eitaa logo
بغض قلم
591 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
218 ویدیو
27 فایل
📄روزنوشت 📒داستانک 📕معرفی کتاب ✏️آموزش داستان‌نویسی 📡خبر جشنواره‌ها 💎نویسنده شدن، رویا نیست. 💡فقط تلاش مستمر در مسیر! 📘محدثه‌قاسم‌پور نویسنده کتاب‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی ام: هاشم من ، حبیب ، هاشم، رضا و چندتا دیگه از بچه ها به همراه شیخ احمد به خونه ی سید رفتیم. سید زرد تر از روزهای قبل به بالش تکیه داده بود و ماسک اکسیژن روی صورتش ، خوابش برده بود. زری خانم گفت: بزارید الان بیدارش می کنم. آقا حبیب اومد بیدار بود . کلی باهم حرف زدن. منتظرتون بود. به خاطر داروهاش خوابش برد. شیخ احمد گفت: نه !سید کسالت داره، منتظر می مونیم. من با بچه ها کار دارم اگه اجازه بدید دخترم آروم صحبت می کنیم، تا سید بیدار بشه. _اجازه ما هم دست شماست شیخ احمد این چه حرفیه. من برم یه چندتا چایی بیارم. _زحمت نکش دخترم. سرهنگ گفت: زری جان چایی ها رو بریز من میام می برم. سرهنگ کنار شیخ احمد نشست. صدای زنگ در بلند شد. حاج یاسر بود. حاج یاسر گفت: پسر من کجاست؟ تا خبر رو شنیدم خودم و رسوندم. راسته؟ سرهنگ ، حاج یاسر رو بغل کرد و گفت: حاجی آروم. مادر و زنش خبر ندارن. حاج یاسر خودش رو به زور کنترل کرد . جمع که تکمیل شد ، شیخ احمد گفت: سید به گردن این محل خیلی حق داره. این مدت که حالش خوب نیست ما نباید اجازه بدیم زحمات سید به باد بره. من صبح با سید صحبت کردم. می گفت هر طور هست مناظره رو می ره حتی اگه شده با ویلچر! اما من نگران خودشم ! از طرفی اگه خبر به جمشیدخان رسیده باشه که سید مریض شده حتما میاد و به نفع ما نیست صحنه رو خالی کنیم. پیشنهادتون چیه؟ هاشم گفت: اگه میشه شما با جمشیدخان مناظره کنید. حاج یاسر گفت: نمی دونم واقعا. حبیب تو زودتر اومدی سید چیزی نگفت؟ حبیب گفت: نه حاجی درباره این موضوع چیزی نگفت.فقط یه حرف های زد که به وقتش میگم. رضا گفت: ببخشید شیخ احمد یعنی سید زبونم لال دیگه خوب نمیشه؟ شیخ احمد گفت: عمر دست خداست، این چه حرفیه پسر ان شاالله خوب میشه. ولی مناظره فرداست. _سرهنگ گفت: من برم ببینم شاید سید بیدار شده باشه، ببینیم نظر خودش چیه؟ سرهنگ وارد اتاق شد، سید هنوز خوابیده بود. دست کشید رو صورت سید. صورتش سردتر از قبل شده بود . سرهنگ هرچی صداش زد جواب نمی داد. سرهنگ سراسیمه داخل سالن اومد و گفت: بیاید کمک کنید، ببریمش بیمارستان. سید یخ کرده ! فکر کنم بیهوش شده جواب نمی ده. هاشم گفت: شاید تموم کرده آقا! حبیب اشک هاش روی زمین ریخت . سریع داخل اتاق رفت و زیر بغل سید و گرفت. سید رو گذاشت رو دوش خودش و از خونه زد بیرون. سرهنگ سریع ماشین رو روشن کرد ، حسین جلو رفت و گفت : من با حبیب می رسونیم شون. شما هوای خانم ها رو داشته باشید. سرهنگ از ماشین پیاده شد که خانم جون جیغ زد ، سرهنگ بدو...زری غش کرده. این بار خانم جون و سرهنگ با ماشین حاج یاسر، زری رو رسوندن بیمارستان. دکتر سلیمی سید رو معاینه کرد و گفت: این حالت طبیعیه سرهنگ، ممکن چندبار بیهوش بشه و بهوش بیاد و بعد.... سرهنگ داد زد چرا هیچ کاری نمی کنی؟ تو چه جور دکتری هستی؟! سلیمی عینکش رو برداشت و گفت: حق دارید، شما الان ناراحت هستید. بیاید داخل اتاق من باهم صحبت کنیم. سرهنگ به همراه دکتر داخل اتاق رفتند. دکتر یه لیوان آب برا سرهنگ آورد و گفت: سید جانباز شیمیاییه ، درست همون روزی که از دادگاه اومد پیش من بهش گفتم باید بری خارج، فقط خارج شاید بتونن درمانت کنند ! چشم هاش پر اشک شد و گفت: دیشب خواب مرتضی رو دیدم . مرتضی باهام دعوا داشت، می گفت چرا هوشنگ رو تنها گذاشتی. بهم گفته یه کار فقط مونده. کار هوشنگ رو درست کنی، منتظرتم. هرچی بهش گفتم گوش نداد. البته می گفت بخوام برم هم پولش رو ندارم. باید برا زری خونه بخرم. من نمی دونستم اینا رو به شما نگفته. همه ی فکرش پیش این بود که دیه ی مادر هوشنگ رو بگیره براش مغازه راه بندازه. شما که می شناسیدش شب ها تا دیر وقت اونجا بود. حرف کسی رو گوش نمی داد. سرهنگ گفت: من اگه می دونستم زندگیم رو می فروختم بره خارج دنبال دوا و درمونش. دکتر گفت: البته ریه سید خیلی آسیبش جدیه. همون موقع هم خوب نمیشد فقط شاید یکی دو ماه بیشتر میشد نگهش داشت. همین باعث شد سید بیخیال دوا و درمون بشه. شما خودتون پدر شهید هستید. پیمانه پر بشه می ریزه. سید همه ی تلاشش رو کرده پیمانه اش پر بشه. این بیهوش شدن و به هوش اومدن ها هم فکر کنم برا دیدن پسرشه که نمی تونه دل بکنه. البته با این حالی که زری خانم رفت تو اتاق عمل فکر کنم چند ساعت دیگه به دنیا بیاد. سرهنگ سرش رو گذاشت لای دست هاش و بلند بلند گریه کرد. آروم که شد . دکتر از اتاق رفته بود. سرهنگ داخل راهرو اومد. حسین ، حبیب، حاج یاسر، شیخ احمد، هاشم، مهران، رضا، معصومه، مجید، اکبر داخل راهرو ایستاده بودند. پرستار بهشون گفت: لطفا بیمارستان رو خلوت کنید، همه برید داخل حیاط فقط پدر و مادرشون بمونن بقیه همه بیرون. حبیب پشت شیشه ی مراقبت های ویژه (icu) گریه می کرد و یاد روز آشنایی ش با سید افتاد...
_سلام من می خواستم تو باشگاه اسم بنویسم. فقط نمی دونم کدوم رشته برم! _ اتفاقا همین الان مربی جودومون از زمین بیرون اومدن اونجا هستند، میخواید از ایشون مشورت بگیرید. _ممنون _ببخشید ، من می خواستم تو باشگاه اسم بنویسم ولی نمی دونم چه رشته ای؟ _سید گفت: سلام! برا چی می خوای بیای باشگاه؟ _می خوام تیپم خوب بشه، هیکلم بیاد رو فرم، کسی بهم زور گفت بتونم حالش رو جا بیارم. _پس می خوای بزن بهادر بشی، خوبه بیا جودو. این شد باب آشنایی با سید. چند ماه که رفتم خیلی شاکی شدم . سید فقط زمین خوردن رو بهم یاد می داد. هرچی بهش می گفتم من می خوام بتونم بزنم ! می گفت تا نتونی زمین بخوری بهت زدن رو یاد نمی دم. کم کم عاشقش شدم. تا اون روز که تو رختکن فهمیدم روحانیه. سرم درد گرفت و پیش خودم گفتم مگه میشه؟ یه روحانی مربی جودو؟ سید فهمیده بود تعجب کردم و گفت: مگه آدم ندیدی ؟ همه باید ورزش کنن تا بتونن بزنن ولی نزنن. اگه نتونی بزنی و نزنی که هنر نکردی! اگه قدرتشو داشتی و تو دعوا کوتاه اومدی هنره پسر! کم کم فهمیدم جودو ورزش زمین خوردنه و سید خواسته این طوری دستم رو بگیره. از اون روز تا حالا که سید افتاده رو تخت، پنج سال می گذره. خدایا چه طوری ببینم سید به این روز افتاده! خدایا تو که می دونی سید همه زندگی منه!! پرستار گفت: آقا همه رفتن بیرون. لطفا شما هم بیرون باشید. حبیب تازه به خودش اومد . داشت می رفت بیرون که دید پرستار سریع داخل اتاق سید رفت. دکتر سلیمی و چندتا پرستار داخل اتاق رفتن. سید ایست قلبی کرد و شوک برقی هم نتونست کاری کنه. دکتر از اتاق بیرون اومد. سرهنگ و خانم جون با خوشحالی در اتاق سید رسیدند . خانم جون گفت: کاش سید زودتر بیدار بشه. ماشاالله پسرش مثل قرص ماه می مونه!! مراسم تشییع سید همون ساعت مناظره با جمشید خان برگزار شد. تو محل کسی نمونده بود که نیومده باشه. حتی جمشید خان هم که خبر نداشت سید شهید شده از خونه اش خارج شد وقتی فهمید دوباره داخل خونه برگشت. همون طور که سید وصیت کرده بود کنار حاج مرتضی تو محله ی ما به خاک سپرده شد. سومین روز شهادت سید ، حبیب همون رو سر مزار سید جمع کرد .از شیخ احمد، حاج یاسر و مجید گرفته تا من و رضا، اکبر، حسین ، هاشم و... حبیب گفت : یادتونه من زودتر رفتم خونه ی سید ، بهتون گفتم سید یه حرف های زد که باید بهتون به وقتش بگم ! الان وقتشه . حبیب کاغذی رو از جیبش در آورد و گفت: این وصیت نامه سید به ماست. حاج یاسر گفت: قربونش برم فکر همه چیز رو کرده بود ، بخون حبیب جان! حبیب گفت: سفارش کردن شیخ احمد بخونن. شیخ احمد کاغذ رو از حبیب گرفت. عینکش رو زد و شروع کرد به خواندن: "بسم ربّ الشهدا و الصدیقین... آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم چون شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن هر مرحله فرسنگ به فرسنگ بمیریم. رفقای خوبم سلام! حالا که سه روزه از شر من راحت شدیدن ، اول از همه حلالم کنید. این یه سالی که بین شما بودم خیلی کوتاهی کردم . اگه بدی و خوبی دیدین همه حلالم کنید. شیخ احمد عزیزم ، استاد خوبم ! ممنونم که اجازه دادی پا تو محله ی شما بزارم و کنار شما شاگردی کنم. حاج یاسر ، شما برام مثل پدر بودید. امیدوارم حلالم کنی که نتونستم بدن پسرت رو بیارم برات." گریه حاج یاسر بلند شد. شیخ احمد آرومش کرد و ادامه داد. "و اما حبیب عزیزم از این به بعد بار سنگینی رو دوش تو هست ، که تا روحانی جدید بیاد ، تو و بچه های محل باید با کمک هم پرچم هیات امام حسین رو بالا نگه دارید. چه بچه های این محل ، حسین عزیزم ، مهران، رضا، اکبر، مجید و چه بچه های محله حاج یاسر که هاشم و جعفر رو دارند ، همه به حبیب کمک کنید و اگه شیخ احمد اجازه بده حبیب کارهای من رو تا اومدن روحانی جدید انجام بده. یه سفارش هم به همه تون دارم قبلا هم گفتم فقط از بی تقوایی خودتون بترسید ، از هرچیزی که همدلی تون رو زیر سوال ببره پرهیز کنید. از حسادت، تهمت زدن به هم ، حاشیه درست کردن برا هم ، مغرور شدن به کارهای خوب... این کارها سد پروازتون نشه!! بچه ها زمین برا پرواز ، برا اوج گرفتن خیلی کوچیکه....آخر شناسنامه یه بچه هیاتی اگه مهر شهادت خورد ، یعنی حسین حسین گفتنش قبول شده . روزهای سخت وقتی هیچ کسی رو نداشتی، وقتی آتیش دشمن از هر طرف رو سرت می ریخت و فکر کردی رسیدی به ته خط ، فقط این حسین حسین هاست که برات می مونه. تا وقتی با امام حسین هستید و برای زمینه سازی ظهور منتقمش کار می کنید شما پیروزید ! حتی اگه تعداد تون کم باشه. برا من رو سیاه هم دعا کنید. اگه لایق باشم منم دعاتون می کنم. یاعلی کوچیک شما سید بهایی"
شیخ احمد وصیت نامه رو تو جیبش گذاشت و گفت اینو میدم به تعداد همه تون چاپ کنند همه داشته باشید. حبیب جان ! این شما ، این محله. حاج یاسر ! شما و بچه های پایین هم حواستون به اونجا باشه . هر کمکی خواستید، من پیرمرد هم هستم . رو منم حساب کنید . داره برف میاد کم کم برید خونه هاتون. خدا اجرتون بده. بچه ها به همراه شیخ احمد رفتند. همه رفتند . فقط هاشم ، من ، حبیب و حسین موندیم. حسین کنار حبیب رفت و گفت: دستت رو بده پسر ! من تا آخرش هستم. هاشم جلوی حبیب کنار قبر سید نشست و گفت : من موندم سید چرا وسط این همه جمع تو رو انتخاب کرد ؟ حبیب دونه های برف رو از روی قاب عکس سید پاک کرد . حبیب تا لبخند سید رو دید لبخند زد . یا علی گفت و بلند شد. پایان
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
میشه عاشق این پیامبر نشد ؟
سلام نیمه شب من ! سلام عابر تنها ! سلام حضرت باران! و شب به نیمه رسیده دوباره جمعه آمده اینجا و این غروب نشسته بر روی چهره ی دریا و مردمان همه خوابند به روی ناز بالش دنیا که فصل سرد زمین یک طلوع می خواهد طلوعی از پس هر ابر از پس یک نور طلوعی از دل هر خاک از جوانه ای پر شور سلام نیمه شب من سلام حقیقت هر صبح کجا به انتظار منی باز ؟ کدام خیمه ی تنها! منم جوانه این خاک و تو که آب حیاتی ببار بر دل مرده در این سیاهی شب ها سلام حضرت باران ! سلام عابر تنها! سلام نیمه شب من! ببار .. @bibliophil
وقتی کتاب پشت پرچم قرمز می نوشتم ، آرزوم بود چاپش کنم، اما برا چاپ کردن ش تلاش نکردم ، گفتم اگه امام حسین بخواد خودش چاپ می کنه ، وظیفه من نوشتن بود. تا بعد هشت سال .... روز شهادت حضرت رقیه مجوز گرفت . روز اربعین چاپ شد . روز ولادت امام عسکری رسید دستم. روز وفات حضرت معصومه رسید دست بچه ها بعد روضه سقا .... اربعین ۱۴۰۱ به‌خاطرش دعوت شدم به تکیه کتاب و یکی از بهترین اتفاق‌های زندگی حرفه‌ایم رقم خورد. و آذر ۱۴۰۲ میهمان شدم به جمع روایت‌گران اربعین و.... این راه ادامه دارد. همه‌ی این روزها به ظاهر اتفاقی بود، اما یادداشت ناشر رو که خوندم باورم شد که تا امام حسین نخواد نمیشه. آقا میشه به قلم من توان بدی فقط از شما بنویسه. این خانواده مدیون کسی نمی‌مانند.
لینک خرید کتاب پشت پرچم قرمز
خدا هم می سوزه ؟ مشغول شستن ظرف های شام بودم که محمد وارد آشپزخانه شد. پنج ساله بود. پسری شیطان، حاضر جواب اما شیرین و دوست داشتنی. پیچ اجاق گاز را بازکرد. بوی تند گاز کل آشپزخانه را گرفت. جلوی اجاق گاز رفتم و با خنده گفتم: محمد کار خطرناکی کردی! گفت: خیالت راحت باشه. گفتم : من خیالم راحته اما می دونی اگه گاز رو باز کنی چی میشه؟ ممکن کل خونه آتیش بگیره. وسایل مون بسوزه، پول هامون بسوزه، دیگه نتونیم خوراکی بخریم. محمد با خنده و بازیگوشی همیشگی گفت: خاله خدا هم می سوزه؟ @bibliophil
آقا ! روغن عادی دارید ؟ چند روزی هوا سرد بود و دل و دماغ خرید کردن نداشتم. امروز بالاخره از کنار بخاری گرم، دلم رو به دریا زدم و برای خرید مایحتاج یه هفته از خونه خارج شدم. از وقتی اومده هفتگی خرید می کنم . کنار خیابون پسرک دست فروش آجیل شب یلدا می فروخت ، از روی کنجکاوی پرسیدم آجیل چند ؟ آخه آجیل نمی خواستم ، فقط یکم کنجکاو بودم، تو دل تون نگید فضول ، کنجکاو بودم . پسر خیلی راحت گفت : ۲۵۰ ت . نه این طوری که ۲۰۰ و پنجاه ت ، نه، با لب غنچه شده ۲۵۰ تومن. ناقابل رو من میگم ، هنوز حس کنجکاوی من اغنا نشده بود، بلکه تعجب هم بهش اضافه شد، دوباره پرسیدم با این قیمت کسی هم خرید می کنه ؟ گفت : آره ، ولی ۲۰۰ گرم ، ۳۰۰ گرم .....یاد سادگی قدیم، بوی گندم برشته های شب یلدای بچگی بخیر ، در دلم به روح دوستانی که قدرت خریدمون رو انقدر پایین آوردند، ......فرستادم و وارد سوپر مارکت شدم. قفسه روغن هنوز مثل هفته های قبل خالی بود، فقط چند تا روغن ذرت و کنجد خودنمایی می کرد ، به فروشنده گفتم : آقا روغن عادی دارید ؟ منظورم معمولی بود ، نمی دونم چرا گفتم عادی . فروشنده خندید و گفت : خانم ! چی عادی مونده تو مملکت که روغن عادی بمونه !!! فقط همین غیر عادی ها داریم . باز خندید . دیدم واقعا راست میگه ، هیچ چیزی دیگه عادی نیست، حتی حالا که دارم این متن رو می نویسم ، احساس می کنم متن منم عادی نیست. هیچ چیز عادی نیست ولی بازم می خندیم ! جالبه ! آخه ما هم عادی نیستیم ، چرا باور مون نمیشه وقتی خورشید پشت ابر مونده ، هیچ چیزی عادی نیست !!!! تو این اوضاع باید باور کنیم گشایش همه چیز در دعا برای ظهور نجات بخش عالمه، دعا برا اومدن آقای که وقتی بیاد مردم برای دادن صدقه دنبال فقیر می گردند!!!!! کاش بخوایم که فال یلدا ی همه مون بیاد ..... یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور البته این فال برا وقتی خوبه که ما غم بخوریم بعد حافظ دل داری مون بده ، غم مخور ، وقتی غم نمی خوریم این فال هم عادی نیست . + عکس از اینترنت @bibliophil
نامه حاج قاسم به دخترش چند ماه قبل شهادت فاطمه عزیزم! این چند صفحه را برای تو می‌نویسم، چون می‌دانم مقدسانه مرا دوست داری؛ نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را برایت می‌نویسم، اما احساس می‌کنم در این تنهایی و غربت عمرم نیاز دارم با کسی عقده دل باز کنم. آه! مرگ خونین من! عزیز من! زیبای من! کجایی؟ مشتاق دیدارت هستم... وقتی بوسه انفجار تو، تمام وجود مرا در خود محو می‌کند، دود می‌کند و می‌سوزاند. چقدر این لحظه را دوست دارم. آه... چقدر این منظره زیباست. چقدر این لحظه را دوست دارم. در راه عشق جان دادن خیلی زیباست... خدایا! ۳۰ سال برای این لحظه تلاش کردم. برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتاده‌ام. زخم‌ها برداشته‌ام، واسطه‌ها فرستاده‌ام. چقدر این منظره زیباست! چقدر این لحظه را دوست دارم...» @bibliophil
امروز با کلی شرمندگی کتاب رو به سردار یکتا ی هدیه کردم که خودش صاحب زیباترین روایت ها و حکایت هاست . این میز کوچیک من رو می بره به یه جلسه ی که می دونم یه روز بهش دعوت میشیم با رفقای امام رضایی @bibliophil
از دیشب خیلی با خودم کلنجار رفتم ، چندتا جمله درباره حضرت زینب بنویسم ، هر کاری کردم نشد. تبلت رو با گریه انداختم گوشه اتاق و رفتم انارها رو دانه دانه کنم . ظرف بلوری رو روی میز گذاشتم. خون انارها چکید دور تا دور ظرف . بوی گلاب و گلپر تمام دریچه های ریه ام رو پر کرد. هنوز تو فکر نوشتن بودم ، کلمه کم داشتم ، انگار یه قطره بخواد دریا رو توصیف کنه. گفتم بنویسم این خانه فقط یک دختر کم داشت . بعد از مجتبی مهربان فاطمه ( سلام الله علیها) و حسین یکتای علی ( علیه السلام ) این خانه یک دختر کم داشت . این جمله راضی ام کرد ،حالا دانه های انار روی هم جمع شده بود...و ادامه دادم . دختری شبیه فاطمه ( سلام الله علیها) ، ام ابیهای پدر و شبیه خدیجه ( سلام الله علیها) ، بخشنده تمام دارایی و هستی برای خدا . ، فاطمه زینت رسالت بود و زینب زینت امامت .....یاد جمله استاد شجاعی افتاد " زینب نه حسین در آینه تأنیث" زینب نه گوهر نایاب که تمام قهرمان های دنیا آرزوی سربازی ش را دارند درست مثل عباس علمدار ... خوشبحال صاحبان سربندهای هنوز خون انارها جاری بود که صدای دختر از تلویزیون پخش شد.... @bibliophil
سوار ماشین شدم ، چشم چرخوندم یه سیاهی ببینم ، جز سیاهی ندیدم . با خودم گفتم چقدر فاطمیه غریبه و امسال این کرونا غریب ترش کرده ، نفهمیدم کی رسیدم به خونه ، به دلم موند بوی اسفند، صدای نوحه توی شهر، پرچم سیاه یا زهرا .... امسال مادر و دعوت کنیم به روضه های خونگی مون ، خرج ش خواندن یه زیارت نامه دست جمعی با بچه ها و یه لیوان چای روضه است. مادر هوای بچه هاش داره ، مخصوصا حالا که غریب تر شدیم . مادر تو از حالا ما خبر داری ..... @bibliophil
مادر دعای ندبه می خواند و گریه می کرد. خبر سنگین بود. عمق سینه را می سوزاند . ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست ، صدای " انالله و انا الیه راجعون" ی که جان بسوزاند و پای تلویزیون خشک مان کند نشیده بودیم. چشم به راه بودیم بیایی . دل توی دل مان نبود. دل مان خون بود. بغض راه گلوی مان را چنگ می زد. غرورمان لگد مال شده بود، اشک هایمان شب و نصف شب جاری بود. یک عکس در شبکه های اجتماعی، بیچاره مان کرد. از زندگی افتادیم ، روضه ی حاج محمود روی زنگ گوشی هایمان جا خوش کرد. "با این که غم داشتیم ، صاحب اعلم داشتیم ، عمو مون کشتن، همین و کم داشتیم " تو از کربلا آمدی ، در هر شهر که رایحه دلپذیر تو رفت، بوی یاس پیچید. سوار مترو شدم ، دلم قرار نداشت. دل هیچ کس آرام و قرار نداشت . پیرزن ، پیرمرد ، جوان ، مرد، زن ، چادری ، مانتویی ، با ریش ، بی ریش و حتی بچه ها . همه می دانستیم، شاید نرسیم ، شاید به صف آخر نمازی که با سیل اشک مقتدا خوانده شد، هم راهی پیدا نکنیم. آخر این نماز انتها نداشت ، اما آمدیم. ما که نمره شناسنامه مان ۷۰ به بالاست تشییع میلیونی ندیده بودیم. ما اشک امام در علقمه پای دست های علمدار ندیده بودیم . ما درکی از روضه "الان انکسر ظهری " نداشتیم. خیابان های تهران ، آزادی، انقلاب و امام حسین و....همه دوره نگین سرخ تو حلقه شده بود، همان قدر که زائر بالای خیابان ها دلشوره دیدن تو را داشت ، همان قدر هم در زیر زمین متروها و زیرگذرها ایستاده بود. حیف که دوربین ها خبری از زیر پوست شهر نداشت. باران ، سرما و ایستادن های طولانی از صبح تا غروب هم مانع کم شدن جمعیت نشد ، بیشتر شد که کمتر نشد. ما ایستاده بودیم پای مردی که سال ها ایستاده بود. خون دست نگین نشان تو ، بدجور ما را سوزاند، حرمله ها و شمرها خیلی به اشک های ما خندیدند، از آن روز تا امروز دنیا عجیب بهم ریخته. بعد از یکسال از آن شب جمعه ای که پرواز کردی تا آغوش امام عشق ، هنوز این قلب ها آرام نگرفته انگار خون تو مثل چشمه ای می جوشد تا ظهور ....انگار نه ، هنوز می جوشد که می ترسند، نامت را پست کنیم. @bibliophil
حسن کردمیهن مردی که از دیوار کلیشه ها بالا رفت . پیش تر کلیشه های بسیاری درباره روحانیت در ذهنم بود، که روحانی شخصی ست که در خطابه و منبر متخصص باشد. از سال ها قبل که از نزدیک حسن کردمیهن را شناختم، فهمیدم او نه تنها در خطابه ، خطیبی توانا و مداحی خوش الحان است بلکه او کسی ست که اگر می گوید قرآن بخوانید خودش قاری برجسته قرآن کریم است، اگر به ورزش توصیه می کند مربی و داور بین المللی و مدرس رسمی فدراسیون جودو ست ، اگر می گوید درس خواندن مهم است ، خودش دانشجو ارشد تربیت بدنی ، مهندس مکانیک و دانش آموخته درس خارج فقه رهبری ست . اگر می گوید جهاد در جنگ با داعش اسمش را کنار سردار همدانی و سردار سلیمانی در سوریه شنیده ایم . مردان میدان همیشه مورد حمله قماربازان و مزدوران بوده اند. @bibliophil
روزی که این عکس رو برای پروفایل واتساپ خودم انتخاب کردم باور نمی شد محمد حسین هم اسم من رو " خاله چادری" صدا کنه. در دنیای زندگی می کنیم که پروفایل ها بخشی از هویت ما شدند. شاید برای شما هم اتفاق افتاده یه نفر رو با یه عکس ثابت بشناسید ، زمانی که تغییرش میده ، انگار دیگه گم شده ، تا یه مدت پیدا کردنش براتون سخت میشه ، منم خیلی وقته پروفایل ام رو تغییر ندادم تا محمد حسین یادش نره من همون خاله چادری ام . شما چند وقت به چند وقت پروفایل تون رو تغییر میدید ؟ @bibliophil
پنج شنبه ها گوشه ای می نشینم به شنبه های هیات الرضا فکر می کنم به همه ی ۱۲ سال پیش ، به همه ی روزهای هفته که به عشق هیات و روضه هفتگی چادر سر می کردم و بند کفش هایم را محکم می بستم. هر بار از هیات برمی گشتم بابا می گفت : این هیات رفتن بی فایده است!!! اگه آدم نشی. اما این پنجشنبه ها نورانی اند، با همه ی روزها ، سال های قبل یک فرق اساسی دارند. این بار اربعین حدیث ، فرصتی ست برای معرفت نفس. این بار فقط زحمت رفت و آمد را روی دوش خودم سوار نمی کنم ، این بار آخرین باری ست که می خواهم همانی شوم که می خواهی ....می خواهم به توصیه بابا آدم .... من عزم کرده ام برای یک عمر مجاهدت ... من تفکر کرده ام به جمعه های که منتظرم بودی .... این بار کمکم کن ....که سخت در جنگ اکبر نفسم گرفتار شده ام .... خودم را از دست خودم نجات بده .... @bibliophil
سرش درد می کرد. احساس کردم سرم داغ شده . تپش قلب داشت ، دست روی قلبم گذاشتم ، تند تند می زد. تشنه شده بود ، لب هایم بی هوا خشک شد . دوان دوان سمت سوپر مارکت دویدم . آب معدنی خنک را در دست هایم جابه جا کردم . دو تومنی ته کیفم بود اما یادم رفت و برای دو تومن هم کارت کشیدم . آب معدنی را دستش دادم . آرام شد. دلم آرام شد. انگار از همان روزی که قصد مادر شدن کرده بود ما دو وجود بودیم در دو تن، دو وجود بودیم از خون ، گوشت و استخوان هم . پس حق دارم بنویسم . لازم نیست ، کمر خمیده اش را ببینی همین که نفس نفس می زند، نفس تو هم به شماره می افتد . لازم نیست ، استخوان دست شکسته اش را از زیر روانداز سفید بیرون بیندازد ، تو خودت دستت ناخودآگاه با شنیدن ش تیر می کشد . لازم نیست ، خون از گوشه کبودی لب هایش جاری شود، ناگهان ترشی و شوری خون روی لب هایت مزه می کند . آه ! مادر ، تو فقط خودت نیستی ، تو منی ، منی که قد کشیده ام اما هنوز من ، توام . تو که نیمه شب قصد پرواز می کنی ، غریبانه ، من را هم با خودت بردی . ما بچه ها از شبی که رفتی تا صبح ظهور داغ مان سرد نمی شود ، مگر نه داغ مصیبت دیده با دیدن سردی خاک مزار، سرد می شود، ما که خاک مزار تو را ندیده ایم، نبوسیده ایم ، در آغوش جانمان نکشیده ایم. مادر! ای عصاره ی هستی ، سر در گمی مرا ببین. من بی وجودم ، بی تکه ای از جانم چه کنم ؟ تکه ی از جانت را دریاب مادر ! @bibliophil
خونه مون یه حیاط نقلی داره . از اون حیاط هایی که وقتی دلت می پوسه تو خونه می ری یه فرش قرمز خاک گرفته ، پهن می کنی رو ایوون و زل می زنی به تنها درخت انجیر تو باغچه و نیم ساعتی عمیق فکری میشی . هوا که سرد میشه ، دیگه حس حیاط رفتن و جارو کردن برگ درخت انجیر از زمین و خلوت کردن تو حیاط مساوی با سرما خوردن . حیاط ما یه یخچال طبیعی هم داره ، به برکت آپارتمان های مرتفعی که از آفتاب محروم مون کردند، چند روزی که آب می ریزی زمین یخ تحویل می گیری . جذاب های دیدنی خونه مون یکی دوتا نیست ، چند روز پیش به برکت همین سرما مثل همه سال های قبل لوله آب حیاط ترکید و آبشار زیبایی درست شد که مامان جان اجازه نداد ثبت تاریخی بشه و سریع فلکه آب رو بست و زنگ زد لوله کش و ما از دیدن این زیبایی طبیعی که خونه مون رو به یه مرکز گردشگری تبدیل کرده بود، محروم شدیم. آقای لوله کش حرف جالبی زد که کل این متن برا این نوشتم ، ایشون گفتند : کنار عایق بندی لوله ها ، چون زمستون از حیاط استفاده نمی کنید و تو لوله ها آب جریان نداره می شکنه باید روزی یه بار بازش کنید آب تو لوله جون بگیره و سرازیر بشه تا لوله نترکه. خیلی برام جالب بود، تو این دنیا ، هرچیزی ساکن و حرکت نداره ، یا می شکنه ، یا می گنده یا یخ می زنه. اما نمی خوام ساکن باشم ، نمی خوام یخ بزنم . ، به نظرتون فقط من زیادی از اطرافم عبرت می گیرم یا شما هم مثل خودم هستید ؟ @bibliophil
از یه جایی به بعد دیگه روز تولدت از چند روز قبل انتظار نمی کشی برات کادو و کیک بخرن ، از یه جایی به بعد افسرده نمیشی کسی یادت نبوده .... از یه جایی به بعد دلت می خواد هیچ کس ندونه یه سال دیگه مثل برق و باد گذشت حتی خودت .... از یه جایی به بعد فکر می کنی عمرم که رفت، چی به دست آوردم ؟ چقدر به آرزوهام و هدف هام رسیدم ؟ چقدر مونده ؟ حالا من رسیدم به سراشیبی ... و چه غم انگیز گذر ثانیه های عمر و آب شدن یخ ، یخ فروشی که تمام سرمایه ش جلوی چشم هاش از بین می ره ..... اما امسال تو آخرین تولدم در قرن ۱۳ شمسی ، عاشق این تقارن شدم، ولادت مادر مهربونی ها ، روز مادر و تولدم .... فقط دلم خوش همین یه بیت شعر اگه قبول کنند : خوب نیستم ولی مادر هستی دوست دارم ..... # مادری @bibliophil