eitaa logo
بېسېم چې
852 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
289 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
😅 😂 🍀👳آمده بودند برای 👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. که خوابیده😴بودیم دو سه نفر بیدارم کردند😧 و شروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 🤔مثلا میگفتند: چه رنگیه برادر؟!😐 شده بودم😤 🍃گفتند: بابا بی خیال!😏 تو که بیدارشدی نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😃😂 خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم!😅😉 💟حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه دنبال کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه کنند!😃😄 😀فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و گرفتیم تحت هر شرایطی 😶خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی بچه ها و راه افتادیم👞 •| و زاری!😭😢 🌺یکی میگفت: محمدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شی!😫 دیگری داد میزد: دیگه چی میگی؟⁉ مگه تو نمرده! یکی میکشید😫 یکی می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!😐😅 ✴گفتیم: برویم سمت اتاق را بردیم داخل اتاق این که فکر میکردند جدیه رفتند گرفتند و نشستند به 📖خواندن بالای سر در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم: ✅برو خودت رو روی محمد رضا بینداز و یک نیشگون بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضا و گفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا از جا پرید و چنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه 👊 شدیم ولی حسابی خندیدیم🤣😂🤣😅😄😁😆 یاد شهدا با صلوات✨ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍀بیسیم چی🍀 ┄┄┅┅❅༻‌☑️༺❅┅┅┄┄ https://eitaa.com/ghasen ┄┄┅┅┅❅═❁═❅┅┅┅┄
مردانه🤝💓💌 بهترین هدیه به امام زمان عج ترک گناه است...💘💘💘 بیایید قول بدیم لاقد امروز گناهی نکنیم😔😔 بخاطر دل مولا...💚💚 قول بدید امروز دل امام زمانو شاد کنید باترک یک گناه و رفتن ب سمت ...تقوا💞💞🌱 . .🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 . .🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 . . .🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 . . 💐🕊اللّهم عجل الولیک الفرج🕊💐 .🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 . .🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 . .🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . .🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت: _زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.😢 گفتم: _من بهش دادم نشم.😊 -تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟😒 هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد.😢😞عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت: _تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.😒🙏 صدای زنگ در اومد... عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت: _همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.😡👋 گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر... تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن. امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود.😡😣رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت: _بریم.😡💓 بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم: _خداحافظ.😒 تو ماشین نشستم... امین شرمنده بود.😓حتی نگاهم نمیکرد.😞بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم: _من میخوام.😍😋🍦 ترمز کرد و گفت: _چی؟😳 بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم: _قیفی باشه لطفا.🍦😋 یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم: _پس مال من کو؟☹️ منظورمو فهمید.گفت: _من میل ندارم.😞 مثلا باناراحتی گفتم: _پس برو پسش بده.منم نمیخورم.😒🙁 رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم: _بخور دیگه.آب میشه ها.😁😋 با اکراه بستنی میخورد.😞من تندتند خوردم و عاشقانه😍 نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم... کلافه از ماشین پیاده شد... یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم: _میدونم سخته ولی اگه این ها رو بخاطر بپذیری☺️☝️ ثواب جهادت بیشتر میشه. باناراحتی گفت: _تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟😞😓 باخنده گفتم: _من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.😁 -پس چقدر ضرر کردی.😣😞 -آره.راست میگی..میشه منو ببری خونه تون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟😁😜 سؤالی نگاهم کرد. -میخوام اینبار قصد قربت کنم.😉 لبخندی زد و گفت: _دیوانه😅😍 -تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.😌 اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد... تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.🌌 اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم.😍😍برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت. -امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟😒 -مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید. -از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...😔 -ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.😊 قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت. ساعت یازده صبح🕚 میخواست بره... ساعت هفت 🕖دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...😍💞 با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان. وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.😕یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...😔😣 گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند. پشتش به من بود.فقط.... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍