eitaa logo
بسوی ظهور🌱
251 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
9 فایل
مجموعه بسوی ظهور برگزاری جشنها،مراسمها ، هیئت نوجوان ،گروه سرود کودک و نوجوان در مناسبت‌های مختلف سال به ویژه غدیر و شعبان علاوه بر اینها میخواهیم از فرمانده جانمون مهدی(عج) ، انحرافات آخرالزمانی تبیین واقعیات و طرح شبهات و پاسخ آنها حرف بزنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسوی ظهور🌱
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #طوطی_و_تاول ❣قسمت بیست و سه ✨دوباره نگاه کردم به خیابان؛ چشمم دنبال رقیه بود با آن ساق
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و چهار ✨دست هایش را قنوتی کرد و گفت: خدا را شکر. بعد انگشت هایش را لیسید و به من گفت: دوباره نمی خواهی ازدواج کنی؟ 🍁لبخند زدم و گفتم: فعلا برنامه ای ندارم. گفت: پدربزرگ می گوید مرد بی زن، مظلوم و آسیب پذیر است. خودش چهارتا زن داشت. پدر من هم سه زن دارد. چهارتا زن را دور یک مرد تصور کردم که حصاری شده اند تا آسیبی بهش نرسد. ولی من با یک زن، آسیب پذیرتر از هر کسی که خیال کنی بودم. وقتی طلاقش دادم راهِ تنفسم باز شد. با آن لهجه عراقی اش که حلق کلمات را فشار می داد، گفت: دخترهای عراقی خیلی خوب اند؛ خیلی خوب. بدون اجازه شوهر، قدم شان را بیرون نمی گذارند از خانه. مطیع محض شوهرند. دوباره یکی از انگشتانش را لیسید: بازیگر هم نمی شوند که زن یک نفر دیگر بشوند. کلا به مرد قوت و قدرت می دهند با زیبایی شان. گفتم: خداوند برکت بدهد به زیبایی و ادب شان. گفت: می خواهی یک نفر معرفی کنم؟ گفتم: قرار شد قاطی نکنیم این چیزها را. من پیاده روی آمده ام. فورا اصلاح کردم: اکنون من در راه هستم. آدم در راه به این مسائل فکر نمی کند. اشاره کردم به پای تاولی ام: ازدواج و اینجور چیزها به دل مرتبط است. من الان گیر این پاها هستم؛ کف پاها. ظروف را هل داد به گوشه موکب: ایرانی، مگر نشنیدی که می گویند آدم بی زن، دینش ناقص است. تعبیر ایرانی اش شیرین بود برایم. در عمرم بار اولی بود که با این عنوان مورد خطاب قرار می گرفتم. گفتم: البته نه هر زنی، چه بسا بعضی از زن ها، دین که سهل است، عالم را برای تو ناقص کنند. گفت: آنها زن نیستند. تو باید زن بگیری. با چفیه، اول عرق صورت و گردنم را گرفتم. بعد با زدم به خودم و گفتم: اینجا خیلی گرم است. خفه می شوم.برویم بیرون. آمدیم بیرون. برایم صندلی آورد. جلوی موکب نشستم. گفت: کهربا می آید. شب همینجا بمان.تشکر کردم. گفت: تشنه شدم. من بروم آب سرد بیاورم. او که رفت، من چند دقیقه روی صندلی نشستم و مردم را تماشا کردم؛ هم چنان چشمم دنبال آن دختر بود. خسته شدم. ناگهان تصمیم گرفتم که راه بیفتم. دوست نداشتم در این سفر خیلی درآمیزم با آدم ها؛ مخصوصا با طعمه، که زن و زندگی حسابی مشغولش کرده بود. دنبال گوشی بود که در وسط این معرکه، ناکامی های خود را با او در میان بگذارد، ولی من نمی خواستم این سفر را آلوده کنم به مسائل زن و زندگی. چند قدم بیشتر پیاده روی نکرده بودم که درد غریبی از نوک انگشتان و کف پایم سوزن زنان آمد، همه وجودم را فرا گرفت؛ جوری که دیگر نتوانستم حتی نوک پای راستم را زمین بگذارم. یکی دو متر هم با یک پا جلو رفتم. بعد مجبور شدم خودم را بکشم کنار جاده زیر نخلی جوان، روی تکه کارتنی بنشینم. با آنکه آخرهای مهر بود، ولی هنوزهوای عراق حرارت داشت. جوری که وقتی کمی تقلا می کردی عرق از چهارستون بدنت می جوشید و جاری می شد. ولی بیرون، گاهی باد ملایمی می وزید، خنک ات می کرد. ادامه دارد... 🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
کودک شش ماهه و جنگ؟ چرا؟.mp3
2.22M
سوال شما نوجوان من تو مدرسه شنیده: خب امام حسین می خواست علی اصغر رو نبره! خانواده و دخترها رو نبره! آدم که جنگ می‌ره خانواده با خودش که نمیبره! اینجوری امام حسین حق انتخاب زندگی رو از علی اصغر گرفت! چی جوابشو بدم من😔 ✅ پاسخ خیلی ساده و روان: امام حسین رفت جنگ؟ یا با خانواده دعوت شد برای بیعت؟ مسئله این است... پاسخ به شبهه👆 ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
به نام شهیدی که عباس وار جنگید زینب گونه اسیر شد حسینی وار شهید شد سلام بر ارباب بی سر برگشتم به حاج سعید گفتم: آخه من چطور این بدن ارباً اربا را شناسایی کنم؟ رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه‌اش را کشید طرفم. سرش داد زدم: شما مگه مسلمون نیستید؟ به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تند، تند حرف‌هایم را ترجمه می‌کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کردکه این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده‌اند «القائم» بپرسید. فهمیدم می‌خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می‌گوید اسیرتان را این‌طور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم به چه جرمی؟ بریده‌ بریده، جواب می‌داد و حاج سعید ترجمه می‌کرد: از بس حرصمون رو درآورد؛ نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود..! می‌شود اسیر شد و با یک نگاه دشمن را از پای درآورد، از این چشمان چیزی جز غرور نمی‌بارد. شهید مدافع حرم محسن حججی شادی روحش صلوات🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
35.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ بسیار زیبا گفت حالا این فرش کجا سوخته گفت این ذغال روضه امام حسین روش افتاده ، 🌱فرش سوخته در روضه آقا بیشتر از این حرفها می ارزد بگو حسین جان با دل سوخته اومدم.. ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱هر چقدر از زیبایی این کلیپ بگیم کم گفتیم 🔸 چادر حضرت زهرا در محله ی یهودی ها چه کرد؟ قابل توجه خانمهایی که به بهانه هایی چادرنمی پوشند ...😭😭😭😭حتما گوش کنید ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
مداحی_آنلاین_من_یه_نوکر_در_به_درم.mp3
4.4M
من یه نوکر در به درم چند ساله همش منتظرم اسمم در بیاد برم حرم 💔 🔊 تا 🏴 🎙
﷽❣ ❣﷽ همسایہ‌ے قدیمے دلهاے ما سلام اے عابر غریبہ‌ے این ڪوچه‌ها سلام وقتے عبور مےڪنے این بارچندم اسٺ من دید‌ه‌ام تو را، و نگفتم تو را سلام 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تربیت حُسینی(ع) ❤️فرزندی که کیف پدر را نامحسوس برمی‌دارد تا خستگی راه بر پدر کمتر شود . 🌹🌹🌹🌹 🚩 🚩
میگن! چادرسر‌ڪردن بے‌ڪلاسیہ،عقب‌افتادگیہ! ڪےمیگه‌اقتداء‌بہ‌حضرت‌زهرا'س' بےڪلاسیہ! این‌همه‌شهید‌ مقتداشون‌حضرت‌زهرا‌'س'بود خانم‌اشتباه‌رفتی‌راهو اهدنا‌صراط‌المستقیم‌اینجاست..🌱 یـٰادگار‌مادرمونھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
غیرت اگر عکس بود ☝️🏻🕶(:
بسوی ظهور🌱
#طوطی_و_تاول 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و چهار ✨دست هایش را قنوتی کرد و گفت: خدا را شکر. بعد انگشت هایش ر
قسمت بیست و پنج 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨سرم را گذاشتم روی ریشه های از خاک بیرون مانده درختی که نخل، آن را خشکانده بود. 🍁درازکشیدم. پاهایم را انداختم روی کوله ام تا باد ملایم بخورد به کف پاهایم. با خود گفتم: دیگر نمی توانم تکان بخورم. شب هم می مانم اینجا.در صفحه گوشی ساعت را نگاه کردم. می خواستم زنگ بزنم به مادرم، بگویم در راه نجف به کربلا هستم؛ دعایم کنند. نه شارژ داشتم، نه آنتن. گوشی را انداختم توی جیبم تا اینکه به جایی برسم، اگر برق و وای فای پیدا کردم، خبری بگیرم از ایران. مخصوصا از جناب طوطی هندی که نصف پولش را هم داده ام و یکی دو روزی خبر ندارم. وقتی به فروشنده پیام دادم که چه اتفاقی افتاده، از من قول گرفت که حداقل هفت قدم در این مسیر پیاده روی کنم به نیت خودش و برادر شهیدش تا از طوطی من پذیرایی کند. بعد گفت: اگر بتوانم این چند تا پرنده را به کسی بسپارم، خودم حتما می آیم. بهش گفتم: با طوطی ها بیا. گفت: نمی شود. گفتم: چرا نمی شود؟ طرف، پیرمرد نود ساله را گذاشته روی ویلچر، آورده. گفت: یعنی من بلند شوم قفس طوطی ها را کول کنم، بیایم پیاده روی؟ گفتم: خب چه اشکالی دارد؟ شاید در مسیر چند نفر مثل من، طوطی های قشنگ را ببینند، چند کلمه با آنها حرف بزنند، دلشان باز شود. گفت: اتفاقا چند روز پیش در خواب دیدم با برادرم موکب پرندگان را زده ایم. آنجا فقط به پرنده ها آب و دانه می دادیم. آنجا یک طوطی آمد که خیلی شبیه دخترها بود. از ما قفس خواست؛ یکی از بهترین قفس ها را دادم بهش، رفت. بعد غش غش خندید. گفتم: می دانی که طوطی یار تنهایان و غربت زدگان است؟ پشت تلفن کمی مکث کرد و گفت: تا به حال فکر نکرده بودم بهش. ایده خوبی است، ولی هشت طوطی را اداره کردن کمی سخت است. گفتم: همه اش یک قفس کوچک است. دوباره تاکید کردم که فکر کند به پیشنهادم. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که احساس کردم چیزی روی بدنم راه می رود؛ سر و گردنم خارید. دست بردم به گردنم، دیدم چند تا مورچه سیاه افتاده اند روی تنم. سرم را بلند کردم. برگشتم. دیدم از لابه لای ریشه های کج و معوج درخت، مورچه سیاه می جوشد؛ یک ردیف، راه شان را گرفته اند از تنه نخل رو به بالا و یک ردیف هم روی زمین می روند سمت جاده. چند دقیقه زل زدم به ردیف مورچه ها. از خودم پرسیدم: اینها کی آمدند؟ من وقتی که می خواستم آنجا دراز بکشم ندیدم شان. حرف طعمه توی گوشم مانده بود: دختر عراقی بگیر. خیلی زیبا هستند. دختر عراقی اگر بگیری کلا حالت خوب می شود. من اما زیر لب گفته بودم: خدا برکت بدهد به زیبایی ها. به فرشته فکر کردم. از خودم پرسیدم: چقدر زیبا بود؟ مورچه ای آمد روی پیشانی ام، از ابرویم گذشت، روی پلک راستم گیرش انداختم. برداشتم، گذاشتم اش کنار مورچه های دیگر. هم چنان کف پایم گزگز می کرد. یاد شیشه عطر افتادم. از جیب بیرونش آوردم. درش را باز کردم. بوییدم. گفتم: خدا برکت بدهد به این عطر. ادامه دارد... 🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ═━━⊰❀⊱━━═━ https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan