بیتالاسرار
«تا ببینم روی صاحبخانه را»
دختر در خانه را نیمه باز گذاشت. بهش میخورد شش، هفت ساله باشد. چین دامنش را مرتب کرد، کیفش را انداخت روی ساعدش و رفت سمت ماشین. مرد پشت سرش از در رد شد و دو لنگه را چفت کرد روی هم. هر دو کنار ماشین ایستادند. من مثل دوربین هلی شات از بالا همهچیز را میدیدم. کلاه صورتی دختر یک لکه بود و صورتش اصلا پیدا نبود. مرد همزمان که قفل ماشین را باز میکرد چند کلمه با دختر حرف زد، بعد چند بار دست زد روی جیبش. دختر نشسته بود روی صندلی. مرد در ماشین را بست و رفت سمت در خانه.
دوربین را برگرداندم روی دختر. شیشهی جلوی ماشین کامل نشانش میداد. انگار داشتم تلویزیون میدیدم، منتهی از بالا. بازیگرها زیر نور زرد تیر برق بازی میکردند و من آن بالا از توی قاب پنجره خم شده بودم تا ببینم شان.
دختر کیفش را باز کرد، چند بار وسیلههای توی کیف را چک کرد و بعد زیپش را کشید. کلاه و کاپشنش را مرتب کرد. سرش را خم کرد و به خانهشان نگاه کرد، به در نیمه باز، به لامپ روشن حیاط و دیوار آشنا. چند لحظه همانطور با گردن کج ماند و بعد دستش را آورد بالا، برای خانه دست تکان داد. هیچکس توی کوچه نبود. من بودم و دختر.
با چادر نماز آن بالا هلیشاتوار نگاهم را زوم کردم روی دختر و ماتم برد. یک لحظه غم و ذوق و مهر عالم ریخت توی دلم و بهم پیچید. مرد از در رد شد، در را بست، سوار ماشین شد و استارت زد. دختر وسیلههای توی دست مرد را گرفت و ماشین راه افتاد. نگاه من دنبال ماشین کشیده شد. بعد ترمز کرد و برگشت سمت خانه. زوم شد روی خانه. بعد دست زیر چانه زدم همانطور چند دقیقه خانه را ورانداز کردم، خوب نگاهش کردم. مثل دختر، دلم برایش تنگ شد.
من را نگاه کن عزیزم. من همان دخترم الان. با همان کلاه صورتی و دامن پشمی چیندار. کیفم توش هیچی نیست. دارم میروم. هی کیفم را نگاه میکنم، باز مطمئن میشوم توش چیزی نیست. هی برمیگردم سمت خانه، نگاهش میکنم. میخواهم یادم نرود کجا بودم. من مثل دختر همسایهمان خو گرفتهام با آجربهآجر این خانه. دستم را که میخواهم برای خداحافظی بالا بیاورم دلم مثل انار رسیده میترکد. خب خیلی خاطره دارم باهاش. هیچ دلم نمیخواهد بروم. اصلا بیا فکر کنیم زودِ زود میآیم. در میزنم. تو دوباره در را باز کن، توی صورتم بخند. حتی اگر کیفم خالی باشد، لباسم کثیف باشد، اصلا دیر وقت باشد. تو بغلم کن بگو دلم برایت خیلی تنگ شده بود. من هم زار میزنم توی بغلت و هی هوای خانه را نفس میکشم. من را ببین همه چیزم! هیچی ندارم، جز همین دلتنگی که دارد بغض میشود و هی میپیچد توی گلو. باز برم میگردانی به خانه، مگر نه؟
#الوداع
بزنید کانال یک
و ملت ایران را ببینید
بله، این ماییم در زنجان، شهر ری، مشهد، تبریز و نجف آباد... این ماییم، ملت ایران!
#الوداع