eitaa logo
BEST_STORY
186 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
آبی به رنگ احساس من 💕 پارت ششم با تعجب نگاهم کرد..اون 4 نفر ساکت بودن..محو تماشای زیبایی عمارت شده بودند..حتی اون دوتا که همه ش گریه و زاری راه انداخته بودند هم ساکت وایساده بودن وبا دهان باز به اطرافشون نگاه می کردن.. ولی من نه.. کسی عصا زنان از پله ها پایین اومد..نگاه همه به اون طرف کشیده شد.. یه مرد عرب که لباس سرتا پا سفید عربی به تن داشت..در حالی که لبخند بزرگی بر لب داشت شکم بزرگش رو هم داده بود جلو .. با اون هیکل مزخرفش به طرفمون اومد.. با دیدنش چندشم شد..نگاهمو ازش گرفتم.. ما 5 نفر ردیف کنار هم ایستاده بودیم..جلومون ایستاد.. سرمو انداخته بودم پایین..ولی زیر چشمی نگاهش می کردم..جلوی هر کدوممون می ایستاد و دقیق نگاهمون می کرد.. من اخر از همه ایستاده بودم..اروم اروم با لبخند کمرنگی سرشو تکون می داد و می اومد جلو.. تا اینکه رسید به من..سرم هنوز پایین بود.. به عربی یه چیزی گفت ولی متوجه حرفش نشدم.. همون مرد گفت :شیخ میگه سرتو بگیر بالا.. به حرفش گوش نکردم ..دسته ی عصاش رو گذاشت زیر چونه م..اروم سرمو بلند کرد..نگاهش نمی کردم..ولی سنگینیه نگاه اون رو روی صورتم حس می کردم.. عصاش رو فشار داد..یعنی نگاهم کن.. دردم گرفته بود..با اخم زل زدم بهش..مرتیکه ی عوضی.. همین که نگاهش کردم..لبخند روی لباش پررنگ شد.. سرخوش با صدایی که از بیخ گلوش در می اومد گفت :ماشاالله..ماشااالله.. توی دلم گفتم :ماشاالله به اون شکم گنده ت..مرتیکه ی هیز.. نگاه اون شیفته و مشتاق بود ولی نگاه من پر از نفرت وبیزاری..سرمو کشیدم عقب.. کمی عقب رفت..با دست به یکی از زن ها اشاره کرد..یه پاکت بزرگ توی دستش بود.. داد به همون مردی که ما رو تحویل داده بود..اون هم یه لبخند بزرگ تحویل شیخ داد و تشکر کرد.. شیخ هم با رضایت سرشو تکون داد.. هر 3 مرد از عمارت رفتن بیرون..شیخ با همون زن یه کم عربی حرف زد بعد هم از عمارت خارج شد.. زن داد زد :جمیله..جمیله.. یه زن تقریبا جوون از اون طرف سالن سریع اومد بیرون.. زنی که صداش کرده بود چند کلمه باهاش عربی حرف زد..بعد هم رفت بالا.. بعد از رفتن اون..همون زنی که اسمش جمیله بود..رو به ما به فارسی گفت :همراه من بیاین.. پس فارسی بلد بود..هه..لابد اینو استخدام کردن که هر وقت دختر ترگل ورگل ایرانی تحویلشون دادن این زن زبونشون رو ترجمه کنه.. پشت سرش حرکت کردیم..اون یکی زن هم پشت سرمون می اومد.. بالای پله ها ایستادم..نگاهی به اطرافم انداختم..روبه روی پله ها یه فضایی شبیه به سالن پایین بود..دو طرفش هم به راهروهای بزرگی منتهی می شد که وقتی رفتیم جلوتر متوجه شدم چند تا در توی هر کدوم از راهروها قرار گرفته.. جلوی یکی از اتاق ها ایستاد وگفت :هرکدوم از شماها تو یه اتاق می مونه..برای تک تکتون ندیمه هست که فعلا تا تکلیفتون مشخص نشده کارهاتونو اون انجام میده.. لحنش و چهره ش سرد بود..وقتی حرف می زد ته لهجه داشت.. در اتاق رو باز کرد..رفتیم تو..خودش هم همراهمون اومد.. فضای اتاق خیلی بزرگ بود..یه پنجره ی بزرگ سمت راست..یه تخت دونفره درست روبه روش بود..یه میز ارایش به رنگ طلایی هم روبه روی تخت قرار داشت..توی دیوار سمت چپ سرتاسر کمد دیواری کار شده بود.. جمیله : اول دوش می گیرین ولباس عوض می کنید..ندیمه شما رو اماده می کنه..بعد میاین پایین..شیخ باید باهاتون حرف بزنه.. رو به اون زن یه چیزایی به عربی گفت که اون هم با سر تایید کرد و از اتاق رفت بیرون.. --هر کدوم تو اتاق های خودتون میرین ..ندیمه هاتون میان توی اتاقاتون.. به من اشاره کرد وگفت :تو..توی این اتاق می مونی.. با پرخاش گفتم :من اسم دارم..تو.. پرید وسط حرفم وگفت :برام مهم نیست..اینها رو شیخ ازتون می پرسه.. در اتاق باز شد و یه زن تقریبا میانسال در حالی که لباس عربی بلندی به تن داشت وارد اتاق شد.. بقیه همراه جمیله از اتاق رفتن بیرون.. مستاصل روی تخت نشستم..سرمو گرفتم توی دستام..اینجا دیگه چه جور جهنمیه؟.. --بلند شو.. با تعجب سرمو بلند کردم ونگاهش کردم..این هم فارسی بلد بود؟!.. -تو فارسی بلدی؟!.. سرد جوابمو داد :باید حموم کنید.. زورش می اومد جوابمو بده..از جام بلند شدم.. زیر لب غریدم :مردشور خودتون و شیخ شکم گنده تون رو ببرن.. مطمئن بودم شنیده..ولی چیزی نگفت.. رفتم تو حموم که دیدم داره دنبالم میاد.. روبه روش وایسادم وگفتم :تو کجا؟.. --حمام .. -می دونم ولی میخوام تنها باشم.. --من هم باید پیشتون باشم.. -نمی خوام.. پوزخند زد وگفت :خبر میدم یکی از نگهبان ها بیاد توی حموم مراقب باشه.. با خشم نگاهش کردم..عجب زن پررویی بود.. جوابش رو ندادم ورفتم تو..اون هم پشت سرم اومد.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت هفتم زیر دوش ایستاده بودم..صورتمو گرفتم بالا.. اشک از چشمام جاری شد..ولی چون زیر دوش بودم معلوم نبود که دارم اشک می ریزم.. تصویر اریا لحظه ای از جلوی چشمام محو نمی شد.. صدای کیارش توی سرم می پیچید..(خودم کشتمش..خلاصش کردم).. خدایا یعنی اریای من مرده؟..چرا سرنوشت ما اینجوری شد؟..حالا که عاشقش شدم چرا ازم گرفتیش؟.. اون بهم قول داد که بر می گرده..ولی رفت..برای همیشه رفت.. شونه م از زور گریه می لرزید..خداروشکر اون قسمت که من ایستاده بودم یه پرده کشیده شده بود و اون زن نمی تونست منو ببینه.. فصل دوم حوله رو محکم دورم پیچده بودم..ندیمه رفت از تو کمد برام لباس بیاره.. -اسمت چیه؟.. همونطور که سرش تو کمد بود ..گفت :واحده.. یه لباس به رنگ سبز در اورد..انداختش رو تخت.. --بپوش.. حوله رو دورم محکم کردم ولباس رو از روی تخت برداشتم..نگاهش کردم..خیلی خوشگل بود..ولی یقه ش زیادی باز بود..استین هاش هم تور بود.. -این دیگه چیه؟..یه چیز پوشیده تر بده.. نگاهش کردم..پوزخند زد وگفت :از این بدترش هم باید بپوشی.. متعجب نگاهش کردم..یعنی چی؟!..از این بدتر؟!!!!!.. مجبورم کرد همونو بپوشم..دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم..تا می گفتم اینو نمی خوام یا اینکارو نمی کنم..می گفت نگهبان خبر می کنم.. زبون ادمیزاد سرش نمی شد.. -ولم کن.. --باید موهاتو درست کنم.. -نمی خوام..همینجوری خوبه.. یه حریر سبز رنگ گرفت جلوم وگفت :باید اینو رو موهات بذارم بعد هم نقاب بزنی.. با تعجب گفتم :نقاب؟!..برای چی؟!.. با غیض جواب داد :انقدر سوال نپرس..دستوره شیخه.. شونه م رو گرفت و محکم منو نشوند رو صندلی.. با استرس پامو تکون می دادم..بازم خوبه این حریر رو مینداخت رو سرم.. -نمیشه یه فکری واسه یقه ی این لامصب بکنی؟..زیادی بازه.. جوابم رو نداد..تا الان داشت مثل بلبل حرف می زدا..حالا لال شده.. از توی اینه به خودم نگاه کردم..صورتم ارایش ماتی داشت..موهای بلندم رو فر داد وحریر سبز رو روی موهام انداخت..از زیر موهام رد کرد وبا یه سنجاق خوشگل کنار سرم بست.. یه زنجیر که روش نگین های سبز رنگ داشت رو روی پیشونیم بست..درست لبه ی حریر.. در اخر یه نقاب که جنسش از حریر بود ولبه هاش پر بود از نگین های سبز وطلایی که به صورت ریشه از لبه ش اویزون بود..با دقت برام بست..چشمای سبزم با وجود اون همه رنگ سبز و براق پررنگ تر شده بود.. با دنباله ی همون حریر که روی موهام بود..کمی قسمت یقه م رو پوشوند..ولی باید مرتب درستش می کردم که از روی سینه م کنارنره..بازم خوبه اینو گذاشت.. یه کفش پاشنه بلند بندی به رنگ سبز وطلایی گذاشت جلوی پاهام ..پام کردم..چه جالب..اندازه بود..حتما کارشون اینه..از بس دختر با این قد وهیکل دیدن که از سایزشون هم باخبرن.. --تموم شد..باید بریم پایین.. دیگه شب شده بود..از پنجره بیرونو نگاه کردم..تاریکه تاریک بود..نگاه اخر رو از توی اینه به خودم انداختم.. باورم نمی شد این من باشم..دختری با لباس براق سبز عربی..با اون نقاب.. نمی دونم چرا یه دفعه بغض کردم..اشک نشست توی چشمام..یعنی قراره امشب چی به سرم بیاد؟!.. واحده متوجه شد .. سریع گفت :گریه نکن..چشمات سرخ میشه ..شیخ خوشش نمیاد.. داد زدم :به درک..مرده شورشو ببرن..اه.. --ساکت شو..کسی حق بی احترامی به شیخ رو نداره.. بی توجه به حرفش به طرف در رفتم..پاشنه ی کفشم زیادی بلند بود..چند بار نزدیک بود بخورم زمین.. واحده پشت سرم می اومد..نمی دونم چرا انقدر حرصی شده بودم..کلافه بودم..اون طرف عشقم مرده بود و اینطرف داشتن منو مثل عروسک درست می کردن..که چی بشه؟..باهام بازی کنن؟..لعنت به همتون.. تند تند پله ها رو طی می کردم..یه مرد کنار پله ها ایستاده بود..برعکس اینا که لباس عربی پوشیده بودن این کت و شلوار تنش بود..پشتش به من بود.. با غیض رومو برگردوندم..برگشتم تا ببینم واحده هم داره دنبالم میاد یا نه .. 2 تا پله مونده بود که دنباله ی لباسم گیر کرد زیر پاشنه ی کفشم وهمراه با جیغ خفیفی به طرف جلو خیز برداشتم.. نمی دونم چی شد ولی فقط اینو فهمیدم که محکم خوردم به همون مرد و برای اینکه نیافتم استین کتش رو چسبیدم.. ولی با این حال روی زمین زانو زدم..با این کارم شال حریر کمی کنار رفت و سینه م معلوم شد..سریع درستش کردم.. قلبم تند تند می زد..ترسیده بودم..نگاهمو کشیدم بالا..از روی استینش که توی دستم بود..اومدم بالاتر.. نگاهم به صورتش افتاد.. یه مرد جوون با چشمان خاکستری..نگاه نافذ و سردش رو دوخته بود تو چشمای من..دستشو محکم کشید عقب.. خودمو جمع و جور کردم و از روی زمین بلند شدم..بدون اینکه ازش معذرت بخوام از کنارش رد شدم.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت هشتم واحده کنارم اومد وگفت :همین اول باید دست وپا چلفتگی در میاوردی؟..اون هم جلو اقای شاهد؟.. سرجام وایسادمو با غیض گفتم :شاهد دیگه کدوم خریه؟.. با پرخاش گفت :ساکت شو..همین اقایی که خوردی بهش..شانس اوردی نزد تو صورتت..اقای شاهد این گستاخی ها رو نمی تونه تحمل بکنه.. اروم برگشتم ..تا به این به قول واحده اقای شاهد نگاه کنم..ولی اونجا نبود.. واحده بازومو کشید.. --بیا بریم..به اندازه ی کافی وقت تلف کردی.. دستمو کشیدم عقب.. -ولم کن..خودم میام.. دنبالش رفتم تو سالن..اوه اوه..اینجارو.. نزدیک به 10تا مرد عرب توی سالن جمع شده بودند..اون 4 تا دختر هم درست مثل من لباس پوشیده بودند ولی رنگ بندی لباسشون با من فرق داشت.. واحده بازومو گرفت و منو برد سمتشون..کنارشون ایستادم..ردیف تو یه خط ایستاده بودیم.. سرمو بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم..5 نفر روی صندلی درست روبه روی ما نشسته بودند..4 نفر مرد عرب که سرتا پا لباس عربی به تن داشتند..و اون یکی مرد هم..همون کسی بود که جلوی پله ها بهش خورده بودم..اقای شاهد.. شیخ هم بالا نشسته بود..نگاهش رنگ رضایت داشت..سرخوش می خندید.. به زبان عربی یه چیزایی گفت.. شاهد از جاش بلند شد..رو به شیخ چند کلمه عربی حرف زد..بعد هم به طرف ما اومد.. واحده کنارم ایستاده بود..زیر لب گفتم :چی میگن؟!..می خوان چکار کنن؟!.. چیزی نگفت.. با التماس گفتم :توروخدا بگو..خواهش می کنم.. خیلی اروم گفت :همیشه اول اقای شاهد انتخابش رو می کنه..بعد نوبت به بقیه میرسه.. در حالی که سرم پایین بود با تعجب زمزمه کردم :چی رو انتخاب می کنه؟!..مگه ما کالا هستیم؟!.. --از کالا هم براشون ناچیزترین..دیگه ساکت شو و حرف نزن..برات دردسر میشه.. چیزی نگفتم ..با خشم دستمو مشت کرده بودم..در مورد دخترایی که فرستاده میشن به دبی یه چیزایی شنیده بودم ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم خودم به این روز بیافتم.. یعنی انقدر بی ارزشم که منو معامله می کنند؟!..هر کی قوی تره میاد جلو وشکارش رو بر میداره؟!.. هه..اینجا درست مثل یه جنگله..با قانون جنگل میره جلو..شیر که سلطان جنگله حق داره لذیذترین شکار رو برداره..بقیه هم لاشه های شکار رو می خورن.. از همشون متنفرم..یه مشت ادم پست و عوضی که هیچ بویی از انسانیت نبردن.. از پشت همون نقاب به تک تکشون نگاه کردم..اون مردایی که روی صندلی نشسته بودند..شیخ..وبقیه که دور تا دور شیخ جمع شده بودند.. نگاهشون از سر لذت بود..چشم های هیز وهوس بازشون روی اندام ما می چرخید..ولی نمی دونستم چرا ازمون خواسته بودن نقاب بزنیم؟!.. طبق معمول نفر اخر من بودم..بهتر..ای کاش هیچ وقت جلو نیاد..ای کاش همون موقع زمین دهان باز می کرد ومنو می کشید تو خودش..ولی همه ش ای کاش بود وبس..امیده واهی بود..پوچ و بی اساس..اینجا اخر خطه.. زور شیر از بره بیشتره..پس هر کی زور و قدرتش بیشتر باشه پیروزه؟!.. این یارو می تونه اون شیر باشه..ولی من اون بره نیستم.. از نفر اول شروع کرد..یه سیگار تو دستاش بود.. با ژست خاصی توی هوا تکونش داد و با صدای گیرایی گفت :بازش کن.. دختر که یکی ازهمون کم سن وسال ها بود با ترس زل زد بهش.. با تته پته گفت :چ..چی؟!.. محکم داد زد:نقابت.. همچین داد زد چهارستون بدنم لرزید..اون دختر که داشت پس میافتاد.. پس اینم فارسی بلده..اصلا لهجه نداشت..فارسی رو خیلی روان تلفظ می کرد.. دختر دستای لرزونش رو اورد بالا و گره ی نقاب رو باز کرد..نقابش رو برداشت.. شاهد چشماش رو ریز کرد و دقیق نگاهش کرد..اون دختر چشمان ابی زیبایی داشت..ولی صورتش معمولی بود..لباسش هم به رنگش چشماش می اومد.. بی توجه بهش اومد سروقت نفر بعدی..ولی فقط نگاهش کرد..نفر بعدی..به اون هم فقط نگاه کرد..بعدی رو هم همینطور.. انگار فقط می خواست توسط نفر اول ازمون زهرچشم بگیره..با دادی که سر اون زد مطمئنا بقیه بی چون و چرا دستوراتشو انجام میدادن.. نگاهش به من افتاد..سرمو انداختم پایین..اروم به طرفم اومد..قلبم تو دهنم بود..بی محابا می تپید..استرس داشتم.. دروغ چرا می ترسیدم..از عاقبتی که در پیش داشتم هراس داشتم..ولی تا اونجایی که می تونستم جوری رفتار می کردم که پی به ترسم نبره.. روبه روم ایستاد..با لحن خشکی گفت :نقابت رو باز کن.. سرمو بلند کردم..توی چشمام غرور ریختم..چیزی که بعد از مرگ مادرم و فهمیدن خبر کشته شدن اریا در من به وجود اومده بود..غــرور.. چشمان سبز وحشیم رو دوختم توی چشمای خاکستری و نافذش.. به حرفش گوش نکردم..بذار بفهمه مثل بقیه ضعیف نیستم..شاید برای اون یه بره ی لذیذ باشم ولی از دید خودم اینطور نبود..فوقش یه کشیده می خوردم ولی خودمو نمی بازم.. داد زد :نشنیدی چی گفتم؟.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت نهم گلوم خشک شده بود..از زور اضطراب بود..سعی کردم صدام کوچکترین لرزشی نداشته باشه.. جدی و سرد گفتم :اگر می خواستید برش داریم..پس دیگه چرا گفتید نقاب بزنیم؟.. نگاهش توی چشمام ثابت موند..از توی چشماش ناباوری رو می خوندم..فکر نمی کرد جوابش رو بدم.. به طرف میز وسط سالن رفت..نفسم رو دادم بیرون..سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد.. دوباره برگشت..همونطور که بهم زل زده بود به طرفم اومد..روبه روم ایستاد.. حالت صورتش اون رو خونسرد نشون می داد.. یه دفعه به طرفم خیز برداشت ..با خشونت بازوم رو محکم گرفت و منو کشید سمت خودش.. تا به خودم بیام گره ی نقاب توسط شاهد باز شده بود و افتاده بود جلوی پام.. نگاهم رنگ ترس داشت..دهانم باز مونده بود.. نگاهش روی تک تک اجز ای صورتم می چرخید..روی چشمام ثابت موند.. زیر لب غرید :خیلی گستاخی..و همینطور زیبا..هردو رو با هم داری..غرور و زیبایی.. بازوم رو محکمتر فشرد و با لحن محکم و قاطعی تقریبا داد زد :می تونید انتخابتون رو بکنید.. همونطور که به من خیره شده بود ..با پوزخند گفت :من انتخابم رو کردم.. اشک توی چشمام جمع شد..خواستم بازوم رو بکشم بیرون ولی نذاشت..قطره قطره اشکام صورتمو خیس کرد.. تو چشمای خاکستریش خیره شدم وبا حرص گفتم : ولم کن..با من کاری نداشته باش..من کالا نیستم که میخوای بخریم.. نگاهم کرد ..کم کم اخماش باز شد...قهقه ای زد که بقیه هم زدن زیر خنده.. به تک تکشون نگاه کردم..صورت شاهد از زور خنده سرخ شده بود..انگار براشون بامزه ترین جک سال رو تعریف کرده بودم.. زیر لب غریدم :مـرض.. صدای خنده ش قطع شد..همچین زد توی صورتم که حس کردم یه طرف صورتم لمس شد.. پرت شدم و افتادم رو زمین..دستمو گذاشتم روی صورتم.. دیگه نمی تونستم هیچ جوری جلوی اشکامو بگیرم.. از سوزش این سیلی نبود..از سوزش سیلی بود که روزگار بهم زده بود.. زخمی که بر دلم بود هیچ وقت نمی خواست خوب بشه.. چون مرحمی براش پیدا نمی شد.. اروم از جام بلند شدم..رو به روش ایستادم..هر چی نفرت توی وجودم بود جمع کردم تو چشمام وبهش نگاه کردم.. بی توجه به نگاه من رو به شیخ به عربی یه چیزایی گفت..شیخ هم بلند خندید و سرشو تکون داد.. دو نفر از همون مردان عرب به طرفم اومدن..دوطرف بازومو گرفتن.. با تعجب نگاهشون می کردم..شاهد افتاد جلو و اون دوتا مرد هم در حالی که منو دنبال خودشون می کشیدن..پشت سرش راه افتادن.. خودمو می کشیدم عقب وداد می زدم :ولم کنید..منو کجا می برید؟..ولم کن.. فقط منو دنبال خودشون میکشیدن..ازاون زبون نفهم ها بیش از این هم نمی شد توقع داشت.. اشک صورتمو خیس کرده بود..هق هقم رو توی گلوم خفه کرده بودم..همین اشک ها هم زیاد بود.. جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد..راننده که لباس فرم تنش بود در عقب رو باز کرد..شاهد رفت تو ماشین.. منو هم به زور نشوندن کنارش..در رو بستن..خواستم درو باز کنم ولی باز نمی شد..قفل شده بود.. می زدم به در..حالت عصبی بهم دست داده بود..می دونستم اگر باهاش برم کار تمومه..نمی خواستم اینجوری بشه.. همچین سرم داد زد که سرجام خشک شدم.. -بتمرگ سرجات.. حرکت نکردم..پشتم بهش بود..اروم اروم برگشتم سمتش و نگاهش کردم.. با خشم ابروهاشو جمع کرده بود و به من نگاه می کرد.. -منو کجا می بری؟..بذار برم.. پوزخند زد وبه روبه رو نگاه کرد.. --بری؟..مفت به دستت نیاوردم.. نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حالا حالاها باهات کار دارم.. تنم از نگاهش لرزید..حسم می گفت خواب های شومی برام دیده.. --بهتره ساکت باشی..اگر بخوای سر وصدا کنی فقط خودتو خسته کردی..راه به جایی نمی بری.. به صندلی ماشین تکیه دادم..احساس می کردم تهی شدم..از همه چیز..یعنی عاقبتم چی میشه؟.. راننده ترمز کرد..شاهد از ماشین پیاده شد..جم نخوردم..در سمت منو باز کرد وبی هوا بازومو گرفت و کشید .. چندبار تقلا کردم ولی ولم نمی کرد.. وقتی برگشتم روبه روم یه عمارت که نه یه قصر رو دیدم..در اثر نور چراغی هایی که دورتا دورش رو احاطه کرده بود می درخشید.. مثل یه مرواید در دل یک صدف..این عمارت هم همینطور بود..چون مرواریدی وسط این باغ بزرگ می درخشید.. دهانم ازاون همه شکوه باز مونده بود..اینجا هزار برابر از عمارت شیخ زیباتر بود.. هر چی جلوتر می رفتیم..شکوه و جلالش بیشتر به چشم می اومد..اینجا هم درست روبه روی عمارت یه اب نما قرارداشت.. ولی این مجسمه ی طلایی کجا اونی که توی عمارت شیخ بود کجا.. یه مجسمه ی بزرگ از تصویر یک زن به رنگ طلایی که واقعا تلالو خاصی داشت..چشم رو می زد.. باید خیلی ثروتمند باشه..خیلی خیلی ثروتمند..به معنای واقعیه کلمه..اینجا داره پادشاهی می کنه.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت دهم خود به خود دنبالش می رفتم..من که عمارت شیخ به چشمم نمی اومد و از گوشه گوشه ش نفرت داشتم نمی تونستم چشم ازاینجا بردارم.. تو خواب و رویا هم همچین جایی رو ندیده بودم.. رفتیم تو..داخلش هزار برابر از بیرونش زیباتر بود..یه فضای بزرگ روبه رومون بود..واردش که می شدی دوطرفت سالن قرارداشت..با کلی اشیاء و دکوری های عتیقه..بیشتر شبیه به نمایشگاه عتیقه بود تا خونه..چرا این پولدارا انقدر به عتیقه جات علاقه دارن؟!.. دو طرف سالن دوتا پله به صورت مارپیچ قرارداشت.. که وقتی نگاه کردم دیدم هر دو به سالن طبقه ی بالا منتهی میشه..حتما بالا هم به همین بزرگیه.. وسط سالن ایستاده بودیم..سنگینی نگاهش رو روی صورتم احساس کردم..نگاهمو چرخوندم و دوختم توی چشماش.. لبخند کجی نشسته بود گوشه ی لباش .. --چی شد؟..دیگه تقلا نمی کنی؟.. ابروهامو کشیدم تو هم و با غیض گفتم :مگه نگفتی خودمو خسته نکنم؟..دارم همین کارو می کنم..تو یه دیوی ..یه ادم پست.. خنده ی مسخره ای کرد وگفت :اره من دیوم..پست هم هستم.. زل زد توی چشمامو و همونطورکه بازوم تو دستش بود محکم تکونم داد وگفت :ولی تو اون شاهزاده خانم نیستی که به دست من اسیره..چون راه فراری برات نیست.. تو صورتش زل زدم و زیر لب غریدم :فقط خفه شو.. چشماش بازتر شد..نگاهش روی چشمام می چرخید.. --مثل اینکه اون سیلی برات کم بوده اره؟..گستاخ تر ازاین حرف هایی..می دونی با دخترای مثل تو چکار می کنم؟.. منو کشید جلو..چشمای خاکستریش برق می زد.. ادامه داد :اروم اروم شکارشون می کنم..جوری که برام لذت بخش باشه..معلومه دختر ضعیفی نیستی..پس باهات قوی برخورد می کنم.. بلند صدا زد :زبیده..زبیده.. از صدای دادش لرزیدم.. یه زن تند تند از پله ها اومد پایین..جلومون ایستاد و به فارسی گفت :بله اقا.. بازومو ول کرد و کمی به جلو هلم داد.. --اماده ش کن..همه چیزو بهش بگو.. --اطاعت اقا.. چند لحظه نگاهم کرد وبعد هم از پله ها بالا رفت.. اون زن که از تیپ و قیافه ش معلوم بود ندیمه ست به طرفم اومد و گفت :بریم.. با اخم گفتم :کجا؟.. بازومو گرفت و منو به طرف پله ها برد..دیگه تقلا نمی کردم.. خودمو سپرده بودم دست تقدیر..بذار ببینم چی می خواد بشه.. شده بودم مثل یه ماهی که افتاده تو خشکی و با باز و بسته کردن دهانش دنبال اب می گرده تا بتونه زنده بمونه.. منم باید این راه رو ادامه میدادم تا خودمو به اب برسونم..به زندگی.. اگر ساکت و ساکن باشم خفه میشم.. ولی اگر تلاش کنم.. شاید بتونم به هدفم برسم.. طبقه ی بالا هم به بزرگی پایین بود..شاید کمی کوچیکتر..گوشه گوشه ش مجسمه های بزرگ طلایی قرار داشت.. زبیده دستمو کشید..انتهای سالن 2 تا راهروی بزرگ کنار هم بود..رفتیم سمت راست..دقیقا 5 تا اتاق سمت چپ و 5 تا هم سمت راست بود.. در دوم رو باز کرد.. قبل ازا ینکه وارد اتاق بشیم با شنیدن صداش نگاه هر دومون به اون طرف کشیده شد.. --زبیده.. وسط سالن ایستاده بود..دستاش رو کرده بود تو جیبش و با ژست خاصی ایستاده بود.. اخم کمرنگی هم بر پیشانی داشت.. زبیده سریع جواب داد :بله اقا.. --بذارش تو اتاق و بیا باهات کار دارم..همین حالا.. --اطاعت اقا.. زبیده اروم منو هل داد تو اتاق وبدون هیچ حرفی در رو بست..صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم.. لعنتی..قفلش کرد.. برگشتم و به اتاق نگاه کردم..خیلی بزرگ بود.. اینجا هم تخت دونفره گذاشته بودند..با نمایی سلطنتی..میز ارایش که روش پر بود از وسایل ارایشی گرون قیمت..کمد پر از لباس های زیبا و جذاب..در رنگ های مختلف..بعضی هاشون نسبتا پوشیده بود و بعضی ها هم نپوشی سنگین تری.. به همه جا سرک کشیدم.. با شنیدن چرخش کلید توی در سرجام ایستادم..نگاهم به در خشک شد..اروم باز شد و شاهد اومد تو..در رو پشت سرش بست.. من دقیقا وسط اتاق ایستاده بودم..پشتش رو به در کرد و دستاشو برد پشت..نگاهش خشک بود..سرد..انگار که داره به شیء دلخواهش نگاه می کنه..نه یه انسان.. به طرفم قدم برداشت..ناخداگاه من هم یه قدم به عقب برداشتم..با هر قدم اون من یه قدم می رفتم عقب تر..تا جایی که رسیدم به تخت..سریع نشستم..سرمو انداختم پایین..تور روی سینه م رو کمی کشیدم پایین.. سکوت سنگینی بر فضای اتاق حاکم بود.. سکوتی پر از تشویش و اضطراب..انگشتامو تو هم گره زده بودم و با استرس اروم پیچ و تابش می دادم.. بالاخره سکوت رو شکست..صداش پر از قاطعیت بود.. --قبل ازاینکه زبیده باهات حرف بزنه و قانون اینجا رو برات توضیح بده..ترجیح دادم اول خودم یه سری چیزها رو برات روشن کنم..چیزهایی که اگر بهشون عمل نکنی.. سکوت کرد..سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. با همون لحن خشک ادامه داد :فکر می کنم خودت بهتر بدونی چی میشه.. نگاهم بی تفاوت بود.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت یازدهم با صدای بلند و رسا گفت :من عرب نیستم..پس قانون من با مردان اینجا فرق می کنه.. متعجب نگاهش کردم..یعنی چی قانوش با مردان اینجا فرق می کنه؟.. --مرد های عرب دخترای ایرانی رو فقط برای ..لذت و هوس و خوش گذرانی می خوان.. قهقهه زد وگفت :منم بدم نمیاد..کی از لذت خوشش نمیاد؟..هیچ کس..ولی روش من با اونا فرق می کنه..من همیشه دنبال بهترینم.. با لبخند کجی نگاهم کرد وگفت :نمیگم تو بهترینی..ولی می تونی باشی..چون جسوری انتخابت کردم..و می خوام اونطور که تو قانونه من هست باهات رفتار کنم..در اون صورت برام لذت داری.. به طرفم اومد..دستام یخ بسته بود..چونم رو محکم گرفت توی دستش و فشار داد.. -- همین الان..همینجا هم می تونم کار رو تموم کنم..ولی نه..اینجوری لذتی برام نداری.. صورتمو پس زد وگفت :حاضرم ماه ها صبر کنم ولی لذت واقعی رو از تو ببرم..اما نه..نیازی به این همه تحمل نیست.. سرخوش خندید وگفت :نه گربه ی چشم سبز وحشی..تو می تونی به من بالاترین لذت رو بدی..ولی نه فقط از نظر لذت و شهوت..از همه نظر می تونی من رو سیراب کنی..فقط در اختیار منی..و برای من کار می کنی.. با حرفاش هم گیجم می کرد هم بر وحشت م اضافه می کرد..یه جور خاصی جملاتش رو بیان می کرد..انقدر کوبنده که مجبور به سکوت می شدی.. -- من صبرم زیاد نیست..ولی برای اون لذت واقعی می تونم چند روز تحمل کنم.. مستقیم زل زد تو صورتم وگفت :گفتم که باهات خیلی کارا دارم.. به طرفم اومد..چند لحظه نگاهم کرد..یه دفعه خم شد و بازومو گرفت و بلندم کرد.. قلبم اومد تو دهنم..بدنم لرزش نامحسوسی داشت..تور روی سینه م رفت کنار..منو کشید سمت خودش..بازوم به سینه ش تکیه کرده بود.. چشمان خاکستری ونافذش رو توی چشمام دوخت .. با دست دیگه ش اروم رو کمرم کشید و با حرص زیر لب گفت :حیفه همینجوری..دختر جسور ومغروری چون تورو به دست بیارم.. دستشو محکم تر کشید پشتم وگفت :باید براش برنامه ریزی کنم..پس منتظر باش گربه ی وحشی.. به قول خودش نگاه وحشیم رو دوختم توی چشماش و با خشم گفتم :برو بمیر..ولی ..ادمایی مثل تو لایق مردن هم نیستن.. محکم هلم داد..افتادم رو تخت..با پوزخند نگاهم کرد.. --بهتره زبونت رو کوتاه کنی..وگرنه کاری می کنم یه کلمه هم نتونی به اون زبون تند و تیزت بیاری.. بعد از چند لحظه عقب گرد کرد واز اتاق رفت بیرون.. بی حال روی تخت افتادم..تمام مدت که بازومو گرفته بود بغض کرده بودم.. سرمو گذاشتم رو دستم و اروم زدم زیر گریه..خدایا چی در انتظارمه؟..این حیوون می خواد با من چکار کنه؟.. سرمو بلند کردم..چون خم شده بودم پلاک ( الله) افتاده بود رو دستم.. با انگشت اشاره م اروم کشیدم روش..چشمامو بستم.. صدای اریا هنوز توی گوشم بود.. (-این..گردنبند ماله منه؟!..پس.. اریا :این گردنبند یه صاحب داره..اونم تویی..) اشک هام تند تند از چشمام سرازیر شدند.. (-اریا..تنهام نذار..من توی این دنیا جز مامانم هیچ کسی رو ندارم..تو بهترین مردی هستی که می شناسم..کسی که ازته دلم می خوامش..اریا.. اریا :بهار..نمی تونم..نمیشه..شاید ..یه روزی..) چشمامو باز کردم..به پلاک نگاه کردم.. (اریا :به خدا نمی تونم ازت دل بکنم..برام سخته.. -منم همینطور.. اریا :می تونی صبر کنی؟.. -تا هر وقت که تو بگی.. اریا :می تونی در برابر مشکلات زندگی من بایستی؟.. -تا وقتی در کنار تو و با تو هستم می تونم.. -- پس صبر کن..من برمی گردم..من بر می گردم..من بر می گردم).. پلاک رو تو دستام فشردم.. با صدای نسبتا بلندی که کمی هم گرفته بود گفتم :پس چرا برنگشتی؟..تو هم منو تنها گذاشتی..اریاااااا..چرا تنهام گذاشتی؟..چرا؟.. شونه م از زور گریه می لرزید..دلم به درد اومده بود..از دست تقدیر..از دست سرنوشت..از بی وفایی روزگار.. (آریا :با من اینکارو نکن بهار..برام سختش نکن..باید برم..دل کندن ازت سخته..ولی باید برم..بهارم..خداحافظ..).. هق هق می کردم..پلاک رو توی دستم فشار می دادم و ازته دل ضجه می زدم.. خدایا به فریادم برس..کمکم کن.. اریا.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت دوازدهم روی تخت نشستم و اشک هامو پاک کردم..این اشک ها هیچ فایده ای برام نداشت..نه دردی ازم درمان می کرد نه حتی تسکینم می داد..فقط دل زخمی و شکسته ی من رو به اتیش می کشید.. با باز و بسته شدن در نگاهم به اون سمت کشیده شد..زبیده اومد تو اتاق.. یه زن چهار شونه و قدبلند..چهره ی سبزه با چشمان مشکی..نگاهش جور خاصی بود..سنگین و دقیق.. به طرفم اومد و گفت :بلند شو..باید حاضربشی.. دستامو تو هم فرو کردم وگفتم :برای چی؟!.. --اقا امشب مهمون دارن..زود باش.. با حرص گفتم :اقاتون مهمون دارن..به من چه؟.. با خشونت گفت :زیادی حرف می زنی..تا نگهبان رو خبر نکردم بلند شو.. با خشم نگاهش کردم وگفتم :شما اینجا رسم دارید اگر زورتون به طرف مقابلتون نرسید سریع دست به دامن نگهباناتون بشین؟!.. چند لحظه مات نگاهم کرد.. بعد هم به طرف میز ارایش رفت وگفت :بلند شو بیا اینجا..باید اماده ت کنم.. دستامو گذاشتم رو تخت و گفتم :گفتم که نمیام.. --خیلی خب..پس با نگهبان طرفی.. نگاهم کرد..مجبوربودم سکوت کنم.. -مگه همین که تنمه چشه؟.. --اقا ازاینجور لباسا خوششون نمیاد.. -به درک..لابد ازاونایی خوشش میاد که دو وجب هم بلندیش نمیشه.. اره؟.. بی توجه به حرف من رفت سمت کمد و یه لباس به رنگ سفید که سرتاسرش سنگ دوزی شده بود رودر اورد..گرفت جلوم.. نگاهم روی لباس خشک شده بود..خیلی خوشگل بود..مثل برف سفید بود..سنگ ها و نگین هایی که روش کار شده بود درست مثل دانه های برف زیر نور افتاب می درخشید..ولی زیادی باز بود.. با غیض رومو برگردوندم وگفتم :من اینو نمی پوشم.. بدتر از من با صدای پر از خشونتی گفت :دست تو نیست که چی بپوشی وچی نپوشی..اینجا اقا تصمیم می گیرن..ایشون برای این عمارت قانون هایی گذاشتن که هر کس پیروی نکنه مجازات میشه.. تیز وبرنده نگاهش کردم.. ادامه داد :اگر نمی خوای به این زودی کاردست خودت بدی بهتره هر چی اقا میگن گوش کنی..الان هم دستور دادن اماده ت کنم و ببرمت پایین..مهمان های مهمی دارند.. سریع از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم..قدش خیلی بلند بود..برای اینکه زل بزنم توی صورتش باید سرمو بالا می گرفتم.. -ولی کسی حق نداره به من زور بگه.. پوزخند زد وگفت :اینجا کسی جز اقا حق هیچ کاری رو نداره..یادت نره تو الان در اختیاره اقایی..جز اموالش محسوب میشی..برات پول داده..بهتره انقدر خودتو دست بالا نگیری..تو اینجا برده ای..پس خفه شو وگستاخی نکن.. از جملاتی که به زبون اورده بود تنم لرزید..احساس کردم روح تو بدنم نیست.. گفت من جزو اموال اون مرتیکه م؟!.. اره..درست می گفت ..منو خریده بود..اون پست فطرت من رو با پول کثیفش خریده بود.. یعنی انقدر بی ارزشم؟!..تا این حد؟!.. صدای در درونم می گفت :نه بهار..تو بی ارزش نیستی..دارن بی ارزشت می کنند..دارن بازیت میدن..میخوان به نابودی بکشوننت.. همه ی این جماعت قصدشون اینه که تو و امثال تورو بدبخت کنند..از زن بودنت..از ضعیف بودنت دارن سواستفاده می کنند.. می دونن دختری..می دونن تنهایی..برای همین دارن باهات چنین بازی کثیفی رو می کنند.. درست مثل یه عروسک کوکی تو دستاشونی..هر طور اونا بخوان باید براشون برقصی.. ثابت کن که تو بهاری..یه دختر ایرانی..تنهایی ولی بی اراده نیستی..زنی ولی ضعیف نیستی.. لگد بزن به باورهاشون..اینکه میگن بدبختی..اینکه میگن ناچیزی.. تو شیء نیستی..انسانی..پس نشون بده.. براشون برقص ولی نشکن..تو دستاشون باش ولی نذار تصاحبت کنند.. باهاشون مقابله کن ولی بازنده نباش..خودت رو ضعیف نشون نده..چون..شکار میشی.. بغض کرده بودم ولی نذاشتم بشکنه..روی صندلی نشستم..گذاشتم هر کار می خواد بکنه.. اونا میخوان بازیم بدن..منم میذارم باهام بازی کنند.. ولی به موقعش می فهمند که بهار عروسک نیست.. همون لباس رو پوشیدم..قسمت بازو برهنه بود..ولی قسمت سینه و شکم پوشیده از حریر وسنگ بود..سنگ های نقره ای وبراق که تلالو خاصی داشت..دور بازوم بازوبند نقره ای بست..لباس یه نقاب سفید داشت که اون رو هم برام بست.. -میشه با اون حریر سفید موهام رو ببندی؟!..به نظرم با اون سنگ دوزی های جلوش به لباس میاد!.. اولش یه نگاه به من ویه نگاه به لباس انداخت ..بعد هم حریر رو برداشت و انداخت رو سرم.. قصدم این بود کمی موهامو بپوشونه..وگرنه مردشوره خودشون ولباسشون رو ببره.. عین مجسمه سیخ سرجام نشسته بودم و اون هم داشت اماده م می کرد.. دونباله ی حریر رو حالت داد و انداخت یه طرف شونه م.. -چرا برام نقاب می زنی؟!.. --دستور اقاست.. با حرص گفتم :چرا هرچی من میگم میگی دستور اقاست؟..ازت سوال کردم..پس دلیلش رو بگو.. چند لحظه سکوت کرد وچیزی نگفت..کنار ایستاد .. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت سیزدهم سرد وخشک گفت :اقا دوست دارند وقتی با لباس عربی جلوشون ظاهر میشی نقاب داشته باشی ..به گفته ی خود ایشون اینجوری زیباییه چشم ها چند برابر میشه..و زمانی که ازت خواستند بازش کنی باید بی برو برگرد اینکارو بکنی.. تو دلم گفتم :پس برای همین تو خونه ی شیخ برامون نقاب زدن؟!..تا اقا خوشش بیاد..هه..مرتیکه ی هیز.. بازومو گرفت وبلندم کرد..دستمو با خشونت کشیدم..چیزی نگفت فقط نگاه تندی بهم انداخت.. کفش هایی از ترکیب رنگ نقره ای وسفید گذاشت جلوی پام..اونها رو هم پوشیدم..حتی تو اینه به خودم هم نگاه نکردم.. برام مهم نبود..ولی پلاک اریا توی اون همه سفیدی می درخشید و خودش رو به رخ می کشید.. اروم پلاک رو برگردوندم و پشتش رو نگاه کردم(بهار).. دو طرفش رو بوسه زدم.. زبیده کنار ایستاده بود و به من نگاه می کرد.. به طرف در رفت و گفت :دنبالم بیا.. نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش حرکت کردم.. از طبقه ی پایین صدای موزیک عربی می اومد..همراه زبیده از پله ها پایین رفتیم.. مات و مبهوت وسط پله ها ایستادم..اینجا چه خبر بود؟!..اینجا خونه ست یا دیسکو؟؟!!.. نزدیک به 10 تا مرد عرب با لباس سرتاسر سفید و بلند دور یک میز نشسته بودند.. تو دستاشون لیوان های نوشیدنی بود.. سرخوش می خندیدند و نوشیدنی کوفت می کردند.. صدای خنده هاشون فضای سالن رو پر کرده بود.. 4 تا زن کمی اون طرفتر نوشیدنی می خوردند و با صدای بلند می خندیدند.. سرم داشت گیج می رفت..زبیده بازومو گرفت و منو کشید..مجبور به همراهیش شدم.. پایین پله ها ایستادم..نگاهم چرخید سمت راست..شاهد همراه 5 تا مرد کت شلواری هم تیپ خودش کنار ستون ایستاده بود و در حالی که یه لیوان نوشیدنی دستش بود مشغول کپ زدن با اون ها بود.. لوسترهای بزرگ کریستال به رنگ طلایی همه ی سالن رو روشن کرده بود.. همراه زبیده رفتیم سمت چپ.. دورتا دورسالن مبلهای استیل چیده شده بود.. گوشه ی سالن.. گروه ارکستر آهنگهای عربی میزد و 2 تا زن هم با لباس های مخصوص رقص وسط می رقصیدند.. تعداد مهموناشون همین قدر بود..روی صندلی نشستم..زبیده کنارم ایستاده بود.. نمی دونستم چرا منو اورده اینجا؟!..که چی بشه؟!..این جماعته الکی خوش رو نگاه کنم؟!.. سنگینی نگاه بعضی از مهمانان رو روی خودم حس کردم..اروم سرمو چرخوندم..چند تا ازاون مرد های عرب بدجور زل زده بودند به من..نگاهشون سنگین بود..زیر اون همه نگاهه خیره معذب بودم.. حس می کردم لختم و اونا هم دارن به تن و بدن برهنه م نگاه می کنند..سرخ شده بودم.. سعی کردم توجهی بهشون نکنم..رومو برگردوندم.. به زبیده گفتم :منو اوردی اینجا چکار؟!.. --ساکت شو..خودت به موقعش می فهمی.. زیر لب اداشو در اوردم..پس موقعش کیه؟!.. --بلند شو..اقا اومدن.. از جام تکون نخوردم..زبیده زیر بازومو گرفت و مجبورم کرد از رو صندلی بلند شم.. صورتمو چرخوندم وبه شاهد نگاه کردم..به طرف من می اومد..همه ی نگاهها روی اون بود.. رو به روم ایستاد..به ارکستر اشاره کرد تا ادامه بده..اون هم سرشو تکون داد و ریتم رو تند کرد.. شاهد نگاه دقیقی به سرتا پام انداخت و لباشو جمع کرد.. --خوبه..بد نیست.. رو به زبیده گفت :الیا و لیلی رو صدا کن.. زبیده اطاعت کرد و رفت اونطرف.. نگاهم به زبیده بود ولی نگاه خیره ی شاهد رو صورت من بود..کمی بعد من هم نگاهش کردم..با اخم کمرنگی زل زده بو د تو چشمام.. یه قدم نزدیک شد..بوی ادکلنش انقدر تند بود که با وجود نقاب هم حسش کردم.. سرد پرسید :اسمت چیه؟.. لبم رو با زبون تر کردم واروم گفتم :بهار.. یه تای ابروش رو داد بالا و سرشو تکون داد.. همون موقع زبیده همراه 2 زن جوون برگشت..شاهد با دیدن اون ها لبخند زد..حتی لبخندش هم پر از غرور بود.. به دخترها نگاه کردم..هر دو با لبخند و عشوه تو صورت شاهد خیره شده بودند.. اولین دختر یه لباس سرخ به تن داشت..لباسش مخصوص رقص بود..پر از منگوله و ریشه که ردیف دور کمرش بسته شده بود..صورت معمولی داشت..اون یکی هم همینطور..ظاهرا بد نبود..ولی لباس زننده ای به تن داشت..یه لباس شب به رنگ مشکی ..قسمت بالای سینه و بازو و همین طور ران های سفیدش برهنه بود.. شاهد به اون دختری که لباس سرخ تنش بود اشاره کرد وگفت :الیا.. از فردا کارت روشروع می کنی..می خوام بی نقص باشه..جوری که هر نگاهی رو به طرف خودش بکشه.. دختر که اسمش الیا بود با همون لبخند سرش رو تکون داد و نگاه دقیقی به من انداخت.. --باشه حتما..در عرض 1 هفته کاری می کنم که از همه ی رقصنده های دبی هم بهتر برقصه.. شاهد با رضایت سرشو تکون داد.. قبلم تند تند می زد..اینا چی دارن میگن؟!..رقص دیگه چیه؟!..برای چی باید یاد بگیرم؟!.. شاهد رو به اون یکی گفت :لیلی.. تو هم وظیفه ت اینه همه چیز رو که می دونی بهش مربوط میشه رو تمام و کمال بهش بگی..هیچی رو از قلم نمیندازی.. رو به هر دو گفت :در عرض 3هفته می خوام همه چیز اماده باشه..اگر 3 هفته 1 روز بیشتر بشه و هیچ کدومتون
کارتون رو خوب انجام نداده باشین..میندازمتون بیرون..یا خیلی بهتون لطف کنم..می سپرمتون دست شیخ. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت چهاردهم لحنش انقدر کوبنده و ترسناک بود که رنگ از رخ اون دوتا پرید..تندتند سرشون رو تکون می دادن و جوری رفتار می کردند که رضایت شاهد رو جلب کنند.. با ترس اب دهانمو قورت دادم..چه اتفاقی داره میافته؟!..چرا از من میخواد اینکارا رو انجام بدم؟!.. همه ش خداخدا می کردم یکی پیدا بشه جواب این سوال ها رو بهم بده.. داشتم دیوونه می شدم..ذهنم قفل کرده بود..عین مجسمه خشک شده بودم.. اون 2تا کنارم ایستادن..شاهد همراه زبیده به طرف عرب ها رفت..دیدم که یکی از عرب ها دستشو به طرف من دراز کرد وبا انگشت منو نشون داد.. شاهد بدون اینکه برگرده و منو نگاه کنه..سرشو تکون داد و یه چیزهایی بهش گفت.. با اضطراب دستامو تو هم فشار می دادم..احساس می کردم توان ایستادن ندارم.. با بی حالی روی صندلی نشستم..کمی بعد اون دوتا هم رو به روم نشستن.. نگاهم به اون سمت سالن کشیده شد..شاهد در حالی که اروم اروم محتویات لیوانش رو می خورد با عرب ها بگو بخند می کرد.. صدای خنده هاشون توی سالن می پیچید..یکی از اون رقاص ها به طرفشون رفت .. جلوی شاهد خم شد و با عشوه کمرش رو تکون داد.. شاهد یه دسته اسکناس از توی جیبش در اورد وریخت رو سرشون..عرب ها سرخوش می خندیدند.. نگاهم به اسکناس هایی بود که زیر پاهای دختر در حال له شدن بودند. .نگاهم رو بالا کشیدم..روی لب های دختر لبخند بود..عشوه هاش بیشتر شده بود.. تو دلم گفتم :برای چی؟!..این همه عشوه و ناز برای کی؟!..برای اون پولا؟!..یا برای شاهد؟!..یه ادم عوضی؟!..ارزش داره؟!.. ولی صدایی در جوابم می گفت :تو که چیزی نمی دونی..شاید اون دختر مجبوره..شاید به این پول نیاز داره..هزار تا شاید وجود داره..این پول ها برای تو کثیفه ..ولی مطمئنا برای اون دختر و امثاله اون اینطور نیست که به خاطرش اینطور جلوی شاهد عشوه میاد.. با انزجار سرمو برگردوندم..به اون دوتا نگاه کردم.. تک سرفه ای کردم وگفتم :میشه یه سوال بپرسم؟..خواهش می کنم جوابم رو بدید.. الیا نگاهم کرد وگفت :بپرس.. بی معطلی گفتم :اینا می خوان با من چکار کنن؟!.. الیا به لیلی اشاره کرد وگفت :این وظیفه ی توست..خودت بهش بگو.. لیلی نیم نگاهی به شاهد انداخت.. بعد هم نگاهش چرخید رو صورت من.. -- الیا بهت رقص یاد میده اولین قدم همینه..وقتی اماده شدی اولین بار برای اقای شاهد می رقصی..اگر پسندید و به دلش نشستی قبولت می کنه و میذاره بمونی تا توی مهمونی ها و در خلوت براش برقصی..ولی اگر قبولت نکرد به عنوان هدیه تورو میده به یکی از شیخ ها.. لباشو جمع کرد وادامه داد :شانس بیاری رقصت به دلش بنشینه وگرنه حسابت پاکه..تا وقتی پیش خودشی به نفعته ولی پیش اون شیخ های کثیف و مزخرف دوام نمیاری.. به زور اب دهانمو قورت دادم..باورم نمی شد..یعنی من باید برای شاهد برقصم؟!.. همین رو به لیلی گفتم که در جوابم گفت :این که چیزی نیست..رقص قدم اوله..تو خیلی کارا باید انجام بدی..اقای شاهد چند تا دیسکو و کلوپ توی بهترین نقاط دبی داره ..دیسکوهای مشهوری هم هستند..بعد از یه مدت میری اونجا و توی دیسکوش کار می کنی.. با صدای نسبتا لرزانی گفتم :چه کاری؟!.. اینبار الیا گفت :رقص..پذیرایی..شاید هم مسئولیت بار رو بده بهت..البته باید دید می تونی از پسش بر بیای یا نه.. -خب..بعدش چی میشه؟!.. --اگر شاهد ازت راضی باشه که هیچی..پیشش می مونی..ولی اگر دلشو بزنی یا براش دردسر درست کنی..اون موقع تورو میده به شیخ.. کف دستم عرق کرده بود..پشتم تیر می کشید..حالت عصبی بهم دست داده بود..به گوش هام اطمینان نداشتم که این حرفا راست باشه..نمی تونستم لب از لب باز کنم.. احساس می کردم هر ان امکان داره از حال برم.. رقص؟!شاهد؟!دیسکو؟!..شیخ های عرب؟!.. خدایا سرم داره منفجر میشه.. بی توجه به اون دوتا و افراد حاضر در سالن از جام بلند شدم و زیر اون همه نگاه سنگین و خیره از پله ها رفتم بالا.. طاقت نداشتم..می ترسیدم..از نگاه اون عرب ها هراس داشتم..در اتاق رو باز کردم وخودمو پرت کردم توش..لب تخت نشستم..هنوز تو بهت حرف های اون دوتا بودم..با حرص نقاب رو از رو صورتم برداشتم.. کمی به روتختی براق و طلایی نگاه کردم..اروم اروم نگاهم تار شد..اشک نشست توی چشمام..سرمو گرفتم تو دستام و تا می تونستم فشار دادم..داشت می ترکید..هر ان امکان می دادم از این همه فکر و استرس منفجر بشه.. مگه من ادم نبودم؟..مگه حق زندگی نداشتم؟..چرا کارم به اینجا کشید؟.. ای کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم تو شرکت پدر کیارش..ای کاش به حرف مادرم گوش می کردم و به این زودی برای کار اقدام نمی کردم..خدایا این چه بدبختیه که گرفتارش شدم؟.. شونه م از زور گریه می لرزید..از بیرون همچنان صدای موسیقی عربی می اومد.. تقه ای به در خورد..اروم سرمو بلند کردم..در باز شد..الیا تو درگاه در ایستاد..کمی نگاهم کرد..بعد هم اومد تو در رو بست.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕
آبی به رنگ احساس من💕 پارت پانزدهم به طرفم اومد..کنارم روی تخت نشست..سکوت کرده بود..من هم چیزی نمی گفتم..با پشت دست اشک هامو پاک کردم.. دستشو گذاشت روی شونه م..برگشتم ونگ اهش کردم..نگاهش گرفته بود.. لبخند کمرنگی زد وگفت :تورو که می بینم یاد خودم میافتم..یاد اون روزهای اولی که وارد دبی شدم..به دست شیخ ها افتادم.. سکوت کوتاهی کرد وادامه داد :قبل از تو به خیلی ها تعلیم رقص دادم..انقدر که شمارششون از دستم در رفته..ولی می خوام برای اولین بار از گذشته م برای یکی بگم..چون تو نگاه تو یه چیز خاصی هست..یه جور امید..انگار که هنوز باور نداری ته خطی.. فکر می کنم دختر قوی هستی..برعکس دخترایی که تا حالا اومدن اینجا..همون 1 ساعت اول سر ناسزگاری میذاشتن ولی همین که چشمشون به زرق و برق این عمارت می افتاد سریع یادشون می رفت که برای چی به اینجا اومدن.. خیلی هاشون فکر می کردن اینجا بهشته..ولی راه جهنم رو در پیش گرفته بودند وخودشون ازش بی خبر بودند.. اه کشید وگفت :ولی تو با اینکه این عمارت رو دیدی..شاهد رو دیدی..و همینطور این لباس ها و اتاق و ندیمه ی مخصوص..ولی باز هم داری بی قراری می کنی.. همون موقع که لیلی برات همه چیز رو توضیح داد ترس رو تو نگاهت دیدم..ولی اینو هم دیدم که داشتی سرکوبش می کردی..نمی خواستی کسی بفهمه.. من خیلی ساله توی این عمارت کار می کنم..به دخترایی که شاهد میاره رقص یاد میدم..همه جور دختری دیدم..چه ایرانی..چه هندی..چه امریکایی..فرق نمی کنه..همه رو اموزش می دادم و اونا هم میرفتن تو دیسکوها و کلوپ ها ی شاهد مشغول می شدند.. سکوت کرده بودم..صداش غمگین تر از قبل شد..ادامه داد.. -- اسم اصلی من فاطمه ست..همه ش 16 سال داشتم..خونمون تهران بود..پایین ترین نقطه ی شهر..فرزند اخر خانواده بودم..یه خانواده ی نسبتا فقیر..6 تا خواهر وبرادر بودیم..پدرم کارگری می کرد و مادرم خونه دار بود.. شبی نبود که از دست پدرم کتک نخورم..پدرم یه مرد عصبی بود..نمی شد طرفش رفت..به حرف دوم نمی کشید که ازش کشیده می خوردی.. حتی یادمه برادر 10 ساله م رو یه شب از خونه انداخت بیرون..پاییز بود..هوا کمی سوز داشت..ما گریه می کردیم..مادر بیچاره م ضجه می زد..ولی بابام کمربندشو گرفته بود دستش و نمیذاشت کسی به داداشم کمک کنه.. هر کس می رفت جلو با کمر بند می افتاد به جونش.. داداشم گناهی نداشت..می رفت مدرسه..جورابش پاره بود..بچه ها مسخره ش می کردن..از بابام خواست یه جوراب نو براش بخره که بابام اینطور افتاد به جونش و وقتی خوب کتکش زد از خونه پرتش کرد بیرون.. اشک صورتش رو پوشونده بود..با شنیدن حرف های الیا دلم براش سوخت..چشم های من هم به اشک نشسته بود.. -- از پنجره دیدم که داداشم به تیر چراغ برق تکیه داده و بازوهاشو بغل کرده و داره از سرما می لرزه..همونطورکه نگاهش می کردم اشک قطره قطره از چشمام به روی صورتم می چکید.. اون شب وقتی بابا خوابید مامان دروباز کرد وداداشم رو اورد تو..بیچاره سرمای بدی خورد..2 شب توی تب سوخت..معجزه بود که حالش خوب شد..همه مون می گفتیم دیگه زنده نمی مونه.. دیگه خسته شده بودم..سرشام کتک..موقع خواب کتک...دیگه جونم به لبم رسیده بود..طاقتم تموم شد واز خونه فرار کردم..می دونم حماقت کردم ولی چاره ای نداشتم..یه شب رو تو پارک خوابیدم..بدترین شب عمرم بود.. تازه سپیده زده بود که دستی نشست روی شونه م..سرمو بلند کردم..یه خانم با لباس ورزشی بالا سرم ایستاده بود..سریع تو جام نشستم.. بهم گفت :اینجا چکار می کنی؟!..ترسیده بودم..حرفی نزدم..بهش نمی خورد زن بدی باشه..صورتش مهربون بود..کمی باهام حرف زد..انقدر اروم و متین حرف می زد که بهش اعتماد کردم.. دستمو گرفت وبلندم کرد..گفت که منو می بره خونه ش..یه ماشین مدل بالا داشت..نشستیم توش..تو مسیر براش همه چیزو گفتم..از خودم..از خانواده م..دلداریم می داد..1 هفته توی خونه ش بودم..اسمش زری بود..همه جوره بهم می رسید..زن تنهایی بود و هیچ کسی رو نداشت.. یه شب توی خونه ش مهمونی ترتیب داد..توی اون مهمونی چندتا مرد رو بهم معرفی کرد که گفت: اینها تو دبی شرکت تجاری دارند ومی تونند دست تورو اونجا بند کنند.. ذوق کرده بودم..اینکه می تونم کار کنم..اون هم کجا؟..دبی!..شهری که شنیده بودم واقعا زیبایی های خاصی داره!.. ولی من نه شناسنامه داشتم نه پاسپورت..بهم گفت که بسپرم به خودش.. به 2 هفته نکشید هم پاسپورتم اماده شد هم بلیط سفرم به دبی..دیگه رو ابرها بودم..هر شب رویای دبی رو می دیدم.. بالاخره رفتم..توی فرودگاه یکی از همون مردها اومد استقبالم..بهم حس غرور می داد..اینکه انقدرمهم شدم که الان توی دبی هستم ویکی از مردان پولداراونجا به استقبالم اومده.. ولی کابوس های من دقیقا از همونجا شروع شد.. دیگه اشک نمی ریخت..صداش گرفته تر از قبل بود.. --اون مرد تاجرنبود..برای شیخ های عرب کار می کرد..دخترهای ایرانی رو می برد پیششون و اونها هم پول خوبی در قبا