📖 #حکایتنامه
#بندگی_و_اطاعت
🔻درويشی بود که لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می ديد كه جامه های زيبا و گران قيمت بر تن دارند و كمربند های ابريشمی بر كمر می بندند.
یه روز با جسارت رو به آسمان كرد و گفت: خدایا بنده نوازی را از این حاکم بخشنده شهر ما ياد بگير . ما هم بنده تو هستيم.
🔹زمان گذشت و روزی حاکم خزانه دار را دستگير كرد و دست و پايش را بست. می خواست بداند که طلاهای خزانه را چه كرده است؟ هرچه از غلامان سوال می کرد، چيزی نمی گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد تا به حرف بیایند که طلا و پول خزانه حاكم كجاست؟ تهدید کرد اگر نگوييد گلويتان را می برم و زبانتان را بيرون می كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل می كردند و هيچ نمی گفتند. حاکم آن ها را سخت شکنجه كرد ولی هيچ کدام لب به سخن باز نكردند، و راز خزانه دار را افشا نكردند.
👌شبی درويش در خواب صدايی را شنيد كه می گفت: ای درویش! #بندگی و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير
@beytonoor