eitaa logo
بېسېم چې
629 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
7.7هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
-بسم الله الرحمن الرحیم- 📚| 🍄| -سلام آقا سعید!بفرمائید😊 -سلام اقا میرزایی! صبح بخیر، میخواین من آخر سر امتحان بدم؟😅😊 لرزش ته صدای سعید لبخند موزیانه ای را روی لب های آقای میرزایی می نشاند😏 -برو جوون، برو جناب سرهنگ رو معطل نکن.😄 با همه احترامی که برای آقای میرزایی قائل است، اما دلش می خواهد یک بد و بیراهی بگوید😕 یا حداقل یک چشم غره ای😒 چیزی.. بلکه دلش خنک شود😞 -عیبی نداره! بالا خره که چی ؟یا رُومیِ رُوم یا زنگیِ زنگ. مرگ یه بار شیون یه بار😪 همینطور که تند و تند حرف می زند و سعی می کند خودش را متقاعد کند در ماشین🚘 را باز می کند و می نشیند. غر غر کردن هایش که تمام می شود، فرصت می کند تا در سکوت ماشین صدای نفس های آهسته سرهنگ را بشنود👮 زیر چشمی صندلی بغل را نگاه می کند👀 انقدر هُل می شود که بی اختیار ماشین را روشن می کند 🚘 زنگ صدای سرهنگ دلش را می لرزاند😰😰 -بزن دنده یک😊 ...
•بسم الله الرحمن الرحیم• 🌹| 📚| طنین صدای گرم علی در سرش می پیچید و از لبخند زیبای او لبخند می زند😊 -چیکار می کنین؟ برادر من! ناسلامتی نیمه شعبانه ، حرمت داره🙁 چشم های سعید همچنان به گوشه ی چهار راه خیره مانده.👀 با صدای نیمه بلندی می گوید: -اره؛ نیمه شعبانه😥 سرهنگ مان و مبهوت حرص میخورد😓😖 -جوون!نیمه شعبان چیه ؟ الان وسط محرمیم ، عجب کله شقیه ها🙁😒 گوشش بدهکار نیست بزن کنار ببینم.. گفتم بزن کنار ! ردّی!😠 عرق سردی روی پیشانی سعید می نشیند . از برق چاقوی تیز در دست مرد🔪 دست هایش یخ می کند.😰 چرا کسی کمک نمی کند؟! چندبار می خواهد جلو برود اما پاهایش شل شده است 🙍♂😓 سرهنگ سعی میکند ماشین را به گوشه ی چهار راه بکشاند🚗 . اما سعیدفرمان را محکم چسبیده و به حرف های سرهنگ هیچ اعتنایی نمی کند. اصلا انگار توی این دنیا نیست. -زدنش!زدنش ! یا امام غریب !لامصبا زدنش😭 -چی می گی بچه جون🙄😧 خوابت برده😒 -چرا کسی کمک نمیکنه😓😭 الان میمیره، نمی بینی چقدر خون ازش رفته، زمین رو ببین؛ همه جا پر از خون شده😭💔 ادامه‌ دارد....
-بسم الله الرحمن الرحیم- 📚| 🍁| سیاهی چشمان سعید از شدت هیجان می لرزد 😣 و سفیدی آن مثل زمینی که می گوید سرخ و پر از خون می شود و صورتش خیس عرق. 😓😥 با دست هایش شانه های سرهنگ را محکم می گیرد و بلند بلند فریاد می زند . 😱😥 سرهنگ بهت زده به صورت سعید زُل می زند.😳 دیگر از چشم های سرهنگ نمی ترسد و از زنگ صدایش هم حساب نمی برد.😣 صبح یک روز خنک 🌥پاییزی سال۹۳، تهرانپارس، چهارراه سیدالشهداء. همه چیزی آرام بود جز دل سعید که تنها علت ناآرامی اش امتحان بود؛😓 ولی حالا...😧 _مگه چی گفت؟😳 مگه حرف بدی زد؟😑 بد کرد از ناموس مردم دفاع کرد؟😒 حقش این بود؟ 😡 سرهنگ دست های سعید را که مثل دو قالب یخ شده است در دست می گیرد. 🤕 از سرمای دست های او، حرارت عصبانیت سرهنگ هم کم می شود.🙁😞 سعی می کند معنی کارهای او را بفهمد. 😕 دستش را آرام روی شانه ی پسر می گذارد. شانه اش گرم میشود و بغضش آرام آرام سر باز می کند.😞😭 کلماتش در لا به لای هِق هِق گریه به سختی شنیده می شود.😓😭 _اقا...! اقا...!😶 ادامه دارد...
•بسم الله الرحمن الرحیم• 📚| 🎀| -مگه واجب نیست؟😭 -چی ؟چی واجبه؟🤔 -امربه معروف، نهی از منکر😞 -چرا پسرم واجبه!😊 -پس چرا چرا اینجوری زدنش؟😭 ذهن سرهنگ برای لحظه ای جمع جور می شود ، چهارراه سهید الشهدا، امر به معروف نهی از منکر 🤔😔 «جوان طلبه ای که به ضرب چاقوی اوباش...»🔪 -علی ! علی خلیلی! برای سوالات مبهم جوانی ۱۹ساله - هم سن و سال علی - که پس از چند ساله از علی می پرسد!😞 برای لبخند ناتمام علی!😊 برای رگ بریده ی گردنش!😔💔 برای بدن نیمه لمس او!😓 برای نگاه نگران مادرش که دوسال و نیم نگران بود و یک عمر نگران خواهد ماند!😰 برای نه گفتن ونپذیرفتن آمبولانس ها و بیمارستان هایی که امتیاز نامشان از امتیاز بودن جوانی با همه ی جوانی اش بیستر بود!🚑🏥 برای آن همه بی تفاوتی به فریادهای علی!🗣 و بالاخره برای سنگی که روی آن نوشته شده است... 🌹مربی مجاهد شهید علی خلیلی🌹 ادامه دارد.....
°بسم الله الرحمان الرحیم° 📚| 🌱| ~فصل اول:شهادت حتی اشک مادر😭😭 چنان مهبوت بود که جیغ های مبینا هم نمی توانست او را متوجه کند😭😓  آنقدر در میان هق هق هایش قطع و وصل می شد که واقعا نامفهوم بود. _دا...دا...دادا... داشم!😭😭😭 جوان گوشی راقطع کرد و به سرعت خودش را به منزل علی رساند👨🏃  این مدت آنجا برای همه رفقا پاتوق بود و یک جور دلگرمی، مادر علی شده بود مادر همه بچه ها، اصلا هیچکس جز به بودن علی فکر نمیکرد؛ مادر همچنان مبهوت بود و پسرک بر روی دستانش آرام خوابیده بود.😔 _یواش!یواشتر!بچم بیدار می شه، تازه خوابیده!😔😭 جوان نمی دانست چه کار کند، قلبش داشت از جا کنده می شد بغض راه گلویش را بسته بود 😓 هیچوقت مادر را اینطور ندیده بود. کم کم باورش شده بود علی خوابیده ، رفت و صدایش کرد. _علی !علی آقا!😥😰 اما مامان به نشانه اخم ابروهایش را کمی جمع کرد😡 و انگشت سبابه اش را روی بینی گذاشت و آرام گفت: _هیس!ساکت!گفتم که خوابیده😔. ادامه دارد....
"بسم الله الرحمان الرحیم" 📚| ❤️| -چشم مادر!چشم😭 جوان حق داشت سرش را توی دیوار بکوبد😓🤕 اخر بدجوری شوکه شده بود😰😭 اگر بغضش می ترکید یکی باید پیدا میشد وسط آن وانفسا او را دلداری می داد😔😓 تنها کاری که از او بر می آمد این بود که مادر را راضی کند تا علی را به بیمارستان ببرند🚑🏥 علی را بر خلاف سایر بیماران به جای چهل و پنج دقیقه، یک ساعت نیم در اتاق احیاء نگه داشتند😔😞 با صدای بسته شدن زیپ کاور قلب مادر لرزید😣😖 کم کم گوش هایش صدای رفتن را می شنید، پسر انقدر نحیف شده بود که گویی تنها رو کشی بر روی برانکارد کشیده بودند😣😔 مادر بدنبال آن ها به طرف ماشین سردخانه می دوید😭😭 -آروم ،آرومتر !بچم خوابیده😭یواش تکونش بدین، بیدار می شه !الهی خیر ببینی مادر، یه پتو بیارین بچم ضعیف شده زود سردش میشه😭😭💔 گردنشم اگه بالش زیر سرش نباشه خیلی اذیتش میکنه بجنب مادر الان همینجوری میذارنش اون تو💔😭😭😓 ادامه دارد....
"بسم الله الرحمان الرحیم" 📚| ❤️| اولین شبی بود که مادر با صدای گرفته علی به خواب نمی رفت😞 و کسی نبودکه حرف هایش را بشنود، پرستار مهربان پسر عادت داشت هر شب دست بر سر او بکشد و روانداز را بر رویش بیاندازد و زیر سرش را نقدر با دست های مهربانش بالا و پایین کند تا مبادا گردن اسیب دیده اش ذره ای بد خوابش کند😞😔 -مامان!مامان! چشمان مادر لحظه ای به گرم شدن نمی رسید😴 مدام صدای گرفته اما مهربان پسر در گوشش می پیچید😔 -مامان !بیداری؟ مامان!یادته می خواستی برام زن بگیری؟ یادته می گفتم عروست باید بالای سرت باشد😭💔 اخم می کردی و می گفتی از الان منو فروختی😒💔 -اره !یادمه، تو هم خوب بلدی چاپلوسی کنیا، حرفاتو یادته😉😏 -مامان جون!عروست همیشه باید دستت رو ببوسه☺️😘 مادر تا به خودش آمد دید بالش علی زیر سرش خیس شده😭 بلند شد، رو انداز را کنار زد و صورتش را پاک کرد از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداخت ، مثل اینکه آسمان هم یک دل سیر گریه کرده بود، شب سختی بود برای همه و برای مادر سخت تر از همه😭 ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| -مامان!پاشو، نماز صبحه، میدونم بیداری دستتو بده به من مامان، یاعلی😊 مادر بلند شد. -الله اکبر... صدای گریه تمام اتاق را پر کرد بود😭😭 طولانی ترین نماز صبح . یک ساعت نیم گذاشت و باز هم صدای گرفته ی علی😞😔 -قبول باشه حاج خانم! کم کم با آمدن صبح و همه آمدند😞 خیلی شلوغ شده بود باید ماشین به طرف غسالخانه می رفت🚑 بیش از دوسال و نیم گذشته بود از شبی که در خیابان تهرانپارس، آسفالت چهارراه سیدالشهداء زمین خیس از خون جوانی شد بود که به عشق لبخند رهبرش 😊 باچهره ی همیشه متبسم و کلام دلنشین همیشگی آمد☺️ آغاز شمارش معکوس عمر کوتاه او شده و امروز این شمارش به پایان رسیده بود😔💔 -نگیر اقاجان...!نگیر! فیلم نگیر! زبونمون مو در آورد. ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| نمی گذاشتند از پیکر شهید فیلم بگیرند🎥 یک عده می گفتند بگیرید، یک عده می گفتند نه! 😞 اصلا همه چیز گیج کننده شده بود. «یه کفنی بود ۹سال پیش من از کربلا آورده بودم. با تربت ، توی کاظمین و اون سال ما رو سامرا هم بردن ،خلاصه همه جوره تبرک شده بود. یادمه اون روز علی کفن نداشت، من هم اونو گم کرده بودم. جالبه که نو عید مادرم بعد این همه سال اونو پیدا کرده بود.☺️ زنگ زدم به یکی از بچه ها پرسیدم: علی کفن داره ؟گفت:نه حاجی! صبح که داشتم می رفتم کفن رو با خودم بردم😔💔 قرار شد خانه خادم مسجد فاطمه الزهرا {س}🕌 اخرین مکان دیدار آندو باشد😔💔. -بیا مادر، بیا اینجا پیش علی😭 برادرا ! ون درو ببندید کسی تو نیاد. و شروع آخرین دقایق لحظات دیدار ۱۵، ۱۴ ،۱۳، ۱۲،... تنها ۵دقیقه.۵ ،۴، ۳، ۲، ...و اخرین دقیقه😭😭😭 شاید دیگر تنها چشم های مادر بودند که حرف می زدند😭😔💔 ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| -حاجی، باز کردن در با شما.😔 -تق تق تق! و قلب مادر لرزید😣 در باز شد و علی را به دستان مهربان مردم سپردند😔 و پیش چشم های خیس مادر پسرک مثل پرنده ای بر روی دست ها پرواز می کرد.😔 تشیع با شکوهی بود، روز سوم فروردین !ایام عید! تعطیلی! مسافرت! و ... هیچکس فکرش را نمی کرد اما انگار از دست همه خارج بود، همه آمده بودند با هر شکل و مذهب و عقیده ای.😔😭 برگه های زیارت عاشورایی که دوستان علی پخش کرده بودند در دست اکثر آدم ها دیده می شد📖 -چقدر خوشگله! جانبازبوده؟!😟 -نه پدر جان! شهید امر به معروف بود، با قمه زدنش_سال۹۰_ بعد دو سال و نیم هم شهید شد.😔😞 چهارده هزار نفر برای یک شهید آن هم در عید سال۹۳😭 باور کردنی نبود و عجیب تر آنکه با آن همه شلوغی حتی یک ماشین هم بوق نمیزد🤕 انگار همه به احترام علی سکوت کرده بودند.😭 ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| پدر و مادر شهید:(ده پانزده روز بعد شهادت علی مادر شهیدی به منزل ما آمدند،😔 گفتند: خواب پسرم را دیدم.😍 تا به خوابم اومد گفت باید برم😞. گفتم:کجا؟😳 گفت :یه شهید داره برامون میاد. سرمون خیلی شلوغه😁. گفتم کیه؟ 😊 گفت :علی خلیلی.😍😍 ایشان اصلا علی را نمی شناختند و فرزندشان هم در زمان جنگ تحمیلی شهید شده بود😔💔 وقتی تصاویر مربوط به شهادت علی را در تلویزیون دیده بودند با کلی زحمت منزل ما را پیدا کردند) جمعیتی او را بدرقه کردند و جمعیتی هم به استقبالش آمدند. 😍 علی را در آمبولانس گذاشتند، انگار نوبت حوزه بود؛ باید حق اهالی آنجا هم ادا می شد می خواستند دو ساعتی با رفیقشان خلوت کنند😔💔 -فقط دو ساعت علی رو بدین ما ببریم بعد تشییع کنیم😞 بالاخره با تماس و سفارش آقایان این کار انجام شد😍 ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| مادر دلش لک زده بود که باز هم صورت او را ببیند😞💔 اما نباید کفن را باز می کردند، سفارش کرده بودند شاید خونابه ای باشد و کار را مشکل کند.😔 برای همین بود چند دقیقه ای که مادر را با جیگر گوشه اش تنها گذاشتند یکی از دوستان علی در کمدی کنار حجره پنهان شده بود و مراقب احوال مادرانه مادر بود😭💔 -دیر میشه هاا! باید برسیم بهشت زهرا😔 مادر دل تو دلش نبود😭 دلشوره امانش را بریده بود و رویش نمی شد حرف را بزند😔💔 اما انگار حاجی چشم هایش را خواند.👀 -حاج خانوم میخوای با علی بیای؟😔 مادر جا خورد!😳 حاجی هم سریع و در یک چشم بر هم زدن عذر همه را خواست و آمبولانس را با علی آقا تعارف زد به حاج خانم😔😞 -داداش، شما با آمبولانس برو. حاجی سرش را نزدیک گوش جوان برد و دزدکی و دور از دیدگان مادر پچ پچی کرد.🙊 -اره داداش، خدا به همرات ، برو اونجا می بینمت.😞 ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| مادر تمام طول مسیر را کنار علی نشسته بود، سکوت سنگینی عقب آمبولانس حاکم بود😔 نه حرفی😢 نه اشکی😭 جوان هم هر چند دقیقه یک سرکی میکشید👀 مادر دستش را روی تابوت گذاشته بود ؛شاید یاد ۹ماهی افتاده بود که با علی حرف می زد😞 دل جوان تاب نیاورد، سرش را از روی صندلی بلند کرد و خودش را نشان داد😔 -مادر !میخواین براتون روضه بخونم؟ انقدر دلش هوایی شد که یادش رفت به حضور جوان اعتراض کند. -بخون پسرم، بخون😔😞💔 و تا بهشت زهرا او میخواند و مادر با گلاب اشک هایش تابوت علی را غسل می داد.😭😭 نوبت به تدفین رسید.💔 صدای ضربان قلب او تنها صدایی بود که در میان آنهمه شلوغی در گوشش پیچیده بود. -گرومپ، گرومپ❤️❤️ انگار ثانیه ها هم با ضربان قلب او حرکت می کردند، کُند کُند -تیک !تاک! تیک! تاک! ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| درب تابوت باز و نفس در سینه ی مادر حبس شد😑😣 دست هایش را با التماس دراز کرد 😭 عجیب بود! اما برای مدتی چشم هایش هیچکس را نمیدید😔😞 -پس دوستانت کجان؟ چرا هیچکس نیومده؟ مگه نمی گفتی یه عالمه رفیق دارم؟!😭💔 چهارده هزار نفر جمعیت یکباره از مقابل دیدگان مادر محو شد😶💔 نفس های مادر به شماره افتاده بود💔😣 پلک هایش ثانیه ای بهم نمیخورد😔 اما صورتش خیس خیس بود😭😭 فرصت برای حرف زدن زیاد بود، برای درد دل ،😔😭 اما آغوش گرم و مهربان علی داشت برای همیشه بسته می شود😭 می بوئید و می بوسید😘😭 با دست هایش محاسن و صورت استخوانی پسرش را نوازش می کرد😔 -‌چقدر صورتت لاغر شده مادر! این دو ماهه خیلی اذیت شدی😭💔 حلالم کن!اگه مادر خوبی نبودم ، اگه برات کم گذاشتمـ... میسپرمت به مادر مادرا😭😭 ان شاءالله خانم فاطمه زهرا(س) مراقبت باشه💔😭😭😭 ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| آری! شاید مثل همیشه خوابیده بود و با صدای لرزان مادر لای چشمانش خسته اش را باز می کرد😞 لبخند ملیح همیشگی اش را به قلب شکسته مادر تقدیم می کرد😊 و ... اما نه! صبح سومین روز از فروردین۹۳همه چیز برای همیشه تمام شده بود😔😣 علی چشمانش را بسته بود و لباس سفید تنش حکایت از رفتن داشت😭😭 🌹شهید علی خلیلی؛ متولد۱۳۷۱ ؛ مهرشهادت۱۳۶۸؛ قطعه۲۴! اینها یعنی چه؟!🌹 مَرد دستش را در کشوی میز بُرد و مُهری بیرون آورد و با اطمینان و بی معطلی روی شناسنامه زد.💔 چشم های همه گرد شدبود😳😳 ۱۳۶۸!سه سال پیش از تولد علی😳 سه بار به دنبال جای خالی،😞 دستگاه بود و بی خبری از همه جا و هر بار قطعه ۲۴را نشان داد😳💔😭 و مزارش هم کنار شهدان آن سال ها،۵۷، ۵۸😭 چه خبر بود؟ شاید به قول مادر اینها یعنی شهادت علی پیش از آمدنش امضاء شده بود😔💔 اصلا او برای این دنیا نبود، میهمانی بود که مادر آروز میکند ای کاش لایق میزبانی او بوده باشد... 😭 تلقین، سنگ ها، خاک و برای همیشه .... 😭😭😭 ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| ~فصل دوم: نقاهت دوم -به به! عجب چای خوش رنگی ، عروست باید ازت یاد بگیره هاا.😄😉 مادر زیر چشمی نگاه تندی به علی کرد 😒 و با نیش خنده که چاشنی نگاهش کرد انگار همه حرف هایش را زد😏 گاهی که از کنار دانشکده پزشکی رد می شدند مادر را نگاه می کرد و چشمکی میزد😉 و با اشاره ای می گفت: -حاج خانوم! دختر خوب نمیخوای !؟😄 -بیا بریم خجالت بکش😒 و به خنده ی علی و نگاه موزیانه ی او که از روی شیطنت بود ، چشم غره ای هم رفت😌😒😒 از ماجرای شب نیمه شعبان۱۳۹۰ دوسال و نیم گذشت بود😞 و علی خیلی ضعیف شده بود😔 خدا وکیلی به این راحتی ها نبود یک لوله شاید به سختی بتوان باور کرد نیم متر ، بله نیم متر توی شکم علی بود😭💔 امان از وقتی که اسید معده لوله را میخورد و مادر باید لوله را بیرون می کشید😭 و تمیز میکرد خیلی سخت بود😔😞 -اِ ! مادر بذار کارم رو بکنم ، حواسمو پرت نکن😕 فدای سرت بشم، زخم و زیلی می شی ها، بذار حواسم به کارم باشه. ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| انقدر درد داشت که نزدیک بود ناخواسته با دستش دست مادر را پس بزند😣💔 خودش را کنترل کرد و دوباره شوخی و حرف زدن را از سر گرفت😉😈 -تموم شد مادر، اینم از این ، خوبی پسرم؟!😊 -عالی ، دست شما درد نکنه.☺️😉 مادر وسایل را جمع و جور کرد و در کاسه استیل نسبتا بزرگی که مخصوص این کار بود، گذاشت و به طرف دستشویی رفت.😞 رفتن مادر فرصتی برای ناله و ابراز درد علی بود😣😔😖 و مادر که می دانست در پشت خنده های پسر چیست در حالی که دست هایش را به کنار دستشویی تکیه داده بود سعی می کرد بی صدا از ته دل گریه کند😣😭😭 ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| صدای زنگ در، چشم های مادر را باز کرد، به طرف آیفون دوید🚶 تا صدای زنگ بعدی علی را بیدار نکند، صدای بچه ها بود، به قرار همیشگی، نوبت استراحت مادر بود و پرستاری آن ها، انگار علی بیدار بودـ -سلام داش علی!‌خوبی برادر؟☺️😉 صدای گرفته اش را صاف کرد و در حالیکه آب دهانش را قورت می داد یک کمی روی تخت جابجا شد و کمرش را صاف کرد.😃 -فعلا این بالش رو بذار پشتم تا برادریتو ثابت کنی!😉 -به روی چشم🙈😁 شما امر بفرمائید کیه که اجرا کنه؟!😂 -بذار بگما! ما دو تا محض ریا آومدیم اینجا، و الا اولین نفری که بخوابه خود منم ، گفته باشم😂😂 صدای خنده هایشان که خط و خش خواب آلودگی ، داغون و زمختش کرده بود، مادر با عجله با سینی به اتاق کشاند -بچه های گلم ساعت یک شبه حق الناسه مادر😄 -چشم حاج خانوم !چشم!شرمنده🙈😪 -خدا خیرتون بده پسرای من!شبتون بخیر.😄😊 -شب بخیر مادر خیالتون راحت🌙 ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| لبخند ملایمی زده و سرش را مودبانه تکان میداد.😄 -خیالتون راحت باشه مادر، خودم علی اقا رو می کشم!😂 این را گفت و پرید به طرف علی، 😂🏃 انقدر خسته بود که تا سرش را روی بالش گذاشت آروم ب خواب رفت😊😴 ما می رفتیم خونه ی علی رو حیه می گرفتیم و بر می گشتیم ؛ با اینکه حالش بد بود اینقدر با نمک صحبت می کرد و تکه می انداخت و... مثلا با حشره ها هم شو خی میکرد😃 میزدشون کنار و می گفت : برو عقب😅 به جای اینکه یه تلی اقای داغون ببینیم که افتاده و بچه ها هم بعد دیدنش داغون بشن بیان بیرون😣 وقتی علی اقا رو میدیدن یک ربع بیست دقیقه بعد با خنده میومدن بیرون😃😉 واقعا پیش علی اقا رفتن انرژی داشت😁 ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| زمزمه ی عاشورایش به سختی شنیده می شد: -اللهم اجعلنی عندک و جیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الاخره.... خیلی چله می گرفت ،این اخری هم برای این بود که حالش خوب شود و بتواند در مراسم عزاداری خانم فاطمه زهرا(س) خدمت کند😭 ارادتش به بی بی مثال زدنی بود😭😍 بین همه دوستانش معروف بود😍 تا اسم خانم می اومد صدای گریه و ناله علی بلند می شد😭😭 به قول یکی از دوستانش: همونجورم شد مثل مادر حدود ۱۸سالش بود که ضربت خورد و دو ماه و نیم بود که توی بستر افتاد ،😭 وقتی که بدنشو رو سنگ غسالخانه گذاشتن همونجوری که در مورد زمان شهادت حضرت زهرا شنیده بودیم 💔😭😔 علی همونجور پوست و استخوان شده بود و اینطوری اون علاقه و ارادتش رو به حضرت زهرا (س) نشون داد.😭💔 به رسم مادرش فاطمه زهرا (س) هم دعای او شده بود: اللهم عجل وفاتی سریعا😭😭 این دوسال به علی میگفتند شهید زنده، هر بار به او می گفتند می خواهی شهید بشوی، می گفت: می خوام بمونم انتقام خون حضرت زهرا رو بگیرم😭😭💔💔😭 بزرگواری داشت می رفت کربلا، زنگ زد به علی حلالیت بطلبه😔 شاید دو روز قبل شهادتش ، علی گفت دعا کن شهید بشم😭 سه بار تاکید کرد: دیگ خسته شدم ، دیگ نمیکشم.😭 انگار تصمیم خودش را گرفته بود... ادامه دارد....
•بسم الله الرحمان الرحیم• 📚| ❤️| سر و صدای تلق و تولوق استکان و نعلبکی به داد و هوار جوانک های دهه هفتادی توی اتاق اضافه شده بود☕️ عادت نداشت مهمان هایش بدون شام بروند.🍱 بعد از زیارت عاشورا یکی از بچه ها می رفت غذا می گرفت که مثلا غذا بخوریم، پولشم علی اقا و خانواده می دادن ما رومون نمی شد جلوی علی آقا غذا بخوریم،😅😋 دیگ یک ماه و نیم بودش که غذا نمی تونست بخوره غذا اگر می خورد کارش تموم بود حتی یه دونه برنج🍚 آب هم خیلی کم نمی ذاشت ما اون طرف سفر پهن کنیم و بشینیم غذا بخوریم ، بالاخره اذیت می شد دیگ قصه تهذیب نفسشون بود☺️😄 علی اقا قبل از اینکه روده شون رو عمل مکنن و این قضیه پیش بیاد تو خورد و خورام رو دست نداشت و هر جا بحث بخور بخور بود علی اقا یه پای داستان بود😃😄 ما رو می نشوند جلوی خودش و می گفت :اینجا باید بخورید ؛ می نشستیم و می خوردیم و علی اقا نگاه می کرد و کلی عشق می کرد😍☺️😌 تهذیب نفس بود دیگ....😅 ادامه دارد....
نامه‌ای از شهید علی خلیلی خطاب به رهبر معظم انقلاب💥🌺🌱 «آقاجان!بخدا دردهایی که می‌کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی‌کند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین علیه السلام را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟ یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی‌گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟» این شهید بخاطر حیا و حجاب خون داد...☝️☝️ خـ ـ ـواهـ ـ ـرم !!!!!!! اگر تیر تفنگ دشمن قـ ـ ـلـ ـ ـب شھدا را سوراخ ڪرد تیر بی حجابی تو قـ ـ ـلـ ـ ـب شهدا را میدرد 🌸 🌸 🦋{@bi3imchi}🦋