eitaa logo
بیت‌الاسرار
106 دنبال‌کننده
471 عکس
124 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
با حسین چه کردید که آستین لباسش را جلوی چشم گرفته به صدای بلند می‌گرید؟
به حسین‌ چه گفتید که آمده نیامده، عمود خیمه فرماندهی را پایین کشیده؟
چه‌شد حسینم، عباس کو؟
بیت‌الاسرار
درون خیمه‌ی زینب، کنارِ جانماز او، وقتی که عباس و علی‌اکبر و اصحاب، بیرونِ خیمه‌ها را مراقب‌اند و علی‌اصغر و کودکان به خواب رفته‌اند؛ حسین، خواهر را آماده‌ی صبر و حلم می‌کند.. خصیصه‌ای که زینب، میان اولاد علی به آن شهره است..
برویم؟ کجا جانم به قربانتان؟ که را داریم پناه‌مان باشد جز شما؟ برگردیم کجا؟ کنار مردمی که وحوش پیش‌شان کم می‌آورند؟ ما را به دنیا برنگردان آقا.. ما را به اسارت حواله نکن، ما را کنار خودت جای بده .. اصلا کفش‌ها را مرتب می‌کنیم.. شمشیر صیقل می‌دهیم..خار بیابان را می‌کَنیم.. ولی سخن را به رفتن نکشان.. دورتان بگردم بدون شما با این دنیا چه کنیم؟ پایتان را می‌بوسم، التماس‌تان می‌کنم به خاک همین بیابان، بگذار بمانیم و کنارت بمیریم... سخن را به رفتن نکشان..
خدایا ما را حسینی بگردان!
هدایت شده از علیرضا پناهیان
🌱 آنهایی که در مقابل حسین(ع) صف آرایی کردند، باور نمی‌کردند که چقدر حسین آنها را دوست دارد. ◾️علیرضا پناهیان @Panahian_ir
بیت‌الاسرار
به من نگاه کن! من مثل آن خانم مسنی که روز اول ، کنار دستم، در صف نماز نشسته بود و زیر چادر به خودِ خودتان مویه کنان می‌گفت : «یا امام رضا به حق جوادت نجات‌مون بده» نیستم.. من شبیه هیچ‌کدام از آن چهار دخترک عرب که کنار یکی از عمودهای صحن پیامبر اعظم دستِ کوچک‌شان را سوی ماهِ کامل آسمان گرفته بودند و از مداحی عربی که با صدای بلند می‌خواندند فقط «عباس» گفتن‌شان با تاکید روی «عین» برایم مفهوم بود هم نیستم.. اساسا وجه شباهتی میان من و آن خادمی که ویلچرِ حاجیه خانمی را هل می‌داد و مضطر به او می‌گفت: « من، حاج خانم ، مشکلی دارم که حتی روم نمیشه به امام رضا بگم» وجود ندارد.. حالِ من اصلا مثلِ آن خانمِ روبه‌روی پارکینگ شماره ۴ نیست، همو که چادر رنگی‌اش را کنار زد، از بسته‌ی نخودچی کشمش در دستش مشتی به من داد و با استیصال و رگه‌هایی از بغض گفت: «التماس دعا دارم، التماستون می‌کنم، دعام کنید.» نه! من مثل آن خادمِ سورمه‌ای پوشِ شب آخر نیستم که تسبیحی متبرک به حرم اباعبدالله را دو دستی تقدیم‌مان کرد.. به من نگاه کن! من همانم که وقتی از حرم بیرون می‌رفت درست و حسابی ذکرِ «السلام علیک یا علی‌بن موسی‌الرضا» را برای وداعِ مقطعی به زبان نمی‌آورد‌ . همانی که تنش را نه، فقط سرش را به سمت گنبد برمی‌گرداند و دست بر سینه، مراسم خداحافظی را خیلی مختصر انجام می‌داد ، مثل اینکه فعلنی گفته باشد و قرار بر این گذاشته باشد که دوباره برگردد.. همانم که کنار ضریح‌تان نیامدم پابوس.. همو که ستاره‌های شب‌های حرمتان را خوب نشمرد.. که فکر می‌کرد هنوز وقت هست برای کنار تان بودن، با آنکه می‌دانست هرچقدر کنار شما نفس بکشد باز کم است.. این منم، که تمام صحن انقلاب تا کوثر و پیامبر اعظم را با اشک قدم برداشت، که در تیزی آفتاب و انعکاسش میان کاشی های سرایتان، مدام سر برمی‌گرداند به پشت سر، تا لحظات واپسین خوب یادش بماند، یادتان هست؟ آخرین مرتبه چندبار خداحافظی کردم؟ صدوهشتاد درجه پاگرداندم به سمت گنبد طلا، دست روی قفسه‌ی سینه گذاشتم و بلند گفتم و خیس از اشک و لرزان :«السلام علیک یا غریب‌الغربا، یا علی‌بن‌موسی‌الرضا‌» و دوباره.. و دوباره.. کنار باب‌الرضا، آن سلام آخر، شکسته‌تر از همه‌ی قبلی‌ها بود، گرفته‌تر و بلندتر.. می‌گویند می‌آیید میان زائران، سلام‌شان را جواب می‌گویید و دعایشان را آمین؛ دل به همین‌ خوش کرده‌بودم‌‌ها.. که یک سلام از آن همه را قبول کنید.. که به یک نگاه، آبادم کنید.. اصلا اگر قرار نبود تحویلم بگیرید چرا صدایم زدید؟ من همانم؛ روسیاه قدیمی.. همو که خوب شرمنده‌اش کردید، او که در صحن انقلاب محکم در آغوشش کشیدید و قولِ کربلا بهش دادید.. حالا که صدایِ تق تق قطار به سکوت نزدیک‌ شده و افقِ باد صبا را با افق شهر خودمان تنظیم کرده‌ام و عکس و فیلم های گالری ، هنوز نرسیده دوری را برایم سخت کرده اند ، من چنان صبورم، و آن‌قدر سبک که شبیهِ پر کبوتری روی فرش فیروزه‌ای حرمت .. من همانم، اما طور دیگری که هیچوقت نبوده‌ام.. و این شمایی که مرا جور دیگری خواستی.. دار و ندارم.. نگاهتان مرا آباد کرد..