🤔 برای زندگی بهتر دیگر انتخاب نکنید...
🏢در مجتمع خود
اگر مدیر ساختمانی انتخاب کردید که درست مدیریت نکرد👈 دیگر مدیر ساختمان انتخاب نکنید.
🏫در دانشگاه
اگر برای درسی استاد انتخاب کردید که خوب تدریس نکرد در ترم جدید 👈دیگر استاد انتخاب نکنید.
💑در زندگی
اگر همسر خوبی برای ازدواج انتخاب نکردید و طلاق گرفتید 👈دیگر ازدواج نکنید.
🥩در خرید ها
اگر گوشت خریدید ولی گوشت بی کیفیتی انتخاب کردید 👈دیگر گوشت نخرید.
👆آیا این پیشنهاد ها منطقی است⁉️
💠شما در زندگی تان هزاران انتخاب غلط می کنید ولی
🔻در جبران انتخاب های غلط
🔻به جای انتخاب نکردن
🔻به سراغ انتخاب های صحیح ودقیق می روید.
ولی آیا؟
🏳در کشور
اگر رئیس جمهور خوبی نداشتید👈دیگر رئیس جمهور انتخاب نمی کنید⁉️
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
«♥💣»
📒|• #حاجحسینیڪتا:
📌|• #تلنگرانہ
•رفیق↓
•پـاۍِآدَمجایۍمیرِه⚠
•ڪِہدِلـشمیـره,دِلـہارو💟
•مُـواظِبباشـیمتاپاهاجـاۍبَـدنَـره..🖐🏻🚶♂
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسارتمیدونییعنیچی!...
غریبگیرآوردنش💔
آخهنامرداچندنفربهیڪنفر؟!...
قلبمبهدرداومدبادیدناینڪلیپ!...💔🥀
بفرستواسهاوناییکهمیگن"خبنمیبایستبرنمجبورشونکهنڪردن"!...
چرااتفاقایهچیزےمجبورشڪرد!...
اونمغیرتشونبود!...
ناموسشونبود!...
💔🕊🥀
فڪرشوکنوقتیخانوادهشوناینڪلیپهارومیبیننچیمیکشن!...😭💔
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
مداحی_آنلاین_به_خودت_قسم_که_پر_از_غمم_علیمی.mp3
7.67M
❤️ #چهارشنبه_هاے_امام_رضایے
🎶 به خودت قسم
🎤 #حمید_علیمے
⏯ #زمینه
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
#دیالوگ_ماندگار 🎬
جنگـ بࢪنده ندارھ،اونایے توجنگ برنده ان
کہ اسلحہ میفروشـن،اونا میـخـوان از تـنـگـہ رد شن، اما نمیدوننـ!
باید اول از رو جنازھ ما رد بـشـن...!
¦تنگہ ابوقریب¦
#مبارزِهیکم✊🏼🌱
⇠چنلمونہ↯🌿
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکشیمون دموکراسے...🤣🤣🤣🤣
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_ویک
کمیل منتظر در اتاقش،
نشسته بود،یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که، برای دستگیری رضایی،رفته بودند،می گذشت.
با صدای در سریع از جایش بلند شد، امیرعلی وارد اتاق شد و گفت:
ــ سلام،رضایی رو آوردیم،الان اتاق بازجوییه
ــ سلام،چته نفس نفس میزنی
امیرعلی نفس عمیقی کشید!
ــ فهمید از کجا اومدیم پا به فرارگذاشت، فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش!
ــ پس از چیزی ترسیده که فرار کرده
ــ آره
ــ باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی
امیرعلی سری تکان داد،
و خودش را روی صندلی پرت کرد.کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند،
پس از ورود،
اشاره ای به احمدی کرد تا شنود، و دوربین را فعال کند، خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست،
رویا سرش را بالا آورد،
و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد.
کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت،
او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد.
کمیل ــ رویا صادقی،۲۸سال،فوق لیسانس کامپیوتر، دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش، به ایران برگشتید،همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید.
نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ درست گفتم؟؟
رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود.
ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟
ــ م.... من ندیدم.!😥
کمیل با اخم و صدای عصبی گفت:
ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم باهاشون بحث کردید😠
عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت.
ــ این مگه شما نیستید؟؟
کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا، استفاده کرد، و دوباره او را مخاطب قرار داد؛
ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه، با اینکه شما خودتون رشته اتون کامپیوتر بوده، و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده
رویا دیگر نمی دانست چه بگوید،
تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد، و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود.
ــ چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه، اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود.! من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم، منتظر جوابم.
کمیل می دانست رویا ترسیده،
و مردد هست،پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت:
ــ میدونید، با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم😏
رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانس گفت:
ــ چی؟😰😳
ــ آره گرفتیمش، اعتراف کرد، گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده، و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد، با برنامه ریزی شما انجام می شده، و طبق مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره، پس جایی برای انکار نمیمونه.
رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند،
احساس می کرد سرش داغ شده، و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود،
فکر اینکه دوباره،
از مهیار رو دست خورده بود، داغونش می کرد،
چشمانش را محکم بر روی هم فشرد،
که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد،
با صدای بغض داری گفت:
ــ همه چیز از اون روز شروع شد...😭😞
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_ودو
کمیل ــ کدوم روز
ــ برای بیماری کاوه، همسرم، رفته بودیم آمریکا، البته دکترا گفتن که باید بریم، چند روز زیر نظر دکترا بود، حالش بهتر شده بود، اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند، و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود، پول ماهم ته کشید، کسی هم نبود که کمکمون کنه، کاوه گفت برگردیم اما قبول نکردم، حالش داشت تازه خوب می شد، نمیتونستم بیخیال بشم.
دستی به صورتش کشید،
و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد:
ــ با مهیار، همون سهرابی، تو بیمارستان آشنا شدیم، فهمید ایرانی هستم، کنارم نشست، و شروع کرد حرف زدن، من اونموقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم، اونم بعد کل دلداری شمارمو گرفت، و گفت کمکم میکنه،بعد از چند روز بهم زنگ زد، و یک جایی قرار گذاشت، اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود، و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم، که مهیار گفت او پول های درمان همسرمو میده، اما در عوض باید براش کار کنم.اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد.
ــ اون موقع نپرسیدید کار چی هست، همسرتون نپرسید پول از کجاست؟
ــ نه، من اونموقع، اونقدر به پول احتیاج داشتم، که چیزی نپرسیدم،به همسرم گفتم که یک خیّری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده.
ــ ادامه بدید.
ــ منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم، اصلا عقایدمون عوض شده بود، خیلی بهمون میرسیدن، کلا من اونجا عوض شده بودم، بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم، همسرم بعد از برگشتمون، فوت کرد، فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند!
رویا با صدای بلند،
گریه می کرد، و خودش را سرزنش می کرد،
کمیل سکوت کرد،
احساسش به او دروغ نمی گفت،مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت.
ــ من احمق رو دست خورده بودم، با مهیار دعوام شد، اما تهدیدم کردند،منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم، مجبور بودم.
کمیل اجازه داد،
تا کمی آرام بگیرد،به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد،
احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت، رویا تشکری کرد، و آرام آرام آب را نوشید.
ــ ادامه بدید
ــ فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت،تا اینکه سمانه و صغری، وارد کار دفتر شدند، صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا، خیلی دقیق بود، و کارها رو پیگیری می کرد، منو مهیار خیلی نگران بودیم، مهیار چند باری خواست، که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه، اما بالایی ها گفتن بزارید، تا استتاری برای کارامون باشه.
ــ بشیری چی؟اون باهاتون همکاری می کرد؟؟
ــ نه
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_وسه
ــ نه اصلا،اون هم بسیجی بود، فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد، و همین باعث شد، سمانه به اون شک کنه، ما هم کاری کردیم که به یقین برسه
ــ دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟
ــ بشیری به منو مهیار شک کرده بود، اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست، و اینجارو آروم کنه، به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به آدرسی که بهم میگه،منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش،دیگه هم ندیدمش، باور کنید.
ــ بشیری الان تو کماست
ــ چی ؟تو کما؟
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ بله تو کما،خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟
ــ ما مشکلی با سمانه نداشتیم، و از اول تصمیم گرفته شد، این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن، اما بالایی ها خبر دادن، و تاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن. مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود، اعتراض کرد، اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم، حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن، اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر،ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود.
کمیل از شنیدن،
علاقه ی مردی دیگر به سمانه، اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند،
و عصبی گفت:
ــ پیامکو کی ارسال کرد؟😠
ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر، سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق، مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد، و بلاکشون کرد، تا حتی جوابی ندن، وقتی سمانه رفت، خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چی دم دستش بود شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم، و دوست داشتم بیشتر درگیرش کنم، وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده، اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم، تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید.
ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟
ــ نه هر چی بود رو گفتم
ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم.
رویا خیره به چشمان کمیل ماند،😳
کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد .
قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
╭┅─────────┅╮
@bi3imchi
╰┅─────────┅╯