eitaa logo
بیت الحسن علیه السلام
121 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
11 فایل
کانال حسینیه
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ سه برابر هزینه‌ای که برای اربعین کردم برگشت ☀️ عنایت حضرت زینب(س) در اربعینی شدنم بسم رب شهدا رب ودود سه ماه مونده بود به محرم ..... شرایط حاکم و اوضاع خانوادم خبر از انتظار دوباره و از حرم رو میداد فراغ دیدن 💔 سال هاست انتظارش رو میکشدم 😞 زندگی برام بی معنی شده بود و گمراه از طرفی نتونستن و جور نشدن شرایطم برا رفتن به کربلا و از طرف دیگه متوجه شدم که سیل کثیری از دوستام آماده ی رفتن و باز هم تنهایی و انگار امسال هم تو این چند وقت هیات های هفتگی میرفتم هر هفته سر مزار شهید گمنام میرفتم که شاید آقا جوابم رو بده شاید اون ها برام بتونن رو از اقا بگیرن 🙏 شاید اسم من رو تو زائراش بنویسه اما هر چه که به محرم نزدیک تر میشدم مشکلات برا رفتن بیشتر میشد و من قطعی تر امیدم رو از دست دادم دو سه روز مونده بود به عید قربان رفتم پا بوسی آقا همه ی دوستام تو مشهد از رفتنشون به صحبت میکردند من و دو تا از رفیقام که احتمال رفتنمون خیلی خیلی خیلی کم بود رفتیم پیش هر چی تونستیم کردیم 😭و از آقا کردیم ولی هر سه تا مون نا امید 😔 با هم این شعر رو زمزمه میکردیم در اوج نا امیدی پنجره فولاد رضا مکه میده منا میده ... روزها همین طور میگذشتن و من تر میشدم شور عجیبی برا محرم و رسیدنش داشتم هم اومد و رفت و کار ما ردیف نشد بلکه ما بیشتر شد مشکلات و اوضاع خانواده یک طرف و فهمیدن جسمانی و کلیوی من یک طرف به شدت با رفتن من کردن .... مخالفت اونها و سماجت من ادامه داشت تا دو هفته مونده بود به اربعین گوشیم زنگ خورد یک از آشنا تماس گرفت، میدونست من نمیرم کربلا و مشکلاتم چیه هی با من صحبت،کرد و میداد ولی فایده نداشت روز های آخر دیگه افتادم به توی یک سخنرانی از آقای شنیدم که میگفت هر جا کارتون گیر کرد حسین رو به خواهرش قسم بدین این کار ور کردم 😭😭 طوفان کرد و طوفان شد 🌪 شد مشکلاتم تک تک برطرف شد 😃 با خواست خدا و تلاش و کمک آشنام کارام ردیف شد مادر پدرم شدن اصلا خوشحال و بودن که برم نمیدونم چی شد ولی مادرم فقط گریه میکرد😭 میگفت برو فقط برو و مارو شاید تا سال بعد مشکلاتی باشه نتونی سال بعد هم بری امسال حتما باید بری # مادر و پدرم هم تا حالا نتونستند برن کربلا 😞 اونا تمام رو به من دادن تا برم حرم آقا پاسپورت و .... همه چی خیلی زود ردیف شد بالاخره کربلاشدیم من و بچه ها و یکی از اون دوستام که باهم رفتیم پیش پنجره فولاد 😇 خدا کنه که سال بعد با هم همه بریم کربلا اونم بخصوص 🙏 آخ میمیرم برای مسیر امام حسین برای برا نشینی ای حسین برا ذکر حسین حسین تو مسیر واییییی خدای من دیوانه میکنه آدم رو حرمش حرم شاه شهیدان امام حسین و حضرت عباس آخ میمیرم برا بین الحرمین واقعا راسته که میگن میگیرم هواتو اشک غریبی میریزم براتو بیچاره اون که حرم رو ندیده بیچاره تر اون که دید کربلاتو دعا کنید همه ها همه آرزومندا بتونن برن حرم 🙏 به خصوص پدر و مادرم که تموم داراییشون رو دادن که من برم حرم ✅ راستی این رو نگفتم واقعا هر چی برا رفتن به اربعین شد سه برابر حتی چهار برابر به خانوادم برگشت🙏 این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست ✍️ : حسین علینژاد از روستای ذغالچال 📩خاطرات خود را با موضوع زیارت امام حسین(ع) و پیاده روی اربعین به آی دی زیر ارسال کنید تا در صورت انتخاب شدن به نام شما در کانال منتشر کنیم: 🆔 @arbaeen_admin ـــــــــــــــــــ ⭕️شب خاطره زیارت امام حسین(ع) و اربعین در کانال پیاده روی 🆔 @ArbaeenIR
📖 از خواندن این مطلب پشیمان نمی شوید 📖 🔸من جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِه🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطبای اسلامی گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند 🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، نذر است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا»... نگاهی به بالا کردند و گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم» @beytalhasan
هدایت شده از ستاد اربعین مشهد
💠خاطره ایی خواندنی از پذیرایی اشرافی اهالی فقیر یک روستای عراقی از زائران امام حسین(ع) 🔴ﺑﻬﺸﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ؟ ⭕️ لحظه ای که از شدت خجالت سر تا پا شدیم... 🔸ﺳﺎﻋﺖ 9 ﺷﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﯽ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ استراحت کنیم. ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻟﯽ ﺑﻬﻤﺮﺍﻩ ﭼﻨﺪ ﺟﻮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺩﻋﻮﺕ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺗﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﺍﺳﻤﺶ " ﺍبوﺣﺴﻦ"ﻩ، ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﺑﯿﻦ . ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍﻩ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ . ﻭ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻭﺭﯼ ﻣﺴﺎﻓﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺯﺍﺋﺮﺍ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﺎﯾﯽ ﻏﯿﺮ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺘﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﻗﻒ ﮐﻨﻪ . 🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ مشورت، ﺟﻤﻊ ﺷﺶ ﻧﻔﺮﻩ ﻣﻮﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ! 🔹ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﮐﯽ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻔﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻨﺰﻝ ﺍبو ﺣﺴﻦ . ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ امکانات ضعیفی داره و حتی ﺑﺮﻕ ﮐﺸﯽ ﺷﻢ خیلی ضعیف! ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺑﺎ ﻣﺴﯿﺮ ﭘﺮ ﺧﺲ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺟﺎﺩﻩ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﻭ ﻫﻤﮕﺎﻡ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﻧﺎﺣﯿﻪ ﭘﺎ ﺩﭼﺎﺭ ﺧﻮﻥ ﺭﯾﺰﯼ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ . 🔸ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ بسیار ضعیف. ﻭﻟﯽ بصورت ویژه ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ 🔹ﺑﺎ ﯾﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻡ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺸﯿﻢ . ﻣﻨﺰﻝ، ﻣﺤﻘﺮ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ایی ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﺵ ﺗﮑﯿﻪ ﻣﯿﺪﯼ، ﺻﺪﺍﯼ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺷﺪﻥ ﺁﺟﺮﻫﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺸﻨﻮﯼ ! ﺍﻣﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﻭﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﻣﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﺭﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺘﻞ ﻫﺎﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺍﺭﯾﻢ . 🔹ﺣﺴﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ " ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ " ﺩﺭ ﺍﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﺎﻥ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﭘﺘﻮ ﻣﯿﺎﺭﻥ ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺍﺧﻼﺹ ﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ، ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﻪ شوخی کردن ﻭ ﺧﻨﺪﻩ . 🔸- ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺗﻨﻮﻉ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻭﻝ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﯼ ﻣﯿﺪﯾﺪ ! - ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺠﺎﯼ ﺷﺎﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺘﻮ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ . ﺷﺎﻣﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ! - ﺗﺎﺯﻩ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻧﯽ . ﺍﯾﻦ ﺳﻘﻒ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺭﯾﺰﺷﻪ ! - ﺍﺯ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩﯾﻪ . ﺍﮔﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ میلرزیدیم! 🔹ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﺑﺤﺚ ، ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﮔﺎﺯ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪ ﻧﻪ ﺑﺮﻕ ﺩﺭﺳﺖ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﮔﺮﻣﺎﯾﺸﯽ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺟﻮﻭﻥ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺸﻦ . ﻣﺎ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﯿﻢ ﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺲ ﺷﺎﻡ ﺍﺷﺮﺍﻓﯽ . ﺷﺎﻣﯽ ﮐﺒﺎﺏ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺗﻨﻮﺭﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﮔﻮﺟﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺭ ! ﺷﺎﻡ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﻞ ﻣﯿﺸﻪ . ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺍبو ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﻭﻥ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺩﻩ ﺑﺮ ﺷﺪﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻢ ﻣﯿﺎﺭﯾﻢ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯿﺸﯿﻢ . 🔸ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﮔﯿﺞ ﻣﻮﻧﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﺷﺒﺎﻫﺘﯽ ﺑﻬﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ ! ﺻﺒﺢ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺟﻤﻊ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ . ﺍبوﺣﺴﻦ ﻗﺼﻪ ﺭﻭ ﺷﺮﺡ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ . ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺍبوﺣﺴﻦ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺍﺻﻼ ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺍبوﺣﺴﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ . 🔹ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﻣﺎﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩﻩ . ﺧﯿﺎﺭ ﺭﻭ ﯾﮏ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻘﺒﻞ ﻭ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ . ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺒﺎﺏ ﺭﻭ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﭼﺮﺥ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﻧﻮﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﻫﺎ ﻣﺎﻝ " ﺍﻡ ﻫﺎﻧﯽ " ﻣﺎﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﺍﺭﻩ . ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ " ﻋﺎﺑﺪ " ﻭ ﺧﺎﻧﻤﺶ . ﭘﺘﻮ ﻫﺎ ﺭﻭ " ﻫﺎﺷﻢ " ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﯿﺐ ﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻍ ﭘﺪﺭﯼ " ﺷﯿﺦ ﻣﺤﻤﺪ ." ﺟﻮﻭﻥ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍبوﺣﺴﻦ ﻫﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﯾﺘﯿﻤﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﺎﻡ، مهموﻧﯽ ﺩﺍﺭﻩ . ♦️ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺤﻘﺮ، ﻧﻘﺶ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ . 🔴ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻓﻘﻂ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎ " ﺑﻐﺾ " ﻣﯿﺸﯿﻢ . ﺍبوﺣﺴﻦ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ " ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻤﺎﺳﺖ ." ﺍﻣﺎ ﻇﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺳﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻓﻘﺎ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ . ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻩ : " ﺑﺪﺭﻗﻪ ﺭﺍﻩ ﺗﻮﻥ . ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﮐﻤﻪ . ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﺎ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﺨﻮﺭ ﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﭘﯿﺶ ﺁﻗﺎ ﻧﺒﺮﯾﺪ . ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ "... ﻭ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻪ ﺫﻫﻦ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﮐﻪ : ⭕️ " ﺟﺎﯾﯽ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ؟ ﺟﺎﯾﯽ ﺟﺰ ﻣﻘﺮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻫﺎ؟ ✍️ یکی از اعضا از قم 📩خاطرات خود را با موضوع زیارت امام حسین(ع) و پیاده روی اربعین به آی دی ادمین بفرستید ـــــــــــــــــــ ⭕️شب خاطره زیارت امام حسین(ع) و اربعین در کانال پیاده روی 🆔 @akhbar_arbaeen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #خاطره حاج مهدی سلحشور از سفر سوریه با سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #انتقام_سخت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┄┅══••🕊••══┅┄• 🚩 @sootolhazin🎙 •┄┅══••🕊••══┅┄•
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطبای اسلامی گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند 🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، نذر است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا»... نگاهی به بالا کردند گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم» منبع: (@dralihaeri) @beytalhasan