eitaa logo
هیأت حَسَنیه بیت الزهرا سلام الله علیها
459 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
206 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه هایمان را به نامشان کردیم.... از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... . . دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... . . به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . . به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... . . به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . . ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم... . . هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... . . هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... 🆔@Hasaniyyeh_beyt_zahra
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🚨 در منزل من، همه افراد، هرشب در حال مطالعه خوابشان مى‌برد ⚠️ همه خانواده‌هاى ايرانى بايد اين‌گونه باشند 📝 رهبر انقلاب: من اين را مى‌خواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من، همه افراد، بدون استثنا، هرشب در حال خوابشان مى‌برد. خود من هم همين‌طورم. نه اين‌كه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مى‌كنم؛ تا خوابم مى‌آيد، كتاب را مى‌گذارم و مى‌خوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مى‌خواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مى‌كنم كه همه خانواده‌هاى ايرانى بايد اين‌گونه باشند. توقّع من، اين است. 📚بايد پدرها و مادرها، بچه‌ها را از اوّل با كتاب محشور و مأنوس كنند. حتّى بچه‌هاى كوچك بايد با كتاب اُنس پيدا كنند. 📚بايد خريدِ كتاب، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود. مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجمّلاتى - مثل اين لوسترها، ميزهاى گوناگون، مبلهاى مختلف و پرده و... -، به كتاب اهميّت بدهند. 📚اوّل كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. ۱۳۷۴/۰۲/۲۶ 📖 💻 @Khamenei_ir
پیشنهاد برای کتاب 📕شیرین‌تر از عسل ✍ دکتر مهدی خُدامیان امروز روز ششم است روز جناب علیه السلام این کتاب هم به زیبایی تمام و بسیار روان تصویری از زندگی آن جناب را کشیده است... 👈 حتما لبهای تو تشنه است دیگر حسین یار و یاوری ندارد، عباس باید تا آخرين لحظات از خیمه‌ها نگهبانی کند، اکنون نوبت توست.. آستانه خیمه ایستاده ای و با خود سخن میگویی: «حالا این منم که باید به میدان بروم عمویم دیگر یار و یاوری ندارد.» تو تصمیم خود را گرفته ای شمشیر در دست میگیری مادر به تو نگاهی میکند و لبخند رضایت میزند او خدا را شکر میکند که تو تصمیم گرفته ای جانت را فدای حسین کنی. تو خوب میدانی که اینجا میدان شمشیر و خون است اما هرگز هراسی به دل راه نمیدهی تو مرگ در راه حسین را زیبا میبینی تو مشتاق شهادت هستی. نزد عمویت می آیی و چنین میگویی: «عمو به من اجازه میدهی تا جانم را فدایت کنم؟». حسین به تو نگاهی میکند و دلش تاب نمی آورد آخر تو یادگار برادرش هستی تو را در آغوش میگیرد تو بوی حسن را میدهی گریه امان نمیدهد حسین گریه میکند تو هم اشکت جاری میشود. هیچکس طاقت ندارد این صحنه را ببیند دل کندن از قاسم برای حسین خیلی سخت است حسین داغ علی اکبر را دید، ولی از هوش نرفت، اما حالا بیهوش میشود تو هم از شدت گریه بیهوش میشوی تو عزیزِ دل دو امام هستی. لحظاتی میگذرد.. سخن خویش را تکرار میکنی «عمو! به من اجازه میدان بده». آخر چگونه عمو به تو اجازه میدان دهد؟ تو التماس میکنی و میگویی من یتیم هستم دلم را مشکن!». سرانجام عمو را راضی میکنی و اجازه میدان میگیری .. ☑️ @beytol_zahra_hasaniye