کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.»
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!
این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
✖️''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است !
به این میگن جوانمرد
💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠
🆔 @besooyezohur
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
✅ #حکایت
✍️ شخصی بود که چندان مقید به احکام شرعی نبود، ولی هر وقت در مسیرش به بیرق و پرچم مجالس عزاداری امام حسین علیهالسّلام برمیخورد، به حضرت سلام میداد.
💠آن شخص از دنیا رفت و در قیامت پروندهی اعمالش را رسیدگی کردند و دیدند جهنّمی تمام عیار است.
لذا حکم صادر شد او را به جهنّم ببرند.
ملائکه پروندهی او را گرفتند و او را به سمت جهنّم بردند.
🔷در بین راه آن شخص بیرق امام حسین علیهالسّلام را دید. محکم ایستاد و به ملائکهای که او را میبردند گفت من در دنیا هیچ وقت بدون سلام کردن از این بیرقها رد نشدم و الآن هم باید بروم یک سلام بکنم، بعد با شما به جهنّم میآیم.
ملائکه گفتند نمیشود، کار تو تمام است و باید به جهنّم بروی.
💠تا این گفتگو بین آنها در گرفت، حضرت اباعبدالله علیهالسّلام که پای آن بیرق ایستاده بودند یک نگاه به آنها کردند و با همین نگاه، آن شخص و ملائکهی همراهش، خود را در حضور حضرت مشاهده کردند.
🔷حضرت فرمودند گفتگوی شما بر سر چه بود؟ ملائکه پروندهی اعمال آن شخص را تقدیم حضرت کردند.
حضرت نگاهی به آن کردند و به آن شخص فرمودند: این چیه؟ (یعنی چیز خوبی نیست) و پرونده را به ملائکه پس دادند.
ملائکه هم راه افتادند تا آن شخص را به جهنّم ببرند امّا در بین راه متوجّه شدند که به سمت بهشت میروند خیلی تعجّب کردند!
💠به پروندهی آن شخص نگاه کردند، دیدند حضرت با همان نگاهشان زیر نامهی اعمال آن شخص نوشتهاند:
یا مُبَدِّلَ السَّیِئاتِ الحَسَناتِ
ای کسی که بدیها را به خوبی تبدیل میکنی. ملائکه هم آن شخص را به بهشت بردند و تحویل دادند.
📚مصباح الهدی تٱلیف استاد مهدی طیّب
🦋
🍃🍁
💙🍃🦋
🆔 @besooyezohur
#حکایت
☘امام صادق علیه السلام فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم می فرمود: که حضرت عیسی علیه السلام از کنار
💥 قبری عبور می کرد که دید صاحب آن قبر را عذاب می کنند، سال دیگر که از آنجا گذشت دید دیگر عذاب برداشته شده
است، عرضه داشت بار پرودگارا چه شد که عذاب او قطع شد؟ خداوند وحی فرستاد که ای روح الله این مرد پسری
داشت که به سن بلوغ رسید او فردی صالح و نیکوکار است و او راهی را برای مردم هموار کرد و یتیمی را جا می داد
پس من به برکت عمل فرزندش از گناه او درگذشتم .
📚معاد شناسی علامه طهرانی،
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
🆔 @besooyezohur
#حکایت
❇️آن آقا که بود؟
سال 1354 به حج مشرف شدم. آن سال هماتاقی من پیرمرد زمینگیری بود که بهزحمت راه میرفت.
زمانی که در منا آتشسوزی رخ داد و نزدیک بود آتش به خیمه ما برسد، همگی فرار کردیم و در حال خود نبودیم تا به وسط کوه رسیدیم.
ناگهان متوجه شدیم که آن پیرمرد در خیمه مانده و آتش منطقه را فراگرفته است. مطمئن شدیم که وی در آتش سوخته است، اما وقتیکه جلوتر رفتیم و به بالای کوه رسیدیم، پیرمرد را درحالیکه ظرف آبی در کنارش بود، یافتیم. از او پرسیدیم چگونه به اینجا آمدی؟
گفت: وقتی شما مرا تنها گذاشتید، آقایی آمد و دستم را گرفت و به کنار این چادر آورد و گفت: همینجا بنشین تا رفقایت بیایند. این هم آب است. هرگاه تشنه شدی بنوش.
📝راوی: حاج رضا سلطانی
💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠
🆔 @besooyezohur
#حکایت
🔴داستان #کرونا و جامعه ما...
🔫روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناس سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارین.
آنها از دار زدن مرد منصرف شدند و گوش به سخنان روانشناس سپردند.
روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟
همه جواب دادند بله.
روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من به روش خودم این مرد را بکشم . همه قبول کردند.
سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو به زودی خواهی مرد.
همه از این گفته روانشناس تعجب کردند روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب میریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد.
مرد قاتل خیال می کرد رگ دستش زده شده و به زودی می میرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت. مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمی کشد. او مرده بود . ولی با تیغ؟ با دار؟ خیر. او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود.
پس از این بعد اگر یک مریضی کوچک و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین، نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی تلقین مثبت هم داریم.
🌀✨🌀✨🌀✨🌀✨🌀✨🌀
🆔 @besooyezohur
#حکایت
❤️بوسه پیامبر اکرم(ص)❤️
☘ مرحوم حاج شیخ علی اکبر نهاوندی از علماء مشهد بود ، که در کتاب شریفش فرمود : یکی از زهّاد و پرهیزگاران می فرمود : من با خودم عهد کردم که هر شب قبل از خوابیدن به اندازه ی معینی بر محمد و آل محمد (ص) صلوات بفرستم.
☘ یک شب یک عده از رفقا و دوستان به اتاق و حجره ام آمدند ، با اینکه حجره ام شلوغ بود و تا دیر وقت طول کشید و خسته بودم ولی مثل هرشب صلوات هایم را فرستادم و بعد خوابیدم.
☘ خواب دیدم ، آقا رسول الله (ص) وارد حجره شدند و از تشریف فرمائی وجود مقدس حضرت در و دیوار منور شده بود. به سوی من تشریف آورند و فرمودند:
☘ کجاست آن دهانی که بر من صلوات می فرستاد؟ می خواهم ببوسم . من خجالت کشیدم که بگویم من . چون لیاقتی در خودم نمی دیدم ، ولی آنقدر آقا رسول الله (ص) بزرگوار بودند که صورت مبارک را جلو آوردند و به صورت من بوسه زدند. از شدت خوشحالی از خواب پریدم بطوری که همه ی دوستان و رفقا از خواب بیدار شدند.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿
🆔 @besooyezohur
#حکایت
✍ بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 مرحوم حبیبالله چایچیان(حسان) دربارهی ماجرای سرودن شعر «آمدم ای شاه پناهم بده» میگوید: مادرم در آخرین لحظاتی که خدمتشان رسیدم، همیشه آن حال و هوای ارادت به چهارده معصوم را داشت و در همان حال که سکته کرده بود، دکتر را خبر کردیم.
🌺 دکتر مشغول گرفتن نوار شد و وقتی خواست برود، متأسفانه مادرم سکته دیگری کرد. من به دکتر آن را اعلام کردم. دکتر خطاب به من گفت: «فردی که این گونه سکته کند، کمتر زنده خواهد ماند!» به هر حال دکتر راهی شد و من خدمت مادر برگشتم و به ایشان عرض کردم، شما آرزویتان چیست؟
🌼 ایشان گفت: آرزوی من این است که یک بار دیگر حضرت رضا(ع) را زیارت کنم (و این نکته را هم بگویم که راه رفتن ایشان خیلی سخت بود و حال خوبی نداشت و من دو بازوی مادر را میگرفتم تا بتواند یواش یواش حرکت کند.)
🌷 با هواپیما به سمت مشهد رفتیم. نمیدانم در ایام تولد حضرت رضا(ع) بود یا شهادت، حرم خیلی شلوغ بود. وارد شدن به حرم هم یقیناً مشکل و حتی برای مادرم غیرممکن بود،
🌟 گفتم مادرجان! از همین جا سلام بدهی، زیارتت قبول است. گفت: «ما قدیمیها تا ضریح را نبوسیم، به دلمان نمیچسبد» گفتم: دل چسبیاش به این است که حضرت جواب بدهد.
🌺 هر چه کردم دیدم مادر قبول نمیکند. خلاصه بازوی مادر را گرفته بودم و همین طور به سمت ضریح حرکت میکردیم؛ در همین حال دیدم که حال شعر برایم فراهم شد، من تمام توجهام را به شعر و الهامی که عنایت شده بود دادم، دیدم زبان حال مادرم است نه زبان حال من! و شعر تا «تخلص» رسید.
🌸 وقتی شعر به «تخلص» رسید دیدم مادرم با آن ازدحام که آدم سالم نمیتوانست برود، خودش را به ضریح رسانده بود و داشت ضریح را میبوسید و من هم ضریح را بوسیدم؛ و این شعر در حقیقت زبان حال مادرم در آخرین لحظات عمرش است...
🌼 شعر کامل به شرح زیر است:
🌷 آمدم ای شاه پناهم بده
🌷 خط امانی ز گناهم بده
🍀 ای حرمت ملجأ درماندگان
🍀 دور مران از در و راهم بده
🌷 ای گل بیخار گلستان عشق
🌷 قرب مکانی چو گیاهم بده
🍀 لایق وصل تو که من نیستم
🍀 اذن به یک لحظه نگاهم بده
🌷 ای که حریمت مَثل کهرباست
🌷 شوق و سبکخیزی کاهم بده
🍀 تا که ز عشق تو گدازم چو شمع
🍀 گرمی جانسوز به آهم بده
🌷 لشکر شیطان به کمین منند
🌷 بیکسم ای شاه پناهم بده
🍀 از صف مژگان نگهی کن به من
🍀 با نظری یار و سپاهم بده
🌷 در شب اول که به قبرم نهند
🌷 نور بدان شام سیاهم بده
🍀 ای که عطابخش همه عالمی
🍀 جمله حاجات مرا هم بده
🌷 آن چه صلاح است برای «حسان»
🌷 از تو اگر هم که نخواهم بده
🌹 "السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا"🌹
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🆔 @besooyezohur
#حکایت
🔸 نماز امام حسین که تمام شد، ماموریت سعید هم به پایان رسید.
با پیکری پر از نیزه و چوبه تیر بر زمین افتاد. امام به سرعت خود را به او رساندند و سر او را به دامن گرفتند.
🔹 سعید بن عبدالله به سختی چشمانش را باز کرد. با اینکه جانش را سپر بلای امام کرده بود تا نماز اول وقت، در ظهر عاشورا تعطیل نشود، با شرمندگی از امام پرسید:
یابن رسول الله! آیا به عهد خود وفا کردم؟ 😔
🔆 امام لبخندی از سر رضایت زدند و فرمودند: آری وفا کردی؛ تو پیشاپیش من در بهشت هستی.
🔺 هر وقت خواستی نماز اول وقت را به تاخیر بیندازی، به این فکر کن که سعید بن عبدالله حنفی فقط یکی از شهیدان راه نمازست.
💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠
🆔 @besooyezohur
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
#حکایت
🕊حكمت را ببينند
🔷🔹حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است. چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است . موسي براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت.
چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گرد او اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟ حاضران گفتند: تا به حال پولي نداشته تازه گي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجوئي نموده و شخصي را كشته است. اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند!
🔷🔹خداوند در قرآن مي فرمايد : (اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند) پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
📚حکایت های گلستان ص۱۶۱
🦋
🍃🍁
💙🍃🦋
🆔 @besooyezohur
#حکایت
🔴چرا در راه به نامحرم نگاه کردی⁉️
آیت الله محمدعلی جاودان:
👈 پسر مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی، هنگامی که پدرش در بستر بیماری به سر می بردند، به ملاقات پدر رفت.
🔻پدرشان به وی با غضب گفتند:
چرا در راه به نامحرم نگاه کردی؟!
🔷پسر جواب داد: نگاه نکردم! داشتم گوشهای از خیابان را نگاه میکردم که ناگهان چشمم به نامحرم افتاد و زود رویم را برگرداندم!
✔️مرحوم نخودکی فرمودند:
مگر تو در آن گوشه خیابان کاری داشتی که آنجا را نگاه می کردی؟!
دلیلی برای نگاه کردن به آن گوشه خیابان وجود نداشت!
🍃🍃🌺🍃🍂🍃🍃
🆔 @besooyezohur
#حکایت
📝 خاطرات شیرین حاج آقا #قرائتی
🔸 دوستی بدون عمل
بچهام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست. گفتم: امروز میخرم. وقتی به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.
بچه دوید جلو و پرسید: بابا بیسکویت کو؟ گفتم: یادم رفت. بچه تازه به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده، بابا بَده.
بچه را بغل کردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم. گفت: بیسکویت کو؟ دانستم که دوستی بدون عمل را بچه سهساله هم قبول ندارد.
چگونه ما میگوییم خدا و رسول و اهلبیت او را دوست داریم، ولی در عمل کوتاهی میکنیم؟
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🆔 @besooyezohur
✨﷽✨
#حکایت
✍فرزند آیت الله علامه امینی(ره) صاحب کتاب “الغدیر” می گوید: پس از گذشت چهار سال از فوت پدرم، شب جمعه ای او را در خواب شاد و خوشحال دیدم. پس از سلام و دست بوسی گفتم: در آنجا چه عملی باعث نجات و سعادت شما شده است؟ کتاب الغدیر یا سایر کتاب ها یا تاسیس و بنیاد و کتابخانه امیر المومنین(ع)؟
مرحوم علامه تاملی کردند و فرمودند: فقط زیارت عاشورا! گفتم: اکنون روابط بین ایران و عراق تیره است و راه کربلا بسته است. چه کنم؟ فرمود: در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین(ع) برپا می شود شرکت کن، ثواب زیارت امام حسین(ع) را به تو می دهند.
سپس فرمود: پسر جان! در گذشته بارها گفته ام و اکنون توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت ترک و فراموش مکن. مرتب زیارت عاشورا را بخوان و برخودت وظیفه بدان.
📚 طرحی نو از زیارت عاشورا، ص۲۱۰
💠✨🌿💠✨🌿💠✨🌿💠✨🌿
🆔 @besooyezohur
#حکایت
🏴حُرِّ بن یزید ریاحی (رحمة الله) و شاه سلطان اسماعیل :
✍نزد شاه اسماعیل آمدند و گفتند میخواهیم قبر حر بن یزید ریاحی را تعمیر کنیم ، شاه گفت : من یقین ندارم که توبه ی حُر مورد قبول واقع شده باشد ، بروید بدنش را ببینید. اگر بدنش تَر و تازه است معلوم میشود توبه ی او مورد قبول واقع شده است و اقدام کنید و الّا نه
وقتی، که رفتند مشاهده کردند بدن کاملاً سالم و تازه است و گویا الآن به شهادت رسیده است ، و دیدند همان پارچه ای را که #امام_حسین ( علیه السلام ) به سر حُر بسته است ، همچنان باقی است لذا خواستند پارچه را به عنوان تَبَرُّک و تَیمّن باز کنند ، وقتی که باز کردند خون از آن بیرون می آمد و هر کاری کردند خون قطع نمی شد . لذا مجبور شدند دوباره ببندند و وقتی که پارچه را به جای خود گذاشتند خون قطع شد
📚منبع: آداب الطلاب
🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰
🆔 @besooyezohur
#حکایت
⭕️داستان واقعی⭕️
🔴کلاغی که مامور خدا بود!
🍃آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن.
سفره ناهار چیده شد ماست، سبزی،نون .
💥دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
🔰گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار،توکوه گشنه بودیم
همه ماست و سبزی خوردیم.
🔶خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل ناراحت بودن.
✅وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن، دیدیم دیگ که خالی کردن یه #عقرب_سیاهی ته دیگ هست!
💠و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
🔷اگر اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت..
حالتو نگرفت، جونت رو نجات داد!
✅خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
⭕️امام حسن عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
🔵چقدر به خدا حسن ظن داریم؟!
🌺✨🍂🌼✨🌿🌺✨🍂🌼✨🌿
🆔 @besooyezohur
✨﷽✨
#حکایت
💠معجزه #امام_حسین (ع)
🦂عقربی که جان زائران حسینی(ع) را در #اربعین نجات داد‼️
👥زائران ایرانی و دیگر کشورها که امسال در مسیر عشق حسینی حرکت می کردند ،گزارش دادند: یک زن که به نظر می رسید خسته است،برای استراحت وارد یکی از خیمه ها شده و در خواب عمیق و طولانی فرو رفت طولانی شدن خواب این زن باعث شد که دیگران را متوجه خودش کنند،به همین دلیل به سمت زن آمدند و او را صدا زدند اما جوابی نداد و اینگونه متوجه شدند که وی مرده است و در کنارش عقربی را پیدا کردند که آن نیز مرده است و متوجه شدند که این زن توسط نیش عقرب مرده است
زنان وقتی تلاش می کردند که جسد وی را به خیمه کناری ببرند ، احساس کردند که جسم عجیبی در وسط بدن زن است وقتی لباس وی را کنار زدند کمربندی(بمب) انفجاری را دیدند که به دور کمرش بسته شده بود پس از کشف کمربند انفجاری،نیروهای امنیتی خود را به محل رساندند و به راحتی و بدون هیچ تلفاتی آن را خنثی کردند.
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🆔 @besooyezohur
#حکایت
❤️بوسه پیامبر اکرم(ص)❤️
☘ مرحوم حاج شیخ علی اکبر نهاوندی از علماء مشهد بود ، که در کتاب شریفش فرمود : یکی از زهّاد و پرهیزگاران می فرمود : من با خودم عهد کردم که هر شب قبل از خوابیدن به اندازه ی معینی بر محمد و آل محمد (ص) صلوات بفرستم.
☘ یک شب یک عده از رفقا و دوستان به اتاق و حجره ام آمدند ، با اینکه حجره ام شلوغ بود و تا دیر وقت طول کشید و خسته بودم ولی مثل هرشب صلوات هایم را فرستادم و بعد خوابیدم.
☘ خواب دیدم ، آقا رسول الله (ص) وارد حجره شدند و از تشریف فرمائی وجود مقدس حضرت در و دیوار منور شده بود. به سوی من تشریف آورند و فرمودند:
☘ کجاست آن دهانی که بر من صلوات می فرستاد؟ می خواهم ببوسم . من خجالت کشیدم که بگویم من . چون لیاقتی در خودم نمی دیدم ، ولی آنقدر آقا رسول الله (ص) بزرگوار بودند که صورت مبارک را جلو آوردند و به صورت من بوسه زدند. از شدت خوشحالی از خواب پریدم بطوری که همه ی دوستان و رفقا از خواب بیدار شدند.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿
🆔 @besooyezohur
#حکایت
🔴پير زني كه به خاطر كمك به زلزله زدگان كشف حجاب كرد!
⭕️وقتی خبر زلزلهی قزوین (شهريور 1341) به تهران رسید، آقاتختی سریع چند نفر از دوستانش را جمع کرد و یک وانت تهیه کرد تا کمکهای مردمی را جمعآوری کند. خودش هم یک سینی بزرگ در دست گرفت و از سر خیابان عباسآباد راه افتاد.
⭕️ مردم به خاطر جایگاه و وجههی پهلوان تختی، سیل کمکهای نقدی و غیرنقدی خود را روانه کردند. آقاتختی قبل از این اقدام، طی اطلاعیهای آمادگی خود را برای کمک به زلزلهزدهها اعلام و از مردم درخواست کرده بود: «به خواهران و برادران آسیب دیده خود به هر نحوی که امکانپذیر است مساعدت نمایند.»
⭕️میگویند در چهارراه جمهوری، وقتی جهانپهلوان مشغول جمعآوری کمکهای مردمی بود، پیرزنی رهگذر چادرش را برداشت و به تختی داد و گفت: «من فقط همین چادر را دارم...»
⭕️ اشکهای پهلوان سرازیر شد و مردم هم به گریه افتادند... یکی از روزنامهها نوشت: «پیرزنی بعد از 60 سال به خاطر تختی و برای کمک به زلزلهزدگان کشف حجاب کرد!»
📚بچه خانیآباد (زندگی و زمانه مرحوم جهانپهلوان غلامرضا تختی)؛ مرکز اسناد انقلاب اسلامی.
💠✨🍃💠✨🍃💠✨🍃💠✨🍃
🆔 @besooyezohur
#حکایت
❤️بوسه پیامبر اکرم(ص)❤️
☘ مرحوم حاج شیخ علی اکبر نهاوندی از علماء مشهد بود ، که در کتاب شریفش فرمود : یکی از زهّاد و پرهیزگاران می فرمود : من با خودم عهد کردم که هر شب قبل از خوابیدن به اندازه ی معینی بر محمد و آل محمد (ص) صلوات بفرستم.
☘ یک شب یک عده از رفقا و دوستان به اتاق و حجره ام آمدند ، با اینکه حجره ام شلوغ بود و تا دیر وقت طول کشید و خسته بودم ولی مثل هرشب صلوات هایم را فرستادم و بعد خوابیدم.
☘ خواب دیدم ، آقا رسول الله (ص) وارد حجره شدند و از تشریف فرمائی وجود مقدس حضرت در و دیوار منور شده بود. به سوی من تشریف آورند و فرمودند:
☘ کجاست آن دهانی که بر من صلوات می فرستاد؟ می خواهم ببوسم . من خجالت کشیدم که بگویم من . چون لیاقتی در خودم نمی دیدم ، ولی آنقدر آقا رسول الله (ص) بزرگوار بودند که صورت مبارک را جلو آوردند و به صورت من بوسه زدند. از شدت خوشحالی از خواب پریدم بطوری که همه ی دوستان و رفقا از خواب بیدار شدند.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿
🆔 @besooyezohur
#حکایت
📚
⭕️ اگر کارد به استخوانت رسیده...
🔸 مرحوم علامه مجلسی نقل میکند:
فردی به نام "ابوالوفای شیرازی"در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد.
ایشان متوسل به حضرات اهل بیت میشود.
شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم را زیارت میکند.
حضرت میفرمایند:
❄️ اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید
یوسف زهرای اطهر،
فرزندم را صدا بزن و بگو:
"یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ"
"الغَوثَ اَدرِکنی".
(مهدی جان؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس...).
📝 ابوالوفا میگوید:
من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم.
یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند.
وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟
گفتم: "به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان"
☑️ سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند:
"اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم...".
بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
📚 بحارالانوار جلد۵۳ ص۶۷۸
🌳🍂🌳🍂🌳🍂🌳🍂🌳🍂
🆔 @besooyezohur
#حکایت
✅روايت شده است امام حسن مجتبي (ع) در لحظات آخر عمر خود كه زهر درتمام بدن مباركشان اثر كرده و رنگ رخساره ايشان به سبزي گرويده بود برادر خود امام حسين(ع) را درآغوش گرفته و گريستند و فرمودند:
🔹اي برادرحديث جدم حضرت رسول خدا (ص) درحق من و تو درست است ايشان خبرداد مرا كه درشب معراج هنگامي كه وارد بهشت شدم و دو قصر بسيار بلند و نزديك هم را روايت نمودم كه اولي از زبرجد سبز بود و دومي ازياقوت سرخ .
🔸ازجبرئيل سوال كردم اين دو قصر ازآن كيست ؟
🔹جبرئيل گفت : يكي از آن حسن (ع) و ديگري ازآن حسين (ع) .
🔸گفتم : چرا هر دو به يك رنگ نيستند ؟
🔹جبرئيل ساكت شد .....
🔸گفتم چرا تكلم نميكني؟
🔹گفت: از تو حيا مي كنم.
🔸پس گفتم : كه تو را به حق قسم ميدهم بگو.
🔹گفت : سبزي قصر حسن (ع) بخاطر آن است كه او را با زهر شهيد مي كنند و رنگش سبزمي شود و سرخي قصر حسين (ع) بخاطر آن است كه او را مي كشند و رنگش از خون سرخ مي شود
💔پس در اين هنگام پيغمبر و جبرئيل هردو گريستند و صداي شيون و ضجه ملائك نيز بلند شد.
📚 #بحارالانوارج٤٤ص١٤٥
#شهادت_کریم_اهل_بیت_تسلیت_باد
🏴✨🏴✨🏴✨🏴✨🏴✨🏴
🆔 @besooyezohur
#حکایت
🔴 دزدی که علی دست او را قطع کرد، و او ثنای علی را میگفت❗️
🔻اصبغ نباته می گوید:
🔻در مسجد کوفه و در محضر امیرمؤمنان علی (علیه السلام)بودم که غلام سیاهی را به اتهام سرقت به محضر آن حضرت آوردند. بعد از سه بار اقرار وی به دزدی و اثبات آن در نزد علی (علیه السلام ) امام دستور داد تا دست راست او را قطع کنند.
🔻آن غلام با دست چپ، دست بریده خویش را در حالی که خون از آن می ریخت، برداشته و از محضر امام بیرون رفت.
🔻در این موقع یکی از خوارج و دشمنان حضرت به نام «ابن کوا» خواست از فرصت استفاده کند و آن غلام را که از دوستداران اهل بیت علیهم السلام بود به بدگویی بر علیه امام علی علیه السلام تحریک نماید، لذا به او گفت:
🔻«ای غلام دست تو را چه کسی قطع کرد؟!
او در جواب ابن کوا چنین گفت:
🔻دست راستم را کسی برید که پیشوای متقیان و پسر عمو، برادر پیامبر صلی الله علیه و آله، شیر روی زمین، باران بیابان ها، کوبنده دشمنان و چراغ فروزان در تاریکی هاست.
🔻دست راستم را پیشوایی قطع کرد که قهرمان نبردهای بدر و احد بود. او سرور مکه و مدینه و ابطح است و از دودمان هاشم و قریش است. »
🔻بعد از این مدح و ثنای زیبا، ابن کوا با شگفتی تمام خود را به محضر علی علیه السلام رسانده و گفت:
🔻یا اباالحسنین! تو دست آن غلام سیاه را قطع کردی و او در کوچه و بازار با زیباترین عبارات و بهترین کلمات تو را مدح و ثنا می گوید.
🔻امام دستور داد غلام را حاضر کنند. سپس از او پرسید:
«ای غلام! من دست تو را بریدم و تو مرا مدح و ثنا می گویی؟!»
🔻او پاسخ داد: «یا امیرالمؤمنین! تو دست مرا به حکم خداوند و رسول او بریدی و به حق بریده ای و به واجب خدا و رسول عمل کرده ای! چگونه تو را نستایم؟»
🔻امیرمؤمنان علیه السلام دست بریده او را گرفته و با عبای خود پوشانید و دو رکعت نماز خوانده و دعا کرد و بعد آن را بر جای خود قرار داد. آنگاه عبا را برداشت، دست غلام را به اذن الهی سالم یافتند.
🔻آنگاه به عبدالله بن کوا روی کرده و فرمود:
ای ابن کوا! ما دوستانی داریم که اگر ایشان را قطعه قطعه کنیم جز بر دوستی و محبت آنان نسبت به ما نیفزاید و دشمنانی داریم که اگر عسل خالص در گلوی آن ها بریزیم جز بر دشمنی نسبت به ما نخواهد افزود.»
📚بحارالانوار، ج٣٤ص٢٦٧
📚التحصین ابن طاووس، ص٦١٣
✨✨✨✨✨✨
🔷🔹اگر با شمشيرم بر بينی مومن بزنم، كه دشمن من باشد، با من دشمنی نخواهد كرد، و اگر تمام دنيا را بر منافق ببخشم تا مرا دوست بدارد، دوست من نخواهد شد...
📚 #نهج_البلاغه،حکمت ۴۵
🍃✨🍂✨🍃✨🍂✨🍃
🆔 @besooyezohur
#حکایت
✅گويند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به يکي از سمت راستيها گفت: «تو کيستي؟»
گفت: «عقل.»
پرسيد: «جاي تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»
از دومي پرسيد: «تو کيستي؟»
گفت: «مهر.»
پرسيد: «جاي تو کجاست؟»
گفت: «دل.»
از سومي پرسيد: «تو کيستي؟»
گفت: «حيا.»
پرسيد: «جايت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگريست و از يکي سؤال کرد: «تو کيستي؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسيد: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل يک جاييد؟»
گفت: «من که آمدم عقل ميرود.»
از دومي پرسيد: «تو کيستي؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسيد.
گفت: «دل.»
پرسيد: «با مهر يک مکان داريد؟»
گفت: «من که بيايم، مهر خواهد رفت.»
از سومي پرسيد: «کيستي؟»
گفت: «طمع.»
پرسيد: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حيا يک جا هستيد؟»
گفت: «چون من داخل شوم، حيا خارج مي شود.»
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🆔 @besooyezohur
هوالحی💐
#حکایت
نورالله و عین الله و بورس کالا😜
▫️دو برادر بودن که کت و شلوار میفروختن.
☝🏻یکی نورالله ویکی عین الله.
▫️نورالله مسئول جذب مشتری بود و عین الله قیمت میداد و همیشه آخر مغازه مینشست.
▪️مشتری که میومد نورالله با زبان بازی جنس رو نشون میداد و قیمت رو ازعین الله میپرسید:
✋🏻داداش قیمت چنده؟
▪️عین الله میپرسید کدوم یکی؟
نورالله میگفت که:
همون کت شلوار مشکی دکمه طلایی جلیقهدار!
عین الله میگفت:
۸۲۰ تومن.
😜 ولی نورالله برای محکم کاری باز میپرسید:
چند؟
دوباره عین الله بلندتر میگفت:
۸۲۰ تومن.
👈🏼اماعین الله به مشتری میگفت:
۵۲۰ تومن!!!
مشتری که خودش قیمت ۸۲۰ رو شنیده بود با عجله ۵۲۰ میداد و میخرید.
اینجا رو👇🏽
همه فکر میکردن نورالله کَر هست😄
👈🏻اما در حقیقت قیمت کت و شلوار ۳۲۰ بود
و مردم به خیال یک خرید خوب زود میخریدن!!!
بعدها این دو تا نامشون رو عوض کردن و گذاشتن 👇🏽
#وزارت_صمت و #بورس_کالا
(به نقل از دکتر یزدی زاده)
✍️دیده بان انقلاب
@didebane_enghelab
#حکایت
🌷امام (علیه السلام) چه کسی را دوست دارد؟
🔷عماربن حیان گفت به حضرت صادق (علیه السلام) گفتم که اسماعیل پسرم به من نیکی می کند. حضرت فرمود من او را دوست می داشتم اکنون محبتم زیادتر شد. پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) خواهری رضاعی داشت روزی همان خواهر بر ایشان وارد شد.
💟همین که نظر پیغمبر(ص) بر او افتاد مسرور گردید و روانداز خود را برای او پهن کرد و او را بر روی آن نشانید با گشاده روئی و احترام بسویش توجه کرد و در صورت او می خندید تا از خدمت حضرت مرخص شد و رفت.
🔸اتفاقا همان روز برادرش نیز آمد ولی حضرت (صلی الله علیه و آله و سلم) آن نحو رفتاری که با خواهرش نمودند با او انجام ندادند.
💥بعضی از صحابه عرض کردند یا رسول الله با خواهرش سلوکی کردید که با برادر آن را بجا نیاوردید با آنکه او مرد بود؟ (یعنی سزاوارتر به آن محبت بود.)
💠فرمود علت زیادی احترام من این بود که آن دختر به پدر و مادر خویش بیشتر نیکی می کند.
📖منتهی الامال، ج 2، ص 324
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🆔 @besooyezohur
#حکایت
🚫بچه را آن طور نميزنند!
🌙شبهايي كه مرحوم حاج شيخ رجبعلي خياط جلسه ميرفتند، مسئول بردن و اوردن ايشان اقاي صنوبري بودند.
🔹يك روز آماده ميشود كه حاج شيخ را به جلسه ببرد، خانم ايشان از بچه اش ناراحت ميشود و يك دفعه به صورتي كه بچه غافل بوده به پشت او ميزند ؛
👈تا اين ضربه را ميزند ، كمر خودش خميده شده و به شدت شروع ميكند به درد گرفتن!
♦️آقاي صنوبري كه همسرش را در اين وضعيت ميبيند، ميگويد: من ميخواهم بروم دنبال حاج شيخ ، تو هم سوار شو تا سر راه به درمانگاهي برويم؛
🔸رفتند آقاشيخ رجبعلي را سوار كردند ، اقاي صنوبري به جناب شيخ گفتند : ميخواهم همسرم را دكتر ببرم ، براي ايشان دعا كنيد!
🔹حاج شيخ بلافاصله فرمودند : دكتر لازم نيست! بچه را آنطور نميزنند! برايش چيزي بخريد و خوشحالش كنيد ، مشكل حل ميشود!
🌀آقاي صنوبري نقل كرد براي بچه اسباب بازي خريديم و به محض اينكه به او داديم و خوشحال شد ، درد همسرم كه بسيار شديد بود برطرف شد.
💠به نقل از آیت الله #فاطمی_نیا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🆔 @besooyezohur
#حکایت
✍️💎
#پند_پیرمرد
پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان درحال مرگ به فرزندش:
✅منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
✅زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
✅به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
✅گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد،پس حکمتش را قبول کن)
✅عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت و داره به پایان میرسه (تو این دقیقه های کم،کسی را از دست خودت ناراحت نکن)
✅انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود
✅قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
✅انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🆔 @besooyezohur
#حکایت
💠 نبی مکرم اسلام (ص) همیشه دعا میکردند که خدایا انسان ظالم را با من همراه مکن.
⁉️ یا رسول الله حتی اگر ظالم در حق تو نیکی کند و با دیگران ظالم باشد؟
💠 حضرت فرمودند: «این بدترین حالت تسلط یک ظالم بر مؤمن است؛ چون الانسان عبید الاحسان؛ انسان بندهی محبت است. ترس آن دارم دل من به خاطر محبتهای یک ظالم به او نزدیک شود و مدتی بعد این دوستی، مرا شبیه ظالم کند.»
👈🏻 پس سعی کنیم با ظالم حتی دوستی هم نکنیم.
🌳🍂🌳🍂🌳🍂🌳🍂🌳🍂🌳
🆔 @besooyezohur
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
✅ #حکایت
✍️ شخصی بود که چندان مقید به احکام شرعی نبود، ولی هر وقت در مسیرش به بیرق و پرچم مجالس عزاداری امام حسین علیهالسّلام برمیخورد، به حضرت سلام میداد.
💠آن شخص از دنیا رفت و در قیامت پروندهی اعمالش را رسیدگی کردند و دیدند جهنّمی تمام عیار است.
لذا حکم صادر شد او را به جهنّم ببرند.
ملائکه پروندهی او را گرفتند و او را به سمت جهنّم بردند.
🔷در بین راه آن شخص بیرق امام حسین علیهالسّلام را دید. محکم ایستاد و به ملائکهای که او را میبردند گفت من در دنیا هیچ وقت بدون سلام کردن از این بیرقها رد نشدم و الآن هم باید بروم یک سلام بکنم، بعد با شما به جهنّم میآیم.
ملائکه گفتند نمیشود، کار تو تمام است و باید به جهنّم بروی.
💠تا این گفتگو بین آنها در گرفت، حضرت اباعبدالله علیهالسّلام که پای آن بیرق ایستاده بودند یک نگاه به آنها کردند و با همین نگاه، آن شخص و ملائکهی همراهش، خود را در حضور حضرت مشاهده کردند.
🔷حضرت فرمودند گفتگوی شما بر سر چه بود؟ ملائکه پروندهی اعمال آن شخص را تقدیم حضرت کردند.
حضرت نگاهی به آن کردند و به آن شخص فرمودند: این چیه؟ (یعنی چیز خوبی نیست) و پرونده را به ملائکه پس دادند.
ملائکه هم راه افتادند تا آن شخص را به جهنّم ببرند امّا در بین راه متوجّه شدند که به سمت بهشت میروند خیلی تعجّب کردند!
💠به پروندهی آن شخص نگاه کردند، دیدند حضرت با همان نگاهشان زیر نامهی اعمال آن شخص نوشتهاند:
یا مُبَدِّلَ السَّیِئاتِ الحَسَناتِ
ای کسی که بدیها را به خوبی تبدیل میکنی. ملائکه هم آن شخص را به بهشت بردند و تحویل دادند.
📚مصباح الهدی تٱلیف استاد مهدی طیّب
🦋
🍃🍁
💙🍃🦋
🆔 @besooyezohur
#حکایت
☘امام صادق علیه السلام فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم می فرمود: که حضرت عیسی علیه السلام از کنار
💥 قبری عبور می کرد که دید صاحب آن قبر را عذاب می کنند، سال دیگر که از آنجا گذشت دید دیگر عذاب برداشته شده
است، عرضه داشت بار پرودگارا چه شد که عذاب او قطع شد؟ خداوند وحی فرستاد که ای روح الله این مرد پسری
داشت که به سن بلوغ رسید او فردی صالح و نیکوکار است و او راهی را برای مردم هموار کرد و یتیمی را جا می داد
پس من به برکت عمل فرزندش از گناه او درگذشتم .
📚معاد شناسی علامه طهرانی،
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
🆔 @besooyezohur
#حکایت
🔸💠⚜💠🔸💠⚜💠🔸
#عبادت_در_بازار
💟روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با اصحاب نشسته بود.
#جوانی نیرومند، صبح زود، بر ایشان بگذشت.
🔹یکی پرسید: در این وقت صبح به کجا می روی؟
🔸گفت: به دکانم در بازار.
🔹گفتند: دریغا! اگر این صبح خیزی او در راه خدای تعالی می بود، نیک تر بود.
⚜رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: چنین مگویید، که اگر برای آن باشد که خود را از خلق بی نیاز کند و یا #معاش پدر و مادر خویش یا زن و فرزند را تأمین کند، او در همین حال، در راه خدا گام بر می دارد.
♻️💠♻️💠♻️💠♻️
✴️حضرت عیسی مسیح علیه السلام مردی را دید
🔹گفت: تو چه کار می کنی؟
🔸گفت: #عبادت می کنم.
🔹گفت: قوت و غذا از کجا می خوری؟
🔸 گفت: مرا برادری است که قوت مرا فراهم می آورد.
🔹عیسی (ع) گفت: پس برادر تو از تو #عابدتر است.
💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠
🆔 @besooyezohur