#قدم_به_قدم🌱
برای من، تغییر همیشه سخت بوده. لذا همیشه گذشته را بیشتر از آینده و حال دوست داشته ام. گذشته برایم حقیقتی ثابت و آینده، پیشبینیِ قابل تغییر است و منِ در ستیز با تحول معلوم است که کدام را برمیگزینم!
شاید به همین خاطر است که وقتی درب چوبی را میبینم با رنگ آبی فیروزهای و دوکلون با شکلهای متفاوت در دو لنگهی آن ، ناخودآگاه به قصهای در گذشته سفر میکنم. دوست دارم به دیوار کاهگل کنارِ در یله دهم و داستانِ زندگی ساکنانِ خانه را مرور کنم.
چشمانم را میبندم و صوتها را میشنوم:
پچ پچ های آرامِ کنار این در برای امر خیر، صدای کل کشیدن و ساز و دهل از میان حیاط، هوهویِ بادِ همسفرِ برف شب چله که نیمهی در را پوشانده، صدای در زدن میهمانهای روز عید،اولین گریهی نوزادِ دردانهی خانه یا حتی صدای شیون و زاری از برگشتن عزیزِ خانه نزد خدایش..
من با همهی این قصهها زندگی میکنم و این حیاتِ نزیسته برایم لذت دارد مثل شربت آبلیموی خنک در سایهی درختی به وقت نیمهی مردادماه!
باید اعتراف کنم من زندگی خودم را هم مکرر مرور میکنم. از گذشتن شادیها حسرت میخورم و از گذر غمها شکر میکنم.
امروز از دیدنِ دخترک دوچرخه سوار باز پر کشیدم به گذشته.
به دوازده سال پیش، خیابان شهید غفاری، کوچه سپند. دختری دوچرخه بنفش خود را تا آنجا که میتواند تند میراند. سپس اندکی پا از رکاب برمیدارد. از روی زین بلند میشود و اجازه میدهد دوچرخه او را به مقصدی که میخواهد ببرد. باد به صورتش میکوبد و چه شیرین است این باد خنک میان اندک آفتابِ غروبِ تیرماه..
اهل شیطنت نبودم اما درگوشی بگویم گهگاهی با دوچرخهام قولم را شکستم. مادرم همیشه قول میگرفت از من که: نروی میان کوچه های عریض و طویل و خیابان های کناری! همینجا بمان در کوچهی خودمان..
اما منِ آرامِ حرف گوشکن را هم گاهی شیطان گول میزد!
میرفتم تا سرکوچه، سرعت میگرفتم و عرض کوچهی بزرگِ متنهی به جاده را طی میکردم و انصافا چه لذتی داشت آن سرپیچیِ کودکانه!
بعد از گشت و گذارِ سریع در منطقههای ممنوعه برمیگشتم به کوچه و انگار نه انگار که کسی جایی رفته!
خاطرم هست هنوز آن روز را که از دوچرخه افتادم و زخمی به زانویم نشست . کسی نبود که گریهام را ببیند. خودم را جمع و جور کردم. دوچرخه را گوشهای از حیاط گذاشتم و با بغض به مادرم در طبقه بالا پناه بردم.
اما من حالا در بیست سالگی اعتقاد دارم وجود تغییر ضرورت است. باید باشد برای ترمیم زخمهایمان، شفای روحمان و گذشت زمانِ اندوهمان..
که اگر نبود، هیچ زمستانی بهار نمیشد، هیچ دلی ناگهان تند نمیتپید و هیچ روحی پر پرواز نمییافت.
اینها را کسی میگوید که با تغییر چندان سازگار نیست و سخت راه میآید با هرآنچه مثل قبل نیست..اما به خودش قول داده که سازگاری با تحولات را بیاموزد، انشاءالله
#قدم_به_قدم 🌱
در اتاق باز بود. در نزدم و وارد شدم.اصلا در خانهی ما در زدن زیاد معنایی نداشت، حتی اگر درها بسته بودند.
روی میز کتابی باز شده بود. نشستم پشت میز. حتما مادر دوباره کتاب جدیدی خریده. فهرست و مقدمه و کلام نویسنده را مثل هربار که کتابی را برای اولین بار میخوانم زود ورق زدم و صفحهی اولش را باز کردم:
«به نام خدایِ آنها که بین افلاکیان شهره و در زمین گمنام اند ..»
این را از سمت چپِ بالای صفحه خواندم.
دیگر چیزی در این صفحه نگاشته نشده.
ورق زدم. شروع کتاب از صفحهای بود که حالا داشتم میخواندمش:
« کنار کرسی خوابم برده بود که دیدمش. گفتم «کجا بودی بالام؟ بابات تا مشهد دنبالت رفت.»
گفت« رفته بودم کربلا ننه!»
گفتم« صَدّام مگه میذاره تو بری کربلا آخه؟»
گفت« باور نمیکنی؟ برات سوغاتی هم آوردم.»
دست کرد توی جیب شلوارش و دستمال کوچک سفیدی را بیرون آورد«این دستمال رو متبرک کردم به ضریح آقا» بعد تکه پارچه را جلوی بینی من گرفت. چشمانم را بستم و از عمق جانم بوییدمش.بوی بهشت میداد.عطرش از ریهام گذشت و به همهی وجودم رسید. رایحهای بود که از هیچ گلی نشنیده بودم. ذکر صلوات را که زیر لب گفتم چشم باز کردم.ندیدمش. همه جا تاریک بود. زیر کرسی درازکشیده بودم. نگاهم به سقف بود. آن رایحهی گرم هنوز زیر سقف پراکنده بود. خانهمان بوی بهشت گرفته بود.»
خط به خطِ کتاب دستان مرا گرفته اند و با خود میکشانند.نمیفهمم چطور و چه وقت به صفحهی سوم میرسم.
«چشم نداشتم ببینمش. با عدنانم رفته بود و بدون او برگشته بود. هرجا که او را میدیدم محلش نمیدادم.
یک شب در عالم رویا دیدم که حیاط را جارو کردهام و از خستگی گوشهای نشسته ام. در خیالم با پسرم دردِ دل میگفتم. گله میکردم« کجا موندی اینهمه روز مادرت به قربونت. پسر حاجی شعبان تو را گذاشت و برگشت که خدا ازش...»که صدای افتادن چیزی از بالای دیوار آمد.آنوقتها که عدنان از جبهه میآمد در نمیزد. می گفت مادرم با صدای در از فکر اینکه خبر شهادت مرا برایش آوردهاند مضطر میشود. از بالای دیوار به حیاط میپرید.
بلند شدم و به سمت صدا برگشتم. عدنان بود. ذوق زده به سمتش رفتم« کجا بودی عدنانم؟ چرا نیومدی خونه که دل سیر قدوقامتت رو ببینم؟ بابات چقدر دنبالت گشت. پسر حاجی شعبون هم که تو رو گذاشت و خودش سالم برگشت که جوونمرگ نشه الهی»
حرفم را قطع کرد و گفت:« ننه! حرف پسر حاجی شعبون رو نزن!» دستش را بالا آورد و کف دستانش را نشانم داد و محکم گفت:« اون اصلا من رو ندیده.» واژهی اصلا را مشدد میگفت تا خاطرم را برای همیشه جمع کند.بیدار شدم و شکر گفتم که باز پسرم را دیدم اگرچه مختصر، اگرچه نتوانستم درآغوش بگیرمش و برایش مرثیه بخوانم اما شکر..
بعد از آن ، هرموقع پسر حاجی شعبان را دم در میدیدم تعارفش میکردم که بیاید داخل. دلم صاف شد. دلم را پسرم صاف کرد..»
ورق میزنم تا عکس های اواسط کتاب را ببینم.میخواهم چهرهی پسرِ ننه زهرا را ببینم. اولین عکس، در قطع سه درچهار است. عکس خود اوست برای اوایل نوجوانیاش، هرچند وقتی تاریخ ولادت و شهادتش را مقایسه میکنم مطمئن میشوم که سنی نداشته وقتی آخرین بار رفته و دیگر برنگشته..
موهای صاف و کم پشت و مشکیاش به صورت سفیدش میآید. انگار تازه کوتاهشان کرده. چشمانش ریز است و صورت گردی دارد.ابروهایش کم پشتاند و کنار بینی صافش خطوط آفتاب سوختگی دیده میشود. لب هایی شکل خط دارد. نمیدانم دانههای روی عکس مربوط به کیفیت بد عکس است یا کک و مک صورتِ او.
یقهی لباسش مشکی و بقیهاش سفید است. گرچه عکس سیاه و سفید است و اگر هر رنگ دیگری هم بود باز سفید بود و مشکی.
ورق میزنم، عکسهای بعدی از جوانیاش است. ریشهایش کم کم جوانه زده . موهایش پرپشت است. کنار دوستانش، نزد خانواده، پیش همرزمان. همه را تک به تک و با دقت میبینم.
وسوسه میشوم مثل همیشه صفحهی آخر کتاب را باز کنم و خطهای آخرش را بخوانم. نمیدانم این مرض چجور بیماری لاعلاجیست که وقتی کتاب دست میگیرم هیچ ترتیبی را برای خواندنش قائل نیستم و برایم مهم است که در صفحات آخر چه نوشته شده. حریف وسوسه نمیشوم و صفحهی آخر را باز میکنم:
«خبر شهادت دایی را که شنیده بود از هوش رفته بود.چهارده پانزده روز مانده بود به سالگرد برادرم غلامحسین که عدنان گم شد..
هیچکس نتوانست پیدایش کند تا امروز که چهل و چند سال گذشته و من هنوز چشمم به در کوچکِ خانه است، شاید گمگشتهام بازآید..»
#قدم_به_قدم 🌱
بوی حضورش شبیهِ عطر نعنافلفلی ست.
به جرئت میتوان گفت نعنافلفلیِ دم کرده با آن رنگ سبزِ دلنشینش، شفابخش است.
خیلی هم خواهان دارد در خانهی ما. اصلا مهمانها قبل از شب نشینی تلفن میکنند و قول نعنافلفلی را میگیرند، بعد میآیند.
لیوانِ لبالب پرشده از نعنای دم کرده را که زیر بینی بگیری خنکای بخارِ دمنوش همهی مشامت را پر میکند و عطرش تا سینوسها بالا میرود. لیوان را که کمی خم کنی و نعنایِ کوچک و تازهی شناور روی دمنوش را طوری تنظیم کنی که داخل حلقت نرود تا جرعهای از دمنوش را بنوشی طعمِ تندِ معجزهگرش از دهان تا حلق و سینهات را آکنده میسازد از نسیمی خنک و روح بخش. عطرش خنک است اما گرمت میکند.
به معده که برسد هضم همهچیز را سهل میکند، حتی سنگینترین غذاها را.
رایحهی این اکسیرِ حیات هرزمان که آرام به مشامم میخزد یاد او میافتم، یادِ دمِ معجزهگرش.
هرکسی در زندگیِ کوتاهش باید کسی را همچو او داشته باشد. برایِ روزهایی که بیحوصلگیهای بیدلیل رخنه میکند به جانت، برای لحظههایی که غم گلویت را میفشارد، برایِ شبهایی که دوست داری با کسی صحبت کنی و چند دقیقهای از افکار و دغدغهی فردا رها شوی. یا برای وقتهایی که میخواهی کسی روبهرویت بنشیند و تنها بشنود، بدون هیچ نصیحت و ارائهی راهحلی ،تو را تایید کند . بعد که سبک شدی بلند شود و به گرمایِ دستانش دستانت را مهمان کند و برود.
آنروزی که همگی با یک کیک خانگی و یک کیسهی بزرگ پر از خوراکی جمع شدیم خانهشان تا خواهرش را بهخاطر تولدش غافلگیر کنیم و او از خاطرات دبیرستان میگفت و لحظهای بلند شد تا بتواند خوب ادای زامبیشدنهای آن موقع را دربیاورد، وقتی یقهی کاپشنش را بالای سرش گذاشت و دستش را کنار آستین آویزان کرد و زیپ کاپشن را بست و مثل زامبیها آستین آویزان کاپشن را تکان میداد و تلو تلو میخورد من که مثل بقیه از خنده رودهبر شده بودم ، میانِ نفسهایِ بریدهام و منقبض شدن شکمم داشتم فکر میکردم دلخوشی مگر چیست جز خنکایِ عطر رفیقی که فرحبخش است و دلت را گرم میکند.
شبهایی که کنارهم چاییبه میخوردیم و به قرمزیِ کمی مانده تا سیاهِ ترکیب چایی و میوهی درختِ بهِ حیاطشان خیره میشدیم و بعد تشکهای خنک را میانداختیم که بخوابیم و تازه از نیمهشب که میگذشت درد دل کردنمان میشکفت و حتی آن عکسی که در آن چینهای افتاده به صورتمان و دندانهای نمایان، حقیقیترین خندهمان را نشان میدهد؛ همهی این خاطرات ثبت شده ، خنک، گرم و سبزاند ؛مثل نعنافلفلی!
شبهای امتحان نهایی، تا سحر کتاب دست میگرفتیم و زیر نور کم و سفیدِ چراغِ حیاط، کتاب را ورق میزدیم و از استرس پاهایمان را تکان میدادیم بعد سحری را خورده نخورده چرتی میزدیم و سر جلسه میرفتیم.
دقیقههایی که به گریستن میگذراندیم و او کافی بود برای سهل شدن هضم حتی صعبترین غمها.
تمام این لحظههای بهخاطر مانده و حتی نمانده ثابت میکنند که هرکسی باید همنشینی مثل او داشتهباشد، خنک، تسهیلگر و سبز ؛ مثل نعنافلفلی!
#قدم_به_قدم 🌱
صدای سایهها
خانهی مادربزرگ در روستاییست نزدیک به محل زندگیمان. از جاده که میپیچی داخل روستا ، همان خیابان اصلی را کمی بگذرانی، ابتدایش دری کرم_قهوهای ست با تکه کاشیِ بالایش که بسماللهی حک شده روی آن به رنگ آبی فیروزهایِ مقدس.
به هر مناسبتی به این دیار سفر میکنیم. همهی کس و کارمان اینجا ساکناند و ما تقریبا در شهری که درآن زندگی میکنیم، غریبیم . من صفای اینجا را به هیچ سکونتگاهی ترجیح نمیدهم، حتی به شهری که در آن زیستهام..
عید نوروز بود. چمدان و بار و بندیل را جمع کرده بودیم به قصدِ مقصد همیشگی.
درب حیاط را که با تکانی باز کردم از شوق، دورتادور حیاط چند ضلعی و بزرگ خانه دویدم و نسیم خنک اواخر اسفند به صورتم خورد.
در این حیاطِ سبز،یک طرف اتاقها قرار دارند و طرف دیگر به حیاط پشتی میرسد. انباری بزرگی که کمی قبلتر جایی بوده برای نگهداشتن گاوها و گوسفندها در حیاط پشتی پنهان شده. شکوفه های درختان آلوچه و سیب و گیلاس و زردآلو را که زیر نظر گذراندم و قد درختان را با آخرین باری که آمده بودیم مقایسه کردم به دنبال بقیه به اتاق پذیرایی رفتم. تا شب با دخترعموها همهی حیاط را گز کردیم. چمنها را ریز ریز میکردیم که غذایِ مهمانهای خیالی مان شوند و برگها را بشقاب میکردیم و به خانهی همدیگر سر میزدیم.
شبها ما در اتاق سمت راست حیاط، اتاق پذیرایی، تشکهای چند رنگ را میانداختیم و لحافهای بزرگ و سنگین را کنارش میگذاشتیم تا بخوابیم.
اتاق وسطی که حکم آشپزخانه را داشت تا وقتی عمهی کوچکم دختر خانه بود، خالی نمیماند اما حالا مانده بود.
پدر بزرگ و مادربزرگ به آخرین اتاق برای استراحت میرفتند. همان اتاق ممنوعهی پدربزرگ که بدون اجازه نباید واردش میشدیم ولی ما زیاد به اجازه معتقد نبودیم!
آنشب در نیمه باز بود تا هوای خنک بهار قدری نفس اتاق را جا بیاورد.
همیشه دوست داشتم من اولین کسی باشم که به خواب میرود. تنهایی در شب را دوست نداشتم. با تاریکی هرگز انس نگرفتم.
لامپ حیاط خاموش بود. شاخههای درختان از نسیمهای ناگهانی تکان میخورد و من شاهد سایهشان روی شیشهی پنجره بودم. و البته مستمعِ صدایِ شغالهایِ پرسهزن در باغ پشت خانه..یکیشان که شروع کرد به سروصدا، بقیه هم با او همنوا شدند.انگار هرچه میگذشت صدایشان نزدیکتر هم میشد.فکر میکردم الان است که از در اتاق بیایند تو و یک لقمهی چربم کنند.
لحاف را تا زیر دماغم بالا کشیده بودم و گرما اذیتم میکرد. خودم را به مادرم چسباندم. چشمانم را به ضرب و زور بسته بودم که مثانهام همراهیام نکرد و نیاز داشتم فورا به مستراحی پناه ببرم که گوشهی حیاط تاریک و مخوفِ مادربزرگ بود، پنج شش متر آنطرفتر از جایی که بودم.
تنهایی میترسیدم بروم .ناچار مادرم را صدا زدم.مثل همهی مادرها در این موقعیت، سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند و بلند شد، دستش را گرفتم و تا ایوان رفتیم. دمپایی را که انداختم نوک پنجهام گفتم: نریها! همینجا وایسا..
او هم مثل همیشه گفت: نمیرم، برو
خیالم راحت شد. سریع خودم را به دستشویی رساندم و قدم را کش دادم تا لامپ را به سختی روشن کنم.درِ بدقلق را چفت کردم و خیلی سریع هم بیرون آمدم.در را که باز کردم مادرم را جلوی ایوان ندیدم.
مستاصل شدم. ضربان قلبم بالا رفت.دستانم یخ زدند. از کنار چشمم به حیاط نگاهی کردم.درختان هم صدا داشتند حتی. سایهها هم.
سرد بود و تاریک. بشمار سه لامپ را خاموش کردم، نفسم را حبس کردم و دویدم. چشمانم را بسته بودم تا اطرافم را نبینم، سرعتم آنقدر زیاد بود که نزدیک بود دم پلهی کوچک و کم ارتفاع روبه روی ایوان با سر زمین بخورم. با هر مشقتی که بود رسیدم به اتاق، دمپایی ها را از پاهایم پرت کردم به کناری و داخل شدم. در را بستم. به تشک خنک و مأمنِ دستان مادرم پناه بردم و لحاف را روی خودم کشیدم اما فقط تا روی قفسهی سینهام .صدای شغالها قطع شده بود. لامپ حیاط را مادرم روشن گذاشته بود و درختان آرام گرفته بودند.خنک شده بودم . من هم آرام گرفتم. دستم را از زیر لحاف بیرون آوردم و خیره به سقف، خواب را انتظار میکشیدم.
صوتی از بوق و چرخ ماشین سنگین و سواریهایِ شب زندهدار جادهی نزدیک خانه در هوا میپیچید. خداروشکر که آنها هم بیدارند. صدای تیک تیک ساعت اذیتم نمیکرد. چه خوبتر که ساعت هم بیدار است.
چشمانم گرم شد و کم کم از سقفِ سفیدِ بدونِ نقش و نگار بالای سرم فقط خطی را دیدم و بعد تاریکی.
چشمانم را که باز کردم، گنجشکها روی درخت سرود میخواندند و تکهای نور از شیشه به صورتم میتابید.
#قدم_به_قدم 🌱
مردیست پُخته و آرام. روزها بیرون خانه روی داربست، تکههای سنگ را کنار هم میچیند و نمایِ ساختمانی را جلا میدهد، گرمایِ آفتاب ، گواهِ جهادِ اوست. شبها هم با چشمانِ ریز شده از خستگی کنار عزیزانش مینشیند، انگشت به موج موهای دخترکش که سر روی پاهایش گذاشته میبرد و گوشش با فرزند بزرگتر است که از مدرسه میگوید و معلمش که تحسینش کرده و آفرینگفته به هوشش. دستانش گواه اویند..
آرام است، همهچیزش. رانندگیاش، غذا خوردنش، صحبت کردنش، صدایِ کلماتش و حتی چای نوشیدنش!
عصبانی هم که میشود هیچ نمیگوید. مرگبار سکوت میکند.انگار که نیستی اصلا.وجود نداری از بیخ. صدایت را نمیشنود. عصبانیتش هم بیصداست.
گوشهای از خانه، جای اوست و محورِ جمعشدن اعضایِ خانه. او مینشیند، همراه هم چای مینوشند و گپ میزنند. گاهی همانجا، وقتی خلوتتر شد، دو بالِش را زیر سرش میگذارد و دستانش را به هم قلاب میکند و زیر سرش میگذارد. چشمانش را میبندد اما نمیخوابد. نگاهش که میکنی آرام میشوی، به سکونِ اعضای بدنش، به صدای نفس کشیدنِ کشدارش، به پلک روی هم گذاشتهاش، به همهی اینها که نگاه کنی، یکجورِ خاصی تو هم شبیهش میشوی، آرام، سبک، زیبا..
گاهی همانجا در همان حالت تلفن همراهش را که از جیبش درآورده و کنارش گذاشته برمیدارد و استوریهای واتساپ و اینستاگرام را که تازه به وادیشان وارد شده چک میکند. اهل و عیال هم انصافا کم نمیگذارند و مدام غر میزنند به او که: خودت مدافع سرسختِ تئوری دوری از تکنولوژی بودی و حالا باید برایت برنامهی استفادهی بهینه از تلفن همراه بچینیم!
دخترانش را به جان دوست میدارد. هیچ خوش ندارد موهایشان را کوتاه کنند. خودش گاهی دست به کار میشود، به آرایشگر بیاعتماد است. میگوید آنها امانتدارِ امواجِ دریا نیستند!
تراز و خطکش میآورد و قیچی تیزش را. شروع میکند به سلمانی کردن موهایشان. حقیقتا خوب هم کوتاه میکند. گاهی حتی بهتر از آرایشگر!
میگوید من با خدا این حرفها را ندارم. نمازم را سریع میخوانم و بیمقدمه احتیاجاتم را از خدا میخواهم . خدا هم مشتی است و تند تند حاجتم را میدهد.
از خدایش کریمبودن را خوب یاد گرفته. مراقب عزت نفسِ زیر دستانش که همراهِ او سنگ روی سنگ میگذارند هم هست.تا میبیند دستشان خالیست، هرچهقدر بتواند عطایشان میکند. برایش زیاد مهم نیست امروز چند تومان دخلش شده، خرج مهماست برای او..
و معتقد است خرج باید تا راه دارد درحق دیگران باشد. میگوید این اسکناسها را باید تبدیل کرد تا بتوانیم ببریمشان پیش خدا! اگر بدهیمشان به دیگری، انگار که تبدیلشان کرده باشیم، از مرزِ آسمانها میگذرند و با ما میآیند به عرش..
مقدس اند دستانی که به خاکروبیِ لباسِ کارگریاش مشغول میشوند و به جابهجاییِ کیسههای سیمان و به تضرع در برابر خدایی که رازقیتش بندِ ایمان اوست. مقدساند این دستها. دستهایش گواه اویند.
#قدم_به_قدم 🌱
حقیقتا از دور هم باشکوه است. مجسمهی زنیست که در دستش مشعلی روشن است و تاجی انگار روی سر و لوحی به دست دارد.
آنقدر بزرگ است که شاید اگر توان داشته باشم تا آن بالا بروم ، میشود از یک چشمش کل بدنم را تا کمر بیرون ببرم و همهی جزیره را از آن بالا نگاه کنم.
نزدیک که میشوم در میدان دیدم یک چیزی اضافی ست. تا جایی که یادم هست دیروز اینجا نبود. جلوتر میروم و چشمانم را ریزتر میکنم، واقعا گاوصندوق است!
روبهروی یکی از گوشههای ستارهای که مجسمه روی آن علَم شده یک گاو صندوق نوک مدادی که میانش به اندازهی یک متر مربع ، رنگ قرمز کار شده قرار دارد. سعی میکنم فکرم را از این اعجوبه به مجسمه معطوف کنم.
مجسمهی آزادی صدایش میکنند. مجسمهی مهمیست اما از آن مهمتر نامِ این مجسمه است. در تمدن شان آزادی، مفهومی کلان است و دربرگیرندهی همه چیز. دیروز که اولین بار دیدمش، دروغ چرا، بزرگیاش مرا به تحسین واداشت. عظمتی که البته توخالی بود. مانند نامش که اینجا در این سرزمین طبلیست توخالی که مدام صدای بلندش در گوش میپیچد.
یک پسربچه دارد تلاش میکند از گاوصندوق بالا برود. یک پا را میگذارد روی دستهی آن و پای دیگرش را با زحمت به بالای گاوصندوق میرساند. بالا که میرود پیروزمندانه دستانش را به هم میزند و به مجسمه خیره میشود. تلاشش برای اینکه قد خود را به قد مجسمه نزدیک سازد ستودنی ست. دارم فکر میکنم چندتا از این گاوصندوقها را باید روی هم گذاشت تا هماندازهی ارتفاع مجسمه شوند؟ اصلا میشود همقدِ آزادی شد؟ انسان، اینجا چقدر خود را از آزادی کوچکتر میبیند. چقدر این مفهومِ محوری اینجا دست نیافتنی ست.
صاحب این گاوصندوق چه خوش خیال بوده. خب اگر لازمش نداشتی میفروختی. شاید هم البته قصدی داشته. شاید میخواسته نشان دهد این گاوصندوقِ خالی یا پر از پولِ من از مجسمهی غولپیکرتان بیشتر نظر جلب میکند. شاید خواسته نشان دهد ثروت از آزادی گاوِپیشانیسفیدتری است.
از باران دیشب، چهرهی گاوصندوق پر از گِل و لکه است. مثل مجسمه. اما مجسمه آنقدر بزرگ است که چرک و لکههایش کمتر به چشم میآید.لکههای آزادی، اینجا همواره لاپوشانی میشوند ثروت اما نه، گاهی عفونتهایش بیرون میزند و بوی گندش همه جا را برمیدارد.
از من اگر بپرسید خواهم گفت: آزادی در ایالات متحدهی آمریکا متعفن تر از ثروت است، پشت آن ظاهرِ اتوکشیده و ادکلن زدهاش، موجودی کریه پنهان است که بوی نامطبوعِ آن کلمات زیبایی را که از دهانش بیرون میآید زیر سوال میبرد.
کسی با قفل گاوصندوق درگیر است. با یک سیم درتلاش است که بازش کند. تلاش او هم ستودنیست. باز نمیشود. داخلش هرچه که باشد یا نباشد، قیمتی که هست! خود آهن پاره را که میتوان فروخت!
کشان کشان میبردش. گاهی نمیتواند وزن سنگین گاوصندوق را تحمل کند و میایستد. از کسی کمک نمیخواهد. بالاخره از میدان دیدم خارجش میکند. دوربینم را بیرون میآورم تا از مجسمهی غولپیکر یک عکس ثبت کنم. خورشید پایین رفته و نورپردازیهای زرد و سفید و آبی سعی میکنند مجسمه را نجات دهند تا مغروق بحر ظلمات نشود. تا دیده شود. همانطور که اینجا همه سعی میکنند آزادی را در مرکز دید نگه دارند، هرچند که غرق در تاریکی باشد. عکس خوبی شد. اما گاوصندوقی که در کادر نیست برایم بهیادماندنیتر شد.