خانه ما کجا رفته؟.mp3
زمان:
حجم:
5.41M
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه_شب😴😴
"چوپان و بره شیطون"🐑🐑👨🏻🌾
با صدای (مهرنوش کبیری)
┄┅┅┅┅❀🍃🌸
#مونته#قصه#شعر#کاردستی در
🦄کانال آموزش مجازی #خاله_کوثر👇
🐳@beybimay🌟
1.mp3
زمان:
حجم:
9.02M
#قصه_شب
قصه 🌾 یه دونه گندم 🌾
┄┅┅┅┅❀🍃🌸
#مونته#قصه#شعر#کاردستی در
🦄کانال آموزش مجازی #خاله_کوثر👇
🐳@beybimay🌟
مسخره کردن - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.35M
#قصه_شب
مسخره کردن
🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱
┄┅┅┅┅❀🍃🌸
#مونته#قصه#شعر#کاردستی در
🦄کانال آموزش مجازی #خاله_کوثر👇
🐳@beybimay🌟
11.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه_شب
🇯🇴 کودک شجاع غزه
داستان پسر فلسطینی به نام جهاد
#فلسطین
#وعده_صادق
کانال آموزش مجازی #خاله_کوثر👇
@beybimay
آرشیو کلاس اولی ها ⛄👇
@k_avaliha
آرشیو کلاس دومی ها🦄👇
@k_dovomiha
آرشیو کلاس سومی ها🍁👇
@k_sevomiha
آرشیو کلاس چهارمی ها🦋🍂
@k_chaharomiha
آرشیو کلاس پنجمی ها 🐋👇
@k_panjomihaa
آرشیو کلاس ششمی ها 🦉👇
@k_sheshomiha
آرشیو کلاس هفتم📕👇
@k_haftomihaa
آرشیوکلاس هشتم📗👇
@k_hashtomiha
آرشیو کلاس نهم📘👇
@k_nohomiha
نقاش کوچولو🖌🎨
@naaghash_kocholo
داستان کودکانه مورچه و کبوتر:🐦🐜
در یک روز گرم تابستان، مورچه ای در جستجوی آب در حال قدم زدن بود.
پس از مدتی قدم زدن، رودخانه ای را دید و از دیدن آن خوشحال شد.
او برای نوشیدن آب از روی صخره ای بالا رفت، اما لیز خورد و در رودخانه افتاد.
او در حال غرق شدن بود اما کبوتری که روی درختی نزدیک نشسته بود به او کمک کرد.
کبوتر با دیدن مورچه در دردسر، به سرعت یک برگ را در آب انداخت.
مورچه به سمت برگ حرکت کرد و از آن بالا رفت.
سپس کبوتر برگ را با احتیاط بیرون کشید و روی زمین گذاشت.
به این ترتیب مورچه نجات یافت و او برای همیشه مدیون کبوتر بود.
مورچه و کبوتر بهترین دوستان شدند و روزها به خوشی گذشت.
با این حال، یک روز، یک شکارچی به جنگل رسید. کبوتر زیبا را دید که روی درخت نشسته و تفنگش را به سمت کبوتر نشانه گرفت.
مورچه ای که کبوتر را نجات داد این را دید و پاشنه شکارچی را گاز گرفت.
از شدت درد فریاد زد و اسلحه را رها کرد. کبوتر از صدای شکارچی نگران شد و متوجه شد که چه اتفاقی ممکن است برای او بیفتد،او پرواز کرد!
#قصه_شب
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭ 🦊🗯
┗╯\╲
👇#کانال_پیش_دبستانی_ها 👇
@amozesh_tarbiyat
#کانال_آمادگی_و_آموزش_مجازی
@beybimay
#فوروارد_یادت_نر
#قصه_شب
داستان: روزی که خورشید خانم قهر کرد
خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: وای ...چقدر امروز هوا گرم شده، فکرکنم بهتره بروم جایی که خورشید به هم نتابد. بعد هم پرواز کرد و در سایه درختی نشست. خورشید خانم خیلی دلش گرفت. او دلش میخواست مثل همه موجودات، شاد و دوست داشتنی باشد وهمه او را دوست داشته باشند. خورشید خانم با دلخوری انگشتش را روی سر قورباغه ای که کنار برکه نشسته بود کشید و گفت: سلام دوست من. قورباغه جستی در برکه زد و بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: آخی ...چقدر خنک شدم. خیلی گرمم شده بود. اشک در چشمهای خورشید خانم پیچید. با خودش گفت: مثل اینکه هیچ کس من را دوست ندارد. باهر کسی که میخواهم بازی کنم خودش را از من دور میکند. کسی از بودن من خوشحال نیست. آن شب خورشید خانم گریه کنان پشت کوهها رفت و تصیم گرفت دیگر هیچ وقت از خانه اش بیرون نیاید. آن شب حیوانها هر چقدر خوابیدند، صبح نشد. با اینکه ساعتها بود که از خوابشان میگذشت اما هنوز هم شب بود وهوا روشن نمیشد.
حیوانها در تاریکی شب دنبال غذا رفتند اما چیزی برای شکار پیدا نکردند. بچه ها دیگر نتوانستند در دل شب دور هم جمع شوند و بازی کنند. گلهای رنگارنگ و قشنگ که هر روز با سپیده صبح گلبرگهایشان را باز میکردند دیگر نتوانستند گلبرگها یشان را باز کنند. خانم گنجشکه نمیتوانست در آن تاریکی غذایی برای بچه هایش پیدا کند و جوجه هایش گرسنه مانده بودند. بالاخره بعد از چند روز عقاب بزرگ روی شاخه درخت بلوط نشست و گفت: همه گوش کنید. به نظر من خورشید خانم با همه ما قهر کرده او تصمیم گرفته دیگر از خانه اش بیرون نیاد.
همه با تعجب به عقاب نگاه کردند و گفتند: خواهش میکنیم پیش خورشید خانم برو و ازش بخواه که یک بار دیگر برگرده. اگر او از خانه اش بیرون نیايد همه ما میمیریم. عقاب به طرف کوههای بلند و دوردست پرواز کرد. چند روز در راه بود تا اینکه به پشت کوهها که خانه خورشید خانم بود، رسید. خورشید خانم را دید که غمگین و ناراحت نشسته بود. عقاب فریاد زد: آهای ...خورشید خانم! نمیخواهی از خانه ات بیرون بیایی؟ خورشید خانم با صدای غمگینی گفت: نه ...وقتی هیچ کس از بودن من خوشحال نمیشود برای چی برگردم. عقاب روی قله کوه نشست و گفت: وقتی تو نباشی هیچ کسی نمیتواند زندگی کند. همه از گرسنگی و تاریکی میمیرند. برگرد پیش ما تا یک بار دیگر شادی و زندگی شیرین را برای همه بیاوری.
خورشید خانم گفت: یعنی الان که من نیستم شما دیگر شاد نیستید؟ شما از نبودن من ناراحتید؟ عقاب بالهایش را به هم زد و گفت: خب معلومه که همه ناراحتند. ما برای برگشتن تو لحظه شماری میکنیم. خورشید خانم لبخندی زد و آهسته از پشت کوه سرک کشید. آقا عقاب راست میگفت، چقدر دنیا عوض شده بود. هیچ کس و هیچ چیز سرجای خودش نبود. حالا دیگر خورشید خانم مطمئن بود که همه دوستش دارند و به او حتیاج دارند. آرام آرام از پشت کوه بیرون آمد و خودش را به وسط آسمان رساند. همه جا روشن و نورانی شد. حیوانها از خوشحالی شروع به جست وخیز کردند، گلها باز شدند. درختها شاخه هایشان را بالا گرفتند. بچه ها با صدای بلند فریاد کشیدند: خورشید خانم دوست داریم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
╲\╭┓
╭ 🦊🗯
┗╯\╲
👇#کانال_پیش_دبستانی_ها 👇
@amozesh_tarbiyat
#کانال_آمادگی_و_آموزش_مجازی
@beybimay
#فوروارد_یادت_نر
17.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان عمو نوروز و ننه سرما
حمزه جبلی
#عید_نوروز
#داستان
#قصه_شب
#کلیپ_مناسبتی
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
آموزش جامع کلاس اولی ها👇
🏅 https://eitaa.com/joinchat/1614939102C347ae0837b
آموزش جامع کلاس دومی ها 👇
🏅 https://eitaa.com/joinchat/1620247518C3eaa06df7b
آموزش جامع کلاس سومی ها👇
🏅 https://eitaa.com/joinchat/1621361630C7f3ae5e624
آموزش جامع کلاس چهارمی ها👇
🏅 https://eitaa.com/joinchat/1622213598Cf543084fec
آموزش جامع کلاس پنجمی ها👇
🏅 https://eitaa.com/joinchat/1623065566C1517bad089
آموزش جامع کلاس ششمی ها👇
🏅 https://eitaa.com/joinchat/1624048606C4f0c4a61a8