_باور کنی یا نه، حربنیزیدریاحی هماو که آب بر شما بست، حالا اینجا ایستاده..
عهد
حالا که ایستادهام به بدرقهاش، آفتاب به میان آسمان نرسیده و من شبیه همان روزیام که از محلهی بنی همدانِ کوفه راه افتادیم، وقتی عبدالله سربازانِ نیزه به دست و شمشیر از نیام بیرون کشیده را دید که در نُخَیله رژه میرفتند و شتابان درب خانه را گشود و چشمانِ مضطر و فراخش را پیِ من چرخاند و گفت: ام وهب! من عازمِ پیکار با مسلمانانی هستم که از کافر ، کافرترند.. شوقم به حسین(ع) قرار برایم نگذاشته..همین امشب عازمم..
و پاسخ شنید:
به فدای راهی که میروی و مقصدی که قرار است به آن برسی، من نیز توشه سفر میبندم تا ثواب این همراهی نصیب من هم بشود..
حالا که صوت استوارِ رجزِ او در صحرا پیچیده، مثل همان روز،محکم و پایدار ایستادهام بر عهدی که بستیم..
🖤
بیتالاسرار
عهد حالا که ایستادهام به بدرقهاش، آفتاب به میان آسمان نرسیده و من شبیه همان روزیام که از محلهی
دیدار
صدای ضرب شمشیرها خاموش شده . پیشاپیش همه ایستادهام و میان گرد و غبار به دنبال عبدالله چشم میگردانم، نمییابمش.. کجا پنهان شده آن بلندقامتِ بازو ستبرم؟ نمییابمش..
در دلم هیچ طاقتی نمانده.. ساعتی پیش که همراه عبدالله عزمِ جنگ کرده بودم تا جانمان را هردو باهم روی دو دست تقدیم کنیم و مولایم امر به ترک میدان کردند گفتم: به روی دو چشمانم که هردو فدای شما باد!
حالا هم اگر نور چشمانم دوباره امر کنند که اموهب،نرو! نمیروم، همهچیزم فدای او.. عبداللهم.. وهبم... حتی آخرین وداعم..
قدم برمیدارم به میعادگاه.. یک قدم، دو قدم، اباعبدالله در سکوت مرا مینگرد.. قدمهایم به هم نزدیک میشوند.. گرد و غبار خوابیده.. عبدالله روی خاک افتاده، اسبش گِرد او طواف میکند، میبینمش..
در دلم هیچ طاقتی نمانده.. شتاب میگیرند پاهایم... کنارِ گلگون قامتش که میرسم رمق از پاها و رنگ از چهره و برق از چشمانم میرود..
بغضم اشک شده، روی چشمانش میچکد، دست روی پلک خاکیاش میکشم: گوارایِ جانت جَنَّتی که بر شیعیان علی(ع) واجب است..
🖤