eitaa logo
BEST_STORY
185 دنبال‌کننده
40 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بهترین رمان های ایرانی🎈💝 رمان های فعلی: سیب سرخ حوا و دخیل_عشق💗💗💗 سیب سرخ حوا:روزانه چهار پارت😍 دخیل عشق: روزانه یک پارت😘 پارت سوپرایزم داریم😉 ادمین: @alireza9495 ✨ ________________________
مشاهده در ایتا
دانلود
شهــــــــر بازی پارت صدوشصت ودوم🌹 دیگر توان کنترل بغضم طاقت فرسا شده بود. هیچ نمی گفتم.نیما و هانا هم متوجه حال خرابم ش ده بودند که در سکوت فقط همراهی ام می کردند. تمام سعیم برای محکم بودن تا لحظه ی نشستن در هواپیما بود و همین که نشستم ...اشکها چون سیل جاری شد و من دلم می خواست بلند بلند زار بزنم. مسعود خان کنام نشست و گفت: _ همه چیز درست میشه. من اما دلم این درست شدن را نمی خواست. دلم می خواست دست دور گلوی عقلم بیندازم و آن را خفه کنم که این چنین دلم را عذاب میداد. نزدیک به دو ماه از بازگشتمان به استرالیا گذشته بود. دو ماهی که حالم خوب بود و نبود. دو ماهی که عقل و دلم یک لحظه هم دست از جدال با هم برنداشته بودند. برای این ترم کلی پروژه های تحقیقاتی برداشته بودم تا فرصت فکر کردن نداشته باشم اما با این حال گاهی شب ها تا صبح از شدت فکر خواب به چشمم نمی آمد و اکثر این فکرهای بی سروته به چهره ی غمگین و شرمنده ی او و گریه ی من ختم میشد. دروغ نبود این که دلم بی نهایت هوایش را کرده بود . از وقتی برگشته بودیم .مسعود خان عجیب مشکوک میزد و کلی هم سرش شلوغ و درگیر انجام کاری بود. با این حال حواسش حسابی به من بود. دوباره مشاوره دادن هایش را از سر گرفته بود و سعی داشت کمکم کند. با تمام سعیی که می کردم تا مثلا از حال دلم با خبر نشود، اما او بی پرده از حسم به طاها می گفت و می خواست من قبول کنم ، این حسی که گاهی به شدت سعی در انکار کردنش داشتم وجود دارد، و من نباید از بودن این حس خجالت زده و هراسان باشم و برعکس باید آن را بپذیرم. باید با آن کنار بیایم تا بتوانم تکلیفم را با خودم روشن کنم. صحبت هایمان به گونه ای انکار و اصرار بود . انکار من نسبت به وجود این حس و درست بودن آن و اصرار مسعود خان به وجود این حس و اشتباه نبودنش. مسعود خان: باز که تو فکری طبق معمول روی پله های ورودی خانه نشسته بودم و در افکارم سیر می کردم. نگاهش کردم بی نهایت خسته بود. _ ببخشید ... شما رو هم خسته کردم. _ من از تو خسته نشدم...دنبال کارای ویزای یکی از دوستانم هستم، اون خستم کرده. هردو در افکار خود بودیم که دوباره سکوت را شکست _ درسا چطوره؟ _ خوبه ...مشغول کارای تحقیقاتیم هستم و اگه بتونم تز دکتریمو هم طبق برنامه ریزی انجام بدم، احتمالا ترم دیگه تموم میشه درسم. _ آفرین دختر تو معرکه ای لبخند زدم و گفتم: _مرسی ، شما به من لطف دارید. _خب فکرات به کجا رسید. دیگر مدتی بود که جلوی او انکار نمی کردم....دست دلم پیشش رو بود. _بن بست.....شما جای من بودید چی کار می کردید؟ _خب دقیق نمی تونم بگم چون تو این موقعیت نبودم...اما شاید شانسمو دوباره امتحان می کردم در فکر بودم که خودش ادامه داد. _ آرام مشکل تو فقط بی اعتمادیه... البته مشکل بزرگی هم هست و تو هم کاملا در این باره حق داری ... اما می تونی حلش کنی…البته اگه خودت بخوای. _ گاهی دلم می خواد اینطور نبود تا من راحت تصمیم می گرفتم...اما این ترس نمیذاره _ اگه بخوای می تونی بذاریش کنار. _ باید عقل و دلتو با هم یکی کنی. خودم هم می دانستم. من فقط از اعتماد مجدد به او می ترسیدم . هر چند که این ترس این روزها نسبت به آن اوایل خیلی کم شده بود و می دانستم همه اش کار این دل دیوانه است و دارد دوباره مرا مثل آن روزها کر و کور می کند. پسر آرش به سلامتی به دنیا آمده بود و خدارو شکر حال تارا هم خوب بود. سارا گفته بود زایمان سختی داشته اما همه چیز به خیر گذشته. اسم کوچولوی تازه به دنیا آمده را آرسام گذاشته بودند . سارا گفته بود حلال زاده به دایی اش رفته و من بی طاقت عکسش را خواسته بودم. آرش برایم عکس آرسام را فرستاده بود. با وجود کوچک بودنش اما شباهتش با طاها مشهود بود. کلی عکس از آرسام کوچولوی خوردنی و تعدادی عکس دست جمعی.... از همه... در یکی از آنها آرش و تارا آرسام را بغل گرفته بودند و طاها بالای سر آنها ایستاده بود و یک دستش روی شانه ی آرش و یک دستش روی شانه ی تارا بود. هر سه لبخند می زدند، هر چند من غم را حتی از توی عکس از چشمان طاها می خواندم. نگاهش به دوربین به گونه ای بود که انگار دارد خودم را نگاه می کند ،حی و حاضر روبرویش... آرش گفته بود این عکس را فرستادم تا بفهمی به قولم عمل کردم، اما فقط به خاطر تو. طی یک عملیات انتحاری چند ساعتی به عقلم مرخصی داده بودم و با دلم رفته بودم و آن عکس را چاپ کرده بودم و قاب گرفته روی پاتختی گذاشته بودم . دیوانه بودم دیگر که هر روز با دیدنش بغض می کردم . گاهی داخل کشو می گذاشتم و از آن دو چشم فرار می کردم و گاهی هم آنقدر نگاهش می کردم تا در چشمانش غرق می شدم. حضور خانواده ام از وقتی برگشته بودم بیش از حد زیاد شده بود. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو شصت وسوم🌹 با وجود دوری از آنها اما انگارتا حدودی تنهایی معنایش را در زندگیم از دست داده بود. مامان و بابا هر شب زنگ میزدند و لحظاتی را با هر دویشان صحبت می کردم. با آرمین و سارا و آرش ،هم روزانه از طریق وایبر و مرتب از طریق تماس تلفنی در ارتباط بودیم. هر چند که اکثرا آنها آغاز کننده ی هر ارتباطی بودند اما به هر حال حضورشان فوق العاده پر رنگ بود و از همه چیز و همه کس برایم خبر میدادند الا "او"... حالا که من دلم می خواست در صحبت هایم با آنها خبری هم از او داشته باشم هیچ کس هیچ حرفی از او نمی زد و من هم روی پرسیدن نداشتم.حتی در صحبت هایم با تارا هم یک کلمه از طاها شنیده نمی شد. حس می کردم چیزی به دیوانه شدنم نمانده. حالا افکار عقلانی ام کمرنگ شده بود و حرف های دلم بیش از حد خود نمایی می کرد و من در این برزخ داشتم می سوختم. با تمام وجود سعی می کردم فراموشی در پیش بگیرم . خودم را بیش از حد در کار و درس غرق کرده بودم اما دلم این روزها برای خودش می تازاند و من را واقعا درمانده کرده بود. مدام به خودم می گفتم این جدایی و نپذیرفتن او، همان چیزی ست که عقلانی بود و می خواستم، اما می دیدم که خیلی چیزها درست نیست و فکر می کردم کارهایی که از روی عقل انجام می شوند هیچ نمی توانند آدم را آرام کنند و تا دل آرام نگیرد انگار که در برزخ هستی. روزها به سرعت از هم سبقت می گرفتند و تنها چیزی که برای من می ماند ، خستگی بود و درماندگی و....دلتنگی. ترم آخرم بود و من بیش از اندازه خسته بودم. هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمی . حتی تعطیلات دو هفته ای بین دو ترم هم نتوانسته بود حالم را سر جا آورد. از بس خودم برای خودم کار می تراشیدم تا فقط از دست افکارم در امان بمانم. پایان این ترم برابر بود با مدرک دکتری ام و من هیچ حس خاصی از این بابت نداشتم . با وجود تمام حمایت های خانواده ام ، حضور مسعود خان و بچه ها ، شغل مورد علاقه ام ، اما جای چیزی بیش از حد خالی بود انگار و با هیچ چیز هم پر نمیشد. هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از شش ماه از بازگشتنمان نتوانم خودم را جمع وجور کنم، اما حالا می دیدم تا دلم آرام نشود نمی توانم درست زندگی کنم .حس افسردگی و دل مردگی داشتم و فقط با کار کردن در مرکز تحقیقات بود که می توانستم آن حالت را از خودم دور کنم.گاهی آنقدر آنجا می ماندم و خودم را غرق در کار می کردم که اگر مسعود خان تماس نمی گرفت و علت تاخیرم را نمی پرسید هیچ متوجه گذر زمان نمی شدم. در این چند ماه فقط سعیم را بر این گذاشته بودم که لحظه ها و زمان را هر چه سریع تر پشت سر بگذارم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو شصت وچهارم🌹 و به آینده قدم بر دارم. با این امید که شاید روزی میرسید که از این افکار نجات پیدا می کردم. آنقدر در کارم غرق شده بودم که همه را شاکی کرده بودم. من از دست دلم به کار پناه می بردم و تنها راه فرارم بود. اما انگار همه ی این کارها بی فایده بود و هیچ کدام از تلاشهایم آن چیزی که نبود را جبران نمی کرد. دلم می خواست جرات داشتم و به خودم اعتراف می کردم حرف دلم را، اما هنوز هم می ترسیدم. مسعود خان مدام برایم حرف میزد. مدام حالت های بدتر از زندگی من را شرح می داد و می گفت ، می توانم بپذیرم و ترسم را کنار بگذارم. می گفت همه چیز به خودت بستگی دارد .این روزها طاها را برایم قابل اعتماد جلوه می داد و می گفت هر آدمی اشتباه می کند، گاهی جبران ناپذیر و گاهی جبران پذیر...می گفت درست است که اشتباه طاها بزرگ بود اما حالا که او عمیقا پشیمان است و هیچ توجیهی برای کارش نمی کند ، نشان می دهد خودش عمق فاجعه را می دادند و این خوب است که اشتباهش را پذیرفته و هر کس اشتباهش را کاملا و از ته دل بپذیرد دیگر آن را تکرار نمی کند. تمام این چند ماه فکر می کردم که من حتی با وجود این ترس و بی اعتمادی که نسبت به او دارم و حالا خیلی هم کمرنگ شده بود، باز هم نمی توانم کاملا فکرش را از سرم بیرون کنم و مثلا به شخص دیگری فکر کنم. با وجود همه ی اتفاقات گذشته، باز هم انگار برای من یا او بود یا هیچ کس ،و این حقیقتا حرف دلم بود. اما من مثلا سعی داشتم هیچ کس را انتخاب کنم و او را فراموش کنم که انگار کاری عبث و غیر ممکن بود. خسته بودم و دلم میخواست می توانستم افکارم را از سرم خارج کنم و به مغزم استراحت دهم. خسته بودم و دلم می خواست می توانستم احساساتم را از دلم خارج کنم و به روحم استراحت دهم...اما من اسیر شده بودم و دلم می خواست به خودم اعتراف کنم که او را می خواهم و از این خواستن نمی ترسم. بالاخره بعد از ماه ها غرق شدن در کار و درس ،روز موعود فرا رسید . امروز بایذ تز دکتری ام را ارائه می دادم. کمی استرس داشتم اما نمی ترسیدم . از وقتی که تاریخ ارائه ام مشخص شده بود ، مدام خاطره ی آن روز جلوی چشمانم بود.همان روز که طاها مرا مجبور کرد تا ده بار برایش ارائه دهم تا ترسم بریزد...همان روز که من برای اولین بار برای یکی از مشکلاتم کمک و همراهی داشتم. با یاد آن روز دلم می گرفت و دلم می خواست زمان به عقب برمی گشت و طاها آن کار را نمی کرد تا مجبور به جدایی نباشیم. تا هر دویمان این همه عذاب نکشیم. زمان کنفرانسم برای ساعت 11 بود . از صبح زود که از خواب بیدار شده بودم همه با من تماس گرفته بودند و آرزوی موفقیت کرده بودند. اما من فقط دلم می خواست یک نفر مثل آن روز خیره در چشمانم بگوید "تو میتونی" و بگوید "موفق باشی" اما حیف که نبود... این روزها عقلم پیش دل دیوانه ام کم آورده بود و دیگر حتی خود نمایی هم نمی کرد دیگر افسار همه چیز در دست دلم بود و حالا هم او را می خواست. انگار کارهای ویزای آن دوست مسعود خان درست شده بود و مسعود خان نیما را به استقبال او فرستاده بود و خودش مرا همراهی می کرد. هرچه به او گفته بودم که راضی نیستم به خاطر من دوستش را تنها بگذارد گفته بود در این روز مهمترین تو هستی و نیما هوای دوستم را دارد. _مسعود خان: بریم آرام جان صدایش از پایین پله های منتهی به سوئیت می آمد. _ بله اومدم. نگاه آخرم را به عکسش انداختم به گذشته ها رفتم و تصور کردم برایم آرزوی موفقیت کرده است . آهی از عمق دل کشیدم و به سرعت از خانه خارج شدم. همه چیز آماده بود و سالن کنفرانس تقریبا پر شده بود. اساتید در ردیف اول و دانشجویان پشت سر آنها و افراد متفرقه هم در انتهای سالن نشسته بودند. مسعود خان هم در ردیف اول نشسته و یک صندلی کنار دستش خالی بود. با نگاه به ساعت و اشاره ی استادم شروع کردم. کاملا مسلط بودم ... ریاضیات دنیای من بود. تمام حضار هم با دقت گوش می کردند. مسعود خان اما کمی بی قرار به نظر می رسید مدام ساعتش را نگاه می کرد و احتمال می دادم نگران دوستش باشد. ده دقیقه گذشته بود که مسعود خان گوشی به دست از سالن خارج شد و چند دقیقه بعد از خروجش درب سالن به آرامی باز شد. از آنجا که جایگاه من دقیقا روبروی در بود کاملا به رفت و آمد ها دید داشتم . مسعود خان داخل شد .... اما .... تنها نبود.... خدایا خواب میدیدم؟ آن هم انقدر واقعی چنان شوکه شده بودم که نتوانستم جمله ام را تمام کنم و مبهوت به او خیره ماندم. این حالتم چنان یک دفعه ای بود که همه با سکوت یک دفعه ای من برگشتند و پشت سرشان یعنی مسیر دید مرا نگاه کردند. باورم نمی شد خدایا حتما خواب می دیدم.... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وشصت وپنجم🌹 با تذکر استادم مبنی بر ادامه دادن، سعی کردم نگاه از او که همراه مسعود خان به سمت جلوی سالن می آمد تا سر جایشان بنشینند ، بگیرم و تمرکز کنم. دستم به ل رزه افتاده بود و قلبم انگار که در سرم نبض میزد . نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم. می ترسیدم به او نگاه کنم. اما چشمانم از کنترل خارج میشدند و روی چهره ی دلتنگ او که با تمام وجودش نگاهم می کرد، ثابت می ماندند....چقدر لاغر شده بود... هول شده بودم . به مسعود خان نگاه کردم با اعتماد نگاهم کرد. اضطراب را از چهره ام خواند که چشمانش را با اطمینان بر روی هم گذاشت . نباید خراب می کردم. سعی کردم به خودم مسلط شوم.سخت بود اما باید می توانستم.... بعد از یک ساعت که برایم به اندازه ی یک سال گذشت ارائه ام تمام شد. صدای تشویق حضار سالن را پر کرده بود و من از نگاه به او فرار می کردم. بعد از صحبت های اساتید و دقایقی سوال و جواب ،بالاخره تمام شد. هنوز قلبم تند می زد. هنوز به سراغ مسعود خان و او نرفته بودم و خودم را مشغول جمع کردن وسایلم نشان می دادم ، هنوز نفهمیده بودم که طاها و مسعود خان کی با هم دوست شدند. حضار یکی یکی سالن را ترک کردند و من بیش از این نمی توانستم معطل کنم. لپ تاب و وسایلم را جمع کردم و با دست و پایی لرزان و دلی دیوانه به سمتشان رفتم. هر دو ایستاده، منتظرم بودند. هر دو با افتخار نگاهم می کردند. نزدیکشان رسیدم. ایستادم. چشمم را از او می دزدیدم. اما سنگینی نگاهش را حس می کردم. مسعود خان با افتخار نگاهم کرد و گفت : عالی بود آرام جان خسته نباشی خانم دکتر. سعی کردم به رویش لبخند بزنم و زیر لب گفتم: _ ممنون نگاهم به مسعود خان بود و از گوشه ی چشم می دیدم که نگاه او به من است. مسعود خان: آرام جان من اینجا یه کاری دارم، این سوئیچ ،شما بریدخونه منم کارام تموم شد میام. من با این حال نمی توانستم رانندگی کنم .من هنوز این حجم روبرویم را باور نداشتم و از نگاه کردن به او فراری بودم. مسعود خان اما انگار همه چیز را برنامه ریزی کرده بود که قبل از اینکه من اعتراضی کنم یکی از اساتیدم را مخاطب قرار داد و بی توجه به من دستی به شانه ی طاها زد و به سمت استادم رفت. حالا من بودم و او. دل دیوانه ی من بود و نگاه دلتنگ و بی قرار او. منی که چشم میدزدیم از نگاه پر احساسش تا رسوا نشوم پیش رویش و او که دست از نگاه کردنم بر نمی داشت. قلبم هنوز هم با هیجان می زد. هیجان دیدن او... سرم را زیر انداختم و مشغول بازی با دسته ی کیفم شدم. نمی دانستم چه بگویم... حرفی نبود... حضورش بیش از حد مرا شوکه کرده بود. بالاخره طاقت نیاورد و سکوت را شکست. با لحن بی نهایت آرام و زیبایی گفت: _ سلام عزیز دلم صدایش دلتنگی را فریاد می زد. دلم از حس درون صدایش برای خودش عروسی گرفته بود . با صدایی که به زور شنیده میشد جوابش را دادم. حس عجیبی داشتم ...انگار در برابرش شده بودم همان آرام 7 سال پیش همان آرام خجالتی . دست دراز کرد و کیف لپ تابم را از دستم گرفت . به سختی گفتم: _ خودم میارم لبخند زد و گفت: _ من میارم عزیزم. در کنار هم راه افتادیم... قدم دوم را بر نداشته بودم که گوشی ام زنگ خورد. آرمین بود . سریع جواب دادم. _ سلام _ سلام ریاضی دان من، تموم شد؟ _ آره خدارو شکر. با شوق گفت: _ تبریک می گم خانوم دکتر _ مرسی بعد از کمی مکث گفت: _ دیدیش؟ انگار همه در جریان بودند و فقط من بی خبر بودم....آرام و خجالت زده گفتم _ آره با لحنی مهربان و با اعتماد گفت: _ خواهر کوچولوی من به خودتون فرصت بده....شانستونو یه بار دیگه امتحان کنین....مسعود خان این مدت از حال و هوات برای من می گفت ، هرچند که من از صحبت با خودت هم متوجه شده بودم، حتی قبل از رفتنت هم کاملا مشخص بود....فکر کنم برای اینکه خوب باشی باید یه بار دیگه شانستو با طاها امتحان کنی....از هیچی نترس این دفعه تنها نیستی ما همه پشتتیم. حرف هایش هم خجالت زده ام کرده بود و هم دل گرم. خوب بود که تنها نبودم. آرام گفتم: _ باشه ... ممنون. بعد از خداحافظی، گوشی را قطع کردم. انگار سرم آرامش به جانم ریخته شده بود. کنار هم می رفتیم ... اما می دیدم به جای اینکه روبرویش را نگاه کند مرا نگاه می کند.... معذب شده بودم. همینطور که به سمت ماشین قدم می زدیم با لحنی که دلتنگی را فریاد می زد گفت: _ دلم برات تنگ شده بود....انقدر زیاد که داشتم می مردم. دلم جواب داد منم...اما زبانم انگار قفل شده بود. دوباره گفت: _ مسعود خان خیلی کمکم کردن...تا ابد مدیونشم این بار گفتم: _ منم همینطور _ می دونی این 10ماه هزار برابر اون 5 ،6 سال از دوریت داغون شدم و دق کردم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدوشصت وششم🌹 دلم دوباره جواب داد ، منم غمگین گفت: _ می دونم حقم بود اما می ترسیدم ... از این که دیگه نبینمت.... داشتم دیوونه می شدم...کاش باورم می کردی آرام ... از دوریت داشتم می مردم راست می گفت...خیلی لاغر تر و خسته تر از آن موقع به نظر می رسید. _ مسعود خان نه خبری ازت بهم می داد و نه میذاشت باهات حرف بزنم می گفت این دوری واجبه...تا تو بتونی با خودت کنار بیای ،من اما دیگه طاقت نداشتم، تا اینکه ویزام درست شد حرفی برای گفتن نداشتم ...کاملا او را درک می کردم. با لحن جذابی گفت: _ آرام دلم گفت جانم .... زبان اما گفت: _ بله با ترس و نگرانی پرسید _ می تونم روی یه فرصت دوباره حساب کنم. دلم گفت ، می توانی....زبانم اما هیچ نگفت. طاها بعد از کمی مکث با لحنی سراسر خواهش گفت: _آرام ، ازت خواهش می کنم ، تو این فرصتو به من بده به خدا جبران می کنم ، قول میدم. لبخند تنها جوابی بود که هم دلم هم زبانم به آن راضی بودند. چشمانش چراغانی شد با لبخندم. از آنجا که این روزها دلم برعقلم حکمرانی می کرد دلم نیامد چیزی از عدم اعتمادی که خیلی کمرنگ شده بود بگویم و دلم نیامد چشم های خوشحالش را غمگین کنم. در فرصتی مناسب باید با او صحبت می کردم اما حالا دلم فقط کمی بودن در کنار او را می خواست بدون فکر به چیز هایی که بودنمان کنار هم را سخت می کرد. شاید حلال مشکلات من خود او میشد...شاید درد و درمانم میشد. هانا به سوئیت من آمده بود و نیما به اتاق هانا نقل مکان کرده بود و طاها در اتاق نیما مستقر شده بود. هر چند طاها کلی اصرار کرده بود به هتل برود و مزاحم نشود. اما مسعود خان یک کلام گفته بود نه و بحث را تمام کرده بود. از وقتی با هم به خانه رفتیم تا هنگام خواب به گونه ای از او فرار کرده بودم و خودم را در سوئیتم مشغول کارهای غیر ضروری نشان داده بودم. نمی دانم چر اما برایم سخت بود کنارش باشم. اولین کاری که به محض رسیدنمان کرده بودم این بود که قاب عکسش را از روی میز برداشته بودم و داخل کمد گذاشته بودم . شب هنگام خواب بعد از این که هانا کلی درباره ی طاها کنجکاوی کرده بود و من مثلا سعی کرده بودم ذهنش را منحرف کنم و نتوانسته بودم، او به خواب رفته بود و من طبق معمول خواب از سرم پریده بود . بی سرو صدا از خانه خارج شده بودم و روی پله های ورودی جلوی خانه نشسته بودم. در فکر بودم که صدای باز شدن در را شنیدم . بدون آنکه تغییری در حالتم ایجاد کنم همان طور پشت به در با فکر اینکه طبق معمول مسعود خان به سراغم آمده گفتم: _ باورم نمیشه مسعود خان _ چی باورت نمیشه عزیزم چنان از جا پریدم و به سمت در برگشتم که طاها هول دستانش را بالا آورد و گفت: _ ببخشید عزیزم نمی خواستم بترسونمت یعنی این دلم تا مرا رسوا نمی کرد بی خیال نمیشد. آبرویم رفت... خجالت زده سرم را زیر انداختم وگفتم: _ فکر کردم مسعود خان هستن _ نمی خواستم مزاحمت بشم ،بی خواب شدم....می تونم پیشت بشینم؟ بی حرف دوباره روی پله نشستم و او هم بعد از کمی مکث کنارم جای گرفت. دستانش را از ساعد روی زانوهایش گذاشته بود. هنوز آن ساعت را می بست.هنوز هم شیشه اش شکسته بود. دلخور گفت: _ از وقتی رسیدیم خونه .... نذاشتی ببینمت خودم هم نمی دانستم چرا کمی اضطراب داشتم. حالا که او را از نزدیک می دیدم با وجود تمام حس هایی که نسبت به او در دلم بیدار شده بود و من به خودم اعتراف کرده بودم که او را می خواهم دوباره در دلم ترس افتاده بود. به درختان روبرویم خیره مانده بودم و جوابی نداشتم. _ آرام... هنوزم به من اعتماد نداری ؟ چه خوب که حرف دلم را می دانست. دلم نمی خواست ناراحتش کنم ..اما خب برایم سخت بود. _ خب سخته _ می دونم عزیزم حق داری ... این چند ماه یک لحظه هم حرفایی که شب خواستگاری بهم زدی فراموشم نشده ... دائم تو گوشم صدات میپیچید که گفتی ، بهم اعتماد نداری...ازم میترسی...(آهی سوزان کشید و غمگین ادامه داد) که ازم متنفری... دلم نمی خواست غمگین باشد. _ متنفر نیستم....اما اعتماد... لبخند غمگینی زد و با لحن بی نظیرش گفت: _ می دونستی تو مهربون ترین فرشته ای هستی که خدا آفریده.... منم یه آدم احمق و نامردم که این فرشته مهربون رو اذیت کرده.... حالا فقط برای یه گوشه چشم این فرشته حاضرم جونمو هم بدم. بغض کردم. حضورش ،حس های بیدارو هوشیار دلم، چشمان همیشه غمگینش ، حرف های محبت آمیزو سرشار از پشیمانی اش اشک به چشمانم آورد. سعی کردم اشکی نچکد و او بیش از این درمانده و غمگین نشود. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وشصت وهفتم🌹 او هم در حال خراب خودش گرفتار بود. _کاش باورم می کردی آرام... من تا ابد چه تو کنارم باشی ، چه نباشی ، چه باورم کنی چه نکنی ، چه دوباره بشم تموم زندگیت و چه هیچ ارزشی برات نداشته باشم...خودمو نمی بخشم و تا ابد عذابش با منه .... اگه قبولم نکنی تا ابد تو حسرت داشتنت می سوزم.... ای کاش می تونستم تمام خاطرات تلخی که برات ساختمو از توی ذهنت پاک کنم....ای کاش. حسرت در صدایش انکار ناپذیر بود. اشکم چکید. گناه داشت.دلم نمی خواست انقدر در عذاب باشد. طاها واقعا پشیمان بود و این شرمندگی و عذاب وجدان داشت او را می کشت...هر کس او را می دید متوجه می شد که او از چیزی رنج می برد. نگاهم کرد... اشکهای جاری روی صورتم را که دید گفت: _ حالم از خودم به هم می خوره ، که فقط باعث رنج و ناراحتی تو بودم، که فقط باعث شدم تو گریه کنی و عذاب بکشی....لعنت به من نمی دانم دلیل این گریه ی بی موقع که هر لحظه شدتش بیشتر میشد چه بود. طاها بلند شد و باز هم رو به رویم زانو زد، غمگین گفت: _ گریه نکن عزیزم خواهش می کنم. مرده شور این چشمه ی جوشان اشک مرا ببرند که خشک نمی شود. _ به جان خودت حاضرم جونمو هم بدم تا دوباره بهم اعتماد کنی. هر کاری بگی می کنم.بگی برم بمیرم ، میمیرم ، .... وقتی دید گریه ام قطع نمی شود با غمی بی نهایت گفت: _ آرام با اینکه برام عین مرگه، اما اگه بهم بگی برم گورمو از زندگیت گم کنم ، میرم....میرم تا تو آرامش داشته باشی...من دیگه نمی خوام باعث آزارت باشم... نمیخوام وقتی میبینیم هر چی حس بد توی عالمه توی نگاهت بیاد....من دلم می خواد تو فقط بخندی ، فقط شاد باشی و آرامش داشته باشی.... باورم کن آرام من طاقت این اشکایی که مسببشون هستم و ندارم.... من عاشقتم به خدا ... دیگه فقط برام خوشحالی و آرامش تو مهمه .... نمی خوام حالتو بد کنم.... سعی کردم به خودم مسلط شوم .اشک هایم را پاک کردم. داشت عذاب میکشید...کاملا مشخص بود. من این را نمی خواستم. باید به او می گفتم که او را می خواهم... باید به او می گفتم خودش به من کمک کند تا اعتماد از دست رفته ام را پیدا کنم. من نمی توانستم غمش را ببینم....من هنوز هم همان آرام سالها پیش بودم....همان که با تمام وجودش او را دوست داشت. _ طاها چنان مبهوت نگاهم کرد که دلم به حالش سوخت. باورش نمیشد اسمش را گفته باشم . خودش گفته بود جان می دهد تا من یک بار دیگر طاها صدایش کنم. هر چند خیلی آرام صدایش کردم اما او شنیده بود و هنوز باورش نشده بود. کمی که از بهت خارج شد،با تمام وجودش گفت: _ جانم سعی کردم مسلط هر آنچه در فکرو دلم هست را برایش بگویم. _ نمی دونم کارم درسته یا نه... از وقتی دوباره دیدمت ،از وقتی حرف فرصت خواستن و پیش کشیدی، همش پیش خودم می گفتم آدم عاقل نباید دوبار از یه سوراخ گزیده شه ... اما نمی دونم من ضعیفم یا کاری که می خوام انجام بدم اشتباه نیست...من به خاطر خودم به خاطر ....به خاطر تو، دلم می خواد یه فرصت دوباره به خودمون بدم... اما من هنوزم مطمئن نیستم... به من حق بده که اعتماد کردن به تو برام سخت باشه .... اما چی کار کنم این روزا دلم خیلی نمیذاره عقلم درست تصمیم بگیره... هر چند شاید عقلمم موافقه که خیلی خود نمایی نمیکنه ........ می تونی کاری کنی بهت اعتماد کنم؟ ستاره باران برای چشمانش کم بود. مبهوت بود...هنوز باور نکرده بود انگار ... خودم هم باورم نشده بود... دلم زبان باز کرده بود و حرف هایش را زده بود. زبانش بند آمده بود انگار به سختی گفت: _ آرام .... به رویش لبخند زدم...کمی خجول و کمی با محبت دلم آرام گرفته بود. آخ خدایا دلم بعد از 7 سال آرام گرفته بود. در حالی که اشک در چشمانش موج میزد به سختی زبان باز کرد و گفت: _ کاش کمی لیاقت داشتنت رو داشتم عزیزم.... قسم به همین نگاه معصومت، اعتمادتو برمی گردونم قول میدم از جلوی پایم بلند شد من هم بلند شدم. خیره در چشمانم خواست چیزی بگوید که در باز شد و هانا در حالی که چشمانش نیمه باز بود بیرون آمد. هانا : آرا منو تنها گذاشتی به سمتش رفتم در آغوشش گرفتم...نمی دانم چرا حس می کردم کمی نسبت به طاها حساس است. طاها هم کنارمان آمد و به هانا گفت : خوبی هانا خانم همانطور که فکر می کردم هانا به او اخم کرد و رو به من که خنده ام گرفته بود گفت: _ آرا بریم بخوابیم، تو باید پیش من باشی عزیزم، دخترکم حسودی کرده بود...با محبت در آغوشم فشردمش و گفتم: _ بریم عشق من طاها با شنیدن عشق منی که نثار هانا کردم اخم هایش رابه حالت شوخی در هم کرد و چپ چپ نگاهی به هانا که لبخند میزد انداخت ..... انگار او هم حسودی می کرد. رو به طاها لبخند زدم و گفتم: خب ما دیگه میریم بالا تو هم برو بخواب خسته ای. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وشصت وهشتم🌹 طاها لبخند شیرینی نثارم کرد و خواست چیزی بگوید که هانا زودتر از او با لحن تخسی گفت: _ آرا بریم دیگه من خستم طاها اخم کرد و خدا به داد من برسد میان این دو. در ایران هانا عکس العمل خاصی نسبت به طاها نداشت ، البته خب طاها را یکی دوبار بیشتر ندیده بود. خیلی پیش هم نبودیم. اما از وقتی ظهر من و طاها با هم وارد خانه شدیم هانا کاملا روی او حساس شده بود. طاها رو به هانا کرد و او هم با لحن تخسی گفت: _ خانم کوچولو می دونی آرا عشقه منه آرا را مثل هانا گفته بود و دلم برای لحنش ضعف کرده بود. هم خنده ام گرفته بود هم از این کل ک ل شوکه بودم ، خواستم به طاها اعتراض کنم که هانا با اخم گفت: _ آرا تو هم دوسش داری؟ وای خدایا عجب گیری کرده بودم... هم از این سوال خجالت کشیده بودم و هم نگاه منتظر طاها را نمی توانستم نادیده بگیرم. انگار این جواب برایش خیلی مهم بود که با تمام وجود منتظر جوابم بود. روبه هانا گفتم: _ عزیزم من هیچ کسو مثل تو دوست ندارم خب جوابم دوپهلو بود اما انگار طاها را کاملا نا امید کرد ... که یکی یکی چراغ های چشمش خاموش شد. آنقدر دلم برای نگاه گرفته اش سوخت که با صدای آرامی ادامه دادم. _ هر کسی جای خودشو داره و بدون صبر در برابر نگاه طاها که دوباره داشت چراغانی می شد به داخل خانه رفتم. صبح با لبخندی آرمش بخش روی لب هایم از خواب بیدار شدم. شاید بعد از سالها این شب عجیب آرام خوابیده بودم. حالم خوب بود ... حالم بعد از سالها از همه لحاظ خوب بود. برای صبحانه با هانا پایین رفتیم. روز تعطیل بود و نیما و مسعود خان هنوز خواب بودند و خبری هم از طاها نبود احتمالا او هم خواب بود. البته ساعت تازه 9 بود و هنوز دیر نشده بود. با شادی و خنده همراه هانا میز صبحانه را چیدیم. دخترک 9 ساله ام برای خودش خانومی شده بود. مشغول کشیدن شکلات روی تست برای هانا بودم و هانا هم برایم شیرین زبانی می کرد که با صدای سلام طاها، هانا ساکت شد و اخم کرد ، من هم خنده ام را خوردم و گفتم: _ سلام صبح بخیر. طاها رو به هردویمان گفت : صبح شما هم بخیر تست را به سمت هانا گرفتم. از دستم گرفت و در سکوت مشغول خوردن شد. بعد از کمی مسعود خان و نیما هم بیدار شدند و دور هم صبحانه خوردیم. هانا کلا با طاها مشکل داشت. کافی بود یک لحظه توجه من به طاها جلب شود آن موقع بود که از هر راهی برای منحرف کردن توجه من نسبت به طاها استفاده می کرد. مسعود خان و نیما هم متوجه شده بودند و برای آنها هم این مسئله جالب بود. مسعود خان وقتی رفتار های هانا را دیده بود رو به طاها گفته بود: ببینم چند مرده حلاجی ، فعلا که رقیب عشقی داری. من خجالت کشیده بودم و طاها با عشق نگاهم کرده بود. یک هفته از آمدن طاها گذشته بود. یک هفته که هر شب قبل از خواب روی پله های ورودی خانه با هم صحبت می کردیم ... از همه چیز از گذشته تا حال.... و با تمام وجود سعی می کرد دلم را از بودنش قرص کند....البته اگر هانا حساس نمی شد و زود می خوابید. تمام افتخار هانا که هر روز آن را به رخ طاها می کشید این بود که او شبها پیش من می خوابد و طاها نه... با غرور به طاها می گفت که آرا مرا بیشتر از تو دوست دارد چون پیش من می خوابد و اگر تو را دوست داشت پیش تو می خوابید و من بعد از این حرف هانا دلم می خواست آب شوم و در زمین فرو روم. شرایط خنده داری بود و طاها کم کم داشت باورش می شد که هانا رقیب عشقی اش است. حرف های طاها دلم را آرام می کرد. ابراز محبت های صادقانه و با تمام وجودش دلم را گرم می کرد و زخم های روحم را از بین می برد . هنوز در نگاهش غم و شرمندگی وجود داشت و هنوز وقتی در صحبت هایمان گذری به گذشته ها می زدیم عذاب می کشید و حالش خراب میشد. شب بود . قرار بود بعد از این که هانا به خواب رفت طبق معمول هر شب با طاها صحبت کنیم. آنقدر در رختخواب با هانا حرف زده بودم تا رضایت داده بود وبالاخره خوابش برده بود. وقتی از در خانه خارج شدم او را نشسته روی پله ها دیدم. با صدای در برگشت و لبخند زیبایی نثارم کرد. امشب می خواستم چیزی به او بگویم که برایم خیلی مهم بود و از وقتی او آمد و فرصت جبران گرفت فکرم را مشغول کرده بود. کنارش نشستم. طاها : خوابید؟ _ بله به سختی _ بهش حسودیم میشه. حق داشت . من تمام وقت در اختیار هانا بودم و فقط هنگامی که او خواب بود به طاها هم می رسیدم. با حس حسرتی که در صدایش بود گفت: _ مسعود خان و بچه هاشو خیلی دوست داری نه؟ با تمام وجود گفتم: _ خیلی لبخند غمگینی زد و گفت: _ کاملا مشخصه... اصلا به نظر نمیاد تو باهاشون نسبت خونی نداشته باشی. به نظر میاد که تو دختر بزرگ مسعود خان باشی. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وشصت ونهم🌹 _ اونا خانواده ی من هستن....توی بدترین زمان زندگیم به دادم رسیدن ، مسعود خان برام هم پدری کردن هم مثل یه دوست کنارم بودن ، بچه ها هم جای خودشونو دارن. من هانا رو بیش از اندازه دوست دارم...درست مثل اینکه دختر خودم باشه... می دونی اون موقع که اومده بودم اینجا محبت کردن به هانا خیلی به من کمک می کرد .... انگار که داشتم آرام کوچولویی که دو سال پیش خانوادش نبود و بعد هم مهرو محبتی ندیده بود رو آروم می کردم. هانا برای من خیلی عزیزه .... من نمی تونم ازش جداشم. متفکرانه نگاهم می کرد...حالا بهترین فرصت برای گفتن بود. _ من دوست ندارم برگردم ایران ... علاوه بر دلایلی که مربوط به گذشتم میشه .... من نمی تونم از مسعود خان و بچه ها ش جدا بشم ... تو هم که نمی تونی از مادرت و تارا دل بکنی و باور کن منم اصلا اینو نمی خوام ... پس با این شرایط بودن ما کنار هـ..... به میان حرفم آمد و سریع گفت: _ آرام... اینو بارها گفتم بازم میگم...من به هیچ وجه از دستت نمیدم...اینو مطمئن باش _ منم نمی خوام باعث شم از عزیزات جدا بشی _ اولا که عزیز ترین عزیز من تویی....بعدم من از قبل برای همه چیز برنامه ریزی کردم...بعد از رفتنت آرمین بهم گفت که تو دوست نداری ایران زندگی کنی در واقع اونم بحث جدایی از خانوادمو پیش کشید ... اما من به اندازه ی کافی برای اونا زندگی کردم. مخصوصا از وقتی پدرم فوت کرد، انگار طاها هم مرد چون من فقط برای مامان و تارا زندگی می کردم برای خوب بودن اونا .... هر چند که موفقم نبودم و آخرشم که گند زدم.... اما حالا دیگه می خوام برای خودم زندگی کنم ... دورادور هم می تونم هواشونو داشته باشم....می خوام یکم به دلم برسم... به عشقم برسم...به تو برسم عزیزم .... شرم زده چشم از نگاه بر عشقش گرفتم که او ادامه داد. _ آرام من از همون موقع که تو اومدی دنبال کارای اقامتم هستم ، پیش خودم فکر کردم اگه بالاخره جواب مثبت دادی که با همیم اگرم نه حداقل نزدیکتم و همین که بتونم از دور هم گاهی ببینمت برام یه دنیا با ارزشه.... باورم نمیشد....حاضر بود برای آسایش من از خانواده اش بگذرد. ولی واقعا با تمام علاقه ای که به او داشتم دلم نمی خواست مجبور به انتخاب میان من و خانواده اش باشد. هرچند که حرف هایش بوی اجبار و ناراحتی نمی داد... نگاهش کردم و مردد پرسیدم _ مطمئنی .... یعنی میگم واقعا ناراحت نمیشی اگه از خانوادت جدا شی؟ _ دیگه نه...دلم براشون تنگ میشه اما اگه از تو دور بشم مطمئنم میمیرم....آرام من با تمام وجودم تو رو می خوام حاضرم برات جونم و هم بدم ..... امیدوارم یه روزی برسه که حرفامو باور کنی. لبخندی که روی لب هایم نشست حسم از حرف هایش را نمایان کرد و او را هم خوشحال. باور می کردم...مگر می توانستم این همه صداقت را باور نکنم. طاها با این کارش در جلب اعتماد من قدمی بی نهایت بزرگ برداشته بود. آن روزها به خاطر خواهرش از من گذشت و حالا مرا به آنها ترجیح می داد. طاها خوب بود. کاش می توانست عذاب وجدانش را هم کنار بگذارد ...هنوز می دیدم که چقدر از یاد آوری گذشته ها رنج می کشد. بعد از کمی مکث ادامه داد. _ به کمک مسعود خان از طریق ویزای کار اقدام کردم .... از اونجا که فوقمو هم از دانشگاه معتبری گرفتم امتیازم خیلی بالاست. مدتی هم که تو ترکیه با شرکتهای خارجی کار می کردم، برام یه سابقه ی بین المللی به حساب میاد، فقط اگه موافقت بشه باید یکی دو سال براشون کار کنم تا بهم اقامت دائم بدن. خدا رو شکر رشته ای که خوندم جز مشاغلیه که استرالیا برای ویزای کار قبولش داره و کلی به امتیازم اضافه میشه... آسوده خاطر گفتم: _ این خیلی خوبه... _ آره مسعود خان خیلی کمک کردن...امیدوارم همه چیز خوب پیش بره. با صدای آرامی گفتم: _منم امیدوارم. طاها با تمام عشقی که داشت نگاهم کرد و گفت: _ میدونی همین نگاه کردن به چشمای آرومت چقدر به من آرامش میده. خجالت زده سرم را زیر انداختم. با لحن زیبایی گفت: _ آخ خدا چقدر خوبه عشقت کنارت باشه...ازت نترسه...آرامش داشته باشه...آرام باشه. لبخندی از تمام حس خوبی که به قلبم سرازیر کرده بود روی لبهایم نشست . خوب بود... زندگی خوب بود... یک ماه از آمدن طاها به استرالیا گذشته بود و او آخر هفته باید برای جمع و جور کردن کارهای شرکتش و یک سری کارهای مربوط به در خواست اقامتش به ایران باز می گشت. دروغ بود اگر می گفتم برایم مهم نیست. من از این جدایی غمگین بودم. در این یک ماه او خوب خودش را دوباره مثل آن روزها و حتی خیلی بیشتر در دلم جا کرده بود و من فکر می کردم اگر طاها نبود چطور می خواستم به زندگی ام ادامه دهم. محبت هایی که به روح دربو داغونم می کرد روحم را تازه کرده بود. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صد وهفتاد🌹 هنوز شرمندگی را ته نگاهش میدیدم. هنوز وقتی به خاطره ای که مربوط به گذشته ها بود اشاره میشد، حالش به هم می ریخت و روزی نبود که از من حلالیت نطلبد و ابراز شرمندگی نکند. سعی می کرد با هانا دوست شود اما هانا که حالا مطمئن شده بود من و طاها رابطه ی خاصی با هم داریم اصلا به طاها محل نمی گذاشت و به قول خودش مرا با او تقسیم نمی کرد. هر چه مسعود خان با او حرف میزد هم چاره ای نداشت و یک بار هم گریه کنان از این که آرا مال اوست و او آرا را به هیچ کس نمیدهد به اتاق رفت و با همه قهر کرد. شرایط سختی بود. از یک طرف نمی توانستم طاها را نادیده بگیرم و از طرف دیگر طاقت ناراحتی هانا را هم نداشتم. اما طاها کوتاه نیامد و بالاخره توانست این مشکل را حل کند. نمی دانم به چه بهانه ای توانست هانا را راضی کند تا با او تنها بیرو ن برود . بعد از دو سه ساعتی که برگشتند هانا کاملا عوض شده بود و با طاها طرح دوستی ریخته بود انگار. هر چه از آنها پرسیده بودیم دلیل این دوستی یک دفعه ای چیست آن دو گفته بودند این رازیست بین آنها و ما را در خماری گذاشته بودند. ما هم دیگر کنجکاوی نکرده بودیم چون همه راضی بودیم و بعد از نزدیک به یک ماه اصل مطلب حل شده بود. در سوئیتم نشسته بودم که تلفن زنگ خورد تماس از ایران بود، اما شماره ناشناس. با کمی مکث جواب دادم. _ الو _ سلام دختر گلم خوبی مادر؟ تعجب کردم ،افسانه خانم بود. _ سلام ممنون ...شما خوبید؟ _ ممنون دخترم... راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم...میرم سراغ اصل مطلب با صدای آرامی گفتم: _ بفرمایید _ دخترم ...طاها با من تماس گرفت کلی اصرار داشت دوباره برای خواستگاری اقدام کنیم...من اما به نظرم بهتر اومد اول با خودت صحبت کنم... می دونی مادر، من انقدر شرمنده ی تو هستم که اصلا دلم نمی خواد از طرف من و خانوادم دیگه هیچ آسیبی به تو برسه....به خاطر همین گفتم شاید باز طاها از سر کم طاقتی بخواد تو رو تو منگنه بذاره ، نخواستم مثل اون دفعه تو عمل انجام شده قرار بگیری ، باور کن رضایت تو برای من از رضایت طاها مهمتره... حالا دخترم اجازه میدی من با پدرو مادرت صحبت کنم برای خواستگاری؟ خب من موافق بودم اما خجالت می کشیدم جواب دهم.کاش با من تماس نگرفته بود. سکوتم که طولانی شد گفت: _ الان یک هفته ست که منو دیوونه کرده از بس زنگ زده و گفته قرار بذارم...اما من بهش گفتم بذاره تو خوب فکر کنی...حالا هم اگه جوابت منفی نیست و هنوز به فکر کردن نیاز داری هیچ اصراری نیست ما تا ابد برای تو صبر می کنیم... من فقط می خوام خیالم راحت بشه که تو اذیت نشی و تحت فشار نباشی ... زشت بود اگر به سکوتم ادامه می دادم. به سختی زبان باز کردم و گفتم: _ میشه من ... یعنی من به آرمین میگم خبرتون کنه... _ باشه عزیزم هر جور تو راحتی پس ما منتظریم. خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم. دلم می خواست برای بار آخر با مسعود خان مشورت کنم، دلم می خواست او یک بار دیگر بگوید که تصمیمم اشتباه نیست ، یک قوت قلب دیگر از او می خواستم ،بعد هم به خودش می گفتم تاجوابم را به آنها منتقل کند.نظر مسعود خان برای من خیلی مهم بود. بعد از نیم ساعت فکر کردن ،با کمی استرس پایین رفتم. طاها منتظر و نگران نگاهم می کرد. مسلما از تلفن مادرش خبر داشت. و شاید این تعلل من در جواب دادن را به پای جواب منفی گذاشته بود که این همه ترس در نگاهش بود...به حدی که مسعود خان هم مشکوک نگاهمان می کرد. به سمت مسعود خان رفتم و گفتم: _ ببخشید مسعود خان میشه یه لحظه بیاین ؟ مسعود خان سریع از جا بلند شد و با عذر خواهی از طاهایی که بی قرار بود به سمت اتاقش رفت و من هم بی نگاه به طاها به دنبالش رفتم. هر دو وارد اتاق شدیم و در را بستم. _ چی شده آرام جان؟ _ مسعود خان مادر طاها الان زنگ زدن ، خواستن ازم اجازه بگیرن برای خواستگاری مجدد. _ خب؟ _ من روم نشد جواب بدم...یعنی دلم خواست یه بار دیگه با شما مشورت کنم. مهربان گفت: _ چی باعث شده بازم مشورت بخوای ... ببین آرام جان اگه هنوز دو دلی و شک و تردید داری بهتره جواب مثبت ندی چون آرامش زندگیت و به هم میزنه. بدون آرامش و با شک زندگی کردنم از جهنم بدتره. _نه شک ندارم...دلم میخواست شما مطمئنم کنید که تصمیمم اشتباه نیست. _ آرام جان من که نمی تونم تضمین کنم ، اما با شناختی که از طاها و از خود تو به دست آوردم به نظرم نمیاد اشتباه باشه.... کمی مکث کرد و گفت: _ آرام جان یه سوال می پرسم رک و پوست کنده جوابمو بده.... دوسش داری؟ خجالت زده سرم را زیر انداختم و در دلم گفتم : خب معلومه که دارم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹
شهــــــــر بازی پارت صدو هفتادویک🌹 متوجه خجالتم شد و گفت: _آرام جان خجالت نکش جوابمو بده به سختی زبان باز کردم و آرام گفتم: _ بله _ انقدر دوسش داری که با دیدنش خاطرات بدی که ازش داری یادت نیاد و اگر هم یادت اومد اذیتت نکنه؟ انقدر دوسش داری که بعدا سر هر چیزی گذشته رو تو سرش نکوبی؟ خب مدتها بود که من فقط عشقش را به خاطر می آوردم و آن پارک زیر لایه هایی از عشقی که به او داشتم پنهان شده بود و خودنمایی نمی کرد، اگر هم بود دیگر مرا اذیت نمی کرد. آنقدر هم دوستش داشتم که به هیچ وجه دلم اذیت شدنش را نمی خواست و تمام سعیم را می کردم تا او هم بی خیال گذشته شود. دلم می خواست هر دو گذشته را به فراموشی بسپریم، این عذاب ها برای طاها بس بود. با اطمینان رو به مسعود خان که منتظر نگاهم می کرد گفتم: _ من دلم ناراحتی اونو نمی خواد مسعود خان من واقعا دوسش دارم. _ انقدر دوسش داری که اگه خدای نکرده باز گذشته تکرار بشه از تصمیمی که گرفتی پشیمون نشی؟ سوال سختی بود اما نه برای منی که حس می کردم بی او زندگی برایم جهنم است. من عشقش را می خواستم و این حس خوب را حاضر نبودم با دنیا عوض کنم. به او نگفته بودم او دوباره همه ی دنیایم شده و حتی اگر بدانم فقط یک روز با او شاد زندگی خواهم کرد، باز هم بودن با او را انتخاب می کنم...من این عشق را به آرام رنج دیده ی وجودم بدهکار بودم. عشق که می آید عقل خودش سنگین و رنگین بارو بندیلش را جمع می کند و می ر ود، چون خودش هم می داند اگر بماند کسی برای نظریاتش تره هم خرد نمی کند. دوباره مطمئن گفتم: _ پشیمون نمیشم لبخندی زد و گفت: _ خوبه...حالا هم بریم بیرون تا این پسره سکته نکرده. با هم از اتاق بیرون رفتیم .طاهای بیچاره رنگش پریده بود و بی قرار در هال قدم می زد. هانا و نیما هم مشغول تلوزیون دیدن بودند. طاها با دیدن ما ایستاد و نگران نگاهمان کرد. مسعود خان رو به بچه ها گفت: _ لطفا چند دقیقه تو اتاقتون باشید. بچه ها بی حرف سریع بلند شدند و با هم به اتاق هانا رفتند. طاها کم مانده بود پس بیفتد. مسعود خان حیلی جدی رو به او گفت: _ ما با چه ضمانتی باید آرام رو بدیم دست تو؟ غمگین شد و گفت: _ مسعود خان من از بس گند زدم کسی حرف منو باور نمیکنه... من هیچ توجیهی برای گذشته ندارم و تا ابد هم با عذابی که می کشم تاوانشو پس میدم ، شکایتی هم ندارم حقمه...اما به جان خود آرام که عزیز ترینمه جونمو هم براش میدم ،هر تضمینی بخواید میدم . دلم از لحن بغض دارش که صدایش را بم کرده بود خون شد. دلم نمی خواست او را در این حال ببینم. مسعود خان اما دوباره با همان جدیت ادامه داد. _ می دونی که آرام تا مدتها اعتماد به تو براش سخت بوده و هنوزم شاید این بی اعتمادی رو داشته باشه ، اینو بدون که از الان تا ابد هیچ خطایی از جانب تو، دیگه قابل بخشش نیست. اگرم می بینی الان تو اینجایی فقط برای اینه که خود آرام اینو خواسته... ببین الان دیگه آرام تنها نیست و علاوه بر خانوادش منم پشتشم و قسم می خورم اگه آزارش بدی خودم چنان بلایی به سرت میارم که هیچ وقت یادت نره... آرام برای من و بچه هام بیش از اندازه عزیزه ، دلم نمی خواد حتی یک لحظه غمگین باشه....فهمیدی. طاها خیلی محکم و جدی گفت: نمی دونم به چی قسم بخورم که باورکنید ، آرام همه ی زندگی منه به مرگ خودم خوشبختش می کنم. آنقدر از ته دل و محکم گفت که دلم قرصِ قرص شد. هر چند از آن مرگی که گفت خوشم نیامد. مسعود خان دوستانه دستش را فشرد و گفت: _ آرام به اندازه ی کافی از زندگی کشیده از این به بعد فقط باید شاد باشه... طاها عاشقانه نگاهم کرد و گفت: نامردم اگه بذارم غم حتی از صد فرسخیت رد بشه. مسعود خان با لحن شوخی گفت: حالا قولی نده که نتونی بش عمل کنی انقدر بامزه گفت که هم من و هم طاها از آن حالت جدی و احساسی خارج شدیم و به خنده افتادیم با صدای خنده ی ما نیما و هانا هم از اتاق خارج شدند. نیما مثلا اخم کرده گفت: حالا ما رو میفرستید تو اتاق خودتون میخندید؟ مسعود خان: بابا جون تو هم بخند اما قبلش اون گوشی رو بده که می خوام خبر عروسی بدم به خانواده ی عروس و دوماد همزمان روی لبهای من و طاها از این عروس دامادی که مسعود خان گفت لبخندی از ته دل نشست هانا: آرا عروس شدی؟ قبل از اینکه منتظر جوابی از من بماند رو به طاها کرد و با حالت تهدید واری گفت: _ قول دادیا _ طاها با اطمینان به او گفت: _ قول دادم خانوم کوچولو خیالت راحت. بار این دو مشکوک میزدند ،باید سرفرصت از این قول و قرارها سر در می آوردم. مسعود خان هم به مادر طاها و هم به بابا و آرمین و حتی آرش خبر داد . مسعود خان می گفت همه با شنیدن خبر از خوشحالی شوکه می شدند و زبانشان بند می آمد. شب قبل از خواب همه یک بار دیگر زنگ زدند و خبر را از زبان خودم شنیدند و باز کلی خوشحالی کردند . 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C7
شهــــــــر بازی پارت صد وهفتادودوم🌹 تارای بیچاره کلی از این که طاها را پذیرفته بودم تشکر کرد و به گریه افتاد. همه بی نهایت خوشحال بودند و برایم آرزوی خوشبختی می کردند. من هم بی نهایت آرام بودم ، بی نهایت راضی و بی نهایت .... عاشق. هنوز دو سه ساعتی تا فرود هواپیما مانده بود. مسعود خان فردای همان روز که من و او را عروس و داماد خطاب کرد برای هر دویمان بلیط خرید و از آنجا که پروازی که طاها بلیط برگشتش را داشت جای اضافی نداشت . در پروازی دیگر که دو روز زودتر از آن بود برایمان بلیط تهیه کرده بود. خدا رو شکر که مسعود خان بود اگر او نبود نمی دانستم برای مرخصی طولانی مدتی که می خواستم چه کار کنم. خودش یک جایگزین برای چندماهی که قرار بود ایران بمانم را برایم پیدا کرده بود و همه ی مراحل مرخصی ام را خودش شخصا انجام داده بود و من را باری دیگر شرمنده ی این همه لطفش کرده بود. می گفت باید خیلی زود جشن عروسیتان را برگزار کنید تا به مشکل برنخوریدو طاها هم باید تا چند ماه دیگر برای ویزای کارش که خداروشکر درست شده بود اقدام می کرد و در نتیجه خیلی وقت نداشتیم. قرار بود هرگاه تاریخ عروسیمان مشخص شد به مسعود خان اطلاع دهیم تا او برای خودشان هم بلیط تهیه کند و برای یکی دو هفته به ایران بیایند. در دو سه روز گذشته خانواده هایمان گفته بودند که مقدمات همه چیز را آماده می کنند و هبچ مشکلی برای زود برگزار کردن مراسم نیست. چون ما خرید جهاز و خانه ند اشتیم که وقتمان گرفته شود . من و او هر دو مسافر غربت بودیم و فقط یک محضر هم کارمان را راه می انداخت. چشم از پنجره ی هواپیما گرفتم و سرم را به سمت طاها چرخاندم .... نگاهش به من بود . خودش بارها گفته بود که نگاه کردن به من به او آرامش میدهد و او عاشق این است که ساعت ها بنشیند و بی حرف فقط مرا نگاه کند. لبخندزیبایی نثارم کرد. لبخندش دلم را پر از حس های خوب می کرد. با یاد آوری قول و قرارش با هانا با همان لحن آرام همیشگی ام که طاها گفته بود عاشقش است گفتم: _ طاها _ می دونی عاشق این آروم صدا زدنتم....می دونی دلم می خواد شبانه روز فقط صدام کنی و من بگم جانم. لبخندی از این همه مهر و عشق روی لب هایم نشست. آنقدر حرف هایش و نگاهش شیرین بود که یادم رفت چه می خواستم بگویم. کمی مکث کردم که او دوباره گفت: _ جانم عزیزم. کنجکاو نگاهش کردم و گفتم: _ چه قولی به هانا دادی؟ خندید و گفت: _ عزیزم تو که فضول نبودی اخم کردم و گفتم: _فضول نیستم ،کنجکاوم. _ هرچی باشی تا ابد نوکرتم. انقدر حس های خوب به من منتقل می کرد که من را خجالت زده می کرد. اما می ترسیدم او از دیدن من فقط شرمندگی و عذاب وجدان نصیبش باشد و من این را نمی خواستم. قبل از آنکه حرفی بزنم خودش گفت: _ هانا اصرار داشت که آرا برای اون باشه منم بهش قول دادم که تو برای اونی دیگه بهش نگفتم که عشقت مال منه....بهش قول دادم ازدواج من و تو هیچ تاثیری روی رابطه ی شما نذاره البته انقدر قلنبه سلنبه نگفتما یه جوری براش توضیح دادم که درک کنه. یه کمی هم رشوه دادم .... حالا مهم اینه که قبول کرد و الان ما با هم دوستیم. خوب بود .... چون خوشحال بودن هانا برای من خیلی مهم بود. به رویش لبخند زدم و گفتم: _ مرسی ... راضی و خوشحال بودن هانا برای من خیلی مهم بود. _ من برای رضایت تو هر کاری می کنم عزیزم، هر کاری. _ واقعا ناراحت نیستی که می خوای از خانوادت جدا شی؟ _ آخه عشق من چرا انقدر ذهنتو درگیر این موضوع می کنی...من چند سالی بود که ترکیه زندگی می کردم ، تنها...می بینی من اگه تو نباشی هیچ چیزی رو نمی خوام...من فقط بودن تو برام مهمه...راضی و خوشحال بودن تو برام مهمه.... _ مرسی طاها _ عزیزم من که کاری نکردم که تشکر می کنی....من هرکاری برای تو انجام بدم بازم کمه. دیگر چیزی نگفتم و باز هر دو در فکر فرو رفتیم. باید کاری می کردم طاها این عذاب و شرمندگی را از خوش دور کند من باید کمکش می کردم. _وای خدایا ، طاها اون آرسامه بغل آرش؟ طاها به ذوقم لبخند زد و گفت: _ آره عزیزدلم ، قربونش برم انقدر شبیه دایشه که نگو. همه به استقبالمان آمده بودند و از این فاصله هم شوق و اشتیاق در نگاه همه مشخص بود. هر دو سبک سفر کرده بودیم و حالا دو ساک دستی کوچک داشتیم که طاها آنها را حمل می کرد. بعد از گذر از هفت خان رستم ،بالاخره به آنها رسیدیم. انقدر هیجان بغل گرفتن آرسام را داشتم که اول از همه به سراغ آرش رفتم و آرسام را در آغوش گرفتم و بوسیدم و بی توجه به همه که دورم حلقه زده بودند بلند گفتم: 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹