eitaa logo
BEST_STORY
182 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت صدو بیستم🌹 و تارا را به طرف اتاق کنار پله ها هدایت کرد. من و سارا هم بالا رفتیم و مانتو هایمان را در آوردیم و به پایین برگشتیم. همه در سالن پذیرایی جمع بودند. بابا با دیدنم بلند شد و به طرفم آمد . دستم را گرفت و رو به همه گفت: _ اینم از خانوم دکتر عزیزم، دختر گلم آرام جان. بابا به این آرام افتخار می کرد و پزش را میداد. همه بابت داشتن چنین دختری به پدر و مادرم تبریک می گفتند. باز هم بد بود اگر پوزخند می زدم ؟ بد بود اگر به آنها یاد آوری می کردم که این آرامی که حالا این چنین با افتخار از او صحبت می کنید و او را به همه نشان می دهید همان دختریست که گاهی فراموشش می کردید؟ بد بود اگر گوشزد می کردم که این آرام ساخته ی دست مسعود خان است و شما ها فقط او را از این دنیا و از خود سابقش متنفر کردید؟ خوب یا بد هیچ نگفتم . من از این خود جدید بی نهایت راضی بودم و از آنها هم متشکر که مرا از آن آرام متنفر کردند تا خودم را عوض کنم. هر چند با وجود آن تنفر از خودم و از انها که خودشان باعثش شدند و مسعود خان باعث ازبین رفتنش، من همیشه دلم برای آن آرام می سوخت و هنوز هم گاهی دلم برایش میسوزد و از ته دل دوستش دارم. آرامی که در جمع خانواده اش ، بیشترین محبت را از "خودش" می دید. با همه سلام و احوال پرسی کردم. خداروشکر عمه حوری برای تعطیلات به سراغ دختر دیوانه اش رفته بود و در نتیجه کسی در این جمع از من متنفر نبود و کسی نبود تا بخواهد حالم را بگیرد و مرا اذیت کند. میلاد اما بود. گوشه ی سالن او را دیدم با مهربانی و با افتخار به من نگاه می کرد. به رویش صمیمانه لبخند زدم. میلاد پسر خوبی بود. به طرفم آمد من هم به طرفش رفتم و از گوشه ی چشم دیدم غریبه ی آشنایی را که مغموم و سرخورده سالن را ترک کرد و به ایوان رفت. با یکدیگر دست دادیم. میلاد: سلام _ سلام _ خوشحالم که برگشتی. _ ممنون. _ همیشه باعث افتخار بودی از همون اول می دونستم به اینجا میرسی. بهار: به رویش لبخند زدم. _ راستی تبریک می گم شما هم تخصصتون رو گرفتید. _ آره، ممنون، اما کسی برای من جشن نگرفت. از لحن حسودش خندیدم. با صدا زدن سارا از او عذر خواهی کردم و به سراغش رفتم. _ بله _ تارا حالش خوب نیست انگار بی سر و صدا می خوان برن. نگران شدم. همراهش به اتاقی که آنها در آن بودند رفتم. تارا روی تخت دراز کشیده بود و آرش نگران دستش را گرفته بود. به سمتشان رفتم و رو به تارا گفتم: _ حالتون خوب نیست؟ تارا: خوبم آرش بزرگش کرده آرش عصبی بود : من بزرگش کردم؟ هر کس رنگ و روتو میبینه می فهمه. آرمین : آرش الان به میلاد میگم بیاد تو هم انقدر صداتو نبر بالا الان همه می فهمن چه خبره. بعد از چند لحظه میلاد آمد و فشار تارا را گرفت و یک سری سوال پرسید و بعد از اینکه تلفنی سوالی از دکتر تارا که انگار از دوستان خودش بود پرسید ، با داروخانه ی یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت قرصی را برایش به خانه ی ما بفرستند . آرش گفت به حیاط میرودو منتظر میماند، هر چه میلاد گفت بیست دقیقه ای طول می کشد اهمیت نداد. البته فکر می کنم دلیل دیگری داشت چون آرمین هم کلافه به دنبالش رفت و میلاد هم که متوجه شرایط غیر عادی شد به دنبال آنها از اتاق خارج شد. به گمانم آرش می خواست به سراغ طاها برود. تا رسیدن دارو من و سارا کنار تارا نشستیم و از هر دری حرف زدیم . من عکس های هانا را نشانش دادم و از شیرین زبانی هایش گفتم، تا او کمی حواسش پرت و از آن استرس دور شود که خدا رو شکر مؤثر هم بود. بعد از نیم ساعت دارو رسید آرش و میلاد به سرعت به اتاق آمدند و بعد از کمی مکث طاها هم با چهره ای آشفته وارد اتاق شد. آرش با دیدن طاها عصبی چیزی زیر لب گفت. طاها اما بی توجه به او به سمت تارا رفت وشروع کرد با او صحبت کردن. من هم بی سر و صدا از اتاق خارج شدم. خداروشکر حال تارا بهتر شده بود اما هم آرش و طاها و هم میلاد مدام حالش را می پرسیدند و مراقبش بودند. بعد از شام و کمی دور هم نشستن مهمان ها یکی یکی قصد رفتن کردند . تارا یک ساعتی بود که به اتاق برگشته بود و خوابیده بود طاها هم بالای سرش نشسته بود و مراقبش بود البته آرش از این بودن عصبی بود اما به خاطر حال تارا نمی توانست با خیال راحت با طاها برخورد کند. مهمان ها همه رفته بودند و به غیر از خودمان فقط میلاد و طاها مانده بودند. آرش می خواست به خانه اش برگردد اما مامان اصرار داشت به خاطر وضع تارا و اینکه تازه خوابش برده بود شب را همین جا بمانند. اما آرش انگار به خاطر حضور طاها مصر به رفتن بود. میلاد هم خیال آرش را راحت کرده بود که اتفاقی نمی افتد و آن قرص کار خودش را کرده است اما نگرانی آرش تمام نمیشد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو بیست ویکم🌹 خواستم وارد آشپزخانه شوم که صدای صحبت آرمین و آرش مرا متوقف کرد. آرمین : آرش جان بمونید دیگه الان اون بیچاره رو بلندش کنی باز هول میکنه. آرش: مگه نمیبینی طاها به خاطر تارا نشسته تو اتاق بیرونم نمیره ، نمیخوام اعصاب آرام و بهم بریزه با بودنش. دیگه بسشه هرچی از ما کشیده. آرمین: اون که حرفی نداره آرش : می دونم از همینم اعصابم داغونه از اینکه حداقل نمیاد یکی بزنه تو گوش من یکی هم تو گوش اون نامرد تا یکم دلش خنک شه. آرمین من زیر بار این شرمندگی دووم نمیارم به خدا. به خدا اگه از حال و روز تارا نمیترسیدم طاها رو پرتش می کردم بیرون ، اما چی کار کنم تارا دو دقیقه از طاها بی خبر میمونه حالش بد میشه ، چون خودشو مقصر اشتباه طاها میدونه... دیگه نمی دونم چی کار کنم. دلم برایش سوخت. آرش بیچاره گناه داشت. شاید قبل از آمدنم باورم نمی شد که آرش این پنج سال از شدت شرمندگی روی حرف زدن با من را ندارد اما از لحظه ای که دیده بودمش این را حس کرده بودم. شاید برای او هم این پنج سال عذاب بس بود. به داخل آشپزخانه رفتم و آرش با دیدنم سریع گفت: _ آرام جان ببخش مجبور شدی طاها رو تحمل کنی ما همین الان میریم. _ الان حال تارا مهم تره. نمیدونم چه جوری باید بگم که همتون باور کنید ، طاها برای من مهم نیست. بودنش منو اذیت نمیکنه. لازم نیست انقدر ناراحت باشی. _ آرام من هر چقدرم بگم شرمنده ام از بار شرمندگیم کم نمیشه. _ بی خیال آرش . الان به تارا و پسرت فکرکن ، بعدا راجب این مورد با هم حرف میزنیم. قدردان نگاهم کرد و با تشکر از آشپزخانه خارج شد. آرمین با مهر نگاهم کرد و گفت: _ آرام من دیگه باورم شده این دختر سخت و محکم که جلوی رومه بی نهایت عوض شده. اما هنوزم مهربونه و دلش به اندازه ی دریاست. میدونم هیچ حقی توی این آرام جدید نداریم و همش کار خودته.... به میان حرفش آمدم و گفتم: _ و مسعود خان.... به رویم لبخند زد، _ آرش راست میگه بار شرمندگی ما از تو تا ابد کم نمیشه. _ بی خیال آرمین. چیز دیگری نگفت و با هم از آشپزخانه خارج شدیم. قرار شد همه شب را همین جا بمانند حتی طاها. البته فقط به خاطر تارا. کاملا مشخص بود که خودش هم معذب است اما خب حال تارا فعلا م هم تر بود. آرش و طاها در همان اتاق کنار تارا ماندند ، طاها اصلا از اتاق خارج نشده بود. ما هم به طبقه ی بالا و به اتاق های خودمان رفتیم میلاد هم به اتاق آرش رفت و گفت هر چه شد او را بیدار کنند هر چند به همه اطمینان داد که دیگر اتفاقی نمی افتد. صبح با صدای آیلین بیدار شدم. بهانه گیری می کرد و معلوم بود سارا را کلافه کرده. در اتاق را باز کردم و آنها را که در راهرو بودند صدا زدم. _ چی شده؟ _ آیلین ببین عمه رو هم بیدار کردی. رو به سارا گفتم: _ چشه؟ _ دیشب درست نخوابیده الانم بدخواب شده داره نق میزنه ، تازه ساعت هفته می ترسم تارا رو هم بیدار کنه. _ بیاین اتاق من یک بسته بسکوییت کرم دار از درون ساکم برداشتم و به آیلین دادم. _ بیا عمه بخور ببین چه خوشمزس آیلین بسکوییت را گرفت و با زبان کودکانه اش در خواست شکلات کرد. برایش آوردم و او را روی تخت گذاشتم . آیلین خدارو شکر با شکلات و بسکویتش سرگرم شد و از نق زدن افتاد. _ وای خدا خیرت بده آرام . ( بعد هم با لحن شوخی گفت ) می خوای اصلا بقیه ی این شکلاتا رو بده من خودم هرروز میدم به آیلین مزاحم تو هم نمیشیم. خندیدم و گفتم: _ خودتم نخوابیدی نه _ نه دیگه . _ می خوای بخوابی من حواسم به آیلین هست . _ نه دیگه خوابم نمیبره..... بعد هم هیجان زده گفت: _ راستی آرام دیشب برخوردت عالی بود. آرمین انقدر خوشش اومده بود که نگو . طاها رو اما ندیدی وقتی از کنارش رد شدی قشنگ حس کردم دلش می خواد خودشو از بالا پرت کنه پایین. وقتی رفتی با میلاد حرف بزنی من زیر نظر گرفتمش، دیگه داشت منفجر میشد رفت بیرون و گوشیشو چنان کوبید تو درخت که هزار تکه شد. _ سارا من نمی تونم جور دیگه باش برخورد کنم. _ می دونم عزیزم تو حق داری اتفاقا برخوردت خیلی هم خوب بود من اگه جای تو بودم تو اولین دیدار می زدم تو گوشش، البته این رفتار خوبمه، احتمالا می کشتمش. راستی آرام دیشب شانس اوردیم آرمین دنبال آرش رفت، می گفت آرش یقه ی طاها رو گرفته بوده و هی میگفته کی شرتو از زندگی ما کم می کنی و از این حرفا .... می گفت طاها هم مثل مجسمه مونده بود و هیچی نمی گفت... بعدم که میلاد میرسه کلی متعجب که جریان چیه که آرش بالاخره طاها رو ول میکنه .... _ ای بابا اومدنم اعصاب همه رو به هم ریخته.... _ نه خیرم این چه حرفیه اصلا ربطی به تو نداره....تو هم که نبودی آرش روزی بیست بار یقه ی طاها رو می گرفت... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوبیست ودوم🌹 کمی دیگر با هم از همه چیز صحبت کردیم . آیلین روی تخت خوابش برده بود. من و سارا هم به آرامی اتاق را ترک کردیم. با هم به آشپزخانه رفتیم و به کمک شهلا خانم مشغول آماده کردن صبحانه شدیم. کم کم سر و کله ی همه پیدا شد البته به جز تارا و طاها. آرش گفت تارا هنوز خواب است و طاها کنارش نشسته. صبحانه ام را که خوردم به حیاط رفتم. شهلا خانم گلهای زیبایی در باغچه کاشته بود و من تا به امروز که خودش از آن ها گفت، آنها را ندیده بودم. به شهلا خانم گفتم خودم به آنها آب میدهم وبرای همین به حیاط آمدم. گل و گیاه دوست داشتم و شهلا خانم هم گلهای زیبایی کاشته بود. مشغول آب دادن بودم که حضوری را پشت سرم احساس کردم. برگشتم .... طاها پشت سرم به درختی تکیه زده بود و نگاهم می کرد که البته با برگشتن من شرمنده سرش را زیر انداخت. دوباره پشتم را به او کردم و مشغول شدم. من واقعا هیچ حرفی با او نداشتم. کارم تمام شده بود شیر آب را بستم و بی توجه به او که هنوز پشت سرم بود به سمت خانه رفتم. _ آرام. بعد از پنج سال آهنگ صدایش هنوز آشنا بود.......... مرگ بر خاطراتی که فراموش نمی شوند. اصلا به جهنم که فراموش نمی شوند مهم من هستم که نمی خواهم به یاد بیاورم. اصلا چرا او مرا به اسم صدا میزند. خیلی عادی به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد... کلافه بود... مردد بود... درگیر بود... وقتی دیدم حرفی نمیزند بی توجه به او به داخل خانه برگشتم... من حرفی نداشتم و او هم انگار نمی توانست چیزی به زبان آورد. به محض ورودم به خانه آرش نگران به سمتم آمد و گفت: _ چیزی گفت ... ناراحتت کرد، الان خودم حسابشو میرسم، خجالت نمیکشه انقدر پرروئه خواست رد شود که دستم را روی بازویش گذاشتم و متوقفش کردم. _ آرش، چیزی نگفت منم اومدم داخل _ الان میفرستمش بره _ تارا بیدارشده؟ _ نه هنوز میلاد میگه قرصه خواب آورم بوده. _ خیلی خب بذار تارا بیدار شه بعد ... بیدارمیشه میبینه نیست دوباره نگران میشه... بذار ببینه ما مشکلی نداریم.... سه ماه دیگه مدارا کن تا بچه به سلامتی به دنیا بیاد حال تارا هم خوب میشه. کلافه نگاه از من گرفت و به سراغ تارا رفت. کاش نیامده بودم اگر حال تارا و بچه بد میشد...... به اتاقم رفتم و کنار آیلین نشستم. باید به مسعود خان تلفن میزدم. به صحبت کردن با او احتیاج داشتم. دلم برای هانا و نیما هم تنگ شده بود. شش روز از آمدنم گذشته بود. امروز تولدم بود تولدی که در این خانه هیچگاه نداشتم، اما امروز انگار خبرهایی بود. انگار قرار بر یک تولد خانوادگی بود. سارا همه چیز را برنامه ریزی کرده بود البته گویا همه دستی در این برنامه داشتند. صبح متوجه شده بودم که خبرهاییست. هرچند که خیلی هم دور از انتظارم نبود. آنها خیلی از کارهایی که قبلا نمی کردند را از وقتی آمده بودم انجام می دادند .کارهایی که شاید آنها را از همان پنج سال پیش شروع کرده بودند .از همان روزهایی که انگار تازه متوجه آرام شکسته و سرخورده شده بودند. در خانه خبری نبود به نظرم قرار بود همه چیز در خانه ی آرمین باشد. تا عصر خودم را با ایمیل هایم ، صحبت کردن با مسعود خان و بچه ها و گلهای باغچه، سرگرم کردم . عصر همان طور که حدس زده بودم همراه با مامان و بابا به خانه ی آرمین رفتیم. وقتی رسیدیم ماشین آرش هم جلوی درب پارک بود. وارد خانه شدیم قبل از اینکه زنگ واحدشان را بزنیم در باز شد و آرمین با شوق در چارچوب در نمایان شد. _ سلام عزیزم تولدت مبارک. لبخند زدم. _ سلام ممنون _ بفرمایید داخل. با ورودمان آرش و سارا و تارا یک به یک جلو آمدند و تولدم را تبریک گفتند. روی مبلها نشسته بودیم و به آیلین که با آهنگ شادی که از دستگاه پخش میشد، میرقصید نگاه می کردیم. آنقدر ناز میرقصید که دلم می خواست او را درسته قورت دهم. بعد از چند لحظه سارا با کیکی از درگاه آشپزخانه خارج شد. کیک فوق العاده ای بود یک دفترچه ی باز که روی آن با خامه و شکلات فرمول های ریاضی نوشته شده بود. دور تا دور آن هم 26 شمع رنگی قرار داشت. آیلین هیجان زده به سمت کیک آمد او را در آغوش گرفتم و در حالی که آرمین از ما عکس می گرفت با هم شمع ها را فوت کردیم. _ ممنونم خیلی خوشکله سارا : قابل تورو نداره آرمین: خیلی خب حالا وقت کادوئه بعد هم خودش اولین نفر پیش قدم شد و یک جعبه به دستم داد. بازش کردم. ipad بود با خوشحالی تشکر کردم و گفتم: _ سارا بهت گفت آرمین: آره ..... امیدوارم خوشت بیاد _ عالیه..ممنون.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو بیست وسوم🌹 یک هفته قبل از آمدنم تبلتم در راه پله از دستم افتاده بود و شکسته بود. به سارا گفته بودم که عصای دستم را از دست داده ام... چون هر روز ایمیل هایم را با آن چک می کردم و کلی کار دیگر و کلا برای من از لپ تاب و موبایلم بیشتر کاربرد داشت. هدیه ی سارا یک شیشه عطر فوق العاده خوش بو بود. آرش و تارا برایم یک ساعت گران قیمت خریده بودند. ساعتی استیل و فوق العاده زیبا. از آنها هم به گرمی تشکر کردم ... با وجود تمام کمبودهایی که با این تولد در ذهنم از گذشته ها شکل می گرفت اما باز هم حس خوبی داشتم..... حسی جدید و تازه....حسی که با تمام تلاشم برای عوض شدن اما باز هم روح زخمی ام به آن نیاز داشت. بابا: خیلی خب حالا نوبت منو مامانته.....امیدوارم خوشت بیاد جعبه ی کوچکی را به سمتم گرفت. بازش کردم ...یک کلید درونش بود. متعجب به بابا و مامان که با لبخند نگاهم می کردند نگاه کردم. بابا: این کلید یه ویلای نقلی تو شماله شوکه بودم ...این خیلی زیاد بود....من اصلا انتظار همچین هدیه ای از آنها نداشتم. _ این ... خب... من مامان: قبول کن دخترم .... بیشتر از اینا حق توئه..... کوتاهیای ما که هیچ جوره جبران نمیشه... این فقط یه ویلای کوچیکه که من امیدوارم تو توش لحظه های خوب و پر از آرامش داشته باشی.... می دونم ما از نظر عاطفی همیشه برای تو کم گذاشتیم و تو هم دیگه این مهرو از ما قبول نمی کنی ،حداقل بذار اینجوری کمی توی زندگیت حضور داشته باشیم. غمگین بود ... راست می گفت ... من دیگر پذیرای محبتی از جانب آنها نبودم.... بابا: همه چیز برای انتقال سند آمادست فقط کافی یه روز با من بیای بریم محضر و یه امضا بزنی تا به نامت بشه.... خواهش میکنم قبول کن دخترم. آرمین برای عوض کردن جو گفت: _ آرام جان حالا تا هستی همگی با هم میریم یه سر اینجا رو ببینی.... ناگفته نماند که نقششو بابا خودش کشیده...بعد از مدتها بابا دوباره پشت میز نقشه کشی نشست و این نقشه رو اختصاصی فقط به خاطر تو کشید ... با لبخند نگاهشان کردم و از مامان و بابا تشکر کردم. متوجه ی تلاششان برای جبران بودم.... به هر دری میزدند تا گذشته را جبران کنند....اما روح من خیلی پذیرای این جبران ها نبود..... هرچند که از این تولد حس بدی هم نداشتم و حالم خوب بود. به هر حال با وجود تمام بی حسی هایم دلم نیامد هدیه شان را رد کنم... سارا: خب حالا نوبت کیکه ..... ببرش آرام جان ..... بیچاره تارا دهنش آب افتاد به تارا که چشمانش به دنبال کیک بود نگاه کردم و با لبخند یک تکه ی بزرگ برایش بریدم و به دستش دادم. تارا با لحن بامزه ای رو به آرش گفت: _ ببین آرش خان بچت آبروی م نو همه جا میبره همه فکر می کنن من چقدر شکموئم. همه به اعتراض تارا و آرش که شوکه تارا را نگاه می کرد خندیدیم. بعد هم با کمک سارا بقیه ی کیک را قسمت کردیم. بعد از شام به اصرار سارا شب را در کنارشان ماندم . تا صبح با هم گفتیم و خندیدیم و به آرمین که می گفت بگذارید من بخوابم هم هیچ توجهی نکردیم. تا آنجا که او هم بی خیال خواب شد و تا صبح در کنار ما نشست. دفتر خاطرات زندگیم این روزها خیلی سریع پر میشد. خاطرات خوب وشیرین ، خاطراتی که 26 سال صفحه های دفتر خاطرات زندگیم را منتظر خودشان نگه داشته بودند و حالا این صفحات سفید پر میشدند. صفحاتی که از پنج سال پیش مسعود خان و بچه هایش شروع به پرکردن آن کرده بودند و حالا گویی آن را به دست خانواده ام سپرده بودند تقریبا هر شب با مسعود خان تماس می گرفتم و با بچه ها هم صحبت می کردم. چند روز دیگر آنها را می دیدم و این بی نهایت مرا خوشحال می کرد. خدا رو شکر طاها را از آن روز که در حیاط اسمم را صدا زد و هیچ نگفت، ندیدم . تارا و آرش می آمدند و میرفتند اما خبری از او نبود . من هم راضی بودم. برای شب میلاد همه ی ما را به صرف شام در رستورانی دعوت کرده بود و از آنجا که از جریان من و طاها با خبر نبود به خیال خودش برای بهتر بودن حال تارا و کلا به خاطر آشنایی که با هم از قدیم داشتند، او را هم دعوت کرده بود. برای من که مهم نبود اما آرمین و آرش کلی حرص و جوش خورده بودند. همه در رستوران در قسمتی خلوت پشت میز بزرگ و گردی نشسته بودیم . من میان سارا و تارا نشسته بودم. طاها هنوز نرسیده بود. مشغول خوردن سالاد بودیم و با هم صحبت می کردیم ،که با صدای سلام گفتن طاها متوجه حضور او شدیم. تنها کسانی که او را خیلی تحویل گرفتند تارا و میلاد از همه جا بی خبر بودند، من هم خیلی معمولی جوابش را دادم و دوباره با سالادم مشغول شدم. کنار تارا آمد و سرش را بوسید و با محبت پرسید: _ خوبی عزیزم _ خوبم طاها جان چرا انقدر دیر کردی( لحنش نگران بود) کلافه گفت: _ سرم شلوغ بود. خواست به سمت صندلی خالی آن طرف میز که کنار صندلی میلاد قرار داشت برود ... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدو بیست وچهارم🌹 میلاد رو به من گفت: _ آرام جان بیا اینجا پیش من بشین تا این خواهر و برادر کنار هم بشینن نگاهی به جمع انداختم قبل از آنکه کامل بلند شوم طاها که از این پیشنهاد اصلا راضی نبود ، رو به من که قصد بلند شدن داشتم کرد و کمی هول و دستپاچه گفت: _ نه بشین لطفا من خـ... میلاد به میان حرفش آمد و گفت: _ بشین دیگه طاها ، تارا هم اینطوری خیالش راحته که کنارشی... ( بعد با لحن شوخی ادامه داد ) بعدم مگه من عقلمو از دست دادم که تا دختر دایی عزیزم هست بذارم تو کنارم بشینی... بیا آرام جان بیا اینجا پیش خودم.... همه به جز طاها از لحنش خندیدند. آرمین که از جریانات میلاد هم خبر داشت کلی از این برخورد روحش شاد شده بود....اما طاها از اخم کم کم داشت غیر قابل شناسایی میشد... من هم خیلی دوست نداشتم ....البته لحن میلاد کاملا شوخ بود، اما نمی خواستم فکر کند من نظرم نسبت به او عوض شده یا می شود.....به هر حال بلند شدم و کنار میلاد نشستم. غذاهایمان را سفارش داده بودیم و مشغول صحبت بودیم. البته بیشتر میلاد صحبت می کرد و گاهی هم آرمین و سارا. میلاد بیشتر مرا مخاطب قرار میداد و راجب استرالیا و دانشگاهم می پرسید ،من هم جوابش را می دادم.متوجه می شدم که طاها هرگاه من صحبت می کردم یا مخاطب قرار می گرفتم همه تن گوش میشد، اما به غیر از آن خودش را با سالاد و گوشی اش مشغول می کرد و اخمش هم لحظه ای کنار نمی رفت ...... حیف و صد حیف که من دیگر نیازی به توجهات او نداشتم...و نمی توانستم قبول کنم. تمام طول شام سنگینی نگاهش را حس می کردم. میلاد از سر مهمان نوازی حسابی هوای مرا داشت و طاها چیزی به انفجارش نمانده بود.... پیش خودم فکر می کردم که اصلا برایم مهم نیست او چه حسی دارد... اما کمی هم معذب بودم. بعد از شام سارا، آیلین را برد تا دستانش را بشورد و آرمین هم برای کمک به او به دنبالش رفته بود . آرش مشغول کمک به تارا بود تا از جایش بلند شود، میلاد هم برای حساب کردن به صندوق رفته بود. از جایم بلند شدم و از رستوران خارج شدم ، کنار فضای سبز زیبایی که روبروی آن بود منتظر بقیه ایستادم. _ آرام طاها بود،؛ باید به او می گفتم که مرا آرام صدا نکند.دوست نداشتم هرکس از راه رسید نامم را بر زبان بیاورد.... دوست نداشتم اجازه دهم او با من خودمانی باشد.... حتی اگر او غریبه ای آشنا باشد....باید برایش حد و مرز مشخص می کردم . برگشتم و نگاهش کردم دهان باز کرد تا چیزی بگوید که قبل از او پیش دستی کردم و با لحنی جدی گفتم: _ وقتی من شما رو آقای راستین صدا می زنم، دوست ندارم شما هم منو به اسم صدا کنید من خانم شاکر هستم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وبیست وپنجم🌹 بی توجه به او که مات ومبهوت وغمزده نگاهم می کرد از کنارش گذشتم و خودم را به سارا رساندم و با آیلین مشغول شدم. این آرام برای او بی نهایت ناشناخته بود. تا آنجا که می توانستم با او عادی برخورد می کردم اما اجازه ی نزدیکی به او نمیدادم...نمی گذاشتم گذشته ها تکرار شود... من شوخی نداشتم . جدی بودم ،من دیگر در این دنیا با هیچ کس شوخی نداشتم. با هیچ کس هم صمیمیتی نداشتم ،خانواده ی سه نفری ام ، سارا و آرمین برایم بس بودند من عضو دیگری نمی خواستم. من به اندازه ی خودم و خیلی بیشتر ،از این دنیا کشیده بودم، دیگر نمی گذاشتم روزگار مرا به بازی گیرد. دیروز برای دیدن یکی از اساتیدم که در این مدت با او در ارتباط بودم به دانشگاه سابقم رفته بودم. از من خواسته بود که اگر قصد ماندن داشتم حتما به او بگویم و حتما برای تدریس پیش قدم شوم . اما من این قصد را نداشتم ..... هنوز هم غربت را به خانه ترجیح می داد.در غربت هرچه داشتم خاطرات خوب بود و اینجا..... سه روز دیگر تا آمدن مسعود خان و بچه ها مانده بود و من لحظه شماری می کردم تا زودتر این چند روز هم تمام شود و من آنها را ببینم. قرار بود دو روزی تا آمدن مسعود خان را در خانه ی سارا و آرمین بگذرانم. قرار بود فردا به خانه ی شان بروم. عصر بود ، حوصله ام سر رفته بود. لباس پوشیدم تا کمی خیابان های اطراف خانه را بگردم و قدمی بزنم. همینطور برای خودم می رفتم که به یک ساعت فروشی رسیدم...... همان بود..... همانی که روزی چنان با ذوق و شوق روبروی ویترینش می ایستادم و به ساعت ها خیره میشدم که انگار قرار بود زمان فقط در ساعت انتخابی من حرکت کند. بدون توجه از کنارش گذشتم و به پارکی رسیدم. وارد پارک شدم و روی یکی از نیمکتهای خالی نشستم. به بچه ها نگاه می کردم . به پدر و مادر هایی که با کودکشان بازی می کردند به بچه هایی که بی خبر از همه جا می خندیدند. کسی کنارم نشست ، نگاهش کردم. با دیدن طاها تعجب کردم. با اخمی که ناخواسته روی صورتم نشسته بود نگاهش کردم او اما سر به زیر نشسته بود. انقدر بی کار بود که مرا تعقیب می کرد. از آنجا که می دانستم او اگر چیزی به زبان آورد در اصل حرف گذشته هاست...دلم نمی خواست با او هم کلام شوم....حداقل نه به این زودی... هنوز کلی از تعطیلات باقی مانده بود و من به این زودی نمی توانستم ایران را ترک کنم و عجیب حس می کردم حرف زدن با او مرا مجبور به رفتن می کند... بلند شدم و خواستم بی توجه از پارک خارج شوم که به سرعت روبرویم قرار گرفت. نگاهش کردم. نگاهش آنقدر حرف نگفته داشت که خواندنش سخت بود. جدی گفتم: _ برید کنار لطفا من عجله دارم. _ آرام _ دوست ندارم منو به اسم صدا کنید غمگین نگاهم کرد و گفت: _ بذار حرف بزنم .... خواهش می کنم. خونسرد گفتم: _ من دلیلی برای شنیدن حرفای شما نمیبینم . الانم می خوام برم. خواستم از کنارش رد شوم که دوباره روبرویم قرار گرفت. کلافه شدم داشت اعصابم را به هم می ریخت. اینجا دیگر تارا هم نبود که بخواهم مراعات کنم. _آرام... لحنش سر جا میخکوبم کرد...اما قبل از اینکه چیز دیگری بگوید گفتم: _ شما می خواید از گذشته بگید و من علاقه ای به شنیدن از گذشته ها ندارم...من سعی کردم فراموش کنم....شما هم فراموش کنید... خدارو شکر که در پارک بودیم و پشتم فضای بسته نبود که مجبور باشم او را نگاه کنم، چرخیدم و در خلاف جهت شروع به حرکت کردم. من دیگر نمی گذاشتم کسی مرا مجبور کند کاری خلاف میلم انجام دهم. من دیگر آن آرام نبودم که او با دو تشر مرا سوار ماشینش می کرد.... من عوض شده بودم....انگار باید به او هم ثابت می کردم. به سرعت از پارک خارج شدم و سوار تاکسی زرد رنگی که جلوی خروجی ایستاده بود شدم و طاهای غم زده را پشت سرم جا گذاشتم _ سارا جون حوله ی آیلین کجاست؟ _ الان میارم؟ دو روزی بود که در خانه ی آرمین بودم و امروز به جای سارا آیلین را حمام کرده بودم.آنقدر خوش گذشته بود که دو ساعتی با هم آب بازی کرده بودیم. فردا هانای عزیزم را می دیدم و برای دیدارش لحظه شماری می کردم. از حمام بیرون آمدیم .آیلین را روی تختش گذاشتم تا سارا لباس هایش را آماده کند. حسابی خسته شده بود و خوابش گرفته بود. با صدای زنگ تلفن سارا لباس های آیلین را به دستم داد تا او را بپوشانم . خودش هم به سمت تلفن رفت. سارا: سلام تارا جان خوبی ؟ _ خداروشکر _ آره اینجاست؟ _ نمی دونم برنامش چیه؟ _ بذار گوشی رو بدم به خودش _ آره عزیزم ، نه قربانت ، خداحافظ گوشی به دست به اتاق آمد و گوشی را به طرفم گرفت _ تاراست می خواد دعوتت کنه خونش گوشی را گرفتم و از روی تخت بلند شدم _ سلام _ سلام آرام جون خوبی _ ممنون شما خوبید؟ _ خوبیم خداروشکر........ آرام جان می خواستم دعوتت کنم بیای خونه ی ما... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوبیست وششم 🌹 _ ممنونم آخه شما ک ه وضعیتت خیلی مناسب نیست... مزاحم نمیشم. _ نه مزاحم نیستی... کارگر دارم تو خونه من که کاری نمی کنم.... با آرمین خان و سارا بیاید خوشحال میشم _ والا نمی دونم _ آرش با آرمین خان هماهنگ می کنه گفتم خودم از شما بخوام برای شام تشریف بیارید. _ باشه، پس ببینم آرمین چی میگه. _ من منتظرتونم _ باشه ممنون. _ خواهش می کنم عزیزم کاری نداری _ نه ممنون خداحافظ. برای شام به خانه ی آرش و تارا رفتیم. خانه ی زیبایی داشتند. روی مبل های پذیرایی نشسته بودیم که تارا با آلبوم به سمتم آمد و گفت: _ گفتم شاید دوست داشته باشی عکسای عروسیه مارو ببینی. از پیشنهادش استقبال کردم. او هم از شوق من بیشتر هیجان زده شد و خودش هم کنارم نشست و با خوشحالی عکسها را نشانم داد. _ چقدر خوشکل شدید _ مرسی عزیزم البته من عکسای عروسی سارا جون رو دیدم تو هم خیلی خوشکل شده بودی تو عروسیشون. _ مرسی _ خیلی دلم می خواست عروسی ما هم میومدی. در لحنش حسرتی خاص وجود داشت. _ خب ... من شرایطشو نداشتم. _ می دونم عزیزم... عیبی نداره... آرام جان؟ منتظر نگاهش کردم. _ می خواستم ازت خواهش کنم یه کم با هم صحبت کنیم. مردد بودم دوست نداشتم بخواهد بحث طاها را پیش بکشد. او هم متوجه این حالتم شد ، که گفت: _ نه.... یعنی راجب خودم میخوام باهات حرف بزنم... میشه امشب اینجا بمونی. شاید بد نبود اگر قبول می کردم... تارا دختری بود که در زندگی من نا خواسته خیلی تاثیر گذاشته بود.... دوست داشتم حرف هایش را بشنوم. _ باشه ... می مونم. با خوشحالی تشکر کرد و مشغول دیدن بقیه ی عکسها شدیم. بعد از شام به آرمین گفتم که امشب را اینجا می مانم. انگار آرش هم از دعوت تارا خبر نداشت که او هم متعجب به من نگاه کرد. بیچاره آرش از هر حرکت من در رابطه با خودش و تارا تعجب می کرد . انگار انتظار داشت من دشمن خونی آنها باشم، تا اینچنین با مسالمت با آنها برخورد کنم. آرمین اما خوشحال شد. در این چند روز که آمده بودم تلاشش را برای نزدیک کردن من و آرش به هم را می دیدم. بعد از رفتن آنها کمی در کنار آرش نشستم و او از کار و بارش گفت، از آقای محمدی پرسیدم که گفت هنوز هم در شرکتش کار می کند و اینکه فرشته مهندسی برق قبول شده بود و حالا هم دانشجوی فوق است. به درخواست تارا با او همراه شدم و به اتاقشان رفتم ، تارا بعد از اینکه به سختی توانست چیزی را در کمدش پیدا کند آن را به سمت من گرفت و گفت: _ آرام جان این لباسا نوئه من هنوز استفاده نکردم ، بپوش راحت باشی. من با لباس هایم راحت بودم اما چون تارا به سختی این لباس را برایم در آورده بود دلم نیامد نپوشم. لباس را از او گرفتم و به اتاق مهمان رفتم. تارا هم کمی بعد به من پیوست. تارا: خیلی خوشحالم قبول کردی پیش ما بمونی به رویش لبخند زدم. روی تخت نشست و من هم روی مبل رویرویش نشستم. تارا: میدونم گفتن از گذشته ها رو دوست نداری اما خواهش می کنم بذار من یه چیزایی بگم،.... قول می دم از خودم بگم..... نه از کس دیگه قبل از اینکه او شروع کند گفتم: _ شما منو از کی میشناسی؟ _ چند ماه بعد از .....بعد از خودکشیم...... البته من می دونستم آرش یه خواهر داره اما اینکه خودتو بشناسم برای بعد از.... مشخص بود که گفتن از خودکشی اش برایش سخت است . _ من اما شمارو از 6 سال پیش میشناسم غمگین گفت: _می دونم _براتون گفته؟ سرش را آرام تکان داد. _ از همون موقع هر روز برای سلامتی شما دعا می کردم، بدون اینکه حتی یک بار شما رو دیده باشم ،بخش مهمی از زندگی اون موقع من شده بودید. _ تو خیلی مهربونی _ به نظرم ویژگی خیلی خوبی نیست _ حق داری وقتی از خوبیت سواستفاده شده ، بعد از کمی مکث ادامه داد _ میدونی آرام من خیلی دلایل دارم که خودمو نبخشم و همیشه خودمو مقصر بدونم.... بعد از اینکه ماجرای تو رو فهمیدم ، پیش خودم فکر کردم که من چقدر ضعیفم منی که فقط به خاطر حرفای مهسا خودکشی کردم نمی دونم اگه جای تو بودم چی کار می کردم، البته او جریان مهمونی و اون پسره هم تو کار احمقانه ای که کردم بی تاثیر نبود اما خب.... به نظرم تو خیلی قوی بودی و روح بزرگی داشتی که بعد از اون جریان بازم سرپا شدی .... _ نمی دونم چقدر از زندگی من می دونی.... من همیشه تنها بودم، دورم شلوغ بود اما در عین شلوغی من بی کس بودم ، یه جورایی دیگه به این وضع عادت کرده بودم اما خب اذیتمم میکرد. ولی همیشه یه امیدی توی دلم بود. همین که گاهی یکی از افراد خانوادم کاری برام می کرد کارای خیلی معمولی که شاید برای بقیه اصلا توی چشم نیاد، اما همونا برای من خیلی بزرگ بودن. با وجود تمام بدی های زندگیم اما من سعی می کردم نقاط مثبت و ببینم.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوبیست وهفتم 🌹 می دونی من همیشه با ریاضی به خودم امید میدادم همین که می تونستم خودمو توش غرق کنم ت ا از اطرافم فاصله بگیرم برام یه دنیا ارزش داشت. همیشه خدارو بابتش شکر می کردم. هرچند که خیلی وقتها از وضعیتم ناراحت بودم اما اون موقع ها من به همین که فقط یه سقف بالای سرمه هم راضی بودم. بعدشم ..... خوب یا بد من عشق و تجربه کردم نمی دونم شایدم عشق نبود شاید وابستگی بود یا شاید چون اون به کمبودای من توجه می کرد، بهش حس خاصی پیدا کردم ، اما میدونی این حس هرچی که بود برای من یه دنیا امید بود .یه دنیا زندگی بود. وقتی از همون حس ضربه خوردم ، تهی شدم واقعا احساس می کردم روحمو از دست دادم.... اما بازم با وجود تموم بدی های اون روزا یه چیزی تو وجودم بود که نمی ذاشت حتی بخوام به خودکشی فکرکنم.... نمی دونم شاید ترس از بدتر شدنه عاقبتم بود ..... میدونی من قبول کرده بودم که زندگی من اینه ،پذیرفته بودم که سرنوشت من اینجوریه .... به هر حال من هیچ وقت دوست نداشتم به خودکشی فکر کنم. با وجود تمام افکار نا امید کننده ای که داشتم اما انگار همیشه یه امیدی ته دلم حس می کردم امیدی که خیلی وقتها زیر لایه های ناامید وجودم مخفی میشد. _ من اما از بس که زندگی خوبی داشتم با اولین مشکلی که برام پیش اومد، اولین فکری که توی ذهنم نقش بست خودکشی بود. _ درسته اشتباه کردید اما به هر حال اتفاقایی هم که برای شما افتاده کوچیک نبودن . _ نمی دونم شاید بعد از فوت بابا همه چیز عوض شد..... بعد از کمی مکث ادامه داد. _ می دونی طا.... اون..... عاشق پدرم بود. بدجور به بابا وابسته بود. بابا براش یه اسطوره بود ،بابا تو بیمارستان قبل از اینکه تموم کنه منو مامانو به...... اون سپرد .... بعد از فوت بابا همه ی سعیشو می کرد برای خوب بودن ما برای مراقبت از ما برای شاد بودن ما.... همه ی زندگیش ما بودیم.... اما من خودمو نمی بخشم به خاطر اشتباه من اون اشتباه بدتری مرتکب شد.... نمی خوام کارشو توجیه کنم، به هیچ وجه قابل توجیه نیست اما .... اما من خودمو مقصر می دونم.... من نمی تونم ناراحتیشو ببینم..... اونم وقتی خودم مسببشم..... بعد از این که جریان و فهمیدم لحظه ای نبوده که خودمو لعنت نکنم به خاطر گندی که زدم...... منه احمق با حماقتم با ضعفی که داشتم زندگی شماها رو نابود کردم..... داشت خودش را اذیت می کرد می ترسیدم حالش بد شود. مشخص بود تمام سعیش را می کند تا به گریه نیفتد ... این دختر هم بی نهایت شکننده بود. خودم را به او نزدیک کردم و دستش را در دست گرفتم و گفتم: _ داری خودتو اذیت می کنی ، لطفا آروم باش. انگار منتظر بود تا خودش را خالی کند به گریه افتاد،سعی کردم آرامش کنم اما فایده ای نداشت. از اتاق خارج شدم. می خواستم به آشپزخانه بروم و برایش آب بیاورم. آرش را دیدم که در پذیرایی خانه قدم می زد نگران بود. با دیدم من سراسیمه به سمتم آمد. _ چی شده؟ _ برو پیشش داره گریه می کنه من براش آب میارم. به سرعت باد خودش را به اتاق رساند ، من هم به آشپزخانه رفتم. با لیوانی آب در دستم به سمت اتاق رفتم قبل از ورودم صدای تارا را شنیدم که با گریه می گفت: _ آرش توروخدا....داغونه.....می دونم هیچ حقی نداره اما توروخدا از آرام بخواه فقط یه بار بذاره حرف بزنه ...بعدش دیگه حتی نگاهشم نکنه .... فقط یه بار..... آرش توروخدا......همش تقصیر منه... آرش: عزیزم آروم باش، ای خدا..... تارا جان باز حالت بد میشه ها. در درگاه قرار گرفتم آرش کنار تارا روی تخت نشسته بود و با یک دست سرش را در آغوش گرفته بود و با دست دیگر کمرش را نوازش می کرد .با دیدن من لبخندی تلخ روی لب هایش نشست و دستش را برای گرفتن لیوان دراز کرد. تارا مظلومانه اشک میریخت.....معلوم بود در عذاب است ..... معلوم بود نمی تواند خودش را ببخشد.....انگار تارا و آرش آنچنان هم زندگی شادی نداشتند این از تمام احوالات هردویشان مخصوصا تارا مشخص بود. آن وقت ها فکر می کردم فقط خوب بودن حال طاها به خوب بودن تارا بستگی دارد، اما انگار این رابطه ، این حس و این خوب بودن کاملا دوطرفه بود. آرش به زور آب را به تارا خوراند. تارا هق هق می کرد. هم من، هم آرش هر دو نگران بودیم. روبرویش نشستم و گفتم: _ تارا جان ، پسرت ناراحت میشه تو اینقدر بی تابی می کنیا تارا دستش را روی شکمش گذاشت و گریه اش بیشتر شد. سخت بود برایم تارا را در این وضعیت ببینم.... شاید صحبت کردن با او تاثیری در زندگی من نداشت .... اما شاید به تارا کمک می کرد..... این دختر اصلا وضعیت خوبی نداشت. _ تارا جان گریه نکن...... من ..... فقط یه بار می ذارم حرف بزنه .... خوبه؟ آرش با غم و ناراحتی نگاهم کرد. تارا اما خودش را از آغوش آرش جدا کرد و رو به من با لحنی گریان و شرمنده گفت: _ شرمنده ام به خدا می دونم خواستم معقول نیست ...... اما ..... شرمنده ام. 🌹🍃http://eitaa.
شهــــــــر بازی پارت صدوبیست وهشتم 🌹 انگار دو سه روزی بود که از خانه خارج نشده بود و جواب تلفن های هیچ کس را هم نمی داد . از آنجا که مسعود خان و بچه ها فردا شب میرسیدند تصمیم گرفتم صبح به دیدنش بروم و این قائله را یک بار برای همیشه تمام کنم. صبح بعد از اینکه در کنار یکدیگر صبحانه خوردیم با هم به سمت خانه ی او راه افتادیم. آرش وقتی تارا حواسش نبود مرا گوشه ای کشیده بود و گفته بود مجبور نیستی به خاطر تارا کاری انجام دهی و خواهش کرده بود که اگر حتی یک درصد دلم به این کار رضا نیست بی خیال شوم ،اما من تصمیمم را گرفته بودم و به او گفتم که مشکلی ندارم. از آنجا که خودم هم می دانستم ،این صحبت کردن بالاخره اتفاق می افتد به نظرم بهتر بود که حداقل زمانش را خودم تعیین کنم. آرش جلوی خانه ی طاها توقف کرد ...... پیاده شدم. تارا کلیدی به سمتم گرفت و گفت: _ درو باز نمی کنه، اگه کلید نداشتم این دو سه روز دیوونه شده بودم. کلید را گرفتم و به سمت خانه رفتم. آرش پیاده شد و به دنبالم آمد. کلید را از دستم گرفت و خودش در را باز کرد و جلوتر از من وارد خانه شد. اخم برای یک ثانیه هم از چهره اش کنار نمی رفت. بدون آنکه صدایی بزند به سمت دری رفت و آن را باز کرد. من اما هنوز دم در خانه ایستاده بودم. صدای آرش از آن اتاق می آمد، با لحنی سرد و جدی گفت: _ شانس اوردی خودش قبول کرد صدایی از او نیامد. آرش دوباره با لحنی کلافه و خشمگین ادامه داد: _ وای طاها چرا من تا حالا تو رو نکشتم. صدای گرفته و غمگینش را شنیدم که گفت: _ کاش کشته بودی. حالا کاملا داخل خانه بودم. خانه ی شیک و جمع و جوری بود هرچند نامرتب، اما کاملا مشخص بود که خانه ی یک فرد مجرد است. آرش با همان لحن دوباره گفت: _ بیا بگو هرچی میخوای بهش بگی و خلاصمون کن. نمی دانم چه شد که آرش بلند تر گفت: _ کجا؟؟ یه چیز تنت کن بعد برو بیرون جوابی از او نشنیدم ،کمی بیش تر به داخل خانه رفتم. داشتم اطرافم را نگاه می کردم که طاها شوکه در حالی که تیشرتش را مرتب می کرد از اتاق خارج شد و مبهوت به من خیره ماند. انگار انتظار دیدن مرا نداشت. آرش به دنبالش از اتاق خارج شد. خشمگین نگاهش کرد و گفت : هر چی می خوای بگی، بگو چون دیگه این اتفاق نمیوفته. بعد هم از کنارش گذشت و به سمت من آمد _ می خوای بمونم سرم را به نفی تکان دادم و آرش بی آنکه در را ببندد از خانه خارج شد. من عادت کرده بودم در لحظه های سخت و مهم زندگیم تنها باشم. من به کمک آنها احتیاجی نداشتم. طاها دستپاچه بود. من هم منتظر نگاهش می کردم. هول گفت: _ خوش اومدی .... بیا بشین به سمت مبلی که اشاره کرده بود رفتم و روی آن نشستم. روبرویم نشست. آرام و قرار نداشت. برای صرفه جویی در وقتی که او داشت با سکوتش هدر می داد گفتم. _ میشنوم سراسیمه از روی مبل بلند شد و گفت: _ بذار یه چیزی بیارم بخوریم خیلی جدی گفتم: _ مهمونی نیومدم.... لطفا حرفتونو بزنید من باید برم. دوباره نشست. نمی توانست....حس می کردم....نمی توانست حرف بزند....حال افتضاحی داشت از تمام وجناتش این افتضاح میبارید.... _ آرام انقدر عاجزانه اسمم را صدا زد که بی خیال تذکر دادن دوباره درباره ی اینکه مرا به اسم صدا نزند شدم. منتظر نگاهش کردم. _چی بگم.....چی می تونم بگم جز غلط کردم.....چی بگم که توجیه نباشه.....میدونی دق کردم این 5سال.... پوزخند زدم.او دق کرده بود و من... پوزخندم را دید و غمگین گفت: _ حقمه .... حقمه ...... چند دقیقه به سکوت و البته خودخوری های طاها گذشت..... انگار حرفی برای گفتن نداشت ، شاید هم نمی دانست چه بگوید، رویش را نداشت...... از جایم بلند شدم..... که باعث شد او هم با شتاب از جایش بلند شود. عاجزانه گفت: _ بمون....لطفا _ گفتید حرف دارید ... اما الان چیزی نمی گید ، پس دیگه دلیلی برای موندن باقی نمیمونه. کمی نگاهم کرد...انگار دنبال چیزی می گشت. _ عوض شدی دوباره همان پوزخند روی لب هایم نشست.....باید می گفتم که تو هم آن روز عوض شده بودی؟....نه، عوضی شده بودی....... باید می گفتم که تو شروع کننده ی این تغییر در من بودی؟ _ این همه اصرار برای صحبت کردن، برای گفتن این بود.....چیزی که خودم بهتر می دونم. _ دارم می میرم از عذاب وجدان ... از پشیمونی پس دردش این بود. _ گفتم که فراموش کنید....خیالتون راحت من همه رو بخشیدم .... حتی شما رو _ من خودم بهتر از هرکسی می دونم چه غلطی کردم...... منو نبخش من لایق بخشش تو نیستم....منه احمق باید تا ابد زجر بکشم ..... با لحنی جدی گفتم: _ لازم نیست بی خود خودتون رو عذاب بدید. _ می خوام بهم....... فرصت جبران بدی..... میـ.... واقعا که چه انتظاری از من داشت. به میان حرفش آمدم و گفتم: _ واقعا که خیلی مسخرست.... فرصت جبران.....برای چیزی که تموم شده.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃
شهــــــــر بازی پارت صدوبیست ونهم🌹 _تموم نشده آرام جدی در حالی که صدایم کمی بالا رفته بود گفتم: _ تموم شده...همه چیز همون روز تموم شد،همه چیز... _ آرام _ دوست ندارم هیچ غریبه ای منو به اسم صدا کنه....حرفاتونو زدید....فرصت خواستید،که ندادم...پس دیگه حرفی باقی نمیمونه.....شما بهتره مراعات حال خواهر بیچارتونو کنید که دیشب به من التماس می کرد بذارم شما حرف بزنید.....همون خواهری که قبلا براش همه کار می کردید ... همه کار...یادتون رفته؟ کنایه ام را گرفت. شرم ،عذاب ،ترس و کلی حس دیگر در چهره اش نمایان بود. بدون معطلی از خانه خارج شدم و به سمت ماشین آرش رفتم....سوار شدم و آرش بدون فوت وقت به راه افتاد.سکوت کرده بودم و سکوتم آنها را هم ساکت نگه داشت. چه پیش خودش فکر کرده بود. اینکه آرام هنوز آنقدر احمق است که با چند بار با احساس صدا کردن و با عذاب وجدان نگاه کردن ، دوباره خر میشود.... شاید باید به او ثابت می کردم که آن آرام مرد، دقیقا از همان روز در آن پارک، آرام مرد.... کاش سنگ قبری بود تا به او نشان می دادم کاش دست از سرم بر میداشت......با این حرفهایش باعث میشد تا بیاد آورم گذشته هایی را که سعی داشتم فراموش کنم...من بیش ار حد از به یاد آوردن فراری بودم و.... می ترسیدم. کمی اعصابم به هم ریخته بود....باید تا شب خودم را پیدا می کردم .... مسعود خان نباید مرا اینگونه میدید. زن دایی و خانواده اش بعد از ما به فرود گاه رسیدند. از بس که من عجله داشتم خیلی زود رسیده بودیم. وقتی من به ایران رسیدم آنها به شیراز رفته بودند .چند روز پیش از شیراز به همراه پدر و مادر زن دایی به تهران برگشتند . دلم می خواست مسعود خان در خانه ی ما می ماند اما با وجود پدر و مادرش فکر نمی کنم عملی بود. بی نهایت هیجان داشتم و خوشحال بودم. در این دو هفته آنقدر دلم برای آنها تنگ شده بود که این لحظات را دیگر نمی توانستم تحمل کنم. همه متوجه هیجان من شده بودند و باز خانواده ی واقعی ام حسرت جایگاهی که خانواده ی جدیدم در قلبم و در زندگیم داشتند را خورده بودند. حتی آرمین و سارا که من با آنها بی نهایت صمیمی برخورد می کردم هم این را گفته بودند و من پیش خودم فکر کرده بودم که واقعا جایگاهی که مسعود خان و بچه هایش برای من دارند را هیچ کس دیگری ندارد. بابا با حسرت جلوی همه گفته بود: _ خوش به حال مسعود که آرام انقدر دوسش داره. دوست نداشتم ناراحت باشند اما بعضی چیزها را نمیشد تغییر داد. برخوردی که آنها 21سال با من داشتند و از پنج سال پیش سعی به تغییر آن داشتند چیزی نبود که من به راحتی فراموش کنم فقط می توانستم بی خیال آنها باشم و خیلی آن 21 سال برایم پررنگ و با اهمیت نباشد. 21 سالی که سعی کرده بودم به درونی ترین لایه های ذهنم بفرستم.دقیقا کاری که ار چند سال پیش در پیش گرفته بودم. وگرنه همه چیز مثل همان جای زخمی بود که من دیگر دردش را احساس نمی کردم اما علت هر زخم برایم روشن بود. بالاخره انتظار به پایان رسید و مسافران شروع به بیرون آمدن کردند. مسعود خان را دیدم و با هیجان برایش دست تکان دادم. هانای عزیزم به زحمت ساک چرخ دار باربی اش را به دنبال خودش می کشید به همین خاطر سرعت مسعود خان و نیما هم پایین آمده بود. مادر مسعود خان گریه می کرد انگار از بعد از فوت هستی، مسعود خان به ایران نیامده بود و خانواده اش بی نهایت دلتنگش بودند. بالاخره به ما رسیدند. عقب ماندم تا مسعود خان اول خوب خانواده اش را ببیند بعد من جلو بروم به هر حال هر چه بود آنها حق بیشتری نسبت به من داشتند. هانا و نیما در آغوش پدر بزرگ و مادر بزرگشان بودند و آنها قربان صدقه شان میرفتند . مسعود خان هم زندایی را بغل کرده بود. بالاخره بعد از این که آنها خوب همدیگر را دیدند . مسعود خان با عذر خواهی به سمت ما آمد و اول از همه با بابا و مامان سلام علیک کرد و هانا و نیما به سمت من آمدند، هانا در آغوشم پرید . محکم او را بغل گرفتم. _ آرا خیلی دیر گذشت، دلم برات تنگ بود _ قربونت برم عزیزم منم مردم از دوری تو نیما: ای خدا دوباره این دوتا به هم رسیدن. خندیدم و در حالی که از هانا جدا می شدم گفتم: _ حسودی نکن نیما خان با نیما دست دادیم : جات خیلی خالی بود آرام _ منم دلم براتون یه ذره شده بود. _ آرا _ جانم _ نیما منو اذیت می کرد. چپ چپ به نیما نگاه کردم و بعد رو به هانا گفتم: _ گوششو می برم عزیزم. هانا شیرین خندید و یک دفعه امیر علی او را از پشت بغل کرد و به هوا انداخت، هانای من با این که 7سال داشت اما خیلی کوچولو و ریزه میزه بود . سارا و آیلین به سراغ هانا رفتند و سارا او را از امیر علی جدا کرد و در آغوش گرفت . به سمت مسعود خان که با آرمین سلام علیک می کرد رفتم . با دیدنم لبخند عمیق و پدرانه ای نثارم کرد و به سمتم آمد.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسی ام🌹 _ سلام مسعود خان دستم را در دستش گرفت و در حالی که با دقت و مو شکافانه نگاهم می کرد گفت: _ سلام آرام جان ,خوبی؟ خوبی را طوری گفت که انگار میدانم اتفاقی افتاده است. _ ممنون...دلم براتون تنگ شده بود آرمین با لبخند و بابا و مامان با حسرت ما را نگاه می کردند. _ ما هم همینطور، جات بدجوری خالی بود ، نیما و هانا منو دیوونه کردن از بس گفتن چرا ما هم با آرام نرفتیم. لبخند شادی روی لب هایم نشست، وقتی میدیدم حسی که بین ما وجود دارد کاملا متقابل است بی نهایت خشنود می شدم. دایی محسن: بریم خونه که اینجا خیلی شلوغه بقیه صحبتها باشه واسه بعد. بابا: محسن جان اگه راضی باشید البته با اجازه ی حاج آقا و حاج خانم ، ه مگی تشریف بیارید منزل ما ، طبقه ی بالا هم اتاق برای همه هست...مسعود خان خیلی به گردن ما حق دارن دلم می خواد اگه اجازه بدید حداقل اینجوری یه کمی جبران کنم. خیلی دلم می خواست موافقت کنند. اصلا فکرش را نمی کردم بابا همچین پیشنهادی دهد. قبل از آنکه دایی محسن جوابی دهد حاج آقا ( پدر زن دایی ) گفت: _ خیلی خیلی ممنون اما اگه اجازه بدید یه چند روزی بریم خونه ی دخترم بعد ان شاالله مسعود جان خودش تصمیم بگیره ... راستش ما خیلی وقته ندیدیمشون و دوستم نداریم همگی مزاحم شما بشیم. بابا: حاج آقا این چه حرفیه من منظورم به شما هم بود ، باور کنید مزاحم نیستید. حاج آقا: می دونم حمید خان اما ما هم اینطور راحت تریم، شما با ما تشریف بیارید بابا هم تشکر کرد و دیگر چیزی نگفت ، قرار بر این شد از آنجا که مسعود خان قصد سفر به شیراز را هم داشت چند روزی را خانه ی زن دایی بمانند و بعد تا هنگام رفتن به شیراز به خانه ی ما بیایند. همینطور که به سمت ماشین ها می رفتیم مسعود خان به کنارم آمد و گفت: _ آرام جان چیزی شده؟ _ نه _ بعد از پنج سال خوب می شناسمت _ خب چیز مهمی نیست ...... طاها رو دیدم. _ مگه قرار بود نبینی ... مگه با هم راجبش صحبت نگرده بودیم؟ _ چرا ... از دیدنش ناراحت نیستم... امروز صبح با هم حرف زدیم .... یعنی قرار بود اون حرفاشو بزنه .... من که حرفی ندارم..... _ خب؟ تمام آنچه گفته بود و شنیده بودم را برای مسعود خان گفتم حتی توصیف حال خرابش را... _ چی باعث ناراحتیت شده؟ _ نمی دونم کمی از حرفاش عصبی شدم از این که گفت چیزی تموم نشده و فرصت جبران می خواست ....از اینکه می ترسم بخواد بازم از گذشته ها بگه.... من گذشته رو دوست ندارم مسعود خان.... نمی دونم .... اما باور کنید الان خوبم اصلا بهش فکر نکردم.... بالاخره این صحبت کردن باید اتفاق می افتاد که افتاد..... من خوبم... _ میدونم دختر جان الانم فقط به نظرم اومد چیزی فکرتو مشغول کرده برای همین پرسیدم، وگرنه روحیت خیلی هم عالیه .... دیدی خیلی هم سخت نبود رویارویی با گذشته... _ همش به خاطر کمکهای شماست _ همش به خاطر خودته تازه از فرودگاه برگشته بودیم و در اتاقم در واقع همان اتاق مهمان که به آن کوچ کرده بودم مشغول تعویض لباس بودم که کسی به در زد و بعد صدای آرمین آمد که گفت: _ آرام جان بیداری؟ _ بله ... یه لحظه در حالی که به سرعت لباسم را پوشیدم به سمت در رفتم و در را باز کردم. _ می خوای بخوابی؟ _ نه هنوز...کاری داری؟ _ می خواستم یکم حرف بزنیم _ بیا تو آمد و روی تخت نشست. من هم کنارش نشستم و منتظر نگاهش کردم. _ عصر با آرش صحبت می کردم گفت رفتی دیدن طاها به نظرم کمی دلخور بود...حتی موقع صحبت با مسعود خان هم متوجه نگاه های گاه و بیگاهش شده بودم . _ خب ...دیشب حال تارا بد شد...من در واقع به خاطر حال اون قبول کردم ببینمش. _ می دونم عزیزم آرش گفت...خیلی هم ناراحت بود _ دوست داشتم خودت بهم بگی، همونطور که به مسعود خان گفتی برادر عزیزم...لحنش کمی حسود بود...خودش بارها گفته بود به مسعود خان حسادت می کند. حق داشت شاید بهتر بود اگر خودم به او می گفتم. انصافا آرمین در این چند سال مثل کوه پشتم بود و تمام نبودن هایش را جبران کرده بود ... اما خودش همیشه می گفت هیچ چیز جبران نمیشود .... دلجویانه گفتم: _ چون از نظرم موضوع مهمی نبود نگفتم.... مسعود خان هم خودش پرسید وگرنه نمی گفتم. لبخندی زد و گفت: _ چی کار کنم که به مسعود خان حسودیم میشه.... می دونم که هر کاری هم بکنم نمی تونم جای اونو برات بگیرم خب انصافا این را هم راست می گفت...مسعود خان برای من تک بود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسی ویک🌹 _ حالا چی می گفت؟ خلاصه ای از حرف های طاها را برای او هم گفتم ..... اخمهایش هر لحظه بیشتر میشد. _ بچه پررو _ بی خیال آرمین .... من اصلا برام مهم نیست حرفاش. _ آرام جان از این پسر پررو هر چی بگی برمیاد، ممکنه بازم سر رات سبز بشه و بخواد حرف بزنه....می خوام هر چیزی شد به من بگی تا خودم حسابشو برسم باشه؟ _ باشه خیالت راحت بعد از رفتن آرمین روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم اما با به یاد آوردن صحبتم با طاها حرف هایش فراموشم نمیشد و اعصابم را به هم ریخته بود.... هرچه سعی می کردم ذهنم را منحرف کنم باز جملاتش در گوشم زنگ میخورد ... تا آنجا که بی خیال خواب شدم و یکی از مجلات تحقیقاتی دانشگاه را که با خود آورده بودم در آوردم و خودم را به دنیای ریاضیات سپردم... _ هانا جان مواظب باش _ آرا بیا همه با هم به یک رستوران سنتی رفته بودیم و حالا بعد از خوردن نهاری خوشمزه روی تختها نشسته بودیم و چای می خوردیم. هانا هم مشغول بازی کنار جوی آبی که از وسط تختها رد می شد بود از روی تخت بلند شدم و به سمت هانا رفتم. _ آرا _ جانم _ تو ایران میمونی؟ تعجب کردم از سوالش _ نه عزیزم چرا می پرسی؟ _ عمه به بابایی گفت...خودم شنیدم. دستش را گرفتم و او را کنار خودم کشاندم _ من هنوز درسم تموم نشده بعدشم تصمیم ندارم اینجا بمونم _ عمه گفت تو برمی گردی ایران.....گفت من به تو خیلی وابسته ام....( بعد با قیافه ی با مزه ای گفت ) وابسته چیه؟ _ قربونت برم من، یعنی من و تو همش دلمون می خواد پیش هم باشیم. _ آره آرا من همش می خوام تو پیشم باشی...اگه بمونی دلم برات تنگ میشه زن دایی و مسعود خان به ما نزدیک شدند و زن دایی با لبخند گفت : _ آرام جان هانا تو رو خیلی دوست داره تو این دو روزی که رسیدن همش میگه بریم پیش آرا ....پس آرا کو...می خوام پیش آرا باشم ....آرا کی میاد.... _ منم خیلی دوسش دارم هانا به دنبال آیلین که تازه از خواب بیدار شده بود رفت و زندایی گفت: _ می ترسم جدایی براتون سخت باشه تعجب کردم _ چرا جدایی؟ _ خب حمید خان می گفتن تو درست تموم شه برمی گردی ایران امان از دست این پدر، انگار این مسئله کم کم داشت جدی میشد. _ زن دایی من هنوز هیچ برنامه ای ندارم.. در واقع قصد برگشتن ندارم. مسعود خان : آرام جان نمی خواد فعلا به این مسائل فکر کنی تو هنوز تمرکزت باید رو درست باشه. با صدای بابا مسعود خان از ما جدا شد و به سمت تخت ها رفت. زن دایی: آرام جان نمی دونم چه جوری باید ازت تشکر کنم. مسعود همیشه میگفت تو خیلی به بچه ها محبت می کنی.الان هم خودم دارم عمق رابطتونو می بینم. تو جای مادرو برای هانا پر کردی عزیزم... من و خانوادم بی نهایت مدیونتیم. _ خواهش می کنم زن دایی من خودمم هانا و نیما رو خیلی دوست دارم. مسعود خان هم خیلی به گردن من حق دارن . اونا هم جای خیلی چیزا رو برای من پر کردن. _ به هر حال دوست داشتم ازت تشکر کنم عزیزم. با این کارت لطف بزرگی در حق بچه ها و همه ی ما کردی. لبخندی به این همه مهرو محبت این خانواده زدم و با هم به سمت بقیه رفتیم. به خاطر بهانه گیری های هانا برای من، به خانه ی دایی محسن رفته بودم و در کنار آنها بودم. خودم که بیش از اندازه از این موضوع راضی بودم. داشتم داستان حسنی را برای هانا می خواندم که گوشی ام زنگ خورد. آرش بود. _ الو _ سلام آرام جان خوبی؟ _ سلام ممنون. _ کجایی؟ _ خونه ی دایی محسن ... چطور؟ _ ام ...خب.... ببین مادر تارا اومده....خیلی اصرار داره که تو رو ببینه...یعنی اصلا وقتی فهمیده تو اومدی ایران از مشهد برگشته تا ببینتت... _ آرش اگه راجب طاهاست اصلا لزومی نداره _ منم بهش میگم اما هی قسم میده...اما خب فعلا دست به سرش کردم _ خوب کردی _ گفتم بگم در جریان باشی یه وقت دیدی اومد خونه ی بابا اینا _باشه ممنون _ فعلا کاری نداری _ نه خداحافظ انگار این قصه سر دراز داشت و این دیدار ها تمام نمی شد ، گاهی دلم می خواست زودتر این سفر تمام می شد و من دوباره به استرالیا برمی گشتم. _آرا بخون دیگه با صدای هانا از فکر خارج شدم و دوباره به خواندن مشغول شدم. شب به خانه برگشتم . در اتاق بودم که صدای زنگ تلفن آمد. بعد از چند دقیقه بابا مرا صدا زد . _آرام جان بابا یه لحظه میای پایین. پایین رفتم و روبروی بابا که روی مبل نشسته بود ایستادم. _ بله _ مادر تارا زنگ زد الان ، مثل اینکه دیروز از مشهد اومده ،برای جمعه هممون رو دعوت کرد خونشون ، بهش گفتم که ما خودمون مهمون داریم گفت با مهمونتون تشریف بیارید، هر چی گفتم نه، قبول نکرد. آخرم شماره ی خونه ی محسن و ازم گرفت تا خودش اونا رو هم دعوت کنه.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــــر بازی پارت صدو سی ودوم🌹 ای بابا افسانه خانم هم عجب پشتکاری داشت. تا آخر شب وبعد از تماس های تلفنی فراوان که بین سه خانواده برقرار میشد ، قرار بر رفتن همه ی ما به خانه ی افسانه خانم شد و در این بین من فقط از بودن مسعود خان راضی بودم و برایم قوت قلبی بود. مسعود خان : آرام می دونی که این دعوت مخصوصا به خاطر توئه سرم را به تایید تکان دادم. همه به خانه ی ما آمده بودند تا همه با هم از اینجا حرکت کنیم . من و مسعود خان به حیاط آمده بودیم و منتظر آماده شدن بقیه در حیاط قدم می زدیم. _ مسعود خان خسته شدم از بس هر کی منو دید ازم عذرخواهی کرد و نگاهش بهم شرمنده بود. _ می دونم چی میگی ... بی خیال باش، توجهی نکن _ حتما افسانه خانم می خواد به خاطر جبران کار پسرش و عذاب وجدان کلی مثلا به من محبت کنه و هی عذر خواهی کنه کاری که بقیه تو این مدت کردن.من اما واقعا دلم نمی خواد. _ دلم می خواد طاها رو ببیم _ امشب میبینید _ مگه نمی گی مادرش باش قهره _ چرا اما بعید می دونم نباشه... این روزا از هر فرصتی برای نزدیک شدن به من استفاده می کنه. با جمع شدن همه بالاخره به سمت خانه ی افسانه خانم راه افتادیم. بع د از نیم ساعت رسیدیم . من تقریبا آخرین نفر بودم که وارد خانه شدم. همهمه آنقدر زیاد بود که صدا ها در هم گم می شد. افسانه خانم منتظر نگاهم می کرد. خداروشکر که کسی حواسش به ما نبود البته اگر آرمین ،آرش و مسعود خان را فاکتور می گرفتم. افسانه خانم روبرویم ایستاد و در حالی که سعی می کرد اشک حلقه زده در چشمش روی صورتش راه نگیرد گفت: _ پس آرام تویی خیلی رسمی و محترمانه سلام کردم. _ خیلی با اون چیزی که شنیدم فرق داری _ بله خب آدما عوض میشن _ من طاها رو تا ابد حلال نمی کنم چیزی نگفتم من اصلا دلم نمی خواست راجب او حرف بزنم و فکر کنم. وهمینطور اصلا دلم نمی خواست رابطه ی آنها به خاطر من خراب باشد. _ حلالم کن...این پسر ناخلف دست پرورده ی من و بابای خدابیامرزشه که معلوم نیست الان اون دنیا چه وضعی داره از دست این پسر....به خدا ما این چیزا یادش نداده بودیم.... _افسانه خانم من دوست ندارم راجب گذشته حرف بزنم. _ ببخش عزیزم شرمندتم.... بیا تو دخترم ....خیلی خوش آمدی _ ممنون. به کنار بقیه که روی مبل ها نشسته بودند رفتم و کنار آرمین نشستم. آرمین : خوبی؟ _ خوبم خانمی برای پذیرایی از آشپزخانه بیرون آمد و مشغول تعارف کردن شربت های درون سینی شد. افسانه خانم مدام تعارف می کرد و کلی ابراز خوشحالی از این که دعوتش را قبول کرده ایم. مخصوصا مرا یک لحظه هم به حال خودم نمی گذاشت و از بس به من توجه نشان می داد کلی معذب شده بودم...نگاه شرمنده اش را دوست نداشتم. بابا: طاها کجاست؟ افسانه خانم سرسری جواب داد: درگیر کاره معلوم بود که به او از مهمانی چیزی نگفته چون تارا هم پکر به نظر می رسید. بابا شروع کرد از طاها تعریف کردن. بابا طاها را مثل آرش و آرمین دوست داشت و او را پسر سومش می دانست دلم می خواست بدانم اگر بابا می دانست گل پسرش با دخترش چه کرده باز هم این همه مهر و محبت نثارش می کرد. بابا: ای بابا جمعه هم کار میکنه، من خودم باش تماس می گیرم حالا که همه دور همیم کارو بذاره کنار بیاد پیشمون. افسانه خانم دست پاچه شده بود. آرمین: بابا جان شاید کارش واجب باشه ، شما تماس بگیرید مجبور بشه بیاد. لحن آرمین کمی عصبی بود اما بابا انگار بدجور دلش هوای طاها را کرده بود که بی توجه به او گوشی اش را در آورد و در همان حال گفت: _ کار همیشه هست این دوره همیا صد سالی یه باره افسانه خانم هم معذب بود. اما بابا تماسش را گرفت و بعد از قطع تماس گفت : _ افسانه خانم طاها خودشو بدجور غرق کار کرده ها، کلی اصرار کردم تا قبول کرد بیاد، دیگه باید براش آستین بالا بزنید. آرشم داره بابا میشه و طاها هنوز مجرده. افسانه خانم شرمنده نگاهی به من کرد و فقط سرش را به تاسف تکان داد و چیزی نگفت. یک ساعت بعد صدای زنگ در خبر از رسیدن طاها می داد. افسانه خانم که از جایش تکان نخورد معلوم بود که راضی نیست. آرش با اخم بلند شد و در را باز کرد. بعد از چند دقیقه طاها با چهره ای در هم و معذب وارد شد. به جز کسانی که از جریان باخبر بودند بقیه او را حسابی تحویل گرفتند. البته برخورد مسعود خان هم بد نبود، درواقع نه او را آنچنان تحویل گرفت و نه اینکه بی خیالش شد. کاملا از روی ادب اما جدی با او برخورد کرد. مادرش اما هیچ توجهی به او نکرد . هرچند طاها خیلی محترمانه و دلتنگ به مادرش سلام کرد و افسانه خانم فقط زیر لب جوابش را داد...جوابی که کاملا زوری بودنش مشخص بود.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسی وسوم🌹 روی مبلی روبروی من نشست.نگاه های گاه و بی گاهش را روی خودم حس می کردم. کمی معذب شده بودم چون آرمین و آرش و مسعود خان هم رد نگاهش را می گرفتند. من این توجهات را از جانب او نمی خواستم ، من از هر اشاره ای که مرا به یاد گذشته ها می انداخت فراری بودم. خانه ی افسانه خانم که در واقع خانه ی پدری تارا و طاها بود قدیمی و بزرگ بود و حیاط زیبایی داشت. تا رسیدن وقت نهار داوطلبانه به همراه آیلین و هانا به حیاط رفتم تا هم از شر نگاه های طاها خلاص شوم ،هم اینکه مجبور نباشم نگاه های شرمنده ی افسانه خانم و تارا را تحمل کنم. من چشم گذاشته بودم و هانا و آیلین رفته بودند قایم شوند ، البته از صدای خنده هایشان میشد حدس زد که کجا هستند. وقتی شمارشم تمام شد بلند گفتم: _ اومدم و شروع به گشتن کردم. عجیب بود که صداهایشان قطع شده بود. کنجکاو از اینکه کجا قایم شده اند به دنبالشان می گشتم که طاها روبرویم قرار گرفت. از حضور ناگهانی اش شوکه شدم. ملتمسانه گفت: _ حرف بزنیم؟ جدی گفتم: _ حرفی نداریم _من دارم _ فرصتتون رو از دست دادید. _ حرفام تموم نشد _ چه فرقی می کنه وقتی حرفاتون برای من اهمیتی نداره غمگین نگاهم کرد و با لحن نا امیدی گفت: _ خیلی عوض شدی _ انتظار داشتید همون آرام باقی بمونم تا هر کی از راه رسید یکی بزنه تو سرش و اونم صداش در نیاد درمانده گفت: _ من غلط کردم....خودم می دونم....بذار جبران کنم جالب بود برایم که اصلا سعیی برای توجیه کردن خودش نداشت.شاید همین تحملش را برایم آسان تر می کرد. با صدای هانا و آیلین به عقب برگشتم...مثل دو عروسک کوچک کنار هم ایستاده بودند.به رویشان لبخند زدم هانا گفت: _ آرا نیومدی؟ به رویشان لبخند زدم و گفتم: _ ببخشید عزیزم، الان دوباره چشم میذارم قایم شید کنجکاوانه طاها را نگاه کرد و به سمتم آمد. _برم پیش بابایی؟ من عاشق تربیت هانا و نیما بودم . با این سن کمش می خواست مزاحم ما نباشد. _ نه قربونت برم می خوایم بازی کنیم. با آیلین از ما دور شدند و شروع به بازی کردند، من هم خواستم به دنبالشان بروم که طاها گفت: _آرام ...... من دوست دارم. خنده دار بود .... شاید هم گریه دار....ابراز علاقه اش هیچ حس خوبی در من ایجاد نکرد....واقعا که فکر می کرد من با این حرفها دوباره خام می شوم؟ هرچند که آن روزها هم تنها ابراز علاقه اش این بود که از من خوشش می آید و من .... سعی کردم این افکار را دور بریزم. بی توجه قصد رفتن کردم که گفت : _ یادت رفته ..... تو هم دوسم داشتی نمی گذاشت ساکت بمانم. ... نمی گذاشت گذشته در همان گذشته باقی بماند. به سمتش برگشتم و سرد در چشمانش خیره شدم و گفتم: _ حماقت کردم ، چوبشم خوردم. بدون توجه به حال خراب طاها از او دور شدم و به بچه ها پیوستم. مگر احمق بودم که با یک "دوست دارم" تمام زخم های روحم را به فراموشی بسپارم. زخم هایی که گاهی با وجود تمام اصرار من بر اینکه آنها را فراموش کرده ام، بازهم گاهی جایشان درد می کرد و من به روی خودم نمی آوردم. لعنت به خاطراتی که فراموش نمی شوند. عصر بود و به خاطر هانا و آیلین همه در حیاط نشسته بودیم. امیر علی و نیما و آرش ،گل کوچیک بازی می کردند و مسعود خان هم گاهی داوری می کرد. مسعود خان گوشی اش را در خانه به شارژ زده بود. به داخل خانه رفتم تا برایش بیاورم . مشغول جمع کردن سیم شارژر بودم که سارا از حیاط بلند صدایم زد و گفت: _ آرام جان غذای آیلینو گذاشتم تو یخچال، بی زحمت بیارش؟ به سمت آشپزخانه رفتم و در درگاه با طاها که داشت از آشپزخانه خارج می شد روبرو شدم. آستین پیراهنش را تا آرنج تا زده بود و مشغول بستن بند ساعتش بود. با دیدن من او هم در جایش ایستاد. نگاهم به دنبال ساعت بود.....ساعتی با بند چرمی......ساعتی با صفحه ای شکسته ...... ساعتی آشنا ...... نگاهم را به ساعت دنبال کرد و لبخند تلخی زد. حس بی نهایت بدی در تمام وجودم جاری شد. _ چند سال لحظه های نبودنت رو باش گذروندم. تنها یادگارم از تو.... دوست نداشتم بشنوم. دلم می خواست این ساعت را زیر پاهایم خرد کنم. دلم نمی خواست این ساعت روی دست او باشد. نمی دانستم چگونه ساعت به دستش رسیده. وقتی حتی به خاطر نداشتم با آن چه کرده بودم. _ می دونی با هر بار دیدن صفحه ی شکستش چقدر حالم از خودم به هم می خوره می خواستم بگویم من هم حالم از حماقتم به هم می خورد. اما هیچ نگفتم. نمی دانستم چه بگویم دلم می خواست ساعت را از او بگیرم.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهـــــــر بازی پارت صدو سی وچهارم🌹 این ساعت نشانه ی آشکار حماقت من بود...حماقتی که چند سال پیش آن را عشق صدا می زدم. ملتمسانه گفت: _آرام بذار جبران کنم من هنوز نگاهم به ساعت بود و خیلی خاطره ها در ذهنم خودنمایی می کرد. انگار هیچ چیز فراموش نشده بود. فقط روی آنها سرپوش گذاشته بودم .سرپوشی که حالا با دیدن این ساعت داشت کم کم کنار میرفت و مرا درمانده می کرد. سارا: آرام کجا موندی دختـ..... با دیدن ما در درگاه آشپزخانه او هم ساکت سرجایش ماند... نگاهش کردم مردد بود بیاید یا برود، قبل از هر حرکتی از جانب سارا ، سعی کردم خودم را کنترل کنم و افکارم را کنار بزنم. اما به هر حال دلم می خواست فعلا از اینجا بروم. _ ببخشید سارا جون میشه خودت غذای آیلین و بیاری _ سارادر حالی که نگران نگاهم می کرد آرام گفت: _ حتما عزیزم به سرعت به سمت اتاقی که مانتو ام را در آن گذاشته بودم رفتم و آماده شدم. قبل از خروجم اما طاها رو به رویم قرار گرفت. هراسان پرسید: _ کجا؟ چرا دست از سرم برنمی داشت. کاش آن ساعت را در می آورد.دلم نمی خواست بفهمد به خاطر آن ساعت حالم به هم ریخته است. خودم هم انتظارش را نداشتم... فعلا فقط باید می رفتم. چند ساعت تنهایی حالم را خوب می کرد......نمی توانستم قبول کنم که با دیدن آن ساعت حالم این چنین به هم ریخته....من قوی بودم ...من به این راحتی نباید می شکستم. بی حرف از کنارش گذشتم او هم به دنبالم آمد. _ آرام، عزیزم، بمون خواهش می کنم مـ.... با صدای آرمین که نگران و کمی عصبی پرسید " چی شده " طاها ساکت شد .من اما به راهم ادامه دادم. سارا و آرمین نگران نگاهم می کر دند ..... فقط کمی تنهایی حالم را خوب می کرد. فقط کمی اطمینان از اینکه به یاد آوردن مرا از پا در نمی آورد. آرمین متوقفم کرد و گفت: _ چی شده عزیزم _ هیچی می خوام برم خونه طاها پشت سرم بود . دیدم که آرمین عصبی و با اخم نگاهی به او انداخت _صبر کن با هم میریم. _ می خوام تنها باشم و بی حرف دیگری او را هم کنار زدم و به حیاط رفتم.همه با دیدنم که لباس پوشیده بودم تعجب کردند. افسانه خانم با نگرانی پرسید: کجا دخترم _ ببخشید ممنون از پذیراییتون من باید برم. همه متعجب بودند ، مسعود خان متفکرانه نگاهم می کرد. بابا: کجا بابا جون خب شب باهم میریم سعی کردم خونسرد و عادی باشم....سخت بود..... _ نه من باید برم کار دارم مسعود خان: دختر تو دوباره دلت هوس پیاده روی کرد. فرشته ی نجاتم باز به دادم رسیده بود. رو به جمع کرد و با لبخند گفت: آرام عادت کرده هر روز عصر بره پیاده روی، گاهی منم همراهیش می کردم هر وقتم کنسلش کنه، کلی کسل میشه... منم باهاش میرم کمی قدم میزنیم و بر می گردیم. ماشالا دستپخت افسانه خانوم هم عالی بود و ما حسابی به ورزش نیاز داریم. بریم آرام جان بریم که من اگه راه نرم امشب خوابم نمیره. در دلم خدارا بابت حضور مسعود خان شکر کردم. بدون نگاه دیگری به جمع با مسعود خان راه افتادیم. او تنها کسی بود که من می توانستم در برابرش کمی هم شکننده باشم و کمی هم آن آرام گذشته را نمایان کنم....تنها کسی که در همه حال مرا درک می کرد. _ چی شده؟ _ نمی دونم.... دلم می خواد تنها باشم _ چرا؟ ترسی به وجودم افتاده بود . ترسی که ناشی از بیاد آوردن بود. _ مسعود خان می ترسم _ چی شده آرام جان تو که خوب بودی....طاها چیزی گفته _ ساعتم دستش بود یعنی همونی که برای تولدش خریده بودم همون که فرصت نشد بهش بدم ...حالا دستش بود نمی دونم چه جوری به دستش رسیده....مسعود خان میترسم از خاطراتی که داره برام پررنگ میشه....می ترسم طاقت نیارم _ آروم باش عزیزم تو قوی هستی .... من میدونم که تو می تونی و از پسش برمیای _ می ترسم از حال بد اون روزام ....مسعود خان نمی خوام هیچ چیزی و بیاد بیارم....فکر می کردم فراموش کردم مسعود خان روبرویم قرار گرفت حالا به خیابان رسیده بودیم. _ به من نگاه کن آرام نگاهش کردم ، جدی بود.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو سی وپنجم 🌹 _ خاطرات هر چقدر هم تلخ باشن و تو تمام تلاشت رو کنی بازم فراموش نمیشن، چون درواقع گذشته ی تو هستن....شاید فراموش کردن برای کاری که تو با خاطرات و گذشتت کردی کلمه ی مناسبی نباشه، در اصل تو تونستی با گذشته و با خاطرات تلخت کنار بیای تا اونا روی زندگیت سایه نندازن ، اینو مطمئن باش که می تونی باشون روبرو هم بشی و هیچ اتفاقی نیفته.... تو تونستی اون روزای سخت و پشت سر بذاری پس اینم برات چیزی نیست... تو سخت تر از اینا رو گذروندی .... حق داری اما به خودت مسلط باش.... تو خود طاها رو دیدی و آخ نگفتی حالا با دیدن یه خاطره از اون روزا داری خودتو می بازی. راست می گفت... من می توانستم....هیچ چیز تکرار نمی شد...یعنی نمی گذاشتم تکرار شود....دیگر اجازه نمی دادم آرام وجودم پریشان شود.....خداروشکر که مسعود خان بود. نباید اجازه میدادم هیچ چیز حالم را خراب کند. یک ساعتی با هم قدم زدیم و مسعود خان باتری ضعیف شده ی روح و جانم را با صحبت هایش شارژ کرد. پشت در خانه ایستاده بودیم. مسعود خان زنگ آیفون را فشرد اما همان موقع کسی در را باز کرد. طاها بود. آشفته و نگران بود. با دیدن ما با نگرانی نگاهم کرد و بی توجه به مسعود خان، با تمام حسی که در چهره اش بود و نمی توانستم آن را نادیده بگیرم، گفت: _ خوبی آرام جان؟ قبل از اینکه چیزی بگویم مسعود خان خیلی جدی گفت: _ به لطف شما بعد هم مرا به داخل هدایت کرد و خودش هم پشت سرم آمد... چند لحظه بعد صدای بلند بسته شدن در خبر از رفتنش می داد. آرمین سراسیمه به سمتم آمد و گفت: _ بهتری؟ _ خوبم. مسعود خان دستش را روی شانه ی آرمین گذاشت و گفت: _ خوبه آرمین جان انقدر نگران نباش...کمی صحبت کردیم...چیزی نیست آرمین قدرشناسانه نگاهش کرد و گفت: _ مسعود خان خدارو شکر که شما هستید آرام به هیچ کس اندازه ی شما اعتماد نداره. مسعود خان دوباره دستی به شانه ی آرمین زد و مارا تنها گذاشت. _ خوبی؟ _ خوبم _ چی شد یه دفعه _ ... آرمین... _ جانم _ تو می دونی اون ساعت...( نمی دانستم آرمین از جریان ساعت باخبر است یا نه) یعنی می دونی من یه ساعت بـ.... _می دونم عزیزم سارا گفته بود _ می دونی چه جوری رسیده دست طاها متعجب نگاهم کرد _ مگه دستش بود _ آره _ نمی دونم....شاید شبیهش بوده _ نه آرمین، خودشم تایید کرد. آرمین هم اخم کرد و در فکر فرو رفت. یعنی کار آرش بود....باید ته و توی این قضیه را در می آوردم. سه روز از مهمانی گذشته بود. سه روز که هر گاه از خانه خارج شده بودم،او را در گوشه ای دور از خانه دیده بودم و بعد هم حضورش را در تمام طول مسیرم حس کرده بودم...باز هم خوب بود که جلو نمی آمد،اصلا دلم نمی خواست حرف هایش را تکرار کند. از بعد از باز گشتم ومخصوصا بعد از صحبت های طاها متوجه شده بودم که من به شدت از گذشته فراری هستم و این مرا می ترساند، اینکه نتوانم این شرایط را تحمل کنم. در این چند روز فرصت نشده بود تا از آرش در رابطه با ساعت بپرسم و هنوز این مسئله برایم روشن نشده بود و فکرم را به خودش مشغول کرده بود. باید حتما امشب از آرش می پرسیدم و الکی فکر خودم را مشوش نمی کردم. مسعود خان و بچه ها قرار بود یک هفته ای را در خانه ی ما بگذرانند و بعد با پدر و مادرش به شیراز بروند و من از این دوری باز هم کمی ناراحت بودم و البته کمی هم ترس داشتم. اما خب من حقی برای اعتراض نداشتم .هر چند که ما را هم خیلی رسمی دعوت کرده بودند و ما خودمان نپذیرفته بودیم. میلاد خواسته بود تا با هم صحبت کنیم...دوست نداشتم حرف گذشته ها را پیش بکشد...خودش هم فهمیده بود انگار که گفته بود یک صحبت ساده است و من نگران چیزی نباشم. قرار بود خودش به دنبالم بیاید . گفته بودم زود بیاید چون تارا خواسته بود همراهش به دکتر بروم تا صدای قلب برادر زاده ی عزیزم را بشنوم ،من هم از پیشنهادش استقبال کرده بودم، بالاخره من عاشق بچه ها بودم. وقت دکتر تارا ساعت 7 بود و تا آن موقع سه ساعتی فرصت داشتیم. با صدای زنگ از خانه خارج شدم .... او را در ماشینش کمی دور تر از در خانه، که میلاد روبروی آن پارک کرده بود دیدم. فاصله چندان زیاد نبود که اخم های روی صورتش را نبینم. در دل به این اخم ها یش ، اخم کردم. او هیچ حقی برای اخم کردن نداشت. با میلاد سلام و احوال پرسی کردیم و سوار شدیم. دیگر نگاهی هم به پشت سر نینداختم. میلاد: خب خوبی ؟ بهت خوش می گذره _ خوبه بد نیست _ تا کی هستی؟ _ هستم فعلا _موافقی بریم یه کافی شاپی بشینیم و صحبت کنیم. _ بله خوبه _ پس بریم کافه ی طاها ؟ خیلی جای باحالیه رفتی تا حالا؟ ... بریم اونجا راحت هر چی خواستیم سفارش بدیم به حساب طاها. خدایا این همه کافه در این شهر بود و میلاد باید دقیقا کافه ی طاها را انتخاب می کرد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسی وششم 🌹 دوست نداشتم به آنجا بروم و از طرفی هم دوست نداشتم بگویم که آنجا را دوست ندارم و میلاد را کنجکاو کنم. میلاد هم انگار سکوتم را به پای رضایت گذاشت که بی هیچ حرف دیگری به همان جا رفت. از آینه ی بغل ماشین های پشت سر را نگاه کردم و در دل گفتم: _ خدایا امروزو به خیر بگذرون. در راه از هر دری حرف زدیم . با توقف ماشین باز از آینه پشت سرم را نگاه کردم کمی دورتر پارک کرده بود. با میلاد وارد شدیم. همه چیز عوض شده بود انگار کافه ی دیگری بود.اصلا شبیه آنچه در ذهن داشتم نبود. خواستم همان طبقه ی اول پشت یکی از میزها بنشینم که میلاد گفت: _ اینجا نه بریم بالا خی لی با صفاست ای خدا میلاد قصد داشت امروز مرا دیوانه کند. با هم به طبقه ی دوم رفتیم. همان جایی که هر دفعه می نشستیم. همان جایی که تمام طعم های این کافه را امتحان کردم.همان جایی که او گفت از من خوشش می آید... با طی کردن پله ها و رسیدن به طبقه ی دوم تعجب کردم هیچ چیز عوض نشده بود حتی وسایلش برخلاف طبقه ی پایین. همه چیز همان طور دست نخورده باقی مانده بود. فقط نرده های پله ها عوض شده بود و به جای آن پوششی یک تکه به کار رفته بود که باعث میشد از روی پله ها و میان نرده ها نتوان طبقه ی بالا را دید. میلاد:چند سالی هست که طاها نمی ذاره کسی بیاد بالا اما دیگه روش نمیشه به ما هم اجازه نده ، هر چند کاملا مشخصه راضی نیست ، منم خیلی کم تونستم تو این مدت بیام بالا، در واقع هروقت خودش نبوده، این بیچاره ها هم روشون نمیشه بگن نرید بالا ، میدونن فامیلیم.منم اصلا به روی خودم نمیارم از بس که این بالا دنجه. انگار در این سالها من خاطرات را دور میریختم و او آنها را جمع می کرد. هر گوشه اش مرا به یاد خاطره ای می انداخت و ای کاش به میلاد گفته بودم جای دیگری برویم. تمام میزهای این طبقه را آن روزها امتحان کرده بودم. بهترین جا میز کنار پنجره بود...میلاد به همان سمت رفت و صندلی را برایم عقب کشید. تازه نشسته بودیم و سفارش داده بودیم. من میلک شیک سفارش داده بودم و میلاد قهوه. دیگر شکلات گلاسه برایم آنچنان هم محبوب نبود ، گاهی می خوردم اما دیگر انتخاب اولم نبود. مزه اش طعم تلخ خاطرات را می داد. میلاد شروع به صحبت کرد از عمه حوری و مهسا می گفت از مهسایی که دیگر قصد باز گشت ندارد و عمه هم انگار می خواهد پیش او بماند...اگر ایران بودم کلی ازاین خبر خوشحال می شدم. صدای پایی از سوی پله ها آمد ،منتطر به پله ها چشم دوختم اما به جای پیش خدمتی که سفارش گرفته بود طاها را با سینی سفارشاتمان دیدم. چند لحظه شوک زده نگاهش کردم انتظار نداشتم خودش را نشان دهد...اما او انگار طاقت نیاورده بود. میلاد روبروی من بود و پشت به پله... با دیدن حالت من رد نگاهم را گرفت و به پشت چرخید و با دیدن طاها او هم متعجب از جا بلند شد میلاد: بَه سلام طاها اینجا بودی؟ندیدمت . طاها : سلام تازه رسیدم ...بچه ها گفتن بالایید رویش را به سمت من گرداند. با میلاد خیلی جدی صحبت کرده بود و کمی هم اخم چاشنی صورتش بود، اما همین که صورتش را به روی من گرداند اخمش محو شد و با مهر خاصی نگاهم کرد، هرچند که دلگیری را از چهره اش می خواندم....دلگیری که بی ربط با حضور میلاد نبود. _ سلام خیلی خوش اومدی ....دلم می خواست خودم دعوتت کنم. در حالی که متوجه نگاه کنجکاوانه ی میلاد به روی خودم و طاها بودم، کوتاه گفتم: _ سلام... ممنون میلاد:ببخشید ما بی اجازه اومدیم بالا به آرام گفتم نمیذاری کسی بیاد بالا. در حالی که نگاهش را به من می داد با لحن خاصی گفت: _ بله خب اما... شما که هر کسی نیستید. هر کس بود متوجه می شد که منظور طاها دقیقا به من است. معذب بودم...طاها از عمد جلوی میلاد اینگونه برخورد می کرد...میلاد هم کنجکاو شده بود و کمی هم ناراحت...نمی دانم شاید او هم هنوز امیدی در دلش داشت. با تعارف طاها، من و میلاد پشت میز نشستیم و او سفارشاتمان را روی میز گذاشت. خدایا طاها دست بردار نبود انگار .... روبرویم یک لیوان شکلات گلاسه گذاشت... من میلک شیک سفارش داده بودم و او می خواست با این کارش مثلا خاطرات را جلوی چشمانم بیاورد. خاطراتی که خود به خود با قرار گرفتن در این مکان پیش چشمم آشکار شده بود. میلاد: آرام جان مگه شیک سفارش ندادی قبل از اینکه حرفی بزنم طاها گفت: _ شکلات گلاسه هامون حرف نداره .... البته می دونم آرامم دوست داره ....می خوای تا بگم برای تو هم بیارن. میلاد که از لحن و خودمانی حرف زدن طاها شکش به یقین تبدیل شده بود با حالتی ناراحت گفت: _ نه ممنون. برخلاف آنکه تصور می کردم طاها کنارمان می نشیند، اما با گفتن این که مزاحم ما نمی شود به پایین رفت و من و میلاد را تنها گذاشت. حال میلاد گرفته شده بود...دیگرشاد و سرحال نبود.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسی وهفتم 🌹 میلاد: قبلا اینجا اومده بودی؟ با صدای میلاد نگاه از لیوان شکلات گلاسه ی لعنتی ام گرفتم و گفتم: _ آره قبل از رفتنم. کمی مردد بود انگار می خواست چیزی بگوید ، بالاخره بعد از کمی سکوت گفت: _ جوابت هنوزم به من منفیه؟ معذب گفتم: _ قرار نبود راجب این چیزا حرف بزنیم _ می دونم اما... کلافه شده بود و من این کلافگی را بی ربط به طاها و حرف هایش نمی دانستم... برخورد طاها برای هر غریبه ای هم شک برانگیز بود، چه رسد به میلاد _ میشه جوابمو بدی؟ _ من ... واقعا دلم نمی خواد شمارو ناراحت کنم... شما برای من مثل آرمین و آرش هستید. دلخور گفت: _به خاطر طاها؟ خدایا همین کم بود که او هم از جریان سر درآورد. _ نه _از برخورداش معلومه حسی داره...تو هـ... به سرعت میان حرفش رفتم و گفتم: _ من هیچ حسی به ایشون ندارم با شک نگاهم کرد و گفت: _ مطمئنی؟ ناگهان اخم کردم و گفتم: _ معلومه که مطمئنم...من دوست ندارم راجب این مسئله صحبت کنیم. _ نمی خواستم امروز بحثشو پیش بکشم اما برخوردای طاها... حرفش را قطع کرد....واقعا برایم عذاب آور بود که بخواهم میلاد را ناراحت کنم. _ من واقعا برام سخته بخوام با جواب منفیم شما رو ناراحت کنم...شما لیاقت خوشبخت شدن و دارید، خواهش می کنم منو فراموش کنید. _ می دونستم جوابت منفیه...این چند سال باش کنار اومده بودم اما باز با دیدنت... لبخند تلخی زد و ادامه داد _ خیالت راحت من هیچ وقت از تو ناراحت نمیشم. خجالت زده نگاهش کردم. او اما سعی کرد بحث را عوض کند...واقعا که دلم می خواست ، کله ی طاها را بابت به وجود آوردن این موقعیت بکنم. یک ساعتی نشسته بودیم که گوشی میلاد زنگ خورد انگار از بیمارستان بود. بعد از قطع تماس در حالی که بلند میشد گفت: _شرمنده آرام جان باید یه سر برم بیمارستان.... بریم اول تورو برسونم _ مزاحم نمیشم شما برید من خودم میرم. _ نه این چه حرفیه میرسونمت. همین که از جا بلند شدم طاها که انگار از قبل روی پله ها منتظر بود بالا آمد و گفت: _ دارید میرید میلاد: آره من باید برم بیمارستان ، طاها : خب من آرام و میرسونم _ نه ممنون طاها از جواب سریعم ناراحت شد نگاهم کرد و گفت: _ تارا گفت می خوای باهاش بری دکتر بمون تقریبا یه اینجا نزدیکه ،من می رسونمت. واقعا که از دست تارا ،باید خودم به او می گفتم اخبار مرا به طاها ندهد. میلاد لبخند تلخی زد و گفت : بمون آرام جان منم که باید برم بیمارستان ایشالا یه دفعه ی دیگه جبران می کنم. با یک خداحافظی کوتاه به سرعت از پله ها پایین رفت...مثلا با این کارش خواست من و طاها را تنها بگذارد. طاها روبرویم قرار گرفت و گفت: _ الان زوده بشین یه نیم ساعت، سه ربع دیگه بریم. از برخوردهایش ناراحت بودم. _ ممنون آدرس بدید خودم میرم، همونجا هم منتظر می مونم. کمی نگاهم کرد و سرش را زیر انداخت و به سمت میزی که چند لحظه قبل پشتش نشسته بودیم رفت. کلافه برگشتم و نگاهش کردم. او اما پشت به من مشغول جمع کردن میز بود. _ دیگه شکلات گلاسه دوست نداری؟ بی توجه به سوال و لحن غمگینش ، جدی گفتم: _ میشه لطفا آدرسو بگید من برم به سمتم برگشت و گفت: _ خودم می برمت اصلا چرا از او آدرس می خواستم ... گوشی ام را در آوردم و خواستم با تارا تماس بگیرم که خودش را به من رساند و گوشی را از دستم گرفت . عصبی نگاهش کردم که ملتمسانه مثل تمام این روزها گفت: _خواهش می کنم بشین الان میام. قبل از اینکه اجازه ی هیچ حرف و حرکتی به من دهد به سرعت از پله ها پایین رفت. نفسم را کلافه بیرون دادم و به سمت پنجره رفتم و به خیابان خیره شدم.اینجا ماندن کمی ناراحتم می کرد گوشه به گوشه ی این طبقه مرا به یاد آن روزها می انداخت و من با تمام وجود سعی داشتم نگذارم آن سرپوش از روی خاطراتم کنار رود اما خیلی هم موفق نبودم.... شاید بهتر بود رک و پوست کنده با طاها صحبت می کردم و می گفتم که من و او دیگر هیچگاه ما نمی شویم....باید می گفتم...تا شاید او هم دست از سرم بردارد ... _ اون موقع ها فقط توی ریاضی اینجوری غرق میشدی با صدایش که از پشت سرم می آمد از فکر خارج شدم و به سمتش چرخیدم. با احساس نگاهم می کرد...نگاه از او گرفتم. روی میز یک لیوان شکلات گلاسه ی جدید و یک فنجان قهوه بود. _ میشه لطفا بشینی. بی حرف نشستنم باعث تعجبش شد. روبرویم نشست. چقدر این تصویر آشنا بود....و چقدر تلخ... سرم را زیر انداختم و مشغول بازی کردن با لیوانم شدم _ آرام نه نگاهش کردم و نه جوابی دادم که خودش ادامه داد. _ می دونم باورت نمیشه...اما من اون موقع هم ... دوست داشتم. مسخره نبود؟... واقعا خودش خجالت نمی کشید از این حرف.... دوستم داشت؟ ... دوستم داشت و آن بلا را به سرم آورده بود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو سی وهشتم🌹 باز هم سرم را بلند نکردم که گفت: _ می دونم باور نمی کنی.. _ شما جای من بودید باور می کردید؟ با غم سرش را به نفی تکان داد. خوب بود که نه توجیه می کرد و نه پافشاری. اخم هایش در هم رفت و گفت: _ می خوای به میلاد فکر کنی؟ با جدیت تمام گفتم: _ این یه مسئله ی شخصیه. دوباره سرش را با غم اما این بار به تایید حرفم تکان داد. دوباره پرسید _ دیگه شکلات گلاسه دوست نداری؟ لیوان قبلی ام تقریبا دست نخورده باقی مانده بود و این یکی هم ... این فضا بیش از اندازه یادآور بود و کمی کنترل ذهنم برای کنکاش نکردن خاطرات سخت بود ... _ گاهی می خورم سعی کرد لبخند بزند...کاری که طاهای این ر وزها با آن بی نهایت غریبه بود. هر دو غمگین روبروی هم نشسته بودیم و با لیوان و فنجانمان بازی می کردیم... از بودن در هجوم خاطراتی که این چند سال سعی در فراموش کردنشان یا به قول مسعود خان کنار آمدن با آنها را داشتم ،غمگین شده بودم ... دلم برای آن آرام ساده و خوش خیال می سوخت... خیره به لیوانم با محتویاتش بازی می کردم که دستش جعبه ی مربعی شکل تقریبا کوچک و زیبایی را کنار لیوانم قرار داد. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.... خیره در چشمانم گفت: _بازش کن لطفا نگاهی به جعبه انداختم و دوباره او را نگاه کردم و گفتم: _ این چیه؟ خودش جعبه را برداشت و در جعبه را باز کرد..... یک دستبند باریک چرمی زیبا که وسط آن اسم من و طاها با طلا به زیبایی با هم ترکیب شده بود... دستبند را بیرون آورد و روی اسم مرا به آرامی نوازش کرد و دستبند را به طرفم گرفت. منظورش را از این کارها نمی فهمیدم....چپ چپ نگاهش کردم...واقعا که او خجالت هم می دانست چیست.... لبخند تلخی زد و گفت: _ اینو پنج سال پیش برای تولدت سفارش دادم برات درست کردن....اما هیچ وقت فرصت نشد بهت بدم... می دونم حرفم و باور نمی کنی، اما به خدا این دیگه نقشه نبود....من اون موقع با خودم کنار اومده بود.... من دوست داشتم....هنـ.... سریع به میان حرفش رفتم . _ خواهش می کنم تمومش کنید. خواستم از جایم بلند شوم که به سرعت گفت: _ بمون خواهش می کنم .... بذار حرف بزنم....نمی خوام ازم قبولش کنی می خوام ... دستبند را به درون جعبه برگرداند و جعبه ی دیگری را از روی صندلی کناری اش برداشت و به سمتم گرفت. _ این هدیه ی تولد امسالته .... می خواستم توی یه فرصت مناسب بهت بدمش.... خدایا...او انگار اصلا شرایط را درک نمی کرد. _ واقعا انتظار دارید ازتون قبول کنم. _ من انقدر گند زدم که حق هیچ انتظاری رو ندارم... هیچ حقی ... هر سال برای تولدت هدیه می خریدم... همش توی خونست... دلم می خواست حالا که دیدمت بهت بدمشون... آرام ....هیچ راهی نمونده برای جبران؟ جبران....مگر جبران هم میشد... شاید همین حالا بهترین فرصت بود برای گفتن. در حالی که به چشمان غمگینش که با تمام وجود مرا نگاه می کردند خیره شده بودم گفتم: _ وقتی تصمیم گرفتم برگردم، اصلا فکرنمی کردم دوباره اینجا روبروی شما بشینم ... می دونستم بالاخره می بینمتون ... اما... نگاهش .... حرف زدن را برایم سخت می کرد.... نگاه از او گرفتم و ادامه دادم. ببینید من و شما دیگه هیچ وقت ما نمیشیم... همونطور که همون موقع ها هم نبودیم و من ساده لوحانه برای خودم خیالـ..... به میان حرفم آمد _ آرام به خدا ایـ ... من هم به میان حرفش رفتم و گفتم: _ اجازه بدید... من و شما هیچ وقت ما نبودیم... چون شما روراست نبودید از اول هدف داشتید برای نزدیک شدن به من....خب به هدفتون هم رسیدید....اصلا گذشته رو بذارید کنار.... من تا اونجا که تونستم فراموش کردم و تا اونجا هم که بتونم و بذارید... به یاد نمیارم... اما به هیچ وجه من دیگه دلم نمی خواد شما حرفی از احساستون یا از گذشته بزنید ... چون نه من می تونم قبولش کنم ... نه اصلا دلم می خواد حسی وجود داشته باشه.... این چیزیه که امکان نداره عوض بشه... و این که من مطمئنم شما الان فقط عذاب وجدان دارید و مطمئنا دوست داشتنی که ازش حرف میزنید ناشی از این حسه و برای من نه مهمه و نه قابل قبول ..... پس بهتره که شما هم همه چیزو فراموش کنید.... با لحنی بی نهایت درمانده گفت: _ عذاب وجدان دارم، قبول.... اما می دونم که دوست دارم ...چه جوری فراموشت کنم .... من نمیتونم... _ این دیگه مشکل شماست هنگ کرده بود...مثل آدمی شده بود که به بن بست رسیده. خودم هم حال خوبی نداشتم....نمی دانم چرا گفتن این حرفها برایم سخت بود. بعد از کمی سکوت ،تصمیم گرفتم تا جریان ساعت را هم از خودش بپرسم و ساعت را هم از او بگیرم. رو به طاهای درمانده ای که انگار غم عالم را در چشمانش جای داده بود گفتم: _ اون ساعتو از کجا اوردید؟.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوسی ونهم🌹 گیج نگاهم کرد انگار در عالم دیگری بود دوباره سوالم را پرسیدم. دستش را روی ساعت گذاشت و نوازش وار صفحه اش را لمس کرد و گفت: _ خب ... اونو ... _ من دوست ندارم اون ساعت پیش شما باشه _ آرام تو هر چی بگی حق داری ...اما اون ساعت مال منه و امکان نداره از دستش بدم...اونم تنها یادگاریتو... _ چی جوری رسید به دستتون؟ _ چه فرقی می کنه مهم اینه که رسید دست صاحبش _ لطفا بدیدش به من _ امکان نداره .... این عزیز ترین چیزیه که دارم امکان نداره از دستش بدم. انگار حرف زدن با او بی فایده بود. از روی صندلی بلند شدم . _ گوشیمو بدید، می خوام برم _ می رسونمت. ساعت یک ربع به هفت بود و من باید سریع خودم را به تارا می رساندم از طرفی هم حوصله ی کل کل کردن با طاها را نداشتم.باهم از پله ها پایین رفتیم و از کافه خارج شدیم. در ماشین را برایم باز کرد و منتظر شد تا سوار شوم. بعد از اینکه سوار شد. ماشین را روشن کرد و به آرامی راه افتاد. چهره اش بی نهایت گرفته بود. حال من هم بدجور گرفته بود. مدام چهره ی آرام پنج سال پیش روبرویم می آمد و من واقعا دلم می خواست زودتر به مقصد برسیم ... سرم را به سمت پنجره چرخانده بودم و به بیرون نگاه می کردم که صدای آهنگی فضای ماشین را پرکرد. برگرد دوباره پیشم که دارم دیوونه میشم بس که تنهایی نشستم پشت شیشه خدایا می خواست مرا دیوانه کند.. دوست نداشتم این حس و حال را ...چگونه به او حالی می کردم که راه ما تا ابد از هم جداست... برف و بارون که بیاد این زمستون که بیاد می دونی تنهاییام چند ساله میشه سعی کردم هیچ عکس العملی نشان ندهم... صدای نفس کلافه اش را شنیدم و صدای آهنگ قطع شد. کاش زودتر می رسیدیم. نگاهم را به روبرو دادم و از گوشه ی چشم نگاهش کردم... دستش را محکم دور فرمان ماشین فشار می داد ... اخم و غم در چهره اش نمایان بود. او هم اعصاب نداشت... بالاخره رسیدیم... نفس راحتی کشیدم و با یک تشکر خشک و خالی به سرعت از ماشین پیاده شدم و به سمت مطب رفتم. عجب روزی بود... تارا را دیدم روی صندلی روبروی در ورودی نشسته بود و به در نگاه می کرد...منتظرم بود. با دیدنم لبخند زد و خواست بلند شود ،به سرعت به سمتش رفتم و اجازه ی بلند شدن ندادم. _سلام ببخشید مجبور شدی بیای _ سلام .... خودم دوست داشتم. کنارش نشستم به خانمی اشاره کرد و گفت: _ بعد از اون خانم نوبت منه. _ پس به موقع رسیدم. سرش را با لبخند تکان داد. یادم آمد که می خواستم به او چیزی بگویم. _ تارا جون _ جانم با لحنی خیلی عادی و دوستانه که او را هم نگران نکند گفتم: _ ببخشید نمی خوام به هیچ وجه ناراحتتون کنم...اما میشه خواهش کنم از من برای برادرتون نگید هول شد _ باور کن نمی گم.... _ اما ایشون می دونستن که من می خوام بیام اینجا متعجب گفت: _ دیدیش سرم را به تایید تکان دادم. _ طاها از وقتای دکترم خبر داره امروزم زنگ زد ببینه اگه آرش نیست بیاد دنبالم... به خدا هی سعی کردم طفره برم اما انقدر پرسید و گفت خودم میام دنبالت که مجبور شدم بگم می خوام با تو برم... به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم. خواستم چیزی بگویم که در مطب باز شد و طاها وارد شد. هم من و هم تارا متعجب نگاهش کردیم. انگار امروز نمی خواست تمام شود. تارا نگران نگاهم کرد. دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: _ نگران نباش تارا جون من الانم با ایشون اومدم مطب. تارا کمی خیالش راحت شد ودوباره به طاها که با چهره ای گرفته به ما نزدیک میشد نگاه کرد. طاها روبروی من ایستاد و گوشی ام را از جیبش در آورد و به سمتم گرفت. لبخند تلخی زد و گفت: _ نمی خواستم مزاحم بشم اما گوشیتو یادت رفت با خودت ببری. گوشی را از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم. رو به تارا پرسید. _ آرش میاد دنبالتون؟ تارا: آره میاد تو برو تارای بیچاره می خواست تا آرش نیامده طاها را از اینجا دور کند. طاها هم با خداحافظی کوتاهی از مطب خارج شد . صدای قلب جنین تارا را می شنیدم و لبخند از لبهایم کنار نمی رفت. تارا عکس سونوگرافی اش را هم به من داد. و گفت : _ اینم عکس پسرم برای عمش _ مرسی دکتر: خیلی باید مواظب خودت باشی...استرس ، تنش ،نگرانی به هیچ عنوان نباید داشته باشی متوجهی ... به هیچ عنوان. با هم از در مطب خارج شدیم همان موقع آرش جلوی پایمان ترمز کرد. سوار شدیم و او بعد از سلام و احوال پرسی کوتاهی راه افتاد. همراه هم به خانه ی ما رفتیم . قرار بود شام را دور هم باشیم. همزمان با ما آرمین و سارا هم رسیدند... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو چهلم🌹 از ماشین پیاده شدیم و بعد از سلام علیکی مختصر به سمت خانه راه افتادیم. آرمین با آیلین مشغول بود و تارا داشت از دکترش برای سارا می گفت، کنار آرش که عقب تر از بقیه بود رفتم . به رویم لبخند زد و گفت: _ ببخش خسته شدی _ نه اتفاقا خوب بود دوست داشتم ببینم پسرتو لبخندی شیرین روی لب هایش نشست... _ کلی هیجان دارم برای اومدنش. به رویش لبخند زدم و گفتم: _ آرش.. می خوام یه چیزی ازت بپرسم اما قول بده عصبانی نشی. بقیه به در خانه رسیده بودند و داشتند وارد می شدند که آرش ایستاد و من هم روبرویش ایستادم. _ چی شده؟ _ چیزی نشده ... فقط یه سواله؟ _ خب بپرس _ آرش می دونم که همتون از جریان اون ساعتی که برای طاها خریده بودم خبر دارید. اخم کرد و گفت: _ خب؟ _من اون ساعت رو دستش دیدم انگار همه از این موضوع بی خبر بودند چون آرش هم تعجب کرد و گفت: _ واقعا؟ قبل از اینکه چیزی بگویم آرمین به سمتمان آمد و گفت: _ چرا نمیاید داخل..چیزی شده؟ آرش بی چاره دست پاچه شده بود ، بی توجه به آرمین گفت: _ آرام به خدا من ندادم بهش پس این ساعت کوفتی از کجا به دست او رسیده بود. به دستِ ، به قول خوده طاها ...صاحبش.... آرام گفتم: _ پس از کجا رسیده دستش؟ آرمین هم که متوجه جریان شده بود رو به آرش کرد و گفت: _ شاید تارا داده بهش. آرش کمی فکر کرد و گفت: _ من قبل از عروسیمون، همون موقع که با تارا می رفتیم برای چیدن خونه، اون ساعتو نشونش داده بودم. یعنی یه روز خیلی اصرار داشت برای اینکه طاها رو مثلا ببخشیم و فرصت جبران و چه می دونم از این حرفا، ساعت پیشم بود، بهش نشونش دادم تا بفهمه خیلی چیزا رو نمیشه بخشید ،تابفهمه عمق فاجعه رو اما ندادم بهش نمی دونم .... بعدم انقدر درگیریهام زیاد شد که نمی دونم چیکارش کردم... کمی مکث کرد و گفت: _ امشب خودم از تارا می پرسم.. _ نمی خواد آرش بی خیال... استرس براش خوب نیست... بذار برای بعد آرمین :فعلا بریم داخل همه منتظرن ... درکنار هم راه افتادیم و از پله ها بالا رفتیم و وارد خانه شدیم. باید بی خیال می شدم... به هر حال دلم می خواست بدانم ، آن ساعت چگونه به دستش رسیده ... همین. با مسعود خان مشغول صحبت بودیم ،ماجرا های این چند روز و تعقیب های طاها و صحبت کردنمان در کافه را برای مسعود خان گفته بودم. ریز و با جزئیات ... مسعود خان: آرام جان می خوام یه سوالی ازت بپرسم ... دلم می خواد بی رودرواسی راستشو بهم بگی. منتظر نگاهش کردم ... هرچند حدس می زدم که در چه مورد می خواهد بپرسد. _ الان بعد از دیدن طاها چه حسی داری؟ _ خب راستش...اولش که هیچی...اما هی که اصرار به حرف زدن کرد و بعدم حرفایی که زد... هر از گاهی دوباره اون حسای بد چند سال پیش میاد سراغم... که من به شدت سعی می کنم کنارشون بزنم....باور کنید ،من دیگه علاقه ای بهش ندارم... یعنی اگه اون حسای بدو بذارم کنار هیچ حسی بهش ندارم.... هرچند که از بعد از صحبت کردن باهاش گاهی خاطرات اعصابمو به هم میریزه .... بعضی وقتا هم افکار ضد و نقیضی دارم که اذیتم می کنه... کمی فکر کرد و گفت: _ اما اون به نظر نمیاد حسش الکی و از روی عذاب وجدان باشه ... هرچند زوده برای نتیجه گیری _ برای من مهم نیست....یعنی اصلا دلم نمی خواد اونم این حس و داشته باشه ...هرچند که من مطمئنم همش از سر عذاب وجدانه کمی سکوت کرد و به فکر فرو رفت. _ آرم جان با ما نمیای شیراز ؟ _ نه دیگه بابا اینا که قبول نکردن ، بعدم سارا و آرمین گفتن باید این دو سه هفته ی باقی مونده رو پیش اونا باشم. _ حق دارن بالاخره ما استرالیا پیش همیم و اونا دوست دارن الان پیششون باشی. مسعود خان و بچه ها سه روز را در خانه ی ما گذراندند و بعد به همرا ه زن دایی و پدرو مادرشان به شیراز رفتند و باز هم کلی اصرار کردند تا ما هم به جمع آنها بپیوندیم . اما خب ما برنامه ای برای رفتن نداشتیم . با سارا به پباده روی رفته بودیم و من کلی برایش از همه چیز حرف زده بودم و کلی سبک شده بودم . هنگام برگشت، از آنجا که به خانه ی آرش نزدیک بودیم تصمیم گرفتیم سری هم به تارا بزنیم. تارا بی نهایت از دیدن ما خوشحال شده بود . تارا: خیلی خوب کاری کردید اومدید پیشم ، آرش امروز تا شب شرکته و من حسابی حوصلم سر رفته بود. _ خب چرا نمیاید خونه ی بابا اینا که تنها هم نباشید؟ تارا: خب اینجا راحت ترم بعدم یه وقت مامان زنگ میزنه یا ... کسی میخواد بیاد دیدنم دیگه مزاحم شما نمیشم. بیچاره منظورش به طاها بود. سارا: کاش پسرت مثله آیلین هفت ماهه به دنیا میومد تو هم مثل من زود راحت میشدی.. تارا: آره واقعا ...به خدا خیلی سختمه .. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارتصدوچهل ویکم🌹 _ افسانه خانم رفتن؟ کمی هول شده گفت: _ آره ... یعنی می دونی نمی خواست یه دفعه بره ها یه مشکلی پیش اومد دیگه مجبور شد دیشب بره ... حالا خودشون زنگ می زنن برای عذر خواهی. _ نه خواهش می کنم عذر خواهی برای چی. با صدای ضعیف زنگ تلفن تارا به سمت صدا رفت و سارا خیلی یواش در گوشم گفت: _ فکر کنم رفتنش ربطی به طاها داشته باشه تارا: ای بابا پس این تلفن کو... صداش از همین جا میاد با سارا بلند شدیم و به سمت صدای ضعیفی که می آمد رفتیم بعد از چندین بار زنگ خوردن در حالی که ما هنوز گوشی را پیدا نکرده بودیم تلفن روی پیغام گیر رفت و صدای عصبانی و در عین حال غمگین طاها در خانه پیچید ، که باعث شد هر سه ی ما سر جایمان خشک شویم. _تو هم دیگه جوابمو نمیدی آره .... تارا این کارای مامان چه معنی میده...اصلا به جهنم، نیاید... هیچ کدومتون نیاید....من خودم تنها میرم... انقدر میرم تا بالاخره اجازه بدن تنها برم خواستگاریش... چرا نمی فهمید، این دفعه آرام بره من دیگه دستم بهش نمی رسه... (صدایش شکست) چرا کمکم نمی کنید .... خودم می دونم چه غلطی ک ردم.... دارم دیوونه میشم.... تارا خواهش می کنم به مامان بگو برگرده .... ای خدا... صدا قطع شده بود اما هنوز ما شوک زده سرجایمان ایستاده بودیم. تارای بیچاره با ترس سرش را به سمت من که خودم شوکه بودم برگرداند. سارا سعی کرد خودش را جمع و جور کند، به سمت تارا رفت و کمک کرد روی مبل بنشیند و بعد هم برایش لیوانی آب آورد و به دستش داد. من هم روبرویش نشستم... تارا به گریه افتاد ... سارا سعی در آرام کردنش داشت اما بی فایده بود. من اما هنوز در شوک بودم. طاها نمی گذاشت این سفر با آرامش تمام شود. انگار او تمام توانش را گذاشته بود تا من گذشته را به خاطر بیاورم و من از این به خاطر آوردن می ترسیدم. تارا : از فردای روز مهمونی تا همین دیشب هر روز میرفت سراغ مامان .. هم برای طلب بخشش و هم برای .... مامان از دستش کلافه شد دیشب بعد از دعوایی که داشتن ساکشو بست و برگشت مشهد. تو این چند سال که مامان جریانو فهمیده طاها کارش همینه التماس برای بخشیده شدن... اما مامان کوتاه نمیاد.... حالا هم که از وقتی دیدتت بحث خواستگاری و پیش کشیده... البته این فکر همیشه تو سرش بوده اما همیشه براش یه آرزو بود... نیم ساعتی بود که سارا توانسته بود تارا را آرام کند و حالا او به حرف آمده بود. کاش با مسعود خان به شیراز رفته بودم. اصلا ای کاش بر می گشتم... حس خوبی به این جریان نداشتم و حس می کردم به این راحتی هم تمام نمی شود. صدای طاها و مخصوصا آن لحنش یک لحظه هم از ذهنم پاک نمی شد و اعصابم را به هم ریخته بود. به خاطر ترس از بد شدن حال تارا منتظر نشسته بودیم تا آرش برسد و بعد ما آنجا را ترک کنیم. اما حال خودم هم اصلا تعریفی نداشت و من به زور تظاهر خودم را عادی نشان می دادم. بعد از توضیحات تارا بیشتر وقتمان به سکوت گذشته بود و هرسه بیشتر در افکار خودمان بودیم. تارا: سارا جون لطفا اون پیغام و پاک می کنی...می ترسم آرش بشنوه بره سراغش دوباره به گریه افتاد.... تارا: همش تقصیر منه... ای خدا ... کاش زمان به عقب برمی گشت و من انقدر گند به زندگی خودم و طاها و آرام نمی زدم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
معصومه (سلام الله علیها)❤️ یعنی قداست مریم و عصمت فاطمه زهرا (س) و ادامه قصه غصه های زینب دربه اثبات رساندن حق برادر وفاتِ شهادت گونه ی حضرت_معصومه سلام الله علیها برشما تسلیت باد.
شهــــــــر بازی پارت صدوچهل ودوم🌹 به هق هق افتاده بود. خودم حال خوبی نداشتم اما با این حال به کنارش رفتم و سعی کردم آرامش کنم _ گریه نکن تارا جان....اتفاقیه که افتاده....لازم نیست خودتو مقصر بدونی...از طرف من به افسانه خانم هم بگو من برادرتو بخشیدم بگو به خاطر من لازم نیست اونو نبخشه و باش قهر باشه.... خودتم آروم باش... گناه داره پسرت همش براش گریه میکنی. سعی می کرد گریه اش را کنترل کند اما خیلی هم موفق نبود. بالاخره بعد از کلی حرف زدن آرام شد هنوز اما قطرات اشک می آمدند و روی صورتش می نشستند. دستمالی به دستش دادم که همزمان صدای در آمد و آرش داخل خانه شد. آرش با دیدن چهره های ما مخصوصا چهره ی تارا با نگرانی نزدیک آمد و گفت: _ چی شده؟ سارا: هیچی آرش جان آروم باش همه خوبیم هیچ اتفاقی هم نیوفتاده آرش به سراغ تارا رفت و گفت: _ پس چرا گریه می کنی؟ تارا: خوبم آرش آرش کلافه دستی به موهایش کشید و به سراغ من آمد _ چتونه ، چی شده؟ _ هیچی بابا ،فکرکن نشستیم یه فیلم گریه دار دیدم... _ طاها کاری کرده نه؟ تارا سراسیمه گفت: نه آرش جان آرش عصبی گفت: نه آرش ...تو این مدت کی دم و دقه اشک تورو در آورده ، اون از دیشب اینم از الان رو به من کردو زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت: _ می دونم ... مطمئنم زیر سر اون طاهای گور به گور شدن.... چنان حالشو بگیرم نفهمه از کجا خورده.....بذار تارا بخوابه میرم سراغش.... دیگه کوتاه نمیام بعد هم به سمت اتاقشان رفت. بعد از ده دقیقه آرش از اتاق خارج شد. سعی می کرد به خودش مسلط باشد اما هنوز عصبی بود. رو به سارا گفت: زنگ بزن آرمین و آیلینم بیان اینجا سارا: ممنون... آیلین خونه ی مامانمه .... می رم برش می دارم میرم خونه...بریم آرام؟ می ترسیدم آرش کاری دست خودش و طاها دهد حال تارا هم تعریفی نداشت، روبه سارا که منتظر نگاهم می کرد گفتم: _ من امشب می مونم اینجا سارا مردد نگاهم کرد و گفت : باشه هر جور راحتی .... بعد رو به آرش کرد و گفت: _ آرش جان زنگ میزنی یه تاکسی بیاد من برم آرش: خودم می برمت و بدون آنکه اجازه دهد سارا مخالفتش را ابراز کند به سمت اتاق رفت و سوئیچش را برداشت و از خانه خارج شد. وای بدتر شد...آرش کله خراب بود و مطمئن بودم بعد از رساندن سارا به سراغ طاها میرود و بلایی سر خودش و او می آورد. سارا از تارا خداحافظی کرد و به سمت من آمد ... به روی تارا لبخند زدم و گفتم تا پایین همراه سارا میروم و بر می گردم. از در خارج شدیم که سارا نگران پرسید: _ چی گفت بهت آرش؟ _ سارا زنگ بزن آرمین گوشی اش را در آورد و سریع شماره ی آرمین را گرفت و گوشی را به دستم داد. آرمین:سلام عزیز دلم کجایی پس؟ _ آرمین منم صدایش نگران شد _ آرام تویی؟ ... چیزی شده؟سارا خوبه؟ _ آره خوبه. آرمین، آرش الان سارا رو میرسونه خونتون بعدش می خواد بره سراغ طاها تو فقط جلوشو بگیر _چی شده مگه؟ _ سارا اومد برات میگه تو فقط نذار آرش بره سراغش ... خیلی عصبانیه. _ باشه نگران نباش. گوشی را به سارا برگرداندم و از سارا خداحافظی کردم و وارد خانه شدم... صدای درمانده ی تارا در حالی که از شدت بغض لرزان شده بود می آمد. _ طاها چی کار داری میکنی با خودت و با من... جواب بده گوشیتو جلو رفتم تارا آشفته بود با دیدنم گفت: _آرام جان تا آرش نیومده من برم خونه ی طاها گوشیشو جواب نمیده. خدایا عجب شبی بود اگر آرش هم به سراغ طاها می رفت.... _ دوباره تماس بگیرید شاید نتونسته جواب بده. _ نه جواب نمیده باید برم می ترسم بلایی سر خودش بیاره _ تارا جون آروم باش ... استرس براتون خوب نیست نزدیک بود باز به گریه بیفتد _ باید ببینمش...ببینمش حالم خوب میشه.... زود بر می گردم، خونه ی طاها نزدیکه کمی مردد بودم اما نمی توانستم او را با این حال تنها بگذارم _ خیلی خب منم باهات میام. _ نه آرام جون اذیت میشی _ من نمی تونم بذارم با این حال تنها برید دیگر چیزی نگفت ، سرم شروع به تیر کشیدن کرده بود و خبر از یک سردرد میگرنی را میداد. هر دو به سرعت آماده شدیم و با یک آژانس خودمان را به خانه ی طاها رساندیم. تارا با کلید در را باز کرد. همه جا تاریک بود و صدایی هم نمی آمد. رو به تارا گفتم: _ دیدی خونه نیست تارا جون تارا دست برد و چراغ را روشن کرد و به سمت اتاقی که آن روز آرش به سمتش رفته بود رفت و درش را باز کرد. من در میان هال ایستاده بودم و منتظر بودم تارا از اتاق خارج شود تا به خانه برگردیم که صدایی ضعیف تارا مرا کمی به سمت در اتاق کشاند. _ چرا جواب تلفنمو نمیدی...نمیگی نگران میشم. _ بیا داخل، بیا طاها، چته خب حرف بزن.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو چهل وسوم🌹 از لای در به داخل اتاق نگاه کردم در تراس باز بود و آنها بیرون روی بالکن ایستاده بودند. صدا ی بی نهایت گرفته ی طاها را شنیدم. _ آرام بره میمیرم تارا با این حرف هایش حال مرا بدتر می کرد. من دیگر حسی مشابه او نداشتم و او با این حرفها اذیتم می کرد. _ طاها بی خیالش شو طاها غمگین و کلافه گفت: _ برو تارا تو هم می خوای حرفای مامان و بزنی...برو می خوام تنها باشم...من دیگه به جز آرام هیچی نمی خوام تو این دنیا نمی دانم چرا ناگهان بغض کردم ... از در فاصله گرفتم و به سمت خروجی رفتم و کنارش ایستادم.نمیخواستم بیشتر بشنوم... من اگر می خواستم حس قدیمم را به یاد آورم تنها نفرت بود که زبانه می کشید و من نمی خواستم اینگونه باشم. یادم می آمد که روزی من هم به جز او چیزی در دنیا نمی خواستم، اما... ده دقیقه ای گذشته بود که طاها سراسیمه از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه دوید. ترسیدم برای تارا اتفاقی افتاده باشد. جلو تر رفتم و خواستم به سمت اتاق بروم که طاها از آشپزخانه بیرون آمد و مرا دید.... کاملا شوکه شده بود...باور نمی کرد خودم باشم. شوک زده گفت: _ آرام _ با تارا اومده بودم... حالش خوبه؟ دوباره با به یاد آوردن تارا به سمت اتاق رفت و من هم پشت سرش وارد شدم. تارا روی تخت تقریبا داراز کشیده بود. نگران به سمتش رفتم _ خوبی تارا جون بی حال زمزمه کرد: خوبم. روبه طاها گفتم: _ ببریمش بیمارستان طاها که خودش هم بی نهایت ترسیده بود سریع سوئیچش را از روی میز برداشت و به سمتم گرفت. _ لطفا در ماشینو باز کن تا من تارا رو بیارم به سرعت سوئیچ را گرفتم و به سمت پارکینگ رفتم و در عقب را باز کردم، بلافاصله طاها در حالی که تارا را در آغوش داشت به سمت ماشین آمد و او را روی صندلی عقب خواباند. تارا دوباره بی حال گفت: خوبم به خدا _ باشه تارا جان آروم باش میریم دکتر خیالمون راحت بشه نگران گفت: _ آرش میفهمه نگران میشه بعدم دعواشون میشه _ من خودم با آرش صحبت می کنم تو نگران نباش فقط به پسرت فکر کن. با طاها سوار شدیم و او به سرعت راه افتاد. ترسیده و بی قرار رانندگی می کرد و یک بار هم نزدیک بود تصادف کند. بالاخره به بیمارستان رسیدیم و طاها بدون حتی خاموش کردن ماشین پایین پرید و دوباره تارا را بغل کرد وبه سمت بیمارستان دوید. من هم بعد از اینکه ماشین را خاموش و قفل کردم به دنبالشان رفتم. تارا زیر سرم بود و طاها کنارش نشسته بود. گوشی ام زنگ خورد ... آرش بود. از اتاق فاصله گرفتم و جواب دادم. صدای بیش از حد نگرانش در گوشی پیچید. _ الو آرام کجایین؟ _ آرش جان نگران نشو اومدیم بیرون _ تارا کجاست چرا گوشیش و جواب نمیده؟ _ خوبه _ گوشی رو بده بهش _ ببین یه خورده حالش بد شد آوردمش بیمارستان الانم خوبه بهش یه سرم ..... هول به میان حرفم آمد _ کجا... کدوم بیمارستان...ای وای ... چرا زودتر نگفتی پس نگرانی اش از صدایش کاملا مشخص بود می ترسیدم با این حال بلایی سرش بیاید. _ آرش به خدا خوبه نگران نباش بی توجه گفت: _ کدوم بیمارستانین. بعد از این که اسم بیمارستان را گفتم وکلی قسم و آیه که حال تارا خوب است گوشی را قطع کردم و به سمت اتاق رفتم. اگر طاها را می دید حتما او را می کشت و حال تارا هم این وسط دوباره بد می شد. تارا نیمه هوشیار بود. به کنارش رفتم و دستش را گرفتم، نگاهم کرد. _ تارا جان الان آرش میاد بهش گفتم که حالت خوبه .... اسمی هم از.... آقای راستین نیاوردم تو هم نمی خواد بگی با همان بی حالی اش قدر دان نگاهم کرد. رو به طاهای غمگین گفتم: _ بهتره شما زودتر برید تا آرش نرسیده بی حرف از جایش بلند شد و پیشانی تارا را بوسید و از او عذر خواهی کرد و با حالتی کلافه و داغون از اتاق خارج شد. این روزها آرام دلسوز وجودم بیش از حدخودنمایی می کرد. دکتر گفته بود بهتر است تارا شب را در بیمارستان بماند. تمام سعیم را کرده بودم تا آرش را آرام کنم و فکر درگیر شدن با طاها را از سرش بیرون کنم. خدارو شکر که نقطه ضعف آرش تارا بود و نقطه ضعف تارا هم طاها در نتیجه آرش به خاطر حال تارا کوتاه آمده بود البته فعلا... با اصرار فراوان، آرش مرا برای رفتن به خانه راضی کرد. می خواست مرا تا درب بیمارستان همراهی کند و برایم تاکسی بگیرد که مانعش شده بودم و گفته بودم پیش تارا بماند. داشتم به سمت یکی از تاکسی های جلوی در می رفتم که کسی از پشت صدایم زد. _ آرام برگشتم ...طاها خودش را به من رساند و با نگاهی به سمت بیمارستان گفت: _ خوبه؟ سرم را به تایید تکان دادم و گفتم: _ دکتر گفت بهتره شب بمونه .....آرش هست، من دیگه میرم. خواستم به سمت تاکسی بروم که گفت: _صبر کن می رسونمت _ ممنون خودم میرم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹