eitaa logo
BEST_STORY
184 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت صد وپنجاه ویکم🌹 _خوبم آرمین خودم میام... نگاهی به طاهای مغموم و گرفته ی کنارم انداختم و ادامه دادم کار دارم تموم که شد میام ... باشه؟ کاملا با اکراه رضایت داد و بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم. با احساس نگاهم می کرد. احساسی ناب و خالص...احساسی که آن روزها برایش جان می دادم اما حالا... لبخند تلخی روی لب هایم نشست و گفتم: _ میبینی، به لطف کاری که با من کردی دقیقا از همون روز به چشم خانوادم اومدم...انگار از اون روز منو هم دیدن... ناخود آگاه پوزخندی زدم و غمگین گفتم: _ فکر کنم باید بابتش ازت تشکر کنم شرمندگی روی چهره اش حک شده بود. آهی از عمق دل کشیدم و دوباره به گذشته ها رفتم. _می دونی روزایی که میومدی و برام از تارا می گفتی، از کارایی که برای خوب بودنش می کردی، از غمی که براش داشتی، من چقدر حسرت می خوردم ... میبینی من دوتا برادر داشتم اما به اندازه ی نصف توجه های تو به تارا هم ازشون توجه نمی دیدم... میدونی اون روزا شبانه روز دعا می کردم حال تارا خوب بشه...چون تو فقط وقتی تارا خوب بود ، خوب بودی... همیشه پیش خودم می گفتم که تو هیچ چیزو هیچ کس رو بیشتر از تارا دوست نداری...آخرشم با کاری که کردی برام ثابت شد... با لحنی که آن روزها برایش جان می دادم گفت: _ من هیچ چیزو بیشتر از تو دوست ندارم غمگین گفتم: _ با این حرفا نه دلم خوش میشه نه چیزی عوض میشه...خودت با کاری که باهام کردی، یادم دادی به هیچ کس اعتماد نکنم. نالان و غمگین گفت: _ بهم فرصت بده ...خودم همه چیزو درست می کنم... صدایش بغض داشت وقتی گفت: _ دارم جون میدم که یه بار دیگه با همون خجالتت بهم بگی طاها با غمی که به دلم افتاده بود گفتم: _ اون روز گفتی حالت از خجالتی بودنم به هم می خوره هرچه می گفتم درمانده تر میشد _ منِ احمق حرف مفت زدم...من دیوونه ی خجالتت بودم _ من بهت گفته بودم از از اسباب بازی بودن ، ازبازیچه بودن بدم میاد... تو اما ... _ می دونم گند زدم...توجیه نمی کنم... من تا ابد بگم شرمنده ام فایده نداره _ میبینی با من چی کار کردی...با وجود تمام سعیی که این چند سال کردم، بازم حرفات مو به مو یادمه و دلمو میسوزونه _ منم دارم میسوزم آرام تو آتیشی که خودم راه انداختم...می دونی تو آتیش زندگی کردن چه جوریه...جون میدی اما نمی میری...ذره ذره ی وجودم میسوزه اما تموم نمیشه...میدونی این سالا چقدر آرزوی مرگ کردم... از غم صدای بغض دارش ، دوباره بغض کردم و اشک هایم بی اجازه روان شدند... دل دیوانه ام برایش می سوخت...او روزی تمام زندگی ام بود. _ گریه نکن عزیزم ...من باید تا آخر عمرم ضجه بزنم...تو گریه نکن حالم خوب نبود...فشار خاطرات، حضور او... و بغضش ... اعصابم را به هم ریخته بود ... با گریه گفتم: _ چرا اون کارو کردی ... چرا حالا پشیمونی ... چرا من انقدر بدبختم دوباره بلند شد و جلوی پایم زانو زد. خواست دستم را بگیرد که قبل از آنکه دستم را کنار بکشم، خودش انگار پشیمان شد و دوباره دستش را روی نیمکت دوطرف پاهایم گذاشت و در چشمانم خیره شد التماس گونه گفت: _ بذار جبران کنم عزیزم. با گریه سرم را به نفی تکان دادم...حس عجز داشتم...من میان حس های ضد و نقیض وجودم درمانده شده بودم. من نمی خواستم این "خواستنِ" ته دلم را... _ آرام من فقط تورو می خوام، فقط با تو آروم میشم...تا ابد هم بگی نه و اجازه ندی ،باز من التماست می کنم...من کوتاه نمیام _ فراموش کن...بذار منم فراموش کنم...من نمی خوام گذشته تکرار بشه _ تکرار نمیشه...چون طاهایِ احمقِ خاک برسر، سرش به سنگ خورده و دیگه غلط اضافه نمیکنه...چون مثه سگ پشیمونه...چون داره جون میده برای یه بار نگاه مهربونت...آرام...بذار کنارت باشم...به خدا می میرم بدون تو... نمی توانستم...خدایا این چه برزخی بود که مرا در آن رها کردی...خدایا این احساسات ضدونقیض را کجای دلم باید می گذاشتم... با گریه ای که قطع نمی شد گفتم: _نمی تونم... _می تونی آرام....من کمکت می کنم عزیزم..خودم همه چیزو پاک می کنم....همه چیزو درست می کنم... غمگین و گریان گفتم: _ تو نمیفهمی من چه حسی دارم...( درمانده و با صدای آرام تری ادامه دادم ) من خودمم نمی فهمم چه حسی دارم مستاصل نگاهم کرد و گفت: _ آرام بگو که هنوزم دوسم داری سرم را به نفی تکان دادم نباید هیچ چیز تکرار میشد..باید می رفتم..اینجا ماندنم نتیجه ای جز تکرار گذشته ها نداشت... بلند شدم و اشک هایم را پاک کردم او هم بلند شد و روبرویم ایستاد ... نفس عمیقی کشیدم تا گریه ام را کنترل کنم. و بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه ودوم🌹 _ همه چیز تموم شده...پنج سال پیش اینجا من روح و جونمو از دست دادم و بی چاره شدم تا تونستم دوباره سر پا وایسم....امروز هم دفتر این ماجرا همین جا بسته میشه... شما هم فقط عذاب وجدان دارید...من بخشیدم...برای اینکه بتونم فراموش کنم. چند سال پیش بخشیدم...سخت بود اما شد...شما هم بی خیال من بشید...خودتونو ببخشید و زندگی کنید... تمام مدتی که از خاطرات می گفتم او را مفرد خطاب می کردم اما باز با برگشتنم به قالب آرام جدید او برایم دوم شخص جمع شد و غریبه بودنش دوباره نمایان شد. از کنارش گذشتم و به سمت خروجی پا تند کردم...درواقع فرار کردم...ماندنم ممکن بود خرابی دیگری به وسعت 5سال پیش به بار آورد و من از تکرار می ترسیدم و هیچ به این دلم اعتمادی نداشتم...اعتماد از دست رفته ام فقط یکی از خرابی های 5 سال پیش بود. صدای قدم هایش را پشت سرم شنیدم. خودش را به من رساند و کنارم قرار گرفت. همگام با من می آمد و من انگار راه فرار نداشتم. با لحن بی نهایت جذابی که در این شرایط از او انتظار نداشتم گفت: _ عزیزم من کوتاه نمیام...تو تا ابد ناز کن و من نامردم اگه حتی اخم به چهره بیارم. متعجب نگاهش کردم. انتظار این برخورد را نداشتم. منه بیجاره می خواستم از خودم و او فرار کنم و او به حساب ناز کردن می گذاشت...هرچند که لحن جذابش هم بوی غم می داد. _ من ناز نمی کنم...شاید هنوزم منو نشناختی من از این کارا بلد نیستم..هیچ وقت بلد نبودم...من واقعا نمی تونم با لبخند بی نهایت زیبایی نگاهم کرد و گفت: _ من کاری می کنم که بتونی...عزیزم بغض کردم...من نمی توانستم...من نمی خواستم در این شرایط باشم...او می خواست دیووانه شوم... به خروجی رسیدیم. دزدگیر ماشینش را که دقیقا روبروی پارک بود ، زد و به سمت ماشین رفت و درب کنار راننده را برایم باز کرد و گفت: _ سوارشو عزیزم من باید فرار می کردم و می رفتم به همان غربت...وگرنه دیوانه می شدم به سختی گفتم: _ خودم میرم. روبرویم ایستاد و با خواهشی که تمام چهره اش را پوشانده بود گفت: _ خواهش می کنم عزیزم... نتوانستم نه بیاورم...من ناتوان بودم....من اورا نمی خواستم و این حس درون دلم که انگار داشت بیدار میشد عذابم میداد...من این حس را هم نمی خواستم... ناتوان سوار شدم او هم بی حرف دیگری سوار شد و راه افتاد. تا خانه سکوت تنها حرف میانمان بود. من حال خوشی نداشتم و او هم عجیب در فکر بود. روبروی در خانه که ایستاد همزمان با او در خانه باز شد و آرمین و آرش بیرون آمدند. یعنی افتضاح تر از این نمیشد. آرش و آرمین هر دو متعجب و با اخم مارا نگاه می کردند. پیاده شدم که همزمان سارا هم بیرون آمد و او هم با دیدن ما هنگ کرد. از چهره ی من مشخص بود که گریه کرده ام و کلا ظاهرم خیلی حرف برای گفتن داشت و فکر می کنم همین باعث شد آرش باز قاطی کند و با خشم او را مخاطب قرار دهد. _ چی از جونش می خوای...چرا دست از سرش برنمی داری طاها طبق معمول هیچ نگفت و با چهره ای در هم کنار ماشینش ایستاد. سارا کنارم آمد و گفت : _ خوبی عزیزم چرا رنگت پریده..گریه کردی؟ _ خوبم سارا...یه کاری کن دعوا نشه آرمین: اذیتت کرد؟ بی جواب به سمت آرش که می خواست سراغ طاها برود رفتم و به سرعت قبل از آنکه آرش یقه ی طاها را بگیرد خودم را میانشان انداختم _ آرش تورو خدا آروم باش _ چه جوری آروم باشم....برو کنار بذار حالیش کنم دیگه نمی تونه هر غلطی خواست بکنه...بذار بفهمه آرش احمق دیگه هوای خواهرشو داره...بذار بفهمه دوست احمقش دیگه خفه نمیشه...بذار بفهمه... آرش تمام جملاتش را با عذاب می گفت قبل از اینکه دوباره به سمت طاها خیز بردارد، آرمین او را عقب کشید و به زور به خانه فرستاد. روبه طاها کردم و گفتم: _ میبینی شرایطو...آرش فقط یه قسمت خیلی کوچیک از خرابی های 5 سال پبشه.... برو خواهش می کنم...برو فراموش کن بذار منم فراموش کنم پشت کردم و بی توجه به حال گرفته اش با سارا که ناراحت نگاهمان می کرد داخل خانه شدم و بی نگاهی به پشت سر در را بستم. سارا: کجا بودی آرام؟ _ بعدا می گم برات سارا، الان حالم خوب نیست...ببخشید. آرمین به سمتمان آمد و گفت: _ کجا بودی؟...باهم بودین ؟....چرا نگفتی بیام دنبالت؟...چرا گریه کردی؟ قبل از اینکه جوابی در برابر سوال های او که رگباری به سویم پرتاب میشد بیابم، سارا به دادم رسید و در حالی که دستش را دور بازوی آرمین حلقه می کرد گفت: _ عزیزم آروم باش..آرام الان خستس بذار یکمی استراحت کنه خودش باهات حرف میزنه...مگه نه آرام؟ با تکان سر حرفش را تایید کردم و قدر دان نگاهش کردم . از کنارشان گذشتم و وارد خانه شدم، نمی دانم آرش کجا بود که ندیدمش. به اتاقم رفتم و همین که در را باز کردم آرش را نشسته روی تختم دیدم... نه انگار این بازجویی ها تمام نمی شد. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه وسوم🌹 _ آرش ...اگه نگران منی ،من خوبم...فقط باید یکم استراحت کنم همین...بذار بعدا صحبت می کنیم ... باشه؟ لحن خسته ام راه هر حرفی را به روی او بست که بی صدا از اتاق خارج شد و من خودم را روی تخت انداختم و سعی کردم با مرور معادلات ریاضی در ذهنم، خودم را از این دنیا دور کنم... با صدای زنگ گوشی ام از خواب بیدار شدم. ساعت 7 بود دو سه ساعتی به خواب رفته بودم. گوشی را از کیفم در آوردم .شماره ناشناس بود. بی خیال شدم...کسی با من کاری نداشت... گوشی را روی تخت انداختم و بلند شدم ...با همان لباس های بیرونی ام خوابیده بودم. مانتو ام حسابی چروک شده بود. لباس هایم را عوض کردم و خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره گوشی ام زنگ خورد باز هم همان شماره بود ... جواب دادم. _ الو؟ _هنوزم شماره های ناشناس و جواب نمیدی؟ گفته بود کوتاه نمی آید... _ خوبی عزیزم؟ زبانم قفل شده بود انگار با صدای آرام و گیرایش گفت: _باشه تو چیزی نگو فقط به من گوش کن ... آرام به جان خودت کوتاه نمیام ... تو تا ابد بگی نه من بازم کوتاه نمیام...من همه چیزو درست می کنم بهت قول می دم ... حتی آرش و آرمین و هم راضی می کنم... تو فقط باش من همه چیزو درست می کنم... باشه عزیزم؟ چه می گفتم...من هر چه می گفتم نمی شود و نمی توانم او باز حرف خودش را میزد... به سختی گفتم: _ این کارا بی فایده ست _ آرام تو رو خدا نه نیار... بذار دو تامون به آرامش برسیم... درمانده از احساسات مزخرفی که به سراغم آمده بود ،گفتم: _ من به آرامش رسیدم، همون موقع که گذشته رو ریختم دور به آرامش رسیدم صدای آه سوزانش را شنیدم و قبل از اینکه حرف دیگری بزند گفتم: _ لطفا دیگه زنگ نزنید...خداحافظ گوشی را قطع کردم و روی تخت انداختم. نمی گذاشت این سفر با آرامش تمام شود... کوتاه نمی آمد... با صدای در به خودم آمدم و به سمت در رفتم و بازش کردم...آرمین پشت در بود. کنار رفتم ، بی حرف داخل شد.روی تخت نشستم و او هم روی صندلی روبرویم نشست. _ آرش رفت؟ آرمین: آره تارا تنها بود _ نمی خواستم دعوا بشه آرمین: می دونم عزیزم... آرش از وقتی سروکله ی طاها پیدا شد اینجوریه...نمی تونه کنار بیاد و نمی تونه خودشو ببخشه، از یه طرفم نمی تونست قید تارا رو بزنه. کلا وضعیتش اصلا تعریفی نداره... من این چند سال میدیدمش آرام خیلی داغونه... _ من ازش ناراحت نیستم حتی گفتم اگه بخواد با طاها آشتی کنه من مشکلی ندارم. آرمین: آرش خودش نمی تونه خودشو ببخشه...کلا خودشو در برابر تو مقصر میدونه و از این که نتونسته و نمی تونه مثل طاها برخورد کنه تو برزخه... آرش در این چند سال واقعا عذاب کشیده بود و هیچ شباهتی به آرش سرخوش قدیم نداشت. آرمین: امروز با طاها بودی؟ _ نه یعنی من جایی رفته بودم که اونم اومد و وقتی خواستم برگردم رسوندم. آرمین : چرا گریه کرده بودی؟ _ یه کم حرف گذشته ها شد و من یه کم به هم ریختم، همین آرمین: می دونی که فقط آرامشت برای من مهمه و هر تصمیمی بگیری پشتتم؟ به رویش لبخند زدم. هرچند کمی غمگین _ آرمین ... ناراحت میشی اگه یکم زودتر برگردم متفکر نگاهم کرد _ اگه فقط برای حفظ آرامشت می خوای زودتر بری ... نه، اما ... اگه می خوای فرار کنی و اونجا باز خودتو عذاب بدی... آره. غمگین گفتم: _ خب... اینجا یکم اذیت میشم و.... فرار تنها راهه. بلند شد و کنارم روی تخت نشست. دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: _ حالا که با همه چیز روبرو شدی...حالا که حرف گذشته ها پیش اومده...هر چی تو دلت هست بریز بیرون و خودتو خلاص کن...نذار باز تو دلت بمونه که اگه دوباره اومدی و حرف گذشته ها شد، دوباره نخوای فرار کنی... _ سخته _ من تنهات نمی ذارم...آرش و سارا هم هستن...ما نمی ذاریم اذیت بشی... _ گفت کوتاه نمیاد _ تو اگه واقعا نخوایش اون هیچ کاری نمی تونه بکنه غمگین گفتم: _ من نمی خوام که بخوامش...از دست خودم کلافه ام کمی در چشمانم نگاه کرد و گفت: _ خواهر کوچولو ی من خودتو اذیت نکن...بذار یه کم زمان بگذره...همه چیز درست میشه... با صدای دوباره ی در نگاهمان به سمت در کشیده شد و بعد از چند لحظه ی کوتاه سارا و آیلین وارد اتاق شدند. سارا با لبخند نگاهمان کرد و گفت: مزاحم نیستیم به رویشان لبخند زدم و گفتم: _ شما مراحمین آیلین: عمه شکلات خنده ام گرفت و در حالی که به سمت شکلات هایی که خیلی کم از آنها مانده بود می رفتم گفتم: _ خدایی آیلین از وقتی منو دیده به غیر از این که شکلات بخواد سراغ من اومده؟ آرمین و سارا هم به خنده افتادند . آرمین آیلین را بغل کرد و به هوا انداخت و گفت: _آیلی بابا ، عمه رو بیشتر دوست داری یا شکلات؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه وچهارم🌹 آیلین بدون هیچ مکثی با هیجان گفت: شکلات صدای خنده ی مان به هوا رفت و من تمام شکلات های باقی مانده را به آیل ین دادم و گفتم: _ بیا عمه جون اینم همه ی شکلاتا من دیگه شکلات ندارم تمام که شد به مامان و بابات بگو برات بخرن...باشه عمه؟ آیلین بی توجه به من شکلات ها را روی تخت ریخت و شروع به بازی کردن شد . آرمینو سارا هم در حالی که می خندیدند. کنارش نشستند. روی صندلی نشستم و روبه آنها گفتم: _ می خوام یه سری سوغاتی برای همکارام و استادام بخرم. سارا: وای آخ جون من عاشق خریدم، همین الان بریم. سارا واقعا بمب انرژی بود... من اما اصلا حوصله ی خرید را نداشتم. _ نه فردا صبح بریم. امشب حوصله ندارم. سارا و آرمین هر دو جدی نگاهم کردند. سارا: پس بریم خونه ی آرش ... گناه داره خیلی اعصابش داغون بود. با این که حوصله نداشتم اما به نظرم خوب بود امشب کمی هم با آرش صحبت می کردم. هر دو منتظر نگاهم می کردند.سرم را به تایید تکان دادم. با صدای گوشی ام از خواب بیدار شدم. ساعت 11 بود . دیشب آنقدر دیر از خانه ی آرش برگشته بودیم که اگر این خروس بی محل زنگ نزده بود باز هم می خوابیدم. این روزها خواب را برای فرار از فکر هایم به بیداری ترجیح می دادم. به زحمت از روی تخت بلند شدم و به سمت میز رفتم. گوشی را برداشتم. با دیدن شماره ای که دیروز ناشناس بود و امروز میدانستم کیست ، کلا خواب از سرم پرید و افکار مزخرفم به ذهنم هجوم آورد. گفته بودم دیگر تماس نگیرد...او اما کار خودش را می کرد انگار...جواب ندادم تا خودش قطع شد. گوشی را روی سایلنت گذاشتم و مشغول تعویض لباس هایم شدم.خواستم از اتاق خارج شوم که دیدم چراغ گوشی ام روشن و خاموش میشود. برایم پیام فرستاده بود. با شک و تردید بازش کردم. « نه رویِ خواستن دارم نه توانِ فراموش کردن سهم من از تو چیست؟ فقط " دلتنگی " » می خواست دوباره خام عشقش شوم و من توانش را نداشتم... هرچند که حرف هایش بوی دروغ نمی داد، اما..... گوشی را روی میز انداختم و از اتاق خارج شدم...حالم گرفته بود. با سارا قرار گذاشته بودم که عصر را برای خرید سوغاتی های من به بازار برویم. شاید این خرید کردن کمک می کرد کمی از این افکار و این حال و هوایی که گریبان گیرم شده بود نجات پیدا کنم. حالا که زمان فرار به تعویق افتاده بود باید روی خودم کار می کردم تا کم نیاورم. آرمین راست می گفت بالاخره من باز هم به ایران می آمدم و بهتر بود همین دفعه همه چیز تمام شود تا هر دفعه این ترس از رویارویی را نداشته باشم. دیشب باز هم به آرش گفته بودم که این عذاب وجدانش را کنار بگذارد و او هم خودش را ببخشد ، اما آرش انگار با این حرفها آرام نمی شد. من هم کاری از دستم بر نمی آمد و او خودش باید با خودش کنار می آمد. _ سلام عزیز دلم _ هانا: های آرا ... دلم برات تنگه _ الهی من قربون این لهجه ی تو برم...منم دلم برات تنگه _ کاش بودی _ عزیزم دیگه چیزی نمونده ..بعدم که با هم بر می گردیم خونه _ آرا ،نیما و امیرعلی اذیتم می کنن _ عزیزم خودم جفتشونو می کشم سارا: آرام اومدی _ هانایی عزیزم من باید برم دوباره زنگ میزنم...کاری نداری ؟ _ دوست دارم آرا _ من عاشقتم عزیزم _ بای _ خداحافظ گوشی را قطع کردم و از اتاق خارج شدم . هانا را بی نهایت دوست داشتم و دلتنگش بودم. سارا پایین پله ها ایستاده بود و دست به کمر نگاهم می کرد. _ ببخشید سارا جون داشتم با هانا صحبت می کردم. از آن حالت خارج شد و لبخد زد و گفت: _ بگو پس داشتی با عشقت حرف می زدی که من و اینجا کاشته بودی از پله ها پایین رفتم و با هم به سمت مامان و بابا که در هال با آیلین مشغول بودند رفتیم. سارا رو به آیلین گفت: _ آیلی ماما ،مامان جون و بابا جون و اذیت نکنیا بابا: اذیت نمی کنه دخترم ماهه، تازه می خوایم با هم بریم پارک سارا: ببخشید تورو خدا می ترسم با خودمون ببرمش خسته بشه مامان: نه خوب میکنی سارا جان ، برو خیالت از بابت آیلین راحت باشه... بعد رو به من کرد و گفت: بهت خوش بگذره دخترم _ ممنون رو به سارا کمی غمگین گفت: ممنون که آرام و تنها نمی ذاری سارا لبخندی به روی من و مامان زد و گفت: آرام خواهرمه مگه میشه تنهاش بذارم. به رویش لبخند زدم و با خدا حافظی دیگری از خانه خارج شدیم مشغول نگاه کردن به قاب های خاتم بودم که سارا گفت: _ آرام _ بله _ داشتم فکر می کردم که تو خیلی به هانا وابسته ای زندایی هم این را گفته بود. _ میدونم _ خب این خوب نیست نگاهش کردم و گفتم: _ چرا؟ _ خب تو برگردی سختت میشه لبخند غمگینی زدم و گفتم: _ سارا جون من نمی خوام برگردم اخم کرده و ناراحت نگاهم کرد و گفت: _ یعنی چی؟ _ خب من زندگیمو اونجا دوست دارم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وپنجاه وپنجم🌹 _ آرام من فکر می کردم دیگه درست تموم شه بر میگردی...در واقع همه همینطور فکر می کنن. _ سارا جو ن قبول کن که اینجا من شرایط خوبی ندارم هر چقدرم که عوض شده باشم و اطرافیانم هم عوض شده باشن ، اما من به اندازه ی 21 سال خاطرات بد دارم اینجا درسته دیگه بهشون فکر نمی کنم اما واقعا برام موندن سخته ... دیدی من حتی نتونستم این مدت و توی اتاق سابقم بمونم...من برای آرامش داشتن باید برگردم... باید دور باشم هر دو دمق شده بودیم...اما حقیقت بود...من اینجا را دوست نداشتم. سعی کردم سارا را از آن حال و هوا در آورم البته خودش هم کمک کرد و تا آخر خریدمان دیگر در این رابطه حرفی نزدیم ، هر چند حرف دیگری هم نزدیم و هر دو بیشتر در فکر بودیم. سه روز بود که خبری از طاها نشده بود، بعد از آنکه تلفنش را جواب ندادم و بعد از آن پیام ، دیگر خبری از او نشد. این چند روز نبودنش، نه تلفنی و نه تعقیبی، برایم خیلی عجیب بود. عجیب بود چون او از وقتی مرا دیده بود دیوانه ام کرده بود و وقتی گفت کوتاه نمی آید با یک مخالفت من کنار کشید و این رفتارش بیشتر مرا مطمئن می کرد که همه چیز از سر عذاب وجدان بوده و بس... آن حس مزخرف ته دلم که چند روزی بود بیدار شده بود، حالا کمی ناراحت بود و من مدام به خودم می گفتم حقیقت همین است . راه من و او از هم جداست و من به زودی برمی گردم و دیگر او را نمی بینم. در این چند روز ،هر روز با سارا برای خرید می رفتیم ، یک بار هم آرمین مارا همراهی کرده بود و تقریبا هر آنچه می خواستم خرید بودم. با مسعود خان هماهنگ کرده و بلیطمان را برای یک هفته ی دیگر اکی کرده بودیم و من کمی هم برای آن روز لحظه شماری می کردم..هرچند که دلم واقعا برای سارا و آرمین تنگ میشد اما باز هم رفتن را ترجیح میدادم. _ آخیش سارا باورم نمیشه تموم شد ... چیه این خرید کردن تو انقدر ذوقشو میکنی. مردم از خستگی این چند روز. _ خب تو برات این خرید الان مثل یه وظیفه بود که باید انجامش میدادی و دنبال چیزای خاص میگشتی به خاطر همین نتونستی لذت ببری اما وقتی بخوای برای خودت خرید کنی اون موقع کلی کیف می کنی با هم وارد حیاط شدیم . صدای آرمین و بابا می آمد. متعجب به سارا که خودش هم همین حالت را داشت نگاه کردم. آرمین گفته بود در شرکت کار دارد و مارا همراهی نکرده بود ، حتی گفته بود سارا و آیلین شب را اینجا بمانند چون او ممکن است دیر وقت به خانه برگردد و آنها تنها نباشند. اما حالا ساعت 8 بود و او اینجا بود و تقریبا با بابا بحث می کرد. صدایشان می آمد. بابا: من و مامانت موافقیم آرمین کمی عصبی گفت: بابا این تصمیمیه که آرام باید بگیره بابا: من نظر خودمونو گفتم ، نگفتم که مجبورش می کنیم... اصلا من نمیفهمم دلیل این مخالفتهای شما چیه این از تو اونم از آرش که تا فهمید جوش آورد و با اعصاب خوردی ول کرد رفت. دیگر ایستادن پشت در را جایز ندانستیم و در را با سرو صدا باز کردیم و وارد شدیم...دلم شور میزد. با دیدن ما هر دو ساکت شدند. _ سلام بابا: سلام دخترم خوش گذشت _ ممنون آرمین: سلام سارا: سلام ،آرمین تو که گفتی تا دیروقت شرکتی ...چیزی شده؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه وششم🌹 آرمین خواست چیزی بگوید که بابا قبل از او گفت: _ بیاید بشینید حرف دارم مامان ، درحالی که آیلین را در آغوش داشت از پله ها پایین آمد.سارا بلند شد و آیلین را از مامان گرفت و بعد از سلامی مختصر همه دور هم نشستیم و بابا شروع به صحبت کرد. _ آرام جان امروز عصر افسانه خانم تماس گرفتن و خواستن برای خواستگاری از تو اجازه بگیرن. زبانم بند آمده بود .... باید زودتر از این ها می فهمیدم که این سه روز سکوت طاها آرامش قبل از طوفان است. هیچ نگفتم که بابا دوباره ادامه داد. _ قرار شد فردا شب بیان. من و مامانت موافقیم هر چند تصمیم نهایی با خودته اما میدونی که من طاها رو مثل آرمین و آرش، هم دوست دارم و هم قبولش دارم. به سختی زبان باز کردم و گفتم: _ بابا من نمی خوام ازدواج کنم ... درسم هنوز تموم نشده ....بعدم من قصد ندارم برگردم. مامان ناراحت و بابا با اخم نگاهم کردند. بابا: یعنی چی که قصد نداری برگردی؟ _ من اونجا راحتم ... شغل خوبی هم دارم که دوسش دارم . دیگر نگفتم که من آنجا را از اینجا بیشتر دوست دارم.نگفتم که اینجا خاطرات مزخرف زیاد دارم... تا به حال مستقیم به آنها نگفته بودم که نمی خواهم برگردم و حالا آنها ناراحت بودند و متعجب. مامان: عزیزم چرا نمی خوای برگردی ...بعدم بالاخره که باید ازدواج کنی؟ _ من زندگی الانم و دوست دارم ... نمی خوام ازدواج کنم. بابا: آرام جان این حرفا چیه باباجون آخه نگاهی ملتمس به آرمین انداختم تا کمی مرا کمک کند. هر چند که او هم اخمهایش در هم بود و مطمئنم به خاطر موضوع برنگشتنم بود. با این حال گفت: _ بابا بذارید آرام خودش برای آیندش تصمیم بگیره بابا: من که به جاش تصمیم نگرفتم .... اما این که نمی خواد برگرده رو نمیتونم قبول کنم. آرمین : حالا این مسئله رو بذارید کنار، بعدا راجبش صحبت می کنیم. الان بحث اصلی، خواستگاریه بابا : به هر حال فردا افسانه خانم و طاها میان برای خواستگاری. _ نباید قبول می کردید،من جوابم منفیه بابا: چرا آخه، طاها که پسر خوبیه،چندین ساله که میشناسیمش، حداقل بهش فکر کن چیزی نگفتم ... من جوابم به او منفی بود . من او را نمی خواستم... نمی توانستم که بخواهم... بی حرف بلند شدم و به اتاقم رفتم. می خواست اینطور مراتحت فشار بگذارد. نمی دانست که من دیگر زیر بار زور نمی روم و نمی گذارم کسی مرا مجبور به کاری کند. کاش همان روز به استرالیا برگشته بودم ... با این کارش اعصابم را حسابی به هم ریخته بود... من خودم خود درگیری داشتم ، او هم بی خیال نمی شد. معلوم نبود چه کرده که توانسته افسانه خانم را راضی کند. حال بدی داشتم. به خودم که می توانستم اعتراف کنم، من به دلم اعتماد نداشتم و دیگر هم نمی خواستم با دلم پیش بروم و ضربه بخورم...عقل و دلم مسیرشان کاملا جدا بود و من از دلم می ترسیدم...من از او هم می ترسیدم.... مانتو ام را در آوردم و محکم به تخت کوبیدم و با بغض گفتم: _ لعنت به تو طاها من هنوز هم ضعیف بودم. بی اراده گوشی ام را برداشتم و با شماره ی ناشناسش تماس گرفتم... هنوز بوق اول کامل به صدا در نیامده بود که صدای آرام و گیرایش در گوشی پیچید. _ سلام عزیز دلم این لحن هنوز هم می توانست مرا دیوانه کند. سعی کردم بغضم در صدایم مشخص نباشد. _ منظورتون از این کارا چیه؟ با همان لحن که روزی دیوانه ام می کرد گفت: _ گفتم که کوتاه نمیام. _ واقعا که مسخرست...اما مهم نیست چون به هر حال جواب من منفیه. کوتاه اومدن یا نیومدن شما هم هیچ تاثیری توش نداره. گوشی را قطع کردم و به تخت کوبیدم. همزمان در اتاق باز شد و سارا نگران وارد شد و گفت: _خوبی ؟ _ نه _ حرص نخور عزیزم دوباره با همان بغض گفتم: _ سارا با این کارا چی رو می خواد ثابت کنه...من نمی خوامش...(در مانده گفتم) نمی خوام که بخوامش این حس مزخرف این مدت دیوانه ام کرده بود. اینکه خاطرات دوست داشتنش زنده شده بود و من نمی خواستم که دوباره در برابر آن حس خم شوم... دلم دیوانه شده بود. از یک طرف حس بدی نسبت به او وجودم را پر می کرد و از طرف دیگر خاطرات آن روزها عذابم می داد. من این دوگانگی را نمی خواستم، این تزلزل احساسات را نمی خواستم من نباید او را می خواستم من دیوانه شده بودم.... کنارم روی تخت نشست و گفت: _ عزیزم آروم باش.... آرام جان از چی میترسی _ از اینکه من احمقم و زود خام میشم قبل از اینکه چیزی بگوید آرمین وارد اتاق شد و بادیدن من آنطور آشفته داخل آمد و روبروی من که روی تخت نشسته بودم زانو زد و دستم را گرفت و محکم و خیره در چشمانم گفت: _ آرام تو اگه نخوایش هیچ چیز نمی تونه تو رو مجبور کنه هیچ چیز ، من نمی ذارم کسی به کاری که دوست نداری مجبورت کنه ، خیالت راحت...تو فقط به فکر آرامشت باش... باشه؟ 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوپنجاه وهفتم🌹 سرم را به تایید تکان دادم. خوب بود که آرمین بود. اما حیف که من احمق خود درگیری داشتم و کم مانده بود از دست خودم به بیابان پناه ببرم. تا هنگام خواب با افکار مزخرفم درگیر بودم و اعصابم به هم ریخته بود . تنها چیزی که دلم می خواست این بود که بخوابم و وقتی چشم باز کردم در سوئیتم در خانه ی مسعود خان باشم... با صدای آرش از خواب بیدار شدم. درواقع از خواب پریدم.صدایش کم از داد نداشت. صدای بابا هم بود. سراسیمه از اتاق خارج شدم و از بالای پله ها نگاهش کردم. عصبانی بود. _ بابا اون به درد آرام نمی خوره... بابا هم عصبانی شده بود: تو و آرمین همش همین جمله رو میگین، خب یه دلیل بیارین تا منم بفهمم چرا به درد آرام نمی خوره. _ چون که به درد نمی خوره...چون نمی تونه آرام و خوشبخت کنه ، چون... بابا: آرش واضح حرف بزن... اصلا من نمی فهمم چند ساله تو و طاها که یه لحظه هم از هم جدا نمی شدین چتون شده که شدین عین جن و بسم الله ، فکر می کردم با ازدواجت با تارا همه چیز درست میشه اما هیچ تغییری نکرد حالا هم که اینطوری _ به خاطر اینکه شما نمی دونید اون طاهای.... سراسیمه به میان حرفش پریدم و از همان بالای پله ها گفتم: _ آرش به سمتم برگشت و کلافه دستش را در موهایش فرو برد. من هنوز هم نمی خواستم کسی بداند. علاوه بر دلایلی که برای خودم داشتم نمی خواستم زندگی آرش و تارا هم از این بیشتر دچار تنش شود. بابا که اعصابش از دست آرش به هم ریخته بود از خانه خارج شد. به سمت آرش رفتم.دلخور نگاهش کردم و گفتم: _ قرار نبود به کسی بگی ناراحت گفت: _ بذار بگم تا مجبور نباشی تحملش کنی _ آرش نمی خوام کسی بدونه هر چند همین الانم خیلی ها می دونن اما نمی خوام کس دیگه ای بدونه...آرش اگه بگی تا ابد نمی بخشمت. به اتاقم برگشتم ، خب دلم نمی خواست کسی دیگر بداند. نه حماقتم را نه بلایی که سرم آورده بود را، آن هم بعد از 5 سال که از آن ماجرا گذشته بود.... تا هنگام نهار در اتاق بودم و با افکارم دست و پنجه نرم می کردم. برای نهار که به آشپزخانه رفتم فقط مامان را پشت میز دیدم. کنار هم در سکوت غذایمان را خوردیم و من دوباره به اتاقم برگشتم. باید برای امشب خودم را آماده می کردم. حالا که او کوتاه نمی آمد ،من هم باید مقاوم می شدم. حوصله ی انتخاب لباس نداشتم و دلم می خواست با همان مانتو شلوار در مراسم بنشینم . مثلا می خواستم اینگونه نارضایتی ام را نشان دهم ، اما سارا به زور پیراهن مشکی آستین دار ساده اما زیبایی که تا روی زانو بود را برایم آماده کرده بود و من با یک جوراب شلواری آن را به تن کرده بودم. سارا: آماده ای نکاهی به چهره ی درهمم در آینه انداختم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ آماده ام انگار که می خواستم به میدان جنگ بروم. با سارا پایین رفتیم همزمان با ما آرش و آرمین هم وارد خانه شدند. تارا نبود. سارا یواش در گوشم گفت: _ این دوتا امروز خرجشونو از هم جدا کردن. تارا که دل نداره برادرو مادرشو تنها بذاره، آرشم که عمرا بره تو جبهه ی اونا. آرش روی یکی از مبل های پذیرایی نشسته بود و غم در چهره اش بیداد می کرد. به سراغش رفتم و کنارش نشستم. _ خوبی آرش؟ گرفته گفت: _ میبینی آرام، تارا با من نیومد، منم گفتم به جهنم برو با اون برادر نامردت بیا آرش طاقت دوری تارا را نداشت و این حالش هم بیشتر به خاطر نبودن تارا بود. خودم حال خوبی نداشتم اما دلم نمی خواست آرش هم گرفته باشد. سعی کردم لحنم را کمی شوخ کنم ،گفتم: _ خب چرا باش نرفتی ، ناسلامتی خواستگاری بردار خانومته چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ دیگه چی؟ نکنه انتظار داشتی برم کلی هم به خاطر این غلطی که می خواد بکنه ازش تشکر کنم. _ نه شوخی کردم...اما دلم نمی خواست به خاطر من زنتو تنها بذاری _ تارا بعضی وقتا باید بفهمه که بین و من و برادرش باید منو انتخاب کنه عزیزم ...لحنش کلی دلگیر بود و دلش تارا می خواست. _ بی خیال آرش اون الان از تو و آرمین میترسه ... میترسه حال برادرشو بگیرین. کمی در فکر فرو رفت و در حالی که اخم داشت گفت: _ آرام جوابت منفیه؟ سرم را به تایید تکان دادم همزمان صدای زنگ آیفون خبر از رسیدن آنها میداد... اولین نفر تارا وارد خانه شد. مامان و بابا در صف اول ،پشت سرشان سارا و آرمین و من و آرش هم عقب تر از آنها ایستاده بودیم. تارا با وجود تمام سعیی که برای شاد بودن می کرد، اما چهره اش دمغ بود و چشمانش در گردش، که با دیدن آرش انگار نور به چشمانش برگشت .با یک سلام و احوال پرسی کلی ، در حالی که مشخص بود به سختی سعی می کند سریع راه برود به سمت ما در واقع به سمت آرش آمد. آرش هم وقتی تلاش تارا برای تند راه رفتن را دید، طاقت نیاورد و خودش را به او رساند و دستش را دور کمر تارا حلقه کرد. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوپنجاه وهشتم🌹 هرچند که چهره اش سخت و بدون انعطاف بود. تارا: حالا دیگه منو تنها میذاری آره؟ آرش همچون پسر بچه ای تخس گفت: حقت بود تارا لبخند شیرینی نثار همسرش کرد و گفت: ببخشید عزیزم ، نباید می رفتم تازه مامانم کلی دعوام کرد که تنهات گذاشتم. آرش که انگار منتظر همین یک اشاره از تارا بود تا قهر را کنار بگذارد، اخمش را کنار گذاشت و به روی تارا لبخند زد و او را تا اولین مبل دونفره با خود همراه کرد. تارا: سلام آرام جون به رویش لبخند زدم _ سلام از آنها کمی فاصله گرفتم و کمی به سمت آرمین رفتم. افسانه خانم و مامان مشغول روبوسی بودند و طاها با بابا دست می داد. دل دیوانه ام داشت رویای پنج سال پیشش را زنده روبرویش میدید و برای خودش دل می سوزاند. دلم می گفت چه داماد برازنده ای ... عقلم می گفت حیف که به ما مربوط نیست. سبد گل بزرگ و زیبایی پر از گل های سفید و چند شاخه هم یاسی رنگ در دستانش بود. سبد گل هم فوق العاده زیبا بود و دلم را برده بود .... اما حیف افسانه خانم با خوشرویی فراوان با همه صحبت می کرد.مامان و بابا هم با شوق با طاها سلام و احوال پرسی می کردند. مادر پسر راضی، پدرو مادر دختر هم راضی ... اما حیف افسانه خانم به من رسید، روبرویم قرار گرفت... لبخند شرمنده ای زد و آرام گفت: _ سلام دخترم...من واقعا شرمندام سعی کردم به رویش لبخند بزنم. _ سلام... بیچاره مشخص بود روی حرف زدن با من را ندارد. افسانه خانم به سراغ آرش رفت و شروع کرد به قربان صدقه اش رفتن...افسانه خانم آرش را خیلی دوست داشت. طاها روبروی آرمین ایستاده بود...باز هم شرمندگی از سر و رویش می بارید. سرش را نزدیک گوش آرمین برد و چیزی گفت. بعد با هم دست دادند و طاها به سمت من آمد. برای یک لحظه هول شدم. دل دیوانه ام جو گیر شده بود انگار... دو قدم مانده بود به من برسد خودم را جمع و جور کردم و سفت و محکم سرجایم ایستادم. چشم دلم را با دست پوشاندم و خیلی جدی نگاهش کردم ... او اما پر از مهر بود. پر از حس بود و پر از شرمندگی ای، که انگار از نگاهش پاک نمی شد. سبد گل را به سمتم گرفت و آرام طوری که فقط خودم بشنوم با لحن جذابی گفت: _ سلام عشق من لعنتی....انگار گوش دلم را هم باید کر می کردم... سبد را از دستش گرفتم و بی جواب از کنارش گذشتم .... نه، فرار کردم. دست از روی چشم دلم برداشتم. سبد را روی میز گوشه ی پذیرایی گذاشتم و به سمت مبل تکی کنار آرمین و سارا رفتم و روی آن نشستم. بدون هیچ حاشیه ای افسانه خانم با نشستن همه، به سراغ اصل مطلب رفت. _ خب حمید خان غرض از مزاحمت که مشخصه...هر چند میدونم که پسر من لایق دختر شما نیست ... بابا: این حرف و نزنید طاها مثله پسر منه خیلی هم برازنده و لایق... بابا انگار پدر طاها بود. افسانه خانم با شرمندگی حرف می زد و بابا و مامان به حساب احترام و متواضع بودن می گذاشتند. افسانه خانم: به هر حال ما از خدامونه که این افتخار نصیبمون بشه و آرام جان عروسمون بشه. شهلا خانم با سینی شربت وارد شد و صحبت ها برای چند لحظه قطع شد. خوب بود که کسی انتظار چای از عروس خانم را نداشت. شربتم را روی میز کنار دستم گذاشتم و به زانوانم چشم دوختم. سرم را بلند نمی کردم چون نگاه سراسر توجه و مهر طاها را نمی خواستم. منتظر بودم تا طبق تمام سناریو های خواستگاری به قسمت صحبت کردن با خواستگار محترم برسم... دلم می خواست زودتر این مراسم مسخره که فقط دلم را می سوزاند و حالم را خراب می کرد، تمام شود و من کمی در اتاقم تنها شوم و خودم را در دنیای ریاضیات غرق کنم. دلم از این می سوخت که این روز، روزی آرزویم بود و من حالا از به وقوع پیوستنش هیچ خوشحال نبودم. دلم از این می سوخت که او روزی آرزویم بود و من حالا هیچ حسی نسبت به او را در دلم هم نمی خواستم. دلم از این می سوخت که من بی گناه سوخته بودم و رویاهایم به فنا رفته بود. دلم از این می سوخت که هیچ چیز زندگی من به آدمیزاد نبرده بود. نیم ساعتی بود که افسانه خانم از من تعریف می کرد و بابا از طاها.شرایط خنده داری بود. آرش و آرمین هم همچون دو اژدهای اخمو و خشمگین طاهای معذب و شرمنده را هدف گرفته بودند. بالاخره لحظه ی صحبت کردنمان فرا رسید. بی حرف و نگاه به کسی و بی توجه به طاها بلند شدم و به سمت حیاط رفتم دلم می خواست در فضای باز باشم نه در اتاق. به سمت تاب کنار حیاط رفتم و روی آن نشستم...بی هیچ حرفی به درخت روبرویم خیره شدم. طاها آرام آرام نزدیک شد و کنارم روی تاب نشست. چند دقیقه به سکوت گذشت البته از گوشه ی چشم می دیدم که خیره ی من است. اما من عجیب دلم برای خودم و برای رویاهای گذشته ام می سوخت و این توجهاتش مرا آرام نمی کرد و فقط بغضم را بیشتر می کرد. سکوت کرده بود و فقط نگاهم می کرد. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو پنجاه ونهم🌹 همانطور خیره به روبرو گفتم: _ هر چی می خوای بگی بگو چون این باره آخره...من جوابم منفیه _ دیشب که جریان خواستگاری رو فهمیدم به بابا و مامان هم گفتم...در ضمن من هفته ی دیگه بلیط دارم و دیگه هم بر نمی گردم. جواب نمی داد ، من هم نگاهش نمی کردم. بعد از کمی خیره نگاه کردن از جایش بلند شد و روبرویم زانو زد. او انگار در برابر من و کاری که کرده بود ،به زانو در آمده بود. غم در نگاهش بیداد می کرد. هر چه کردم نتوانستم دست روی چشم دلم بگذارم... دستم بسته بود. با بغضی که صدایش را بم کرده بود گفت: _منو دوست نداری ...... باشه .......من اما دوست دارم...بیشتر از همه ی دنیا. دلم گناه داشت اما من دیگر دل به دلش نمی دادم، من با عقلم زندگی می کردم. _ میدونی این سه چهار روز پدرم دراومد تا تونستم مامان و راضی کنم همرام بیاد....رفته بودم مشهد پس برای همین خبری از تعقیبهایش نبود _ میدونی چقدر التماسش کردم، آخرم امام رضا رو واسطه کردم تا بخشیدم و قبول کرد بیاد. با صدای آرامی گفتم: _ لازم نبود این همه خودتو به سختی بندازی چون جواب من منفیه _ من کفش آهنی پوشیدم آرام، تا ابد هم بگی نه من بی خیال نمیشم...تو همه ی زندگی منی ، نمی تونم بی خیالت بشم... چقدر حرف هایش قشنگ بود ...اما حیف غمگین گفتم: _ من دارم میرم _ من باهات بد کردم اما تو که مهربون بودی توکه دوسم داشتی، چرا نمیذاری جبران کنم. _ من جبران نمی خوام _ باشه ... اما من دوست دارم، نمی تونم از دستت بدم. درمانده گفتم: _ باور کن من نمی خوام بد باشم یعنی نمی خوام فکر کنی دارم با جواب منفی تلافی می کنم ،من واقعا نمی تونم قبول کنم.من می ترسم. با تمام علاقه ای که ادعایش را داشت در چشمانم خیره بود و من دلم می خواست فرار کنم. _ تو هر کاری کنی حق داری من از تو ناراحت نمیشم، ...من فقط می خوام باشی... من با همه ی وجودم تو رو می خوام. این بغض امشب مرا رسوا می کرد. _نمی فهمی من چه حسی دارم....من خودمم نمی فهمم من با دیدنت حس خوبی بهم دست نمیده...من با دیدنت دقیقا یادم میاد با من چیکارکردی و حالم بد میشه...من نمی خوام از کسی متنفر باشم...اما میترسم نتونم کنار بیام و اون حس نفرت بیداربشه.... تو برام قابل اعتماد نیستی. حرف نفرت را که شنید غم عالم در چشمانش نمایان شد، دل احمق من نمی خواست او را ناراحت ببیند... من این درماندگی را نمی خواستم نه برای خودم نه برای او... اما نمی توانستم او را قبول کنم... عقلم می گفت نباید از یک سوراخ دوباره گزیده شوم... دلم اما این چیزها حالیش نمیشد. او نا امید و بی چاره نگاهم می کرد و من می خواستم فرار کنم. _من الان میرم داخل و میگم جوابم منفیه....تو هم با خودت کنار بیا، بیخیال من شو. هنوز روبرویم زانو زده بود و من نمی توانستم بلند شوم. _ میشه بلند شی _من این حسو عوض میکنم همشو می کنم عشق تو فقط یکم با من راه بیا من می ترسیدم من نمی توانستم به او اعتماد کنم. کلافه از دست عقل و دلم گفتم: _نمیشه اصلا من نمی خوام...تو عمق فاجعه ی آرام 5 سال پیشو درک نمی کنی . فقط یه لحظه خودتو بذار جای من بعد بگو من چه جوری با تو کنار بیام ..... چه جوری میتونم تورو دوباره قبول کنم...من چه جوری باید به تو اعتماد کنم... تو پنج سال پیش شده بودی مرد رویاهای من شده بودی همه ی باورم، بعد.... من از گفتن زجر می کشیدم و او از شنیدنش.... _ باور کن نمی خوام با حرف گذشته هیچ کسی رو ناراحت کنم ... اما وقتی یادم میاد منو چه جوری تو اون پارک ولم کردی و من چی کشیدم ، ازت می ترسم....نمیتونی درک کنی من چی کشیدم... داشتم به گریه می افتادم هیچ کس نمی توانست مرا درک کند چون هیچ کس جای من نبود... کمی جلوتر آمد و خواست چیزی بگوید که گفتم: _ می خوام برم _ باشه عزیزم فقط یکم آروم باش _ من آروم نمیشم تا وقتی این مسخره بازیا تموم نشه من آروم نمیشم.... دلم برای خودم می سوخت با لحن بی نهایت مظلومانه ای که دلم را به آتش کشید گفتم: _ اون موقع همه ی زندگیم شده بودی اما بی دلیل منو شکستی ... نمی تونی بفهمی من چی کشیدم. کمرش خم شد. _ بلند شو لطفا میخوام برم بی حرف بلند شد. روح نداشت انگار....مرده بود ،مثل "من"، آن روز در پارک. گفتن این حرف ها برایم سخت بود اما همه ی این حرفها افکار این روزهایم بود که مرا به شدت عذاب میداد و نمی گذاشت من بی ترس به او فکر کنم... حتی با وجود تمام حس های بیدار شده ام. یک ماه ،فرصت کمی بود تا من بتوانم خیلی راحت تمام 5 ، 6 سال گذشته را کنار بگذارم و بدون توجه به آن پیش زمینه به او فکر کنم. از کنارش گذشتم. با این حال اگر به داخل می رفتم خوب نبود. به سمت انتهای حیاط رفتم تا کمی به صورتم آب بزنم. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوشصتم🌹 وقتی برگشتم طاها داغون تر از همیشه روبرویم ایستاده ب ود. _ من نمی خواستم اذیتت کنم _ امشب بیشتر از تموم این سالا حالم از خودم به هم خورد... هیچ توجیهی ندارم ... ای کاش زمان به عقب بر میگشت.... ای کاش بازم میشدم تموم زندگیت جمله ی آخرش را با حسرتی بی نهایت گفت و دلم باز هم دیوانه شد. به سختی بغضی که به گلویم چنگ زده بود را کنار زدم و گفتم: _ گذشته ها گذشته .... فراموش کنید از کنارش گذشتم ... بعد از چند لحظه صدای پای او هم آمد و با هم وارد خانه شدیم. همه با دیدنمان ساکت شدند. احتمالا نتیجه از چهره هایمان مشخص بود که تارا غمگین سرش را زیر انداخت و افسانه خانم شرمنده و غمگین نگاه از من گرفت . سر جایمان نشستیم. بابا: آرام جان فکر می کنم بد نباشه کمی فکر کنی و بعد جوابتو بدی از دست این پدر ... چون می دانست جوابم منفیست و طاها را هم خیلی دوست داشت نمی خواست همه چیز به این زودی تمام شود. طاها از لحظه ی ورودمان سر به زیر نشسته بود و غمگین خیره به زمین بود. افسانه خانم: دخترم می دونم طاها لیاقت تورو نداره ... اما اگه کمی فکر کنی ممنون میشم. انگار همه می دانستند جوابم منفیست و فقط داشتند از به زبان آوردنش جلو گیری می کردند و آن را به تاخیر می انداختند. به هر حال برای من که فرقی نداشت...هرچند دلم داشت دیوانه ام می کرد. من آخرهفته میرفتم . چه حالا جواب منفی او را می دادم چه همان موقع تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی کرد. چیزی نگفتم و من هم به زمین خیره شدم ، کاش او هم با خودش کنار می آمد ... هنوز هم طاقت ناراحتی اش را نداشتم... دلم کمی فقط کمی گریه می خواست ، برای او.... مسعود خان و بچه ها به تهران برگشته بودند و سه روز دیگر راهی بودیم. بعد از خواستگاری به بابا گفتم که جوابم منفیست و هر وقت می خواهد این جواب را به آنها منتقل کند و منتظر نماندم تا بخواهد منصرفم کند و به فکر کردن بیشتر تشویقم کند ...حال من به گونه ای بود که فعلا نمی توانستم به او فکر کنم. من اول از همه باید با خودم کنار می آمدم. از فردای خواستگاری دیگر طاها سراغم نیامد البته از دور نگاه کردن هایش بود . تلفن های گاه و بی گاهش که بی جواب میماند ، بود ، پیام هایش که ابراز پشیمانی و عشق و طلب فرصت می کرد هم بود. من اما حالم خوب نبود. شبها در اتاق گریه می کردم و روز را همچون کسی که هیچ مشکلی ندارد می گذراندم و دوباره شب برای دلم عزاداری می کردم. همه به گونه ای متوجه رفتار عجیبم شده بودند ... اما هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد. نمی دانم آرمین چه به مسعود خان گفته بود که به اینجا آمده بود و خواسته بود با هم حرف بزنیم. من اما بر خلاف همیشه دلم حرف زدن با او را هم نمی خواست ... این روز ها دلم می خواست اینقدر زیر ذره بین نباشم تا باخیال راحت در افکارم غرق شوم و بفهمم چه می خواهم.تا با خودم کنار بیایم ... من یک بار با تمام وجود به او دل بستم و همه چیزم را باختم ... من نمی توانستم دوباره به او اعتماد کنم ... من از او و از احساسات بیدار شده ام می ترسیدم . از آنجا که به این نتیجه رسیده بودم که کسی نمی تواند حال مرا درک کند، دیگر علاقه ای به تشریح حالم برای کسی نداشتم. این در حالی بود که نمی خواستم قبول کنم که چه مرگم شده است و مدام از اعتراف آن به خودم هم طفره می رفتم. مسعود خان: همه نگرانتن _ من خوبم فقط با خودم درگیرم _ چرا راجبش حرف نمیزنی ... مگه بهت نگفته بودم که همه چیزو انقدر تو خودت نریز... همان موقع گوشی ام زنگ خورد و مثل این چند روز شماره اش روی صفحه ی گوشی خودنمایی کرد. تردید و گرفتگی ام را که دید گفت: _طاهاست؟ سرم را به تایید تکان دادم و غمگین گفتم: _ مسعود خان دلم نمی خواد اونم بیشتر از این اذیت بشه.... اما چیکار کنم من نمی تونم بازم بهش اعتماد کنم.... واقعا دیگه کم اوردم. مسعود خان موشکافانه نگاهم کرد . به گونه ای که احساس کردم تمام افکار ضدونقیضم را از چشمانم خواند سرم را زیر انداختم و به شماره اش که هنوز روی صفحه روشن و خاموش می شد چشم دوختم... گوشی را از دستم گرفت و گفت: _ بسپرش به من...خودم دست به سرش می کنم و این ماجرا رو همین جا تمومش می کنم. با اینکه خواسته ی عقلم هم همین بود اما یک دفعه چنان غم در دلم نشست که نتوانستم آن را مخفی کنم. مسعود خان هم حالم را دید اما بی توجه در حالی که ارتباط را بر قرار می کرد از اتاق خارج شد. در که بسته شد اولین قطره ی اشک از چشمم روی صورتم ریخت. انگارحالا وقت جدایی بود. حقیقت همین بود دیگر من و او از هم جدا بودیم . من فقط باید کمی به دلم دلداری میدادم همین... زانوانم را بغل کردم و سرم را رویش گذاشتم. من دیوانه بودم که هم او را می خواستم و هم نمی خواستم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو شصت ویکم🌹 اما باید تمام میشد و ما تا ابد از هم جدا میشدیم...این بهترین کار بود. بالاخره روز رفتنمان فرا رسید. در فرودگاه بودیم . از بعد از آن روز که مسعود خان با طاها صحبت کرد و نمی دانم چه گفت، طاها دیگر تماس نگرفت... عقلم راضی بود و دلم حال خوبی نداشت. چند باری که از خانه خارج شده بودم به نظرم می آمد که او را دیده ام اما وقتی دقت می کردم کسی نبود و من فکر می کردم که دچار توهم شده ام. همه آمده بودند حتی افسانه خانم اما خبری از او نبود. خوب بود که نیامده بود...دل افسرده ام باید عادت می کرد. چهره ها همه در هم بود...هرکس به دلیلی. افسانه خانم کنارم آمد...کمی از او خجالت می کشیدم. _ امیدوارم بازم ببینمت دخترم. لبخندی مصنوعی تنها جوابی بود که آن لحظه داشتم. غمگین نگاهم کرد...مردد بود .... بعد از کمی مکث گفت: _ به خدا روی گفتن این خواسته رو ندارم...اما ... اگه تونستی اگه شد یه فرصت دیگه به پسر خطاکارم بده .... اگرم نتونستی .... امیدوارم خوشبخت بشی دخترم.... صورتم را بوسید و رفت. وقت خدا حافظی بود و دلم بیش از حد گرفته بود. مامان چمدانی که سوغاتی هایشان را با آن آورده بودم را پر از چیزهایی کرده بود که امکان می داد در استرالیا نباشد و هر چه گفته بودم احتیاجی نیست او گوش نکرده بود و با چنان ذوقی آن را پر کرده بود که دلم نیامده بود مخالفت کنم. حالا آن چمدان سنگین ترین چمدان ما بود. به سمت آرش و تارا رفتم. _ تارا: آرام جان دلم خیلی برات تنگ میشه...بازم بیا روی هم را بوسیدیم و گفتم: _ منم دلم براتون تنگ میشه...مواظب خودتو پسرت باش...ایشالا دفعه ی دیگه شما بیان اونجا. تارا روی صندلی نشسته بود و آرش کنارش ایستاده بود. بعد از خداحافظی با تارا ببخشیدی گفتم و دست آرش را کشیدم و کمی از جمع فاصله دادم. آرش منتظر نگاهم می کرد. _ آرش یه چیزی ازت میخوام ... دلم می خواد قبول کنی. _ چی؟ _میخوام... یعنی ...با طاهـ... _ آرام بی خیال _ آرش قبول کن... شما مثل برادر بودین با هم _ آره خب اونم خوب جوابمو داد. _ اون اشتباه کرد...تو هم کمی مقصر بودی... آرش طاها به خاطر تارا تا ابد توی زندگی تو هست. اونم که شرمندگی از سرو روش میباره...منم بخشیدمش...توهم کنار بیا دیگه...باشه آرش؟ اخم کرده زمین را نگاه می کرد. _ آرش من تا حالا چیزی از تو نخواستم غمگین نگاهم کرد و گفت: _ سعیمو می کنم...اما فقط به خاطر تو _ مرسی با آرش هم روبوسی کردم و به سمت آرمین و سارا رفتم. خوب بود که آرش قبول کرد. دلم نمی خواست هیچ چیز از گذشته روی زندگی آنها سایه اندازد...طاها هم به اندازه ی کافی مجازات شده بود ... این تنهایی های چند ساله برایش بس بود... سارا: آرام تو اولین تعطیلاتت باروبندیلتو جمع می کنی میای ایران _ سعیمو می کنم. آیلین: عمه شکلات خندیدم و گفتم: _قربونت برم که منو شکل شکلات میبینی عمه. سارا را در آغوش گرفتم و کمی در آغوشش ماندم. سارا: آرام هر وقت اراده کنی، گوش من در اختیارته...هیچی رو تو دلت نگه ندار، باشه؟ همانطور در آغوشش سرم را به تایید تکان دادم. آیلین را بوسیدم و تنها شکلاتی که در کیفم داشتم را به دستش دادم... آرمین بغلم کرد و در گوشم گفت: _ همه چیز درست میشه ،به خودت فرصت بده ،تا دیگه این غم ته نگاهت نباشه. ازآغوشش جدا شدم . انگار افکارم را خوانده بود که سربسته از این چیزها می گفت. خجالت کشیدم...می دانستم این دل دیوانه بالاخره رسوایم می کند. به رویم لبخند با محبتی زد و از من فاصله گرفت. به سراغ مامان و بابا رفتم . هر دو محکم بغلم کردند ، ابراز علاقه شان این دفعه کمی بیشتر به دلم نشست. با همه خداحافظی کرده بودم و کسی نمانده بود... دلم اما انگار منتظر بود. مسعود خان و بچه ها هم منتظرم بودند. یک خداحافظی کلی و بعد دست تکان دادن از دور و سعی در نریختن اشکی که در چشمانم بود. مسعودخان: خوبی؟ می ترسیدم حرف بزنم و بغضم بشکند...سرم را به تایید تکان دادم...متفکر نگاهم می کرد و من نگاه از او و چشمان تیز بینش می گرفتم. هنوز خیلی دور نشده بودیم که پیامی برایم آمد. بازش کردم. «حسرت یعنی تو یعنی با اینکه کنارم هستی داشتنت را آرزو میکنم» « تا ابد منتظرت می مونم عشق من » با چنان شتابی برگشتم و اطرافم را جستجو کردم که مسعود خان متعجب شده گفت: _ چی شده؟ من اما کمی دور تر ... پشت سرم... مردی را میدیدم که غم عالم برای وصف حال و روزش کم بود. پس آمده بود. با جان و دل نگاهم می کرد... من هم نگاهش کردم....لبخندی تلخ نثارم کرد و رفت. صدای مسعود خان را شنیدم که زیر لب گفت: _ پسره ی عجول. انقدر حالم به هم ریخته بود ،که حوصله نداشتم بفهمم چرا این صفت را به او نسبت داد. مسعودخان: بریم آرام جان. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹