#معلم
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
دوستی تعریف می کرد...
سالها پیش، ساعت گرانقیمت یکی از همکلاسیهایم گم شد. ... معلم محترمی هم داشتیم؛ وقتی ماجرا را فهمید، رو به کلاس گفت: «باید جیب همه را بگردم.» و بعد هم دستور داد که همه رو به دیوار بایستیم.
من که ساعت را دزدیده بودم، همزمان حسی از ترس و خجالت داشتم. خیلی نگران بودم که بالاخره ساعت را از جیبم بیرون خواهد آورد و آبرویم پیش همه خواهد رفت. ... اما آن مرد شریف، درس بزرگی به من داد؛ وقتی ساعت را از جیبم بیرون کشید، همچنان تفتیش جیب دانشآموزان دیگر را تا آخر ادامه داد! ... آن سال تحصیلی به پایان آمد و سالهای دگر هم؛ و در آن مدرسه، هرگز هیچ کس از موضوع دزدی ساعت چیزی به من نگفت، و آبروی من لکهای برنداشت!
سالها بعد، در یک مراسم عروسی، اتفاقا آن بزرگوار را دیدم که با موهای سپید در گوشهای تنها نشسته است. ... با حسی مخلوط از شرمندگی و احترام، پیش رفتم و عرض ادب کردم و گفتم: «سلام استاد؛ مرا به خاطر میآورید؟!» پیرمرد جواب داد: «خیر.» ... شرح ماجرا گفتم و عرض کردم: «با این حساب، مگر میشود که مرا فراموش کرده باشید؟!»
فرمودند: «واقعه را به خاطر میآورم جوان، اما نمی دانستم از جیب چه کسی، ساعت را درآوردم !!! چون موقع تفتیش جیب دانشآموزان، چشمهایم را بسته بودم.»..
🍁گاهی چشمها را ببندیم🍁
@beytozahra1380