فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 یزیدی شدن با لایک کردن!!!
✍ فلسفه لعن کسانی که در روز عاشورا شمشیر و نیزه نزدند!
#زود_باور_نکنیم
#زود_بازنشر_نکنیم
#زود_قضاوت_نکنیم
#زود_لایک_نکنیم
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
مادرش پرسیده بود علیرضا کی برگردی؟ گفت : وقتی راه کربلا باز شد
راست گفت: سالها بعد موقع اعزام اولین کاروان به کربلا پیکرش برگشت.
شهید علیرضا کریمی
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
💗✨💗
✍حکایتی زیبا خواندنی
دختر بچه پولهایش را برداشت و رفت
مغازه ی سر کوچه آقا معجزه داری؟
معجزه می خواهی واسه چی عزیزم؟!
یه چیز بدی هر روز داره توی سر داداش
کوچولوم گنده تر می شه !
بابام می گه فقط معجزه می تونه
نجاتش بده ، منم همه
پول هام رو آوردم تا اونو براش بخرم
عزیزم ببخش که نمی تونم کمکت کنم ،
ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشم های دخترک پر از اشک شد و گفت :
ولی اون داره می میره ،
تورو خدا یه معجزه بهم بدید .
ناگهان دستی موهای دختر کوچولو رو
نوازش کرد و صدائی گفت :
ببینم چقدر پول داری؟
پول ها رو شمرد و گفت :
خدای من عالیه ، درست به اندازه خرید
معجزه برای داداش کوچولوت !
بعد هم گرم و صمیمی دست دختر رو
گرفت و گفت منو ببر خونه تون تا ببینم
می تونم واسه داداشت معجزه تهیه کنم؟ !
اون مرد ، فوق تخصص جراحی مغز بود
دو روز بعد عمل بدون پرداخت هیچ
هزینه اضافه ای انجام شد.
هزینه عمل مقداری پول خرد بود
و ایمان یک کودک .
مدتی بعد هم پسرک صحیح و سالم به
خانه برگشت.
دکتر ارنست گروپ رئیس سابق بیمارستان
هانوفر المان ....
چندی پیش این خاطره رو در یک کنفرانس
علمی مطرح کرد ....
و اون مرد جراح کسی نبود جز 🦋
....... پروفسور مجید سمیعی........
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀خانواده ی ۱۱ نفره در مسیر پیاده روی اربعین 🌱
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
همسایہے قدیمے دلهاے ما سلام
اے عابر غریبہے این ڪوچهها سلام
وقتے عبور مےڪنے این بارچندم اسٺ
من دیدهام تو را، و نگفتم تو را سلام
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
#خاطرات_طنز_اسارت
مرگ سکوتوره
در اسارت همه جور آدمی پیدا می شد الا این نوع.
گوشه ای برای خود گیر آورده بود و داشت به کشتی های غرق شده اش می اندیشید.
از او پرسیدم: فلانی چته؟
خیلی ناراحت بود گفت: آقای احمد سکو توره مُرده!!!
با تکرارش پرسیدم: از بچه های آسایشگاهتان بوده؟
با بی حوصله گی جواب داد: خیر آقا! رئیس جمهور گینه بود. امروز به رادیو گوش ندادی؟
گفتم: آخه مرد حسابی مرگ او چه ربطی به ما داره؟
گفت: تو چه می فهمی من چه میگویم فقط بدان که دیگه ما در اسارت ماندنی شدیم و باید تا آخر عمر خود بپوسیم.
گفتم: آخه او چکاره جنگ بود که حالا با مُردنش همه چیز تنان شده؟
گفت: معلومه تو از همه جا بی خبری. مگر نشنیدی او قرار بود همین روزها به ایران برود و برای ایجاد صلح و دوستی بین ایران و عراق پادرمیانی کند؟
نمی دانستم بخندم یا از دستش فریاد بکشم! 😅😅
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
#طوطی_و_تاول 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و دو ✨لب برگرداند. چند دقیقه ساکت شد. بعد به من گفت: به نظرت من گن
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#طوطی_و_تاول
❣قسمت بیست و سه
✨دوباره نگاه کردم به خیابان؛ چشمم دنبال رقیه بود با آن ساق های خیزرانی اش.
🍁با خود گفتم: نکند دچار خیالات شده باشم؟
پایم را که تیر می کشید، نزدیکتر کردم سمت پرّه پنکه. حرف های طعمه و آن پیرمرد را مرور کردم. دوست داشتم دوباره کسی بیاید با من چند دقیقه حرف بزند. ناگهان برق قطع شد. یک لحظه سکوت همه جا را گرفت.
از بیرون صدا آمد که می گفتند: کهربا لا کهربا. پنکه هم از نفس افتاد. بادش خوابید. هوا گرم و سنگین شد. مگس ها هجوم آوردند سمت من. به سختی آنها را از زخم هایم کنار زدم. هُرم بوی گوشت گندیده از پشت موکب زد به داخل؛ جوری که یک آن احساس کردم گلوله ای خورده توی سرم. دو دستی شقیقه هایم را فشار دادم. بعد دماغم را گرفتم.
چند دقیقه منتظر برق ماندم، خبری نشد. گرما، مگس و بوی گند مجبورم کردند با آن پاهای زخمی بلند شوم، کوله ام را بردارم که بیایم بیرون.
طعمه بدو بدو آمد و گفت: کهربا الان می آید. بنشین. طعام بیاورم.
دستم را گذاشتم روی بینی ام. گفتم: بو خیلی اذیتم می کند. نفس کشید و گفت: بوی آشغال های دیروز است که جمع شده. چیزی نیست. چندبار بو کشید: از این بوها زیاد می چرخد اینجا. نگران نباش.
گفتم: اذیت می شوم.
گفت: عادت می کنی.
گفتم: سرم درد می گیرد.
لبخندی زد. با دو دستش اشاره کرد به دور خود و گفت: مردم عراق عادت کردند. همه عادت می کنند.
مجبورم کرد بنشینم. رفت برایم از موکب بغلی قیمه پلو گرفت و گفت: قیمه نجفی خیلی خوشمزه.
تازه آش خورده بودم. اشتها نداشتم. اصرار کرد چند قاشق بخورم. وقتی که قاشق سوم را گذاشتم دهانم، طعم خاصی که پیرمرد گفته بود دوید زیر زبانم. بوها فراموشم شد. دوست داشتم چند قاشق دیگر هم بخورم، ولی اشتها نداشتم. ظرف غذا را گذاشتم کنار. سریع طعمه دست دراز کرد و برداشت که بخورد. گفتم: نخور. دهان زده است.
با دست لقمه ای را ورز داد، گذاشت توی دهان. با دهان پر گفت: ما در این موکب عهد کردیم فقط نیم خورده زوّار را بخوریم.
گفتم: چرا؟
دوباره دهانش را پر کرد و به سختی جواب داد: سؤر(آب نیم خورده یا غذای نیم خورده) زوّار امام حسین(علیه السلام) برای ما شِفاست. تازه برکت هم هست. شِفا ذهنم را بی اختیار برد به فرازی از دعای کمیل که مداح مسجدمان خیلی مکث می کرد رویش.
و اصرار می کرد همه با او تکرارش کنند: یا مَنِ اسمُه دواء و ذِکرُه شِفاء.
به لقمه های کله گربه ای طعمه خیره شدم و بی اختیار کلمات را زیر لب زمزمه کردم. بعد گفتم: درود بر این اعتقاد. لقمه ای را که با دیگری شریک شده باشی، حتما شفابخش و مبارک می شود.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
علاقه مندان به رمان طوطی و تاول ابتدای رمان بالای کانال سنجاق شده است🌹
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #طوطی_و_تاول ❣قسمت بیست و سه ✨دوباره نگاه کردم به خیابان؛ چشمم دنبال رقیه بود با آن ساق
#طوطی_و_تاول
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
❣قسمت بیست و چهار
✨دست هایش را قنوتی کرد و گفت: خدا را شکر. بعد انگشت هایش را لیسید و به من گفت: دوباره نمی خواهی ازدواج کنی؟
🍁لبخند زدم و گفتم: فعلا برنامه ای ندارم.
گفت: پدربزرگ می گوید مرد بی زن، مظلوم و آسیب پذیر است. خودش چهارتا زن داشت. پدر من هم سه زن دارد.
چهارتا زن را دور یک مرد تصور کردم که حصاری شده اند تا آسیبی بهش نرسد. ولی من با یک زن، آسیب پذیرتر از هر کسی که خیال کنی بودم. وقتی طلاقش دادم راهِ تنفسم باز شد.
با آن لهجه عراقی اش که حلق کلمات را فشار می داد، گفت: دخترهای عراقی خیلی خوب اند؛ خیلی خوب. بدون اجازه شوهر، قدم شان را بیرون نمی گذارند از خانه. مطیع محض شوهرند. دوباره یکی از انگشتانش را لیسید: بازیگر هم نمی شوند که زن یک نفر دیگر بشوند. کلا به مرد قوت و قدرت می دهند با زیبایی شان.
گفتم: خداوند برکت بدهد به زیبایی و ادب شان.
گفت: می خواهی یک نفر معرفی کنم؟
گفتم: قرار شد قاطی نکنیم این چیزها را. من پیاده روی آمده ام. فورا اصلاح کردم: اکنون من در راه هستم. آدم در راه به این مسائل فکر نمی کند. اشاره کردم به پای تاولی ام: ازدواج و اینجور چیزها به دل مرتبط است. من الان گیر این پاها هستم؛ کف پاها.
ظروف را هل داد به گوشه موکب: ایرانی، مگر نشنیدی که می گویند آدم بی زن، دینش ناقص است.
تعبیر ایرانی اش شیرین بود برایم. در عمرم بار اولی بود که با این عنوان مورد خطاب قرار می گرفتم. گفتم: البته نه هر زنی، چه بسا بعضی از زن ها، دین که سهل است، عالم را برای تو ناقص کنند.
گفت: آنها زن نیستند. تو باید زن بگیری.
با چفیه، اول عرق صورت و گردنم را گرفتم. بعد با زدم به خودم و گفتم: اینجا خیلی گرم است. خفه می شوم.برویم بیرون.
آمدیم بیرون. برایم صندلی آورد. جلوی موکب نشستم. گفت: کهربا می آید. شب همینجا بمان.تشکر کردم.
گفت: تشنه شدم. من بروم آب سرد بیاورم.
او که رفت، من چند دقیقه روی صندلی نشستم و مردم را تماشا کردم؛ هم چنان چشمم دنبال آن دختر بود. خسته شدم. ناگهان تصمیم گرفتم که راه بیفتم. دوست نداشتم در این سفر خیلی درآمیزم با آدم ها؛ مخصوصا با طعمه، که زن و زندگی حسابی مشغولش کرده بود. دنبال گوشی بود که در وسط این معرکه، ناکامی های خود را با او در میان بگذارد، ولی من نمی خواستم این سفر را آلوده کنم به مسائل زن و زندگی.
چند قدم بیشتر پیاده روی نکرده بودم که درد غریبی از نوک انگشتان و کف پایم سوزن زنان آمد، همه وجودم را فرا گرفت؛ جوری که دیگر نتوانستم حتی نوک پای راستم را زمین بگذارم. یکی دو متر هم با یک پا جلو رفتم. بعد مجبور شدم خودم را بکشم کنار جاده زیر نخلی جوان، روی تکه کارتنی بنشینم.
با آنکه آخرهای مهر بود، ولی هنوزهوای عراق حرارت داشت. جوری که وقتی کمی تقلا می کردی عرق از چهارستون بدنت می جوشید و جاری می شد. ولی بیرون، گاهی باد ملایمی می وزید، خنک ات می کرد.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
کودک شش ماهه و جنگ؟ چرا؟.mp3
2.22M
❓سوال شما
نوجوان من تو مدرسه شنیده: خب امام حسین می خواست علی اصغر رو نبره! خانواده و دخترها رو نبره! آدم که جنگ میره خانواده با خودش که نمیبره! اینجوری امام حسین حق انتخاب زندگی رو از علی اصغر گرفت!
چی جوابشو بدم من😔
✅ پاسخ خیلی ساده و روان:
امام حسین رفت جنگ؟ یا با خانواده دعوت شد برای بیعت؟ مسئله این است...
پاسخ به شبهه👆
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
به نام شهیدی که عباس وار جنگید
زینب گونه اسیر شد
حسینی وار شهید شد
سلام بر ارباب بی سر
برگشتم به حاج سعید گفتم: آخه من چطور این بدن ارباً اربا را شناسایی کنم؟ رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحهاش را کشید طرفم. سرش داد زدم: شما مگه مسلمون نیستید؟
به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟
حاج سعید تند، تند حرفهایم را ترجمه میکرد. آن داعشی خودش را تبرئه کردکه این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را بردهاند «القائم» بپرسید.
فهمیدم میخواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام میگوید اسیرتان را اینطور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم به چه جرمی؟ بریده بریده، جواب میداد و حاج سعید ترجمه میکرد: از بس حرصمون رو درآورد؛ نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود..!
میشود اسیر شد و با یک نگاه دشمن را از پای درآورد، از این چشمان چیزی جز غرور نمیبارد.
شهید مدافع حرم محسن حججی
شادی روحش صلوات🌹
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
35.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ بسیار زیبا
گفت حالا این فرش کجا سوخته
گفت این ذغال روضه امام حسین روش افتاده ،
🌱فرش سوخته در روضه آقا بیشتر از این حرفها می ارزد
بگو حسین جان با دل سوخته اومدم..
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱هر چقدر از زیبایی این کلیپ بگیم کم گفتیم
🔸 چادر حضرت زهرا در محله ی یهودی ها چه کرد؟
قابل توجه خانمهایی که به بهانه هایی چادرنمی پوشند ...😭😭😭😭حتما گوش کنید
#حجاب
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
مداحی_آنلاین_من_یه_نوکر_در_به_درم.mp3
4.4M
من یه نوکر در به درم
چند ساله همش منتظرم
اسمم در بیاد برم حرم
#جاماندگان💔
#واحد🔊
#18_روز تا #اربعین🏴
#مجتبی_رمضانی🎙
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
همسایہے قدیمے دلهاے ما سلام
اے عابر غریبہے این ڪوچهها سلام
وقتے عبور مےڪنے این بارچندم اسٺ
من دیدهام تو را، و نگفتم تو را سلام
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تربیت حُسینی(ع)
❤️فرزندی که کیف پدر را نامحسوس برمیدارد تا خستگی راه بر پدر کمتر شود .
🌹🌹🌹🌹
🚩 #اربعین
🚩 #امام_حسین
میگن!
چادرسرڪردن
بےڪلاسیہ،عقبافتادگیہ!
ڪےمیگهاقتداءبہحضرتزهرا'س'
بےڪلاسیہ!
اینهمهشهید
مقتداشونحضرتزهرا'س'بود
خانماشتباهرفتیراهو
اهدناصراطالمستقیماینجاست..🌱
یـٰادگارمادرمونھ
#ریحانه_خدا
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
#طوطی_و_تاول 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و چهار ✨دست هایش را قنوتی کرد و گفت: خدا را شکر. بعد انگشت هایش ر
❣قسمت بیست و پنج
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#طوطی_و_تاول
✨سرم را گذاشتم روی ریشه های از خاک بیرون مانده درختی که نخل، آن را خشکانده بود.
🍁درازکشیدم. پاهایم را انداختم روی کوله ام تا باد ملایم بخورد به کف پاهایم. با خود گفتم: دیگر نمی توانم تکان بخورم. شب هم می مانم اینجا.در صفحه گوشی ساعت را نگاه کردم. می خواستم زنگ بزنم به مادرم، بگویم در راه نجف به کربلا هستم؛ دعایم کنند. نه شارژ داشتم، نه آنتن. گوشی را انداختم توی جیبم تا اینکه به جایی برسم، اگر برق و وای فای پیدا کردم، خبری بگیرم از ایران. مخصوصا از جناب طوطی هندی که نصف پولش را هم داده ام و یکی دو روزی خبر ندارم. وقتی به فروشنده پیام دادم که چه اتفاقی افتاده، از من قول گرفت که حداقل هفت قدم در این مسیر پیاده روی کنم به نیت خودش و برادر شهیدش تا از طوطی من پذیرایی کند.
بعد گفت: اگر بتوانم این چند تا پرنده را به کسی بسپارم، خودم حتما می آیم.
بهش گفتم: با طوطی ها بیا.
گفت: نمی شود.
گفتم: چرا نمی شود؟ طرف، پیرمرد نود ساله را گذاشته روی ویلچر، آورده.
گفت: یعنی من بلند شوم قفس طوطی ها را کول کنم، بیایم پیاده روی؟
گفتم: خب چه اشکالی دارد؟ شاید در مسیر چند نفر مثل من، طوطی های قشنگ را ببینند، چند کلمه با آنها حرف بزنند، دلشان باز شود.
گفت: اتفاقا چند روز پیش در خواب دیدم با برادرم موکب پرندگان را زده ایم. آنجا فقط به پرنده ها آب و دانه می دادیم. آنجا یک طوطی آمد که خیلی شبیه دخترها بود. از ما قفس خواست؛ یکی از بهترین قفس ها را دادم بهش، رفت. بعد غش غش خندید.
گفتم: می دانی که طوطی یار تنهایان و غربت زدگان است؟
پشت تلفن کمی مکث کرد و گفت: تا به حال فکر نکرده بودم بهش. ایده خوبی است، ولی هشت طوطی را اداره کردن کمی سخت است.
گفتم: همه اش یک قفس کوچک است. دوباره تاکید کردم که فکر کند به پیشنهادم.
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که احساس کردم چیزی روی بدنم راه می رود؛ سر و گردنم خارید. دست بردم به گردنم، دیدم چند تا مورچه سیاه افتاده اند روی تنم. سرم را بلند کردم. برگشتم. دیدم از لابه لای ریشه های کج و معوج درخت، مورچه سیاه می جوشد؛ یک ردیف، راه شان را گرفته اند از تنه نخل رو به بالا و یک ردیف هم روی زمین می روند سمت جاده. چند دقیقه زل زدم به ردیف مورچه ها. از خودم پرسیدم: اینها کی آمدند؟ من وقتی که می خواستم آنجا دراز بکشم ندیدم شان.
حرف طعمه توی گوشم مانده بود: دختر عراقی بگیر. خیلی زیبا هستند. دختر عراقی اگر بگیری کلا حالت خوب می شود. من اما زیر لب گفته بودم: خدا برکت بدهد به زیبایی ها.
به فرشته فکر کردم. از خودم پرسیدم: چقدر زیبا بود؟ مورچه ای آمد روی پیشانی ام، از ابرویم گذشت، روی پلک راستم گیرش انداختم. برداشتم، گذاشتم اش کنار مورچه های دیگر.
هم چنان کف پایم گزگز می کرد. یاد شیشه عطر افتادم. از جیب بیرونش آوردم. درش را باز کردم. بوییدم. گفتم: خدا برکت بدهد به این عطر.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
عمرینگران خیره بهخورشید ظهور
ای کاش به زودی برسد عیــد ظهور
هـر هفتـه روزها دلــم پـر زد و رفت
تا مسجـد جمکـــــران به امید ظهور
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🥀🕊
چندبار به آقامحمد گفتم
برای خودمون کفن بخریم
وببریم حرمامامحسین برایطواف ،
ولی ایشون هیطفره میرفت.
بعد چند بار که اصرار کردم
ناراحتشد و گفت:
دوتا کفن میخوای ببری
پیش بیکفن؟!
#شهید_محمد_بلباسی🌾
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی
🔶 یه مقدار روی خود تقوا بیشتر فکر کنیم. چرا خدای حکیم ما، از بین هزاران مفهوم زیبا و جذاب، روی تقوا دست گذاشته؟
چرا انقدر تقوا برای خدا مهمه؟!
جوابش توی خود کلمه "تقوا" هست.
تقوا یعنی چه؟
"یعنی مراقبت از خود".
👈 یعنی در تقوا اون چیزی که برای خدا مهمه "خود تویی" ای انسان!!!
✅ تو انقدر مهم بودی که خدا تمام حرفش اینه که مراقب خودت باش عزیز دلم...
پس دعوا سر انسانه. سر تک تک من و شما.
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی
✅ ببینید پایه اساسی و حرف اول در آموزش تقوا اینه که شما "ارزشمند بودن خود آدمها رو بهشون یاداوری کنید".
🔺 ای انسان حواست هست چرا خدا میگه تقوا داشته باش؟
👈💥 از بس تو مهمی برای خدا... از بس دوستت داره... از بس پروردگار عالم برات احترام قائله...
❇️ میفرماید من یه گنج خلق کردم به نام انسان...
👈 ای انسان مراقب باش گنج خودت رو آلوده نکنی... تقوا یعنی خودت رو خراب نکن...
انسان چیه؟
💥🪐 جهانیست بنشسته در گوشه ای....
آی آدم ها... تک تک شما هرکدومتون یک جهان هستید... یک دنیای پر از زیبایی ها و بزرگواری ها...
شما هرچی بخواید درون روح بزرگتون هست... فقط کافیه قدر خودت رو بدونی...
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🌷💕 شما اگه خواستید به فرزندانتون و به هر کسی دین رو یاد بدید اولین چیزی که بهش یاد میدید باید این باشه که عزیزم تو خیییلی مهمی.... تو خیلی با ارزشی... 🌺
اگه با ارزش نبودی خدا کاری نداشت که بهت برنامه ای برای زندگیت بده...
🔺 "گناه نکن" ترجمه واقعیش این میشه: خودت رو کم ارزش نکن... یعنی قدر خودت رو بدون...