آبی رنگ
به سمت راستش رفتم. سرش را به طرف چپ چرخاند. آستینهایم را تایی زدم.
محکم گفتم: میخوام باندپیچی رو عوض کنم لطفا سرتون رو نچرخونید.
گوش نداد. هنوز صورتش به طرف مخالف من بود. محل ندادم. بی توجه به گره بانداژ، از قسمت دیگری، به کمک قیچی گره دستان باند را که همدیگر را سفت گرفته بودند باز کردم. حالا دیگر مهم نبود سرش کدام طرف باشد! انگار خودش هم فهمید که نفسهایش تندشد. دست به سینه روی تخت نشسته بود. بانداژ را آرام آرام میچرخاندم تا صورتش را ببینم. آخرین چرخشهای دستم بود که دستانش را بالا آورد و آستینم را کشید.
داد زد: نمیخوام تو بازش کنی. اصلا برو بیرون.
مثل برق گرفته ها باند را رها کردم و آستینم را از چنگش بیرون کشیدم.
باز گفت: برو بیرون پروانه. نمیخوام صورتمو ببینی.
قدمی عقب رفتم. به پنجره نگاه کردم. غروب خورشید پیدا نبود فقط شعاعهای سرخش خودش را تا داخل اتاق کشیده بود. باز جلو رفتم.
آمرانه گفتم: اقای صادقی من یه پرستارم نه دخترعمه شما که فرمان شما رو بپذیره. پس اجازه بدید کارم رو بکنم.
سرش را عقب کشید: پروانه خانوم، دستور نبود التماس بود، نمیخوام ببینیم.
موج صدایش دلم را لرزاند. کله شق تر از من در فامیل نبود اما آن لحظه جوری سپر انداختم که تنِ سر بُریده هم نمی اندازد. عقب عقب تا در اتاق رفتم.
گفتم: باشه، بی وفایی رنگ توئه.
بغض به گلویم چنگ انداخت. در را باز کردم اما قبل از پیچیدن به بیرون از اتاق صدایم زد: پروانه...
مکث کردم. به طرفش چرخیدم. بی هیچ حرفی. میفهمید هنوز آنجا هستم.
با چشمهای بسته رو به پنجره گفت: نمیخوام اذیتت کنم. بفهم. درک کن.
شعاع خورشید روی صورت نیمه باندپیچی اش، مثل نگاه من روی اشکهای جاری از چشمهای عباس، میرقصید! (یا: شعاع خورشید روی صورت نیمه باندپیچی اش میرقصید، مثل نگاه من روی اشکهای جاری از چشمهای عباس!)
باز نزدیکش آمدم. دستم را آرام به باندها نزدیک کردم، کنار گوشش گفتم: آقا عباس، من با همین صورتت بهت علاقه دارم. چه قبل از مجروحیت و چه الان، زیبایی تو ذره ای برام کم نشده. میتونی اینو باور کنی؟
اشک دیگری از پلکهای بسته اش جاری شد. بانداژِ قسمت بینی را هم باز کردم.
حالا نوبت رویت گونه هایش بود.
و حالا لبها...
همه سوخته بود. گوشت سوخته و چروک.
یک لحظه دلم چنگ خورد. دستم در هوا ماند. قلبم فریاد کشید: عباس قشنگ من، پسرداییِ محبوبم، این چه بلایی بود؟!
اما پایم را محکم روی زمین کوبیدم و همزمان زیرلب زمزمه کردم: یا حضرت زینب... یا حضرت زینب...
معلوم بود شنیده، که اشکش بیشتر جوشید.
گفتم: آقاعباس، چشمهاتو باز نمیکنی؟ این رنگی با ما تا نکن...
لبهای سوخته اش را باز کرد: مگه نگفتی الان پروانه نیستی و پرستاری؟
اشکم را با آستینم پاک کردم: مگه یه پروانه نمیتونه پرستار باشه؟
لبهای سوخته اش، کج شد. فکر کنم لبخند بود: به پام نمون پروانه. برو.
گفتم: من همیشه پروانه وار، پرستار تو ام.
پلکهای بسته اش را نرم باز کرد. نفس عمیقی کشیدم. از در بیرون زدم.
محکم به سارا خوردم: چیشد؟ دیدیش؟
سرم را تکان دادم.
شانه هایم را گرفت: خب؟ چه رنگی بود؟
لبخندی زدم که شاید بی شباهت به لبخند کج عباس نبود.
گفتم: سوخته سارا، سوخته. موهای سیاهش خرمایی، صورت سفیدش قرمز، اما چشماش.... هنوزم آبی. و هنوزم دوستش دارم
✨✨✨✨✨✨
#روز_پرستار #شب_يلدا #ميلاد_حضرت_زينب
ولادت محبوبه المصطفی و نائبه الزهرا،
حضرت زینب(س) بر ارادتمندان ایشان مبارک باد!
#امام_زمان #میلاد_حضرت_زینب #حضرت_زینب #روز_پرستار
@bia_ta_begooyamat