eitaa logo
بغض قلم
620 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
245 ویدیو
30 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! 📄روزنوشت 📒داستانک 📕کتابخوانی 🎧کتاب صوتی ✏️داستان‌نویسی 📡جشنواره‌های ادبی 💡فقط تلاش مستمر در مسیر! 📘کتاب‌های محدثه‌قاسم‌پور _پشت پرچم قرمز _شب آبستن _نمیری دختر @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان بهایی | قسمت چهاردهم اعظم خانم شب هشتم محرم شیخ احمد برای سخنرانی وارد هیات شد. سید گفته بود شب هشتم شب پدران شهید هست و شیخ احمد چون پدر شهیده باید از حال و هوای اون ها برامون بگه. هیات شروع شد ، ولی خبری از سید نبود. شیخ احمد وارد هیات شد. حبیب جلو رفت و خوش آمد گفت و از شیخ احمد خواست برای سخنرانی بالای منبر بره. شیخ احمد نگاهی به اطراف کرد و گفت : پس سید مون کجاست ؟ حبیب گفت: نمی دونم کجا هستند ، هر جا باشند دیگه پیدا شون میشه . شیخ احمد "یاعلی" گفت و روی منبر نشست. مردم صلوات فرستادند. شیخ احمد شروع کرد ، از روزهای جنگ گفت، روزهایی که همه به یاد جوان های امام حسین (علیه السلام) ، جوان های خودشون رو راهی جبهه کردند. شیخ احمد می گفت برا یه پدر خیلی سخته پسرش جلوش قد بکشه ، بعد بره و دیگه بر نگرده ! شیخ احمد یاد پسر مفقود الاثرش افتاد و سرش رو پایین انداخت . مسجد حال و هوای عجیبی داشت. حبیب خیلی دلش شور سید رو می زد. از مسجد اومد بیرون ، بچه ها مشغول سینه زدن بودند. بوی دود محله رو برداشته بود. حبیب کارت رو داخل تلفن کارتی گذاشت ، تلفن چند باری زنگ خورد ، زری خانم پشت خط جواب داد ، بفرمائید شما؟ _ سلام ، خوب هستید ؟ حبیب ام ، شاگرد سید . ببخشید مزاحم شدم ، سید هیات نیومدن ، شما نمی دونید کجا هستند ؟ _ سلام ، نه مگه هیات نیومده ، دو ساعت پیش باهم بودیم قرار بود بره قرآن بخره به شیخ احمد هدیه بده. این طوری گفتید نگران شدم. _ نگران نباشید ، سید اومدن مسجد میگم با خونه تماس بگیرند ، ببخشید مزاحم شدم. خدانگهدار . مردم به طرف دود می دویدند. سر و صدا و دود نظر حبیب رو جلب کرد. حبیب از طرفی دلش پیش سید بود ، از یه طرف باید حواسش به هیات بود تا بچه ها کارها رو درست انجام بدن.، از یه طرف هم این بوی دود فکرش رو مشغول کرده بود. یکمی صبر کرد ، هیات تموم شد. از شیخ احمد تشکر کرد و بهش گفت نمی دونم چی شده ، کجای محله آتیش گرفته که بوی دود کل محل رو برداشته . شیخ احمد گفت ، من و امیر می ریم ببینیم چه خبر شده ، تو و بچه ها بمونید مسجد رو تمیز کنید . حبیب گفت : نگران سید هستم نکنه اتفاقی براش افتاده . آخه خونه شون هم تماس گرفتم ، خانم شون گفت قرار بود دو ساعت پیش بیاد مسجد . شیخ احمد گفت: سید که بچه نیست ، حتما کاری براش پیش اومده ، امیر جان، بیا بریم ببینیم خونه ی کدوم بنده خدایی آتیش گرفته. شیخ احمد و امیر از مسجد زدن بیرون . پیرمرد عصا به دست به طرف محل آتش سوزی رفتند ، نزدیکه خونه هوشنگ که شدند ، شیخ احمد زد تو سر خودش . ای وای ، این خونه هوشنگه ، آتیش گرفته . امیر خندید و گفت : خدا جای حق نشسته ، عذاب نازل شد رو سر هوشنگ. شیخ احمد خیلی ناراحت شد و گفت : چی میگی امیر؟ هوشنگ که هنوز بهایی نشده . دور تا دور خونه هوشنگ رو نوار زرد کشیده بودند ، آتش نشان ها مشغول خاموش کردن آتیش بودند. همسایه ها هر کدوم چیزی می گفتند . _ حق شون بود، چوب خدا صدا نداره. _وا ! تقصیر برادر و مادر هوشنگ چیه ؟ هوشنگ با بهایی هاست!! _ اصلا چرا آتیش گرفته؟ _ مگه نبودی اولش _ نه چی شده؟ _سید از بالا پشت بوم ، یه چیزی انداخت تو خونه شون ، خونه منفجر شد. _ سید ؟ خودت با چشم خودت دیدی ؟ _ آره ، من که دقیق چهره شو ندیدم، لباس هاش، قد و قواره ش شبیه سید بود. _ وا ! سید چرا این کار رو کرده ؟ اعظم خانم که بنده خدا با اون مریضی صبح تا غروب مسجد و هیات بود!! _ چه می دونم خواهر از این آخوندها هرچی بگی بر میاد . _ اونجا رو نگاه کن ، اعظم خانم بیچاره رو روی برانکارد گذاشتن . _ ای وای پیرزن بیچاره تموم کرده!!! شیخ احمد جلو رفت ، از یکی از آتش نشان ها پرسید چی شده ؟ آتش نشان گفت : ظاهرا از نور گیر خونه مواد منفجره ریختن داخل خونه ، خونه منفجر شده ، بچه کوچیک شون رو قبل از رسیدن ما هم محلی ها نجات دادند ولی متاسفانه مادر بچه ها فوت شدند. هوشنگ همراه برادرش بالای برانکارد اعظم خانم نشسته بودند و شوکّه نگاهش می کردند. پیرزن بیچاره سوخته بود. بهنام و داریوش هی زیر گوش هوشنگ می گفتند ، کار کار سیده ، شک نکن ، انتقامت رو می گیریم ازش. داریوش رو به بهنام کرد و گفت : آقا بهنام رفتی داخل داداش هوشنگ رو بیاری بیرون ، مادر هوشنگ رو چرا نجات ندادی ؟ بهنام گفت : آتیش خیلی زیاد بود، نمی شد بیشتر داخل بمونم. این مردم نامرد هم فقط نگاه کردند تا قبل از آتش نشان ها بیان ، چون هوشنگ از ما بود ، کمکش نکردند. فقط ادعای درست کاری دارند. ببین چه بلایی سر پیرزن بیچاره آوردند!! آتش نشان ها ، آتیش رو خاموش کردند و مردم هم کم کم متفرّق شدند، پلیس هم هوشنگ و برادرش رو با خودشون بردند. اما هنوز هم از سید خبری نبود. شیخ احمد با پلیس ها صحبت کرد ، یکی از اون ها گفت هنوز چیزی مشخص نیست ولی این نبود آقا سید خیلی مشکوکه ...
دو روزی از حادثه ی خونه ی هوشنگ گذشت ، حتی شب تاسوعا و عاشورا هم سید مسجد نیومد . مسجد هرشب خالی تر از شب قبل میشد و مردم مقصر اصلی حادثه رو سید می دونستند . دسته روز عاشورا هم کم رونق تر از سال های قبل برگزار شد. حتی بچه های مدرسه هم نیومده بودند. اکبر خیلی ناراحت بود، رفت پیش حبیب و گفت : آقا حبیب شما از سید خبر نداری ، همه ی بچه های مدرسه سید رو مقصر می دونند، من میگم سید این کار رو نکرده ، شما چی میگی ؟ حبیب گفت : غیر ممکنه کار سید باشه، سید همیشه هوای همه رو داشته . بیا بریم پیش شیخ احمد شاید خبری داشته باشه . حبیب و بچه های هیات در خونه شیخ احمد رفتند ، شیخ احمد در رو باز کرد و گفت : صبح با کلانتری تماس گرفته گفتند : سید تو بیمارستان بستری شده . حبیب گفت : بیمارستان چرا ؟ شیخ احمد گفت : ظاهرا سید تو آتیش سوزی بوده ، آسیب دیده . حبیب گفت : یعنی چی ؟ یعنی این کار سید بوده ؟ شما که باور نمی کنید؟ شیخ احمد گفت : این پلیس ها باید مشخص کنند ، شاید امیر راست می گفته که سید جوان هست و غیر قابل اعتماد . حبیب از حرف شیخ احمد ناراحت شد و گفت : ببخشید شیخ ولی من ۵ ساله شاگرد سید هستم ، جز خوبی ازش ندیدم ، مگه یادتون رفته ، سید برا دختری که شب اول محرم عروسی ش بود از مسجد غذا برد ! دختری که عروس جمشید خان شده . چه طور با هوشنگ که همیشه نگرانش بوده این کار کرده ؟ حبیب از شیخ احمد و بچه ها جدا شد و به طرف بیمارستان رفت. از پرستار پشت باجه پرستاری پرسید سید تو کدوم اتاق بستری کردند؟ پرستار گفت : همون که خونه هوشنگ بیچاره رو آتیش زده ، بخش مراقبت های ویژه است و ملاقات نداره . الحمدالله در حال مرگه، باید بمیرن شاید مملکت نفس راحت بکشه. حبیب صبر نکرد حرف پرستار تموم بشه، زری خانم رو داخل راهرو بیمارستان دید و به طرفش رفت . زری خانم سید کجاست ؟ حالش خوبه ؟ _ریه هاش آسیب دیده ، بخش مراقبت های ویژه بستری . یکی از پرستارها حرف زری رو قطع کرد و گفت : برید اتاق دکتر محمدی با شما کار دارند . زری به همراه حبیب داخل اتاق دکتر شدند. زری اشک هاش رو پاک کرد و گفت : چه بلایی سر سید اومده ، خوب میشه ؟ دکتر محمدی نگاهی به عکس های ریه کرد و گفت : سید شیمیایی شده تو جنگ ، نباید وارد محیط آتش سوزی میشد ، همین که تو کما نرفته ، یه معجزه است ، ان شاالله یه چند شب مهمون ما باشه ، بهتر میشه . فقط یه چیزی بگم ناراحت نمی شید؟ زری گفت : چی ؟ _ از همون بعد آتیش سوزی که سید اومد اینجا، نیروی انتظامی اومدن دنبال سید ، حکم دستگیریش رو هم دارند ، فقط منتظر هستند حالش خوب بشه. _ حکم ، دستگیری ، سید ؟ ! مگه سید چیکار کرده ؟ _ من دکترم نه پلیس ، فقط چون هم رزم سید بودم، خواستم بدونید ، سید خوب بشه باید بره کلانتری ....همیشه لج بازی های سید کار دستش داده ، همین لج بازی هم شیمیایی ش کرد. _ لج بازی ؟ _ مگه قضیه شیمایی شدنش رو نگفته براتون ؟ _ نه، هر وقت ازش پرسیدم ، گفته جنگ که حلوا پخش نمی کردند . _ پس نگفته ؟! شب بود، خبری از عملیات نبود ، نیروها، داخل سنگر خوابیده بودند، که عراقی ها شیمیایی زدند. سید نخوابیده بود و زودتر از همه متوجه شد ، همه رو بلند کرد و ماسک هاشون زدند و فرستادشون بالای تپه ، اما هرچی گفتم ماسک بزن ، گفت تا همه بچه ها رو نفرستم بالای تپه وقت ماسک زدن ندارم ! مرتضی و سید اونجا شیمیایی شدند. اگه اون شب حرف منو گوش کرده بود حالا این طوری نمیشد. حالش خیلی بد بود ، هرچی آمپول زدم ، فایده نداشت ، خیال می کردم سید همون جا شهید میشه ، خواست خدا بود زنده بودنش.... زری اشک هاش رو پاک کرد و گفت : ان شاالله این بار هم خدا کمکش کنه. از اتاق دکتر که بیرون اومدن ، حاج یاسر که تازه رسیده بود گفت : زری خانم شما برو خونه من اینجا می مونم . زری تشکر کرد و گفت من باید برم ترمینال ..... حبیب از بیمارستان بیرون اومد و زری خانم رو سوار تاکسی کرد و داخل بیمارستان برگشت . حاج یاسر گفت : حبیب جان ، من هستم ، سید کاری نداره ، بیهوش افتاده رو تخت. امشب من می مونم ، شما برو محل نذار پشت سر سید حرف درست کنند. حبیب گفت : سید برا چی رفته خونه هوشنگ حاج یاسر گفت : حتما یه حکمتی داشته ، بزار حالش جا بیاد خودش مثل بلبل میگه ... @bibliophil
بچه که گریه می کنه . همه ی خانواده تلاش می کنند آرومش کنند ، مادر که جای خودش رو داره. شیر دادن ، راه بردن، بغل کردن .... فقط گریه ..... فقط گریه .... فقط گریه ..... بغلم کن.... مثل اولین بار..... @ghasempour_mohadeseh
داستان قسمت پانزدهم | سرهنگ تاکسی کنار ترمینال توقف کرد. زری از تاکسی پیاده شد. چادرش رو جمع کرد و داخل ترمینال رفت. ترمینال خلوت بود. زری به طرف باجه ی بلیط مشهد رفت. فکر کلانتری رفتن سید، دیوونه ش می کرد. سید تمام عمرش رو برا این مملکت گذاشته ، تموم سال های جوانی ش رو جبهه بوده ، اون وقت اینا باز مقصر خرابکاری و آتیش سوزی رو سید معرفی کردند. نه ! این انصاف نیست ! _ سلام خانم بفرمائید، برای کی بلیط می خواید ؟ _ زری که تازه به خودش اومده بود ، سلام کرد و گفت : بلیط نمی خوام، با سرهنگ کار دارم. زری هستم، عروس شون . _ زن از پشت باجه بیرون اومد، سلام کرد و خوش آمد گفت و ادامه داد: جناب سرهنگ برا عاشورا کاروان برده بودند مشهد ، ولی امروز برمی گردند . فکر کنم دو ساعت دیگه برسند. زری تشکر کرد ، روی یکی از صندلی های سالن انتظار نشست ، ساعت قصد گذشتن نداشت، این انتظار کلافش می کرد. بلند شد، داخل وضوخانه ترمینال وضو گرفت و مشغول نماز خوندن شد. خدایا خودت به داد سید برس. بعدِ این همه سال ، سید تازه داره پدر میشه ، خدایا نذر می کنم سید که خوب شد بریم پابوس امام رضا . خدایا کمک مون کن. زری خانم ، زری خانم ، سرهنگ اومدن ، خوابیدید ؟! زری چشم هاشو باز کرد. روی سجّاده خوابش برده بود. _دیشب اصلا نخوابیدم ، یه دفعه خوابم برد. زری از نمازخونه بیرون اومد. سرهنگ جلو اومد و گفت : بَه بَه عروس خوشگل خودم. اینجا چیکار می کنی بابا ؟ زری گفت : بابا جون ، یه اتفاق هایی افتاده باید کمک مون کنید. _چی شده؟ سیّد خوبه؟ _سیّد... زری با پشت دست اشک های روی گونه هاش رو پاک کرد. _ سرهنگ گفت : به منِ پیرمرد رحم کن بیا ، بیا اینجا بشین ببینم چی شده ؟ یا امام رضای غریب. _ زری روی صندلی ترمینال نشست و گفت: ببخشید مزاحم شما شدم. سید بیمارستان بستریه ، ریه هاش آسیب دیده . دکتر گفته چند شب بمونه خوب میشه. _ خوب الحمدالله . جون به لب شدم دختر، مگه سیّد اولین بارشه بستری میشه. _ نه ، ولی اولین بارشه می خواد بره کلانتری . _ کلانتری ! کلانتری چرا؟ _ میگن خونه یکی از بهایی های محل رو آتیش زده ، یه خانم پیر هم فوت شدند. از بیمارستان مرخص شد، باید بره کلانتری . اومدم شما برید کلانتری ببینید اینا چی میگن ، شما سرهنگ همون کلانتری بودید ، بهتر از من این کارها رو بلد هستید. _ خوب کاری کردی ، زری جان این وصله ها به پسر من نمی چسبه، پاشو بریم بیمارستان ، بعد من برم کلانتری ببینم چه خبره؟ یاعلی به بیمارستان که رسیدند، سید تو اتاقش نبود. زری با نگرانی از پرستار پرسید ، سید رو کجا بردند؟ پرستار پوزخندی زد و گفت : کلانتری ! قاتل ها کجا می برند ؟ زری گفت : مگه حالش خوب شده بود؟ پرستار گفت : از شما بهتر بود، البته دکتر که مرخصش نکرد ، خودش برا رفتن به کلانتری عجله داشت. زری به همراه سرهنگ به کلانتری رفتند. حبیب و حاج یاسر هم اونجا بودند. سرهنگ جلو و رفت و گفت : سلام حاجی ، پسرم کجاست ؟ حاج یاسر ، سرهنگ رو بغل کرد و گفت : بی معرفت ها سیّد رو بردن اتاق بازجویی . زبونم لال انگار قاتله ، انگار نه انگار یه عمر تو جبهه و هیات بوده !!! من برم ببینم پرونده ش دست کدوم افسره . سرهنگ در زد و داخل اتاقی که قبلا اتاق کارش بود رفت. سرهنگ جعفرنژاد از دیدن سرهنگ جا خورد ! جلوی در اومد و سلام کرد و همراه سرهنگ داخل اتاق رفتند. جعفرنژاد گفت : چه طوری پیرمرد ، چه عجب از این طرف ها ؟ سرهنگ گفت : قضیه پسرم چیه ؟ الان کجاست ؟ جعفرنژاد گفت : یادته ۵ سال پیش تو همین اتاق من اون طرف نشسته بودم ، تو این طرف ، چقدر التماست کردم ، یه کاری کن پسرم اعدام نشه ! چوب خدا صدا نداره ، الان بازداشتگاه ، فردا با پرونده میره دادگاه . سرهنگ عصبانی شد و گفت : تو با کینه شخصی داری پرونده رو بررسی می کنی ، خودت هم خوب می دونی بین پسر قاچاقچی تو با پسر من زمین تا آسمون فرق هست . _ آره این که معلومه ، پسر من جنس قاچاق کرده بود، اما پسر تو به اسم دین آدم کشته ، کدوم جرمش بیشتره ؟ _ با مدرک حرف بزن ! چه مدرکی داری که پسرم این کار رو کرده ؟ _جعفرنژاد شماره ای رو گرفت ، بگید افسر رضایی بیاد اتاق من . چند دقیقه بعد ، افسر رضایی با احترام نظامی وارد اتاق شد. جعفرنژاد با پوزخند رو به رضایی کرد و گفت : برا آقا توضیح بده شازده پسرش چه جنایتی کرده . رضایی پرونده رو باز کرد و گفت :طبق گزارش آتش نشانی، آتیش به وسیله شیشه ای که داخلش بنزین مشتعل بوده از نورگیر پشت بام به داخل خونه پرت شده . فرش ها سوزانده و مرحومه اعظم صابری و پسر کوچیکش خونه بودند، اون مرحومه که بیماری قلبی داشته خفه شده . همسایه ها دیدن پسر کوچیک خونه توسط یه مرد بلند قدی که صورتش پوشانده بوده نجات داده شده ، هوشنگ گفته اون کسی که برادرش رو نجات داده بهنام پسر جمشید خان بوده . @bibliophil
تو بازجویی که از سید کردیم ، سید گفته لباس شخصی تنش بوده ، همسرش رو برده بوده دکتر، دیرش شده بود، خانمش رو با آژانس می فرسته خونه ، خودش داشته می رفته‌ هیات که دیده خونه هوشنگ آتیش گرفته و برای کمک داخل خونه می ره ، بچه رو نجات می ده اما دود انقدر زیاد بوده ، با هر زحمتی بوده خودش رو می رسونه حیاط . حالش بد میشه ، یه نفر تو حیاط کُتکش می زنه ،بچه رو می گیره . اما وقتی حالش بهتر میشه، می بینه تو حیاط خلوت پشت خونه است و لباس های طلبگی تنش هست . پزشکی که خانمش رو برده بود به لباس شخصی بودن سید یک ساعت قبل حادثه شهادت داده. ولی دلیل محکمی نیست. از اون طرف چند تا همسایه، بهنام و هوشنگ شهادت دادند که بچه رو بهنام نجات داده و سید با لباس طلبگی از نورگیر خونه رو منفجر کرده . جعفرنژاد گفت : کافیه، همه دلایل برخلاف سید هست . جناب سرهنگ ما برا حرف هامون دلیل زیاد داریم. اگه کار سید نیست و سید حالش بد شده ، چه طور خودش رو رسونده بیمارستان . سید خودش با ماشین خودش رفته بیمارستان . چند ساعت بعد از اینکه آتیش سوزی تموم شده ، کجا بوده ؟ چرا مامورها و آتش نشانی تو حیاط ندیدنش. _ خوب از خودش پرسیدید ؟ _ بله گفته یه گوشه زیر پله حیاط پشتی انداخته بودنش که دید نداشته، حالش که جا اومده دیده همه رفتند و سید هم از خونه اومده بیرون و با ماشینی که دستش بوده خودش رو رسونده بیمارستان. _ چون سید برا حرفش شاهد نداره مجرمه؟ _ اون رو دیگه قاضی تصمیم می گیره . فعلا همه چیز علیه گل پسر شماست. افسر دیگه ای سراسیمه وارد اتاق شد ، احترام نظامی گذاشت و گفت : سید تو بازداشتگاه بیهوش شده ، دکتر آوردیم بالا سرش ، گفته سریع منتقل بشه بیمارستان . _ سرهنگ جعفرنژاد از پشت میز بلند شد، جلوی سرهنگ اومد و گفت : سریع منتقل بشه ، البته دم اتاق سرباز بزارید ، بدون هماهنگی هیچ کس حق رفت و آمد به اتاقش نداره . حتی شما دوست عزیز و دستش رو چندباری روی شونه سرهنگ زد. @bibliophil
داستان قسمت شانزدهم | آناهیتا هوشنگ از ماشین پیاده شد . همراه داریوش به طرف سردخانه ی بیمارستان رفت. مسئول سردخانه گفت : بفرمائید ! داریوش گفت : اومدیم دنبال جنازه خانم اعظم صابری ، هوشنگ جان ! درسته ؟ هوشنگ اشک هاش پاک کرد و سرشو پایین انداخت. مراسم تدفین غریبانه برگزار شد. از همسایه ها و آشناها کسی نیومده بود. هوشنگ تنها بالای قبر نشسته بود و داریوش کمی دور تر ایستاده بود. صدای محزون قرآن در فضای آرام قبرستان پیچیده بود. هوشنگ به طرف داریوش برگشت و گفت : داریوش ! مسلمون ها وقتی دل شون می گیره برای امام حسین گریه می کنند . شما چی دارید که براش گریه کنم دلم آروم بشه ؟ داریوش گفت: کربلا و امام حسین داستانیه که سید و امثال سید تو مخ شماها کردند تا کار خودشون رو پیش ببرند . هوشنگ! کی خونه تون رو آتیش زد ؟ همین سید . تو که مسلمونی، مادرت که صبح تا غروب مسجد و هیات بود چرا هیچ کس برا تشییع جنازه ش نیومد ؟ چرا وسط آتیش هیچ کدوم کمکت نکردند ؟ بهنام اگه نبود الان داداش کوچیکت هم کنار مادرت بود . این مسلمون ها همش ادعا دارند ، من برم ماشین رو بیارم ، تو هم کم کم جمع کن بریم. گریه نداره عزیزم الان کارهای مهم تری داری . هوشنگ گل های روی قبر رو پر پر کرد. قطره های اشک از رو گونه هاش سر خورد روی خاک سرد قبر، نمی دونست باید چیکار کنه ؟ دلش می خواست ساعت ها بالای قبر بشینه و گریه کنه . دست گرمی رو روی شانه هاش احساس کرد. حبیب به همراه بچه های هیات تازه از راه رسیده بودند . حبیب ، هوشنگ رو بغل کرد و تسلیت گفت. هوشنگ خودشو از بغل حبیب بیرون کشید و گفت : برا چی اومدید ؟ اومدید ببینید رئیس تون با مادرم چیکار کرده ؟ حبیب گفت : الان سر مزار جای این حرف ها نیست ، ما فقط اومدیم حق همسایگی رو به جا بیاریم ، تو هنوز مسلمونی ، وظیفه ما بود بیایم ، خدا بهت صبر بده . بچه ها سریع فاتحه بخونید بریم که هوشنگ ناراحت نشه، اگه کاری داشتی رو ما حساب کن. اکبر گفت : آقا هوشنگ ، آتیش سوزی خونه تون کار سید نبوده ، اگه کار سید بود ، الان خودش تو بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم نمی کرد. امیر گفت : راستی شیخ احمد گفت بهت بگم فردا برا مادرت تو مسجد ختم گرفته ، حتما بیای . هوشنگ گفت: نمی خواد ، کسی نمیاد ، من باید برم دنبال حسن . حبیب گفت : شب کجا می مونی ؟ جا داری ؟ هوشنگ گفت : یه کاری ش می کنم . شما نمی خواد نگران من باشید . داریوش از داخل ماشین بوق زد ، هوشنگ قاب عکس مادرش رو از روی قبر برداشت و به طرف ماشین رفت . هوشنگ به همراه داریوش وارد خونه جمشید خان شد. آناهیتا به هوشنگ سلام کرد و تسلیت گفت . هوشنگ پرسید : حسن کجاست ؟ آناهیتا گفت : اول بیا تو بعد . جمشید خان تو اتاقش منتظرته، قهرمان! هوشنگ وارد اتاق جمشید خان شد. هوشنگ یاد آخرین باری افتاد که وارد این اتاق شده بود. هنوز عروسی شقایق و بهنام برگزار نشده بود. " جمشید خان گفته بود یه کار کوچیک ازت می خوام، اگه این کار رو بکنی زندگیت رو زیر و رو می کنم. هوشنگ پرسیده بود چه کاری ؟ جمشید خان روی صندلی چرمی جابه جا شد و گفت : یه کاری کن تا ما راحت عروسی این بچه ها رو بگیریم و کسی مزاحم مون نشه . هوشنگ گفت : یعنی چیکار کنم ؟ جمشید خان گفت : کی مزاحم عروسی ماست ؟ یه چند وقت بفرستش گوشه بیمارستان همین . هوشنگ گفت : من از سید دل خوشی ندارم ، کم جلو مردم حالمو نگرفته ، اما کاری به کار شما نداشته ، اون کار خودشو می کنه ، شما هم کار خودتونو کنید ، من حوصله ی دردسر ندارم . مطمئن باشید سید به عروسی شما کاری نداره . جمشید خان گفت : هنوز روت نمیشه حساب کرد . من ساده رو بگو می خواستم سفته هاتو پس بدم . " آناهیتا چندباری هوشنگ رو صدا زد . کجایی ؟ هوشنگ تازه از فکر بیرون اومد و گفت : هیچ جا ، همین جا بودم. حسن کجاست ؟ آناهیتا گفت : همین جاست داره بازی می کنه . داریوش ! از هوشنگ پذیرایی کن تا جمشید خان بیاد . جمشید خان وارد اتاق شد و گفت : داریوش برا قهرمان مون آب پرتقال بیار . بشین عزیزم ، خوش اومدی ، ما به وجود تو افتخار می کنیم، چه خبر ؟ قاتل مادرتو گرفتند ؟ هوشنگ گفت : گرفتنش ولی حالش بد شد بردنش بیمارستان . چرا سر مزار نبودید ؟ جمشید خان گفت : فکر کردیم ما نباشیم بهتره ، نمی خوام به خاطر نزدیکی ت به ما قاتل مادرت رو آزاد کنند. برای تو و حسن یه خونه خریدم ، با داریوش برو خونه تون رو ببین ، هرچی نیاز داشتی به خودم بگو . هوشنگ گفت : خونه خودمون کامل نسوخته، پشت خونه سالمه ، یه دست رو سرش می کشم همون جا زندگی می کنیم . مگه خودتون نگفتید نباید کسی بفهمه من با شما هستم. نمی خوام خون مادرم پایمال بشه. جمشید سفته های هوشنگ رو بهش پس داد و گفت : پس فعلا همون جا باش تا بعد از این جریان بری خونه ی جدید . هوشنگ گفت : حسن رو بیارید می خوام برم خونه .
داریوش با سینی آب پرتقال وارد شد. جمشید گفت: حسن رو بیار اینجا داریوش سینی آب پرتقال رو روی عسلی کنار هوشنگ گذاشت و بیرون رفت . چند دقیقه بعد حسن داخل اتاق اومد و پرید تو بغل هوشنگ و گفت : داداش جون کجا بودی؟ دلم برات تنگ شده بود . هوشنگ، حسن رو بوسید و گفت حالا بیا بریم خونه باهم صحبت می کنیم. حسن گفت : نمیشه همین جا بمونیم ؟ برو مامانو بیار اینجا خیلی خوشگله . هوشنگ گفت : نه عزیزم باید بریم خونه خودمون . حسن گفت : پس صبر کن برم کامیونم رو بیارم. جمشید خان برام کامیون خریده . هوشنگ گفت : برو زود بیا بریم پیش مامان . جمشید گفت : بچه رو می خوای کجا ببری ؟ هوشنگ گفت : پیش مادرش . جمشید گفت : مگه عقل نداری پسر ؟ تو الان باید بری کلانتری ، شنیدم سرهنگ پرونده رفیق پدر سید هست . برو پیگیر کارت باش یه وقت سرت گول نزنند . هوشنگ گفت : از کجا معلوم کار سید باشه ؟ جمشید که تا حالا سعی می کرد با مهربونی حرف بزنه ، با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت : پس کار کیه ؟ مردم محل خودشون سید رو دیدن . هوشنگ جان ! این موقعیت رو از دست نده ، حسن رو بزار اینجا ، خودت با داریوش برو کلانتری . هوشنگ گفت : باشه ، راستی بهنام کجاست ؟ ندیدمش . جمشید گفت : بهنام خوبه ، از بعد آتیش سوزی یکم بدن درد داشت ، تو اتاقش خوابیده . هوشنگ از حسن خداحافظی کرد و گفت : حسن جان اینجا بمون من برم جایی کارمو انجام بدم میام دنبالت . حسن گفت : آخ جون خاله آناهیتا خیلی مهربونه ، فقط برو مامانم بیار اینجا. هوشنگ حسن رو بوسید و همراه داریوش به سمت کلانتری رفتند . @bibliophil
داستان قسمت هفدهم | سرهنگ جعفرنژاد کلانتری خلوت بود . هوشنگ به همراه داریوش وارد اتاق سرهنگ جعفرنژاد شدند. سرهنگ داخل اتاق نبود. افسر رضایی گفت : بشینید رفته بیمارستان الان میاد . یک ربع گذشت . سرهنگ وارد اتاق شد ، به هوشنگ تسلیت گفت و ازش خواست که بشینه و گفت : افسر رضایی گفت کارم داری ، در خدمتم . هوشنگ گفت : اومدم ببینم قضیه آتیش سوزی چی شد ؟ فهمیدید کی مقصر بوده ؟ جعفرنژاد کلاه نظامی ش رو روی چوب رختی گذاشت و پشت میزش نشست و گفت : پرونده هنوز تکمیل نشده . متاسفانه تنها مظنون حادثه سید هست که اونم حالش خوب نبود و منتقل شده بیمارستان. داریوش گفت : شاید همه اینا فیلمش باشه ، می خواد فرار کنه . سرهنگ گفت : خیالت راحت ! فعلا که داره سعی می کنه از دست عزرائیل فرار کنه !! با دکترش صحبت کردم حالش اصلا خوب نیست . البته چندتا سرباز هم تو بیمارستان گذاشتیم. حالا اگر صحبت دیگه ای ندارید ، خیلی کار دارم باید به کارهام برسم. هوشنگ و داریوش نیم خیز شدند تا از صندلی بلند بشن و از اتاق خارج بشند که سرهنگ گفت : یه لحظه بشینید یه چند تا سؤال داشتم ازتون. راستی آقا هوشنگ چرا خودت حسن رو از آتیش بیرون نیاوردی ؟ هوشنگ گفت : همون روز با مادرم دعوام شده بود. دل و دماغ خونه موندن رو نداشتم . قبلا به افسر رضایی گفتم که همراه بهنام و داریوش رفته بودیم بیرون دور بزنیم. شب شد ، بهنام من رو رسوند دم در خونه مون که دیدم همسایه ها جمع شدند . خونه آتیش گرفته . تا از ماشین پیاده شدم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد ماشین حاج یاسر که مُحرّم دست سید بود رو ، رو به روی خونه مون با در باز ، پارک شده دیدم. سریع دویدم درِ خونه به بهنام و داریوش گفتم مادرم و برادرم خونه هستند. اجازه ندادن داخل برم. بهنام گفت تو برو سوپر سر کوچه زنگ بزن آتش نشانی من نجات شون می دم. من سریع رفتم، سوپر سر کوچه گفتم آقا زنگ بزن آتش نشانی گفت : زدم برادر من ! نمی دونم کجا موندن ؟ الان دوباره می زنم. برگشتم جلو در خونه ، داریوش و بهنام هنوز تو خونه بودند . سرهنگ جعفرنژاد گفت : رفت و برگشت تو تا سوپر چقدر طول کشید ؟ هوشنگ گفت : فکر کنم ده دقیقه بیشتر نشد. تا اومدم چند دقیقه بعد بهنام اومد حسن رو داد بغلم . بچه ترسیده بود . اما داریوش هنوز نیومده بود. چند دقیقه بعدش تازه آتش نشانی رسید و داریوش هم اومد بیرون و گفت : آتیش خیلی زیاده نتونسته مادرم رو نجات بده . سرهنگ جعفرنژاد گفت : آقا داریوش چرا داخل مونده بودی؟ داریوش گفت : هوشنگ که رفت سوپر ، من و بهنام صورت هامون بستیم کاپشن هامون در آوردیم ، خیس کردیم کشیدیم رو سرمون رفتیم داخل . حسن نزدیک در بود زود نجاتش دادیم اما اعظم خانم بیچاره نمی دونم کجا بود ! بچه ترسیده بود ، بهنام بچه رو آورد بیرون که بده هوشنگ ساکتش کنه ، من موندم ، خیلی دنبال مادرش گشتم دیدم دارم خفه میشم اومدم بیرون. سرهنگ جعفرنژاد گفت : یه سؤال دیگه شما و بهنام جایی تون دچار سوختگی نشد ؟ حالتون خوبه؟ داریوش گفت : بهنام یکم ریه هاش اذیت شده خونه خوابیده . من نه ! چیزی ام نشد ، چون کاپشن رو خیس کردم ، کشیده بودم رو صورتم . فقط همون شبِ اول نفس تنگی داشتم الان خوبم. سرهنگ جعفرنژاد چند دقیقه ای ساکت شد و بعد گفت : خیلی هم خوب ، خبری شد بهتون میگم . می تونید برید. فقط بهنام خوب شد بگو یه سر بیاد اینجا. داریوش گفت : حتما چشم. سرهنگ شماره افسر رضایی رو گرفت و گفت که داخل اتاقش بره. افسر رضایی احترام نظامی گذاشت و داخل اتاق رفت . سرهنگ جعفرنژاد گفت : خوب افسر حرف هاشون شنیدی ؟ _ بله قربان . _ به نظرت یه چیزی عجیب نیست ؟ _چی ؟ _ اینکه بهنام و داریوش اصلا دچار سوختگی نشدن. درحالی که سید دو دستش و یکم از صورتش سوخته. _یعنی به نظر شما کس دیگه ای مقصر آتیش سوزی هست ؟ _ آتیش سوزی که کار بهنام و داریوش نیست چون همراه هوشنگ بودند اما سید زودتر از اونا اونجا بوده . اما نجات جون پسربچه می تونه کار این دوتا نباشه و حرف های سید درست باشه . اول باید مقصر آتیش سوزی مشخص بشه . از خونه هوشنگ دیگه چیزی پیدا نکردید ؟ _ قربان یه سری لباس و وسیله تو حیاط و پشت بوم پیدا کردیم، که خیلی سوخته، دادیم برا آزمایش ببینیم چیزی ازش در میاد یا نه . _ من دارم میرم خونه . این موارد رو هم داخل پرونده بنویس تا ببینیم چی میشه. _ چشم قربان ! فقط یه سؤال یعنی سید مظنون نیست ؟ _ فعلا که تنها مظنون مون همون سید هست، مگه خلافش ثابت بشه . باید مدرک بیشتری جمع کنیم تا نتونه خودش رو تبرئه کنه. تازه قضیه داره جالب میشه. سرهنگ درحال خارج شدن از کلانتری بود که افسر رضایی دنبالش اومد و گفت : سرهنگ صبر کنید ! افسر رضایی گفت : قربان از بیمارستان زنگ زدند ، میگن سید حالش بهتر شده . چی دستور می دیدید ؟
سرهنگ جعفرنژاد گفت : نگفتم این سید هفتاد تا جون داره!! بذار فعلا بیمارستان باشه تا فردا صبح . به سربازها بگو چشم ازش برندارن ، صبح برو بیمارستان اگه حالش خوب بود بیارش اینجا برا تکمیل پرونده . _ چشم قربان . **** دکتر که از اتاق بیرون اومد زری و پدر سید ازش پرسیدن حالش چه طوره ؟ دکتر گفت : خداروشکر بهتره. استراحت کنه بهتره میشه . زری انگار بال در آورده بود. با خوشحالی گفت : می تونم ببینمش ؟ دکتر گفت : از نظر من اشکالی نداره ، اگه سربازها بهتون اجازه بدن. زری با گریه و اصرار اجازه گرفت که همراه پدر سید داخل اتاق بره. سید با دیدن زری خندید اما از دیدن سرهنگ جا خورد . سرهنگ پیشونی سید رو بوسید و گفت : تازه از مشهد اومدم . این خبرها که میگن چیه ؟ سید گفت : شما چی فکر می کنید ؟ سرهنگ گفت: من که باورم نشد کار تو باشه . سید دوباره خندید و گفت : اگه باورتون میشد که کار از کار گذشته بود. همه چی رو به افسر رضایی گفتم ، اما دعوا کرد و گفت دروغ میگم. زری گفت ول کن این حرف ها رو . تو که حالت بد بود چرا خودتو مرخص کردی ؟ سید رو تخت جابه جا شده و گفت : خودم و زدم به مریضی از دست پلیس فرار کنم . وای همه نقشه هامو جلو سرهنگ لو دادی ، اصلا حواسم نبود. زری خندید و گفت : رو تخت بیمارستان هم دست از مسخره بازی در نمیاری ؟ سید گفت : زری خانم ! فقط خبرهای بد رو دادی یا خبرهای خوبم دادی ؟ زری گفت : الان وقتش نیست . سرهنگ گفت : شما دوتا چی میگید ؟ سید گفت : هیچی ! دارید پدر بزرگ میشید، جناب سرهنگ . سرهنگ چشماش برق زد و گفت : یا امام رضا شکرت، تو داری پدر میشی هنوز آدم نشدی ؟ سید گفت : اگه میشه زری رو بفرستید خونه من که خوبم . سرهنگ گفت : آره زری جان ، بیا بریم برات آژانس بگیرم تو برو خونه ی ما پیش حاج خانم. زری گفت : شما تازه از سفر اومدید، خسته اید . سرهنگ گفت: نه عزیزم بیا بریم . زری گفت : باشه ، خودم میرم شما پیش سید بمونید دوباره فرار نکنه. @bibliophil
دیشب انگار خواب می دیدم باز بین زائرها می شنیدم صدای پیرزنی حلبیکم خوش آمدی زائر دخترک پرتقال در دستش پسری چهار گوشه ی آب پیرمرد التماس در چشمش خانه ام باز خالی افتاده آن طرف عمود رندی سوژه ی عکس های زائر هاست ۳۱۳ نفر هم نیست این همان غصه در دل دنیاست چای می نوشم و یک سوال پرتکرار که عراقی یا که ایرانی ؟ بازهم پیاده می آیم روضه های حسین( علیه السلام) پیرم کرد ظرفی از شیر گوشه ی جاده زودتر از همیشه سیرم کرد و عمود ۱۴۶۰ السلام علیک یا ساقی اذن می دهی به خسته ی راه ؟ السلام علیک یا عطشان ظرف های آب دور تا دور حرم روضه های مصور ساقی جمعیت موج می زند اینجا هروله موج های این دریا اربعین باز جاماندم توی این خواب های رویایی یک شب جمعه گوشه ی صحن می نویسد روزی شهادت را بازهم مثل قاسم سلیمانی @bibliophil
داستان قسمت هجدهم | حسن درست از روز آتش سوزیِ خونه ی هوشنگ ، بحث بین بچه های مدرسه درباره مقصر حادثه داغ داغ بود. بچه ها دو دسته بودند. یه عهده سید رو مقصر حادثه می دونستند و یه عده می گفتند کار سید نیست . حسن ، نوه ی حاج یاسر تو تیم ما بود. بچه های تیم ما تو همین زمان کم عاشق سید شده بودند. حسن جمع مون کرد و برامون از سید گفت: رفقا من نمی دونم مقصر حادثه آتیش سوزی کیه؟ اما می خوام براتون یه داستان بگم. داستان که نه ! همه تون می دونید بابابزرگم، حاج یاسر همسنگر سید بوده. این داستان رو میگم تا سید رو بهتر بشناسید. سید تا حالا بهتون نگفته که تو جبهه چیکاره بوده ؟ گفته؟ همهمه بین بچه ها بالا گرفت. حسن ادامه داد: سید فرمانده لشگر بوده اما حتی خانواده ش هم نمی دونن، به همه میگفته آشپز جبهه ام. یه بار بابابزرگم، حاج یاسر بهش میگه چرا دروغ میگی سید؟ تو فرمانده ی مایی، زشته همه جا دروغ میگی آشپزم. سید گفته بود : دروغ نگفتم. آش می پزم اما برا برادرهای عراقی ..... یه بار ۸ تا تانک محاصرشون کرد ، همه سربازهاش رو برگردوند عقب ، خودش تک و تنها نشست پشت تیربار و چند ساعت تمام تیراندازی کرد. انقدر تیراندازی کرد که از گوش هاش خون می اومد !! عراقی ها فکر کردن یه لشگر اینجاست و فرار کردند. یه بار دیگه شیمیایی زدن ، سید همه رو از منطقه بیرون فرستاد و خودش بدون ماسک موند تو منطقه و شیمیایی شد. بچه ها اینا رو گفتم ، قضاوت باشما، سیدی که از جوانی و عمرش گذشته برا دفاع از کشورش, سیدی که مواظب نیروهاش بود، می تونه قاتل یه پیرزن بی گناه باشه ؟ اصلا شما می دونید، سید رفته بود بدن بابای شهیدم رو بیاره عقب که خودش ترکش خورد تو شکمش و چند ماه بیمارستان بستری بود. حسن تا یاد باباش افتاد گریه اش گرفت و دیگه ادامه نداد. بچه های تیم ما به حسن آفرین می گفتند . مدرسه به فکر فرو رفته بود . از اون روز تو مدرسه هیچ کس درباره ی آتیش سوزی حرف نمی زد. **** ظرف های میوه روی میز چیده شده بود. به مائده گفتم مهمون داشتیم ؟ گفت : آره خاله شهین اینجا بود. _ خب چه خبر؟ _ هیچی خبر خاصی نداشت ، فقط می گفت بعیده کار سید باشه ! _ خاله شهین این حرف و زد؟ _ آره ، می گفت سید و زری خانم خیلی برا عروسی شقایق کمک کردند حتی بهنام رو راضی کردند بدون اینکه جمشید خان بفهمه عقد اسلامی هم براشون خونده . می گفت شب و روز دعا می کنم سید برگرده . _ حسن هم تو مدرسه از سید می گفت . خدا کنه زودتر همه چیز معلوم بشه . هیئت دوباره راه بیوفته . _آره ، ان شاالله درست میشه ، راستی مهران ، انقدر حرف زدی یادم رفت بگم کیوان برگشته. _ واقعا ؟ _ آره تو اتاق خودشه. به سمت اتاق کیوان رفتم . اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد . دست باند پیچی شده ی کیوان بود. _ سلام داداش ، خوش اومدی . دستت چی شده ؟ _ هیچی، یکم سوخته . _ سوخته ؟! با چی ؟ _ با بچه ها تو اردو کباب زدیم. اونجا دستم سوخت ، تو چه طوری خوبی؟ _ خداروشکر خوبم. اردوتون خوش گذشت ؟ _ عالی جای شما خالی _ خداروشکر معلومه خیلی بهت چسبیده ،حالت خوبه. _ آره خیلی خوب بود. می دونی مهران ، گاهی وقتا لازمه فاصله بگیری تا بتونی به اتفاق های دور و برت فکر کنی ، به نظرم تو عروسی شقایق حق با سید بود، الان که خاله شهین اومد این حرف ها رو زد فهمیدم اشتباه کردم . خیلی دوست دارم سید رو ببینم ازش عذرخواهی کنم. _ سید بیمارستانه ! حسن ، نوه حاج یاسر می گفت سرباز جلو در اتاقش گذاشتن ، نمی زارن کسی بره تو . _ چه زمونه ای شده ، سید رو گرفتن اون وقت دزد و قاتل ها آزاد برا خودشون راه می رن ، من یه سر می رم پیش حبیب ببینم چه خبره ؟ حبیب هم احتمالا بیمارستان هست ، فعلا داش مهران . کیوان از خونه رفت تا حبیب رو بینه . حدس کیوان درست بود. حبیب طبق معمول همه ی این روزها بیمارستان بود. _ سلام _ سلام ببین کی اینجاست ؟ کجا بودی کیوان ؟ _ با بچه ها رفته بودیم اردو ، تو که دانشگاه نمیایی ! _ آره ، فکر سید نمی زاره هیچ کاری کنم ، خیلی نگرانم . _ چه طوره حالش ؟ _ نمی زارن کسی بره داخل ، ولی میگن بهتره ، قرار منتقل بشه کلانتری . اونجا رو نگاه کن سید اومد ! سید به همراه دوتا سرباز از اتاق خارج شد. حبیب و کیوان جلو رفتند . حبیب خودش رو تو بغل سید انداخت ، سید با خنده گفت : مرد گنده شدی هنوز مثل بچه ها گریه می کنی ؟ خجالت بکش . حبیب اشک هاشو پاک کرد و گفت : نمی دونید این چند روز چی کشیدم . بازم که دارید می رید کلانتری ! اگه حالتون دوباره بد بشه؟! سید گفت : بادمجون بم آفت نداره ، نگران نباش مهندس . نگاه کن آقا کیوانه ؟ کیوان جلو رفت و خواست دست های سید رو ببوسه، سید اجازه نداد . سربازها اصرار داشتن سریع تر سید رو سوار ماشین کنند.
زری خانم تازه از راه رسیده بود که دید سید رو بردند . به همراه سرهنگ ، کیوان و حبیب رفتند کلانتری . تا خواستند سید رو ببرند بازداشتگاه ، سرهنگ جلو رفت و به سید گفت نمی زارم امشب تو بازداشتگاه بخوابی . سید گفت : یه عمره بازداشت این زمینم ! کاش یکی از بازداشتگاه زمین نجاتم می داد بابا !! من راضی نیستم خودتون رو به زحمت بندازید ، فقط نگران زری ام ، بهش بگید راضی نیستم بیاد کلانتری . بعد دست های سرهنگ رو بوسید و رفت. سرهنگ ، زری رو فرستاد خونه و بهش گفت بابا غصه نخور ، سرهنگ نیستم امشب پسرم تو این خراب شده بمونه . سرهنگ رو به حبیب و کیوان کرد و گفت : شما هم زحمت کشیدید . برید سر درس و مشق تون . به امید خدا سید رو میارم بیرون . سرهنگ با قاضی پرونده حرف زد ، شرایط سید رو براش توضیح داد . قاضی گفت: چون هنوز پرونده ناقصه ، سید سوء سابقه نداشته و مریض هست ، سید می تونه تا روز دادگاه با قرار وثیقه آزاده باشه ، اما تحت مراقبته. سرهنگ با خوشحالی نامه رو برداشت و به کلانتری رفت. جعفرنژاد با دیدن نامه عصبانی شد و گفت : دو روز دیگه جواب آزمایشگاه میاد و پرونده تکمیل میشه . اون وقت می بینی پسرت قاتله جناب سرهنگ ! سرهنگ خندید و گفت : خدا بزرگه ایرج. ان شاالله دو روز دیگه بهت سر می زنم. جعفرنژاد گفت : پسرت تو بازداشت می موند بهتر بود. هوشنگ زخم خورده ، اون بیرون برا پسرت خطرات بیشتری وجود داره !! حداقل مراقبش باش . ببین اگه می تونی تو خونه نگهش دار ، جایی نره . از شهر هم خارج نشید . سرهنگ چند لحظه ی فکر کرد و گفت : تو این مدتِ کم خوب سید رو شناختی، ببینم می تونم تو خونه نگهش دارم یا نه . فعلا ... نزدیکِ پایانِ ساعت اداری بود که سید آزاد شد. سید گفت : الحمدالله بعد یه هفته آزاد شدم . من میرم مسجد. سرهنگ مچ سید رو گرفت و گفت : نخیر! این خبرها نیست فقط دو روز آزادی اونم در خدمت زری خانم . سید خندید و گفت : پس قراره این دو روز تحت حفاظت شما بیرون باشم !؟ از چاه دراومدم افتادم تو چاله. سرهنگ دست سید رو کشید و گفت : مسخره بازی بسه ، داری پدر میشی ، این زن بیچاره چه گناهی کرده ؟ این همه سال از استرس رفتارهای تو بچه دار نشده، نمی خوای که این بچه رو هم از دست بدی ؟ بعد مادرت غُرش رو سر زری بیچاره می زنه ، نمی دونه مقصر اصلی پسر خودشه!! سید دست هاش بالا آورد و گفت : تسلیم! حرف حق جواب نداره . پس اگه میشه بریم یه گل فروشی چند تا شاخه گل بگیریم بعد بریم خونه. سرهنگ دنده ماشین رو عوض کرد و گفت : گل گرفتی برا مادرتم بگیر چون زری خونه ماست. سید رنگ صورتش تغییر کرد و گفت : زری ، خونه ی شما ؟ اون که چند ماه بود به خاطر تیکه های خانم جون اونجا نمی اومد. چند ماهه من همش تنها میام . سرهنگ گفت : قربون نوه خوشگلم بشم ، نیومده رابطه عروس و مادرشوهر رو زیر و رو کرده فقط باید بیای ببینی مادرت چه طوری قربون صدقه ی زری می ره . @bibliophil
داستان قسمت نوزدهم | خانم جون _زری جان کجایی ؟ بیا آشپزخونه کارت دارم . زری وارد آشپزخانه شد . خانم جون در حال پوست کندن پیاز و خیار برای سالاد بود. بیا بشین . خواب بودی ، سید محمود زنگ زد گفت: الحمدالله سید مرخص شده ، دارن میان اینجا . _ مرخص شده ؟ _ آره مادر ، سید محمود گفت : نگران نباش حالش خوبه . _ الان کجا بودن ؟ _ از یه مغازه زنگ زده بود، پیاده شدن سید یه سری وسیله می خواست بخره ،بعد بیان. الحمدالله خطر رفع شده . _ خدایا شکرت . _ زری جان ! من خیلی سرت غر زدم چرا بچه نمیاری ؟ چرا هوای سید و نداری ؟ چند شب پیش سید محمود باهام حرف زد ، می گفت بلاهایی که سید سر زری آورده تو خبر نداری، اگه تو جای زری بودی یه روز زندگی با سید رو تحمل نمی کردی ، زندگی با سید یعنی استرس ، یعنی هر روز یه خبر جدید . خلاصه زری جان من خیلی وقتا با حرف هام ناراحتت کردم ، من و ببخش. _ خانم جون این چه حرفیه؟ جناب سرهنگ هم از سید دیو دو سر ساخته ! زندگی با سید سخته ولی خودش نیست ، خداش هست . یکی از بهترین مردهای دنیاست ، همه این سال ها که بچه دار نشدیم هوامو داشته، من می دونم عاشق بچه است، دیدم با زهرا چه طوری بازی می کنه ! اما خواست خدا این بود امسال بچه دار بشیم. ان شاالله خدا خودش کمک مون کنه . _ پسر من، یه دونه است ، زری جان ! برات گفتم قبلا ، خوب من سه تا بچه دارم. بچه اولم دختر بود ، سید محمود گفت اسمشو بزاریم معصومه، معصومه انقدر ساکت و خانم بود ، گفتم یه بچه دیگه هم بیارم بشن دوتا . بچه دومم سید مصطفی که خدا بهمون داد ، خیلی ساکت تر از معصومه بود، هر دوتاشون مثل سید محمود ساکت و مهربون بودند اما دیگه دوست نداشتم بچه بیارم. آخه سید محمود خونه نبود ، دائم ماموریت بود. منم دست تنها با دوتا بچه کوچیک سخت بود برام. اما خواست خدا بود سید مصطفی که دو ساله شد دوباره باردار شدم ، اسم این بچه رو خودم گذاشتم، سید محسن ، همین آقا سید شما. محسن که دنیا اومد اصلا نه قیافه ش به محمود رفت نه رفتارش ، شبیه خودم بود. خیلی شیطون بود ، هرچی مصطفی آروم بود ، محسن دم به دقیقه نق می زد . خدا به دادت برسه با این بچه محسن که دائم می خواد گریه زاری کنه. _ زری خندید و گفت : تا حالا اینا رو نگفته بودید ! _ خانم جون ، ظرف سالاد رو داخل یخچال گذاشت و گفت : آره محسن زلزله بود، پنج شش ساله که بود ، یه بار داشتن تو حیاط بازی می کردند، دیدم سراسیمه اومد تو میگه داداش وسط حیاط خوابیده ، رفتم رو بالکن دیدم مصطفی رو از رو پله ی بالکن هل داده ، اونم تعادلش بهم خورده پرت شده پایین تو حیاط. بچه ام مصطفی بیهوش شده بود . سرهنگ هم خونه نبود ، بدو بدو با همسایه ها بردیمش بیمارستان ، خیلی سختی کشیدم. الحمدالله چیزی ش نشده بود فقط جفت شون ترسیده بودند. خیلی محسن رو دعوا کردم. اما شیطون بود . نوجوون که شد ، همراه مصطفی رفتن جبهه سر به راه شد ، آروم شد. بقیه ش رو هم که می دونی بعدِ شهادت مصطفی دیگه محسن ، محسن قبل نشد ! همش تو خودش بود، به ظاهر می خنده ولی براش بمیرم تو دلش پر از غمه . خانم جون اشک هاش با گوشه چارقدش پاک کرد. صدای زنگ در بلند شد. زری نیم خیز شد تا بره در رو باز کنه . خانم جون گفت : تو بشین ، زهرا جان در و باز می کنی؟ مادر قربون ت بره. زهرا بدو بدو به سمت در حیاط رفت . تا در و باز کرد سید محمود بغلش کرد ، دختر خوشگل خودم چه طوره؟ کیا خونه هستند ؟ _ مامان معصومه ، زن دایی زری و خانم جون . سید محمود زهرا رو پایین گذاشت و سید گل ها داد به جناب سرهنگ و زهرا رو بغلش کرد. خانم جون ، زری و معصومه تو چارچوبه در منتظر بودند. سرهنگ گل ها رو بین خانم جون ، زری ، معصومه و زهرا تقسیم کرد . خانم جون گفت : چرا صورتت سوخته مادر، چقدر لاغر شدی ! چرا مراقب خودت نیستی ؟ هر چی به آقات گفتم منو ببر بیمارستان پسرم رو ببینم نیاورد!! رو کرد سمت سرهنگ و گفت خوبه ؟ خوبه ات این بود؟ این که گوشت به تنش نمونده ! زری تو چرا نگفتی سید انقدر حالش بده؟ سرهنگ پیش دستی کرد و گفت : این محاکمه دم در رو تموم کن حاج خانم ! سید خسته است !! حالا من پیرمرد هیچی ، بریم داخل صحبت می کنیم ، بفرمائید . همه داخل رفتند ، سید و زری روی بالکن بهم رسیدند. سید رو به زری کرد و گفت اینجا چه خبره ؟ خانم جون مگه خبر نداره ؟ زری گفت : منم تازه فهمیدم! ظاهرا خانم جون خبری از آتیش سوزی و کلانتری نداره! فقط می دونست حالت مثل دفعه های قبل که به خاطر اثرات شیمیایی بد شده رفتی بیمارستان ، برا همین، دست و صورت سوختت رو دید تعجب کرد. سید گفت: بهتر ! بفهمه بهم می ریزه . خودت چه طوری ؟ _ حال من یا حال فسقلی ت ؟ _ من اصلا حرفی از فسقلی زدم؟ _ خوب نیستم ، خیلی نگرانت بودم. از استرس شب ها خوابم نمی برد. _ نگران نباش همه چیز درست میشه استرس خیلی برات ضرر داره.
_ زری به پله های بالکن نگاه کرد و گفت : چه طوری دلت اومد مصطفی رو از اینجا پرت کنی پایین؟ _ سید چشم هاش از شیطنت برق زد، خندید و گفت : انقدر با خانم جون رفیق شدی همه کاسه و کوزه ی ما رو گذاشته کف دستت؟! _ زری گفت کجاشو دیدی ؟ _ پس این چند روز خیلی هم بد نبود ، الحمدالله. برم زندان چی میشه ؟ _ زری اخم کرد و گفت : مگه باز قراره بری زندان ؟ _ معلوم نیست بستگی به دادگاه دو روز دیگه داره ، فعلا دو روز خدمت شما هستم . جناب سرهنگ گفته حق نداری این دو روز از کنار زری جایی بری! باورت میشه حتی اجازه نداد مسجد برم . _ فقط جناب سرهنگ می تونه جلوی تو رو بگیره ، اگه زندان بری چه خاکی سرم کنم؟ _ زری جانم... سرفه های سید شروع شد . _ نمی خواد چیزی بگی ، بیا بریم داخل. _ سید گفت : خوبم، فعلا که هیچی معلوم نیست ، خدا شاهده برا نجات دادن داداشِ هوشنگ رفتم تو آتیش. سر بی گناه بالای دار می ره ، خفه میشه ولی پایین دار نمیاد. من پوست کلفت هیچی ام نمیشه . اگه میشد منم الان رو بالکن بهشت پیش مصطفی بودم. _ زری خندید و با شیطنت گفت : شاید هم رو بالکن جهنم داشتی به مصطفی التماس می کردی بیاد نجاتت بده . _ سید ساکت شد ، سرشو انداخت پایین ، رفت تو فکر و آهی کشید ، چشماش پر از اشک شد و گفت : التماس که کار روز و شبم شده زری، مصطفی بی معرفته، چقدر دلم براش تنگ شده... این رو گفت و به سمت در حیاط رفت . _ زری گفت : کجا؟ مگه جناب سرهنگ نگفت جایی نرو . _ سید گفت: زود برمی گردم ، دارم میرم پیش مصطفی ، تو برو داخل . @bibliophil
فراق آورده ی روی سرم دردی که تا جان در بدن دارم از این غم سر بر نمی دارم چنان جامانده ام جانا که تا وصلت سراغ ام را نگیرد امیدی نیست بر حالم کنون هر شب تو مهمانی که با من همنشینی هستی میان خواب و رویایم تمام خاطرات من که از یک خیابان است جمع گشته اینجا در اشعارم حسینا تا به کی دوری که صبرم نیست دیگر همین امشب دوایم شو و درمانم 🆔 @bibliophil
داستان سید بهایی قسمت بیستم | معصومه زری که از بالکن به داخل خانه رفت ، خانم جون و معصومه سفره رو پهن کرده بودند. سید محمود مشغول بازی با زهرا بود. زهرا شعر می خوند و سید محمود دلش غنج می رفت برای شیرین زبونی زهرا. خانم جون برنج رو داخل دیس گل سرخی کشید و داد دست معصومه و گفت : معصومه یادته برا بابات چقدر خودت لوس می کردی ؟ معصومه گفت : آره خانم جون ، یادته؟ یادش به خیر، چه زود گذشت. من هم سن زهرا بودم بابا همش ماموریت بود ، مثل بابای زهرا که هیچ وقت خونه نیست . خانم جون گفت : آره هر وقت می خواست بره ماموریت باید یواشکی می رفت وگرنه کسی نمی تونست جلو گریه هاتو بگیره ، انقدر گریه می کرد ی که صدات می گرفت. گاهی وقتا کلافه می شدم از دستت! معصومه خندید و گفت : پس خدا رحم کرد بهم که هنوز زنده ام. خانم جون گفت: برید بشینید همه چیز رو سفره هست ، بسم الله ... زری و معصومه کنار سفره نشستند، سید محمود دیس برنج رو بلند کرد و برای زهرا برنج کشید. خانم جون پارچ بلوری آب رو روی سفره گذاشت و گفت : پس محسن کجا ست ؟ باز این بچه چرا سر سفره نیست؟ زری گفت : رفته یه سر پیش آقا مصطفی ، گفت قبل زندان برم ، بعد معلوم نیست کی وقت بشه به مصطفی سر بزنم . خانم جون گفت: زندان ! زندان چرا؟ زری یادش اومد قضیه زندان رو خانم جون خبر نداره! با دستپاچگی خواست چیزی بگه که دونه های برنج تو گلوی سید محمود گیر کرد، رنگ صورتش سرخ شد و نزدیک بود خفه بشه . معصومه سریع یه لیوان آب براش ریخت و داد دستش . حالش که جا اومد گفت : روحانیِ دیگه خانم جان هرجا ممکن بره ، مسجد ، زندان ، مدرسه . زری نفس راحتی کشید . خانم جون گفت : سید محمود زود غذاتو بخور برو دنبالش ، بچه ام رنگ به صورت نداشت . سید محمود از جاش بلند شد و گفت راست میگی برم دنبالش اومد باهم غذا می خوریم ، بچه ام گشنه است ، برا همین غذا پرید تو گلوم ، یاعلی . از خونه بیرون زد، باد سردی می وزید ، حرف های جعفرنژاد لحظه ای از ذهنش بیرون نمی رفت . _نزار جایی بره ، هوشنگ زخم خورده است. سید محمود وارد گلزار شهدا شد، مستقیم سر مزار مصطفی رفت اما خبری از سید نبود. حتی قبر هم شسته نشده بود. سید محمود عکس بالای مزار مصطفی رو بوسید ، فاتحه ای خوند و زیر لب گفت : کجایی باباجون ، برا محسن دعا کن ، نیومده پیش ت ؟ پس کجا رفته بابا ؟ مصطفی نگاه کن بابات پیر شده !! کمکم کن بابا جون . برا محسن دعا کن ! سید محمود خواست بلند بشه که دستی از پشت اونو به سمت خودش کشید و بغلش کرد. سید همه بغض های این چند روز رو تو بغل سید محمود خالی کرد. پدر و پسر کنار مزار مصطفی عاشقانه همو بغل کرده بودند و اشک می ریختند . کجا بودی بابا جون من که نصف عمر شدم ؟ سید اشک هاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت : دیدم مزار مصطفی خاکیه رفتم سوپر گلاب بگیرم ، تو سوپر حاج یاسر رو دیدم .ازش تشکر کردم ، سویچ ماشینش که هنوز تو بیمارستان پارکه رو بهش دادم و خواستم بیام پیش مصطفی که گفت بیا یه گوشه کارت دارم. چند دقیقه فقط داشت به همه ی بچه های لشگر قسمم می داد. قسمم داد دیگه اون محله پامو نزارم، گفت کلید خونه ت رو بده خودم همه اسباب و اثاثیه ت رو بار ماشین می کنم برات میارم ، گفت تو اون محله هیچ کس منتظرت نیست ، خیلی خطرناکه و خلاصه از این حرفا .... تو چی گفتی ؟ گفتم فعلا خونه جناب سرهنگ هستیم تا نتیجه دادگاه مشخص بشه . خیالش راحت شد و رفت. سید محمود گفت: خدا خیرش بده ، پیرمرد نگرانته، براش مثل پسر هستی. پاشو بریم ، مادرت دید تو نیستی اجازه نداد یه لقمه غذا بخورم. سید تو حال خودش بود و گفت حلالم کن بابا ! یه لحظه صبر کنید من هنوز مصطفی رو ندیدم . شیشه ی گلاب رو روی قبر ریخت و قبر مصطفی رو شست و گفت خیلی کارت دارم داداش خوشگلم ، اما الان جناب سرهنگ گرسنه است ، بهت سرمی زنم بی معرفت . سید محمود بلند شد ، دست سید رو گرفت و گفت پاشو پسرم ، خدا بزرگه ، مهم اینه تو کار درست رو کردی خدا جای حق نشسته ، حتی اگه به خاطر کار درستی که کردی توبیخ بشی، نباید چون و چرا کنی، نباید غر بزنی، مهم اینه اون بالایی می بینه . غمت نباش ... دوم اینکه بی اجازه من حق بیرون اومدن از خونه رو نداری ، _ ولی _حرف نزن ، فقط چشم . _چشم _ باریک الله _ سوم جلو خانم جون و معصومه از این قضایا چیزی نگو . _ چشم _ البته زری از دهنش پرید گفت قرار بری زندان ، من گفتم روحانی هر جا ممکن بره ، مدرسه ، مسجد ، زندان... _ سید خندید و گفت : بله اگه باباش بذاره! و دوتایی باهم خندیدند. وقتی رسیدن خونه چند تا از همسایه ها در حال پچ پچ کردن بودند. در خونه باز بود. خانم جون چادر گل دارش رو سر کرده بود و روی پله بالکن نشسته بود و گریه می کرد. معصومه آب قند در دست به خانم جون اصرار می کرد آب قند بخوره ، زری هم سعی داشت خانم جون رو آروم کنه و می گفت اتفاقی نیفتاده!
خانم جون با عصبانیت گفت : آره چیزی نشده ! آبرومون رفت . چیزی نشده !! زری تو می دونستی سید رو قرار ببرن زندان به من نگفتی ؟! خانم جون تا سید محمود و محسن رو دید از جا بلند شد و گفت : محسن تو چیکار کردی که این پسره ی بی سروپا به خودش اجازه می ده بهت بگه قاتل . سید محمود گفت : آروم ، آروم چه خبره ؟ بریم داخل جلو در و همسایه زشته و در حیاط رو بست . چی شده ؟ اینجا چه خبره ؟ کدوم پسره ؟ معصومه گفت بریم داخل تعریف می کنم که صدای زنگ در حیاط بلند شد. جناب سرهنگ جلوی در حیاط رفت ، افسر رضایی از ماشین پلیس پیاده شد با جناب سرهنگ دست داد و گفت به صلاح سید نیست اینجا بمونه . بهتره تا روز دادگاه تو بازداشتگاه باشه . سرهنگ گفت اینجا چه خبره ، قاضی قرار وثیقه معین کرده ! مقرر شده دو روز بیرون باشه !! افسر رضایی گفت : بله قانونی می تونه بیرون باشه اما همین چند لحظه قبل همسایه ها تماس گرفتند گویا چند نفری ریختن جلو خونه تون قصد داشتن سید رو مورد ضرب و شتم قرار بدن. سرهنگ گفت : کی؟ هوشنگ ؟ _ نه هوشنگ بین شون نبود. چند نفر از رفقاش ، ظاهرا فهمیدن سید آزاد شده عصبانی شدند. _ عصبانی شدن که شدن ، به خاطر عصبانیت چهارتا دیونه سید باید بره بازداشت ، به جا اون اراذل رو بندازید بازداشت که حرمت زن و بچه سرشون نمیشه !! اومدید سراغ پسر مظلوم من؟! خودتم می دونی سید مجرم نیست ، فقط مظنون پرونده است. طبق نظر قاضی هم الان آزاده ، خودم مراقبش هستم ، شما می تونی بری ممنون از احساس مسئولیت تون. از قول من از سرهنگ جعفرنژاد هم تشکر کن . _ امّا... _امّا نداره ، هر وقت حکم داشتی بیا ، خداحافظ و در رو بست . @bibliophil
داستان قسمت بیست و یکم | مجید سرهنگ به در بسته حیاط تکیه داده بود که صدای زنگ در بلند شد. با عصبانیت از پشت در گفت حرف من همونه که گفتم ، از اینجا برید ! اما دوباره صدای زنگ بلند شد . الله اکبری گفت و با عصبانیت در رو باز کرد. پشت در مجید ایستاده بود. سرهنگ با دیدن مجید وا رفت. از مجید عذرخواهی کرد و باهم دست دادند. زهرا تا صدای پدرش رو شنید سریع خودش رو رسوند و پرید بغل باباش. سید محمود ، مجید رو دعوت کرد که داخل خونه بیاد. زهرا به مجید گفت : بابایی قول داده بودی زود میایی ! پس کجا بودی بد قول ؟ اصلا باهات قهرم ! مجید زهرا رو پایین گذاشت ، از داخل کوله پشتی ش یه عروسک با موهای طلایی بیرون آورد و گفت : اگه بابا رو بوس کنی این عروسک مهمون شما میشه . زهرا با خوشحالی صورت مجید رو بوسید و عروسکشو گرفت و رفت. مجید هم همراه سید محمود وارد خونه شد. خانم جون هنوز یه گوشه کز کرده بود و نگران بود. زری و سید یه گوشه ی سالن ساکت روی زمین نشسته بودند و معصومه مشغول شستن ظرف ها ، از آشپزخونه صدای مجید رو شنید و به استقبال همسرش اومد . مجید سلام کرد ، خانم جون با بی حوصلگی جوابش رو داد ، سید بلند شد مجید رو بغل کرد و گفت خیلی وقته ندیدمت پسر ، بعد از شب هفت محرم که تو مسجد مداحی کردی دیگه نشد ببینمت . مجید دست کشید رو صورت سید و گفت : صورتت خیلی سوخته سید ! منم شیفت بودم ببخشید نتونستم بیام بیمارستان دیدنت. سید گفت :می اومدی هم راهت نمی دادن. بیخیال بیا بشین ، چیزی خوردی ؟ _ ممنون زحمت نکشید . مجید کنار خانم جون روی زمین نشست ، سید از آشپزخونه یه سینی چای ریخت و اول از همه جلوی مجید گذاشت و بعد به خانم جون و سید محمود و زری تعارف کرد، معصومه هم ظرف شیرینی رو آورد و به همه تعارف کرد. سکوت خونه رو سید شکست و گفت : مجید جان کار و بار چه طوره؟ _ شغل سختیه سید ، دیدن غم هر روزِ آدمایی که در عرض چند دقیقه زندگی شون دود میشه خیلی سخته ، هر روز سر یه غفلت کوچیک ، یه جا آتیش می گیره ، زندگی و اموال مردم دود میشه میره هوا ، فقط خدا رحم کنه کسی خسارت جانی نبینه. خانم جون رو کرد طرف مجید و گفت : علت آتیش سوزی خونه هوشنگ مشخص شده ؟ مجید گفت : من تو تیم عملیات اونجا نبودم اما شنیدم یه نفر مواد منفجره رو از بالا پشت بوم انداخته تو خونه . یه سری وسایل پیدا کردن دادن آزمایشگاه باید جوابش بیاد تا مقصر اصلی مشخص بشه . خانم جون گفت: مجید جان می تونی کاری کنی سید پاش گیر نباشه ؟ قبل این که مجید جواب بده ، سید محمود گفت : چی میگی خانم جون، مجید آتش نشانه ، میگه تو عملیات هم نبوده ، بعد هم مگه سید چیکار کرده که نیاز به پارتی بازی باشه ؟ تو که مادرش هستی این طوری میگی ، از مردم کوچه و بازار چه توقعی هست ؟ نگران نباش حق به حق دار می رسه . خانم جون آروم شد و گفت : توکل بر خدا . چی بگم ، نگرانم مَرد . سید بلند شد و رفت کنار خانم جون ، چادرش رو بوسید و گفت : قربون مامان ناز خودم بشم ، تو با این دل مهربونت نمی خوای به پسرت ناهار بدی بخوره ؟ از صبح تا حالا هیچی نخوردم . خانم جون دست کشید رو صورت سید و گفت : مادرت برات بمیره پاک یادم رفت ، ساعت ۶ غروبه ، الان خودم برات گرم می کنم . سید محمود خندید و گفت : منم یادت باشه ناهار نخوردم اعزام شدم ماموریت ! خانم جون داخل آشپزخونه رفت و سریع سفره رو پهن کرد و ظرف های غذا رو گذاشت و گفت : شرمنده همه تون شدم ، شام درست نکردم این ناهار رو به جا شام بخورید . سید محمود گفت : قبول نیست ، سید باید شام بده ! داره پدر میشه یه شام نمی خواد به ما بده ؟ مجید به زری خانم و سید تبریک گفت ، سید دست کرد تو جیبش و پول داد دست مجید و گفت : مجید جان شرمنده می دونم خسته ای ولی من ممنوع الخروجم بپر سر کوچه چند سیخ کباب با مخلّفات به تعدادمون بگیر بیار . سید محمود جلو رفت پول سید رو پس داد و گفت : شوخی کردم مهمون خودم هستید ، مجید جان شما زحمت می کشید یا من پیرمرد برم ؟ همه با حرف سید محمود خنده شون گرفت ، چند دقیقه بعد مجید با چند سیخ کباب که وسط نون سنگک دراز کشیده بودند ، از راه رسید . بوی کباب تو خونه پیچید و همه دور سفره جمع شدند. بوی کباب که به زری خورد ، حالش بد شد و رفت داخل حیاط . زری دست و صورتش رو کنار حوض حیاط شست ، خطاب به سید که پشت سرش ایستاده بود ، گفت : تو برو داخل، از صبح هیچی نخوردی ، منم یکم حالم جا بیاد میام . سید گفت :مثل اینکه دخترمون کباب دوست نداره . _ از کجا می دونی دختره ؟ دختر باشه که خانم جون کله ام رو کنده . _ به خانم جون چیکار داری ؟ خودت خوب می دونی عاشق یه دختر کوچولو ام ، انقدر حسرت می خورم به حال مجید وقتی با زهرا بازی می کنه .
_ می دونستم تو دلت چه خبره ! اما همه ی اون سال ها که بچه دار نمی شدیم تو یه بارم ناراحت نشدی ، حتی وقتایی که از حرف خانم جون ناراحت میشدم تو میگفتی صبر کن ، خدا بزرگه ، چه طوری می تونستی تحمل کنی ؟ _ گذشته رو شخم نزن ، حالمون رو تلخ نکن ، خدا رو شکر حالا که یه فسقلی داریم ، کلی آرزو برات دارم فسقلی . خدا وسط همه مشکلات حواسش به ما بوده. سید دست زری رو گرفت و ادامه داد : بیا بریم داخل هوا سرده مریض م... سرفه اجازه نداد حرف بزنه . _ زری سریع از لب حوض بلند شد و گفت : سرما برا ریه هات سَمّه، اصلا حواسم نبود بیا بریم داخل . زری جان نمی تونی کباب بخوری برات قرمه سبزی رو گرم کردم ، بیا دخترم ، باید به خودت برسی . خانم جون کنار خودش برا زری جا باز کرد . شام که تموم شد ، سید به همراه مجید گوشه سالن گرم حرف زدن شدند. _فردا هستی؟ _ امشب می خوام با معصومه بریم خونه که شما راحت باشید اگه کاری داری فردا بیام . _ جناب سرهنگ اجازه نمی ده از خونه برم بیرون . مجید جان ! این پول رو برسون به حبیب بهش بگو سید گفته از حاج یاسر شنیدم هوشنگ پول نداره خونه اش رو بازسازی کنه ، حبیب با رفقای دانشگاهش کمک کنند بنده خدا خونه اش رو درست کنه . _ اما سید هوشنگ به خون تو تشنه است ، این چه کاریه ؟ _ می دونم ، اما کسی نباید بفهمه من این پول رو دادم . بگه خودمون می خوایم کمکت کنیم . _ باشه چشم ، من که سر از کارت در نمیارم، اول خونه بنده خدا رو آتیش می زنید بعد پول می دیدن بازسازی کنید . _ سید پول رو از مجید گرفت و گفت : خودم به حبیب می رسونم، ممنون مجید جان و بلند شد . _ مجید دست سید رو گرفت و گفت : جلو خانم جون چیزی نگفتم ولی تو اداره همه شواهد علیه شماست . گزارش سر تیم عملیات رو خوندم ، چه طوری می خوای خودتو نجات بدی؟ _ من کاری به مدارک شما ندارم ، تو حرف منو چقدر قبول داری ؟ _ بیشتر از حرف خودم . _ پس باور کن کار من نبوده . _ مجید ساکت شد و گفت : پس حتما یکی این وسط برات پاپوش دوخته. کارش رو هم خیلی تمیز انجام داده . _ دیگه اینا رو باید پلیس و قاضی مشخص کنند ، امیدم به خداست . خودش آبرو می ده ، خودش هم می گیره . تو که یادته تو مسجد انقدر جمعیت می اومد که جای سوزن انداختن نبود! الانم انقدر بی آبرو شدم اجازه بیرون رفتن از خونه رو ندارم ، اجازه ی رفتن خونه خودم رو ندارم ، نزدیک ترین رفیقم مجید بهم میگه باور نکرده کار من نبود، نا شکر نیستم خدایا ، خودت دستم رو بگیر . سید بلند شد از پله های حیاط پایین رفت . کلید برق زیر زمین رو زد و وارد اتاق مجردی هاش شد. دور تا دور اتاق پر بود از عکس های خودش و رفقای جبهه اش . یه فرش وسط زیر زمین انداخته بود و یه میز و صندلی قدیمی و چند تا کمد از اسباب و اثاثیه اضافه خونه داخل زیر زمین بود. همه وسایل خاک گرفته بود ، دفترچه خاطراتش رو از کشوی میز پیدا کرد ، یه صفحه از دفترچه رو باز کرد . به تاریخ دفترچه نگاه کرد روز تشییع مصطفی این صفحه رو نوشته بود. سلام داداشم ، مصطفی قشنگم، خوبی پسر؟ چقدر امروز آروم شده بودی ؟ چقدر نور بالا می زدی ! دو ماه بود ندیده بودمت، دو ماه بود بغلت نکرده بودم ، اما امروز یه دل سیر دیدمت ، بغلت کردم . با مرتضی قرار گذاشتیم زود بیایم پیشت ، همه ی میوه های بهشت و نخوری ها ، ما تو راهیم برامون خواهشا میوه بزار، ندید بدید بازی در نیاری با دیدن حوری ها خر بشی . نخند ، نه تو نخندی کی بخنده؟ اینجا هم خواستی ثابت کنی بزرگتر از من هستی ، یادته هیچ کس باورش نمی شد تو بزرگتری ، اما امروز همه فهمیدن تو خیلی بزرگتر بودی ، خیلی .... مصطفی دستم رو بگیر ، من کجا شهادت کجا ؟ مصطفی نشه جنگ تموم بشه ، من بمونم ، مصطفی صدای منو می شنوی ؟ سرهنگ وارد زیر زمین شد و دید سید دفترچه و عکس مصطفی رو بغل کرده و روی فرش وسط زیر زمین خوابش برده . رفت از اتاق بالا دوتا پتو آورد، و روی سید انداخت و خودش هم همون جا خوابید . سید کل شب سرفه می کرد و تو خواب با خودش حرف می زد ، سرهنگ از سر و صدای سید نتونست بخوابه، دست کشید رو صورت سید و دید تو تب داره می سوزه . از زیر زمین بیرون اومد ، دونه های بارون آروم آروم حیاط رو شسته بود ، تشت رو از گوشه ی بالکن برداشت و کنار حوض پر کرد . چفیه ی سید رو از گوشه زیر زمین برداشت و یکم خیس کرد ، آب خیلی سرد بود . یه کتری زنگ زده توی کمد ته زیر زمین پیدا کرد. آب رو داخلش ریخت . و روی پیکنیک گذاشت ، آب که یکم گرم شد ، چفیه رو خیس کرد و روی پیشانی سید گذاشت . سید هنوز تو خواب با خودش حرف می زد و به شدت عرق کرده بود ، هر لحظه که می گذشت تب سید بیشتر میشد ، پاشویه هم فایده نداشت . سرهنگ خوب که به حرف هاش گوش کرد متوجه شد ، تو خواب داره با مرتضی حرف می زنه ، دائم تکرار می کرد : مرتضی کار من نبود ، باور کن ، مرتضی نرو ، کار من نبود .....مرتضی تو باور کن .
آقا ! مهربون ! ممنونم، امسال که همه جاموندیم یادمون بودید .... پشت پرچم قرمز ، خاطرات پیاده روی اربعین ۹۱، ۹۰ بانوی انقلابی از کرج @bibliophil
سلام دختر عراقی ! پارچ قرمزت را آب کرده ای ؟ بسته های دستمال کاغذی و شیشه های عطر ات آماده است ؟ سلام پیرزن عراقی! دیگ های دود خورده ات را روی آتش گذاشته ای ؟ نان های سه گوش ات را پخته ای ؟ سلام پیرمرد عراقی ! امسال خانه ات برای پذیرایی از زوار محیاست؟ امسال تمام دارایی ات را برای حسین خرج کرده ای؟ سلام جوانان عراقی! شای ها و استکان های پر شکر تان را دم در موکب چیده اید ؟ بیرق های بالای موکب ها را نصب کرده اید ؟ سلام مردم پیاده عراق ، که از بصره، موصل و بغداد ، نجف و....قدم در راه حسین ( علیه السلام ) گذاشته اید .... سلام بر شما که عکس حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس را روی کوله پشتی های پیاده روی تان چسبانده اید. من زائری هستم از اهالی ایران .... سال ها دل گرم شدم به هلبیکم گفتن های شما.... سال ها سیراب شدم از آب های مربعی شما .... سال ها سیر شدم از غذاهای عراقی و ایرانی شما.... سال ها پاهای خسته ام، آرام گرفت در موکب های شما.... سال ها همقدم شدم در مسیر نجف تا کربلا با شما .... سال ها گریه کردم ، سینه زدم پا به پای تزورونی خواندن های عربی شما.... سال ها هم مسیر شدم با عکس شهدای روی عمود های کنار جاده شما.... اما امسال ویروس منحوس کرونا فاصله انداخته بین ما و آقای کربلایی شما حسین( علیه السلام) امسال سهم رهبرم و ما زیارت از بعید و شکوه از حبیب شده .... ما ایرانی ها شما ملت عراق را به مهمان نوازی و احترام به زائران حسین بن علی می شناسیم.... حالا که راه ها بسته است....فطرس شوید. به جای ما جامانده های ایرانی ، روز اربعین که از شارع العباس به بین الحرمین وارد می شوید ، روبه روی باب القبله ، پای شش گوشه ، کنار تل زینبیه بانوی حیا ، زینب الحورا ( سلام الله علیها) ، کنار خیمه گاه اطفال حسین ، سلام ما را برسانید.... امسال دل هایمان همراه شماست.... محتاج دعای شما زیر قبه الحسین هستیم. جاماندگان ایرانی اربعین @bibliophil
داستان قسمت بیست و دوم | دختر شیخ احمد (زهرا) امیر! امیر! پاشو لنگ ظهر شده. نماز صبح هم که بیدار نشدی ، الان بابا از مسجد میاد می بینه خوابی ، پیرمرد ناراحت میشه . زهرا ، پتو رو از روی امیر کنار زد و گفت :مگه باتو نیستم ؟ _ اَه ، ولم کن ، گرفتار شدیم . _ آره ، حق هم داری ! صبح تا غروب می خوری ، می خوابی ، نه یه شغل درست حسابی داری،نه دو کلمه میشه باهات حرف زد. صدای بسته شدن در حیاط ، نگاه زهرا رو به سمت در برد. شیخ احمد پرده ی جلوی در رو کنار زد و وارد حیاط شد. امیر با شنیدن صدای در مثل برق گرفته ها از جا بلند شد و بدو بدو رخت خوابشو جمع کرد و رفت دستشویی تا با شیخ احمد روبه رو نشه . شیخ احمد عصا زنان از پله های بالکن بالا اومد . در رو باز کرد . بی سر و صدا داخل اتاقش رفت . زهرا در اتاق رو زد و وارد اتاق شد . _ سلام بابا ، مسجد چه خبر؟ _ شیخ احمد ، عمامه اش رو از سر برداشت . به پشتی تکیه داد و گفت: سلام بابا جان .... _ چرا انقدر ناراحت هستید ؟ چیزی شده ؟ _ همون اخبار روزهای قبل. زهرا دیگه چیزی نگفت ، این چند روز به اندازه کافی تو جمع سه نفرشون بحث درباره آتیش سوزی بالا گرفته بود. امیر از دستشویی اومد و سجادش رو پهن کرد و مشغول نماز خوندن شد. زهرا سفره ی ناهار رو پهن کرد . امیر و شیخ احمد دور سفره جمع شدند. امیر گفت : من حال و حوصله حرف مردم رو ندارم ، برا همین چند روزی نمیام مسجد ، حاج آقا ! ببخشید مجبورید تنها برید. شیخ احمد خودش رو مشغول خوردن غذا کرد و انگار نه انگار که امیر حرفی زده . صدای زنگ در بلند شد. امیر جلوی در رفت . زهرا هرچقدر منتظر موند ، امیر از پشت در نیومد ، زهرا جلوی در رفت ، امیر جلوی در هم نبود . داخل کوچه رو نگاه کرد ، کوچه خلوت بود . کسی رفت و آمد نمی کرد. زهرا با نگرانی در رو بست و به داخل خونه برگشت. زهرا اشک هاشو پاک کرد و گفت : دیگه خسته شدم ، خیلی تغییر کرده ، شب نصف شب میاد ، بدون خبر می زاره می ره ، تا لنگ ظهر خوابه ، نمی دونم چیکار کنم ؟ _ بابا جان ناراحت نشو ، راستش یه چیزی شده باید بدونی ! _ شما که منو دق مرگ کردی ، چی شده ؟ _ امروز سرهنگ جعفر نژاد اومده بود مسجد! _ خوب ! _ گفت : هوشنگ از امیر شکایت کرده و گفته آتیش سوزی خونه شون کار امیر بوده ، الانم احتمالا امیر رو بردن کلانتری . _ چی ؟ کار امیر ؟ امیر چرا باید همچین کاری کرده باشه ؟ _ نمی دونم بابا جان ، منم همین ها رو پرسیدم ، گفتند فردا که جواب تحقیق هاشون میاد ، قطعی می تونن تصمیم بگیرند. زهرا جان ، اگه کار امیر باشه دیگه نمی تونم سرم رو تو این محل بلند کنم ! زهرا بلند بلند گریه می کرد و با خودش حرف می زد . شیخ احمد آماده شد و گفت من میرم کلانتری ببینم چی شده ؟! زهرا گفت : منم میام . زهرا و شیخ احمد وارد اتاق سرهنگ جعفرنژاد شدند. سرهنگ جعفرنژاد از پشت میز بلند شد و خوش آمد گفت . شیخ احمد پرسید: امیر ما واقعا مقصر ماجراست ؟ _ فعلا باید تا فردا صبر کنید ، بازجویی بشه ، ببینیم چی میشه . شما برید خونه فردا ساعت ۸ دادگاه هست ، قاضی تصمیم می گیره ، نگران نباشید. _ شیخ احمد گفت : همیشه این هوشنگ بود که امیر رو کتک می زده ، تو مسجد هم خدمتتون گفتم ، هوشنگ قبلا خواستگار دخترم بود ، از امیر نفرت داشت ، اما امیر بچه ای نیست که بخواد انتقام بگیره ، اهل مسجد هست ، پسر خوبیه . شیخ احمد سرش رو پایین انداخت و ساکت شد و با تسبیح خودش مشغول شد. _ فعلا با شکایت هوشنگ ، جریان پرونده کلا تغییر کرده ، اما مطمئن باشید ما دقیق بررسی می کنیم . اگه شکایتش بدون مدرک و دلیل باشه قطعا مشخص میشه. شیخ احمد شرمنده ام ، این چند وقت ، شما رفتار مشکوکی از امیر ندیدن ؟ _ چه رفتاری ؟ امیر شب آتیش سوزی مسجد کنار من بود، همه مسجد هم شاهد هستند .چه طور مقصر حادثه بوده ؟ نمی فهمم واقعا!! _ زهرا گفت : پس سید چی ؟ مگه همه اهل محل شهادت ندادن کار سید بوده . _ شیخ احمد گفت : زهرا جان! آروم باش ، تو که ندیدی ؟ چرا تهمت می زنی به مردم . _ سرهنگ جعفرنژاد رو کرد طرف زهرا و گفت : خواهر من ! نگفتم سید دیگه مظنون نیست ، هوشنگ یه حرفی زده ، چرا همون روز اول نگفته ! شیخ احمد هم میگه امیر همراهش مسجد بوده ، باید بررسی بشه ، صبور باشید ، همه چیز درست میشه ، شما بفرمائید منزل ، امیر هم امشب اینجا باشه تا فردا بعد دادگاه. من الان باید برم با امیر صحبت کنم ، شما هم لطفا برید منزل . افسر رضایی! شیخ احمد و دخترشون رو تا خونه برسونید . شیخ احمد گفت : خودمون بریم بهتره . سرهنگ جلوی شیخ احمد رفت و گفت : شیخ خیالت راحت ، سید نمی تونه از این پرونده راحت در بره . شیخ احمد ایستاد و گفت : سید هم بازداشت شده ؟ _ با قرار وثیقه امشب خونه پدری ش هست ، فردا قراره بیاد دادگاه. شیخ احمد گفت: خدایا خودت به داد همه مون برس .
شیخ احمد و زهرا سوار تاکسی شدند . کنار خونه که رسیدند ، هوشنگ جلوی در خونه شیخ احمد ایستاده بود . تا شیخ احمد رو دید جلو اومد و گفت : باید باهاتون حرف بزنم ، اجازه میدین بیام داخل خونه تون؟ شیخ احمد گفت : بفرمائید . زهرا با عصبانیت داخل خونه رفت و از پشت پنجره ، هوشنگ و شیخ احمد رو داخل حیاط می دید که باهم حرف می زنند . چند دقیقه بعد هوشنگ رفت ، شیخ احمد غمگین تر از قبل گوشه حیاط نشست و سرش رو روی زانو گذاشت . زهرا جلو رفت و پرسید : چی میگه این پسره ؟ شیخ احمد جوابی نداد ، زهرا دستش رو گذاشت زیر چونه شیخ احمد و سرش رو بالا آورد و دید شیخ احمد سکته کرده ... @bibliophil
داستان قسمت بیست و سوم | داماد شیخ احمد _خوب آقا امیر ! برامون بگو چرا خونه هوشنگ رو آتیش زدی؟ _ من که کلا هیات پیش شیخ احمد بودم، همه ی اهل محل می دونند من با هوشنگ اختلاف دارم اما خونه هوشنگ رو من آتیش نزدم . _ مثل اینکه خودت نمی خوای بگی ، این سوئیچ رو می شناسی ؟ قرار بود بدی به سید ! سوئیچ پیکانی که جمشید خان داده بود به هوشنگ تا تو همراه پاکت پول بدی به سید ، می دونی کجا پیدا شده ؟ _ امیر لیوان آب رو سر کشید و به سوئیچ نگاه کرد. _ سرهنگ جعفرنژاد ادامه داد تو حیاط پشتی خونه هوشنگ پیدا شده ، درست همون جایی که سید میگه انداخته بودنش . بازم من بگم یا خودت تعریف می کنی ؟ _ کار من نبوده ! _ بله یه اتفاقی به این عظمت کار یه نفر نیست . اگه حرف نزنی مجبورم همه رو بندازم گردن خودت. جرم قتل عمد هم قصاصه ....می فهمی ؟ _ قضیه اش خیلی طولانیه ... _ می شنوم . _ من ، با حبیب و کیوان سه تا رفیق هستیم. چند ساله ، تو دانشگاه آشنا شدیم . مهندسی می خونیم. خودتون که می دونید محله روز به روز از نظر اعتقادی داره بدتر میشه . ما سه تا بچه های مذهبی دانشگاه بودیم ، تصمیم گرفتیم یه کاری کنیم. دست رو دست نزاریم . حبیب پیشنهاد داد سید رو دعوت کنیم ، شیخ احمد خودش با حاج مرتضی قبلِ حرف من حرف زده بود . اونم به دعوت کردن از سید برا اومدن به این محل رسیده بود. سر داستان دختر شیخ احمد ، هوشنگ دل خوشی از من نداشت ، اما برای موفقیت تو کارمون بعد شهادت حاج مرتضی، کیوان اومد پیشم ، گفت باید وانمود کنی به فعالیت با هوشنگ علاقمند شدی تا از نقشه های هوشنگ سر در بیاریم ، دیدم حرفش منطقیه . یه روز که مثل همیشه با هوشنگ دعوام شده بود بهش گفتم از دین ، شیخ احمد و همه چیز خسته شدم . می خوام تو تیم تو باشم ، چون می دونستم هوشنگ تیم هایی داره که با اونا کارهاش رو پیش می بره اولش باور نکرد ، اما وقتی شایعه ازدواج سید با زن حاج مرتضی رو تو محل با کمک کیوان پخش کردیم باور کرد، می تونم کمکش کنم. کم کم اعتماد هوشنگ به من بیشتر شد . برای اینکه رابطه مون لو نره اطلاعات رو وسط همون دعواهای به ظاهر عشقی رد و بدل می کردیم ، همه چیز خوب داشت پیش می رفت ، سید برخلاف روحانی های قبلی که زود با چهارتا تهمت آبروشون می رفت ، تو محل جا افتاده بود و خیلی ها جذبش شده بودند ، من و کیوان و حبیب هم خوشحال بودیم که محله رنگ مذهبی گرفته ، این طوری نقشه های هوشنگ رو خنثی می کردیم ، مثلا این سوئیچ رو جمشید با پاکت پول داده بود که بدم به سید تا بگن سید از منبر پول می گیره ، من رفتم پیش حاج یاسر و بهش گفتم ماشینش رو بده محرم دست سید ، تا مشکلی براش پیش نیاد. خیلی خوشحال شدم که نتونستن به سید تهمت جدید بزنند . بعد به هوشنگ گفتم زودتر از من حاج یاسر ماشین رو داد نتونستم بدم ، پول و سوئیچ پیش من موند. کیوان از روز اول با سید مشکل داشت و بهش شک داشت . سید رو چند باری شب ها بعد هیات تعقیب کردیم ، سید شب ها می رفت خونه خاله شهین یا خونه ی هوشنگ و دیر وقت می رفت خونه ی خودش ، اینکه اونجا چه اتفاقی می افتاد نمی دونم . هرچی بهش اصرار کردیم محرم درباره این فرقه حرف بزنه قبول نکرد و همین ها شک ما رو بیشتر کرد . کیوان می گفت یه ریگی به کفش سید هست که با این خانواده های نزدیک به بهایی ها نشست و برخواست داره . تا عروسی بهنام و رفتنش به خونه ی عروس ، که کیوان دیگه قاطی کرد که بابا این سید خودش بهاییه . از خونه قهر کرد ، رفت خوابگاهِ دانشگاه ، چند شب منم می رفتم خوابگاه و صبح برمی گشتم خونه ، تا صبح با کیوان حرف می زدیم و دو دوتا چهارتا می کردیم که سید چرا این طوریه ؟ _ نقش حبیب چی بود؟ _ حبیب هیچ نقشی نداشت انقدر که درگیر هیات و رفاقت با سید بود خوابگاه نمی اومد که باهم حرف بزنیم . حبیب ۵ سال بود با سید آشنا شده بود ، خیلی قبولش داشت ، کیوان هم پیش حبیب زیاد به سید نقد نمی کرد می گفت حبیب مرید سید شده ، رابطه شون مثل مرید و مراده ، عیب های سید رو نمی بینه . _ خوب چی شد شما بچه های مذهبی های دانشگاه کارتون به قتل یه پیرزن بی گناه رسید ؟ _ قرار نبود این طوری بشه ، کیوان گفت فقط یکم چهره سید رو برا اهل محل روشن می کنیم ، من از نقشه اش خبر نداشتم. نمی دونستم چه طوری قراره اینکار رو انجام بده ؟! کیوان گفت : اول هوشنگ رو گوشمالی بدیم تا ببینیم واکنش سید چیه؟ هوشنگ تو محل طرف دار جمشید خان بود . کیوان می گفت : سید بعضی شب ها با هوشنگ نشست و برخواست داره ، اگه سید از هوشنگ هم بخواد طرفداری کنه دیگه شک مون به یقین تبدیل میشه که خودشم بهایی هست . _ یعنی برا تبدیل شک تون به یقین یه آدم کشتید ؟ _ گفتم قرار نبود این طوری بشه ، اون ساعت همیشه ساعت هیات بود و هوشنگ فقط خونه بود ، مادرش و برادرش می رفتن هیات . کیوان گفت : بریم بالا پشت بوم ، ببینیم کی تنها میشه، بریزیم سرش
و گوشمالی ش بدیم تا رابطش با سید رو از زیر زبونش بکشیم ببینم چه رابطه ای باهم دارند . قرار نبود خونه آتیش بزنه ، نمی دونم یه دفعه شیشه بنزین رو از کجا درآورد ! کیوان نقشه ای کشیده بود که قبلش به من نگفته بود. مادر هوشنگ رفت بیرون ، سمت هیات. تا رفت بیرون کیوان سریع از تو کوله پشتی ش یه لباس شبیه لباس سید پوشید و شیشه ی بنزین رو شعله ور کرد. بعد هم پرت کرد تو اتاق و بدو بدو از پشت بوم اومدیم تو حیاط پشتی . همون لحظه انگار مادر هوشنگ یه چیز جا گذاشته بود و برگشت تا در اتاق رو باز کرد ، شیشه خورده بود به لوله ی گاز و اتاق منفجر شد. امیر گریه کرد و گفت : باور کنید من نمی دونستم نقشه ی کیوان چیه ؟ _ پس چرا نیومدی بگی ؟ _ خیلی ترسیده بودم . کیوان گفت هیچ کس به ما دوتا شک نمی کنه ، ما نیت مون خیره بوده ، نمی خواستیم این طوری بشه ولی به هدف مون رسیدیم ، آبروی سید تو محله رفت ، ما همینو می خواستیم. _ سرهنگ دستش رو محکم کوبید روی میز و گفت : جَوون های نادون ! زدید خونه ی مردمو سوزوندید ، یه نفر رو کشتید که ثابت کنید سید بهاییه؟؟! چی تو اون دانشگاه به شما یاد می دن ؟ چند دقیقه ساکت شد و گفت : مطمئنی همه واقعیت رو گفتی ؟ اینایی که میگی باهم جور در نمیاد . _ به هرچی می پرستی ، همش واقعیت ماجراست . قرار نبود این طوری بشه ، فقط می خواستیم هوشنگ حساب کار بیاد دستش و چهره سید رو به اهل محل نشون بدیم . _ پس چه طور همه میگن هیات بودی ؟ _ سید وسط کار سر رسید . کیوان ماشینش رو جلوی مطب دکتر دستکاری کرده بود تا دیر برسه هیات و همه بهش شک کنند ، نمی دونستیم میاد وسط آتیش ، اومد وسط آتیش بچه رو ببره بیرون کیوان لگد زد به پهلوش، با چندتا تکنیک بیهوشش کرد ، بچه رو نشوند گوشه ی حیاط ، من ترسیده بودم ، کیوان گفت سید رو ببریم حیاط پشتی ، لباس طلبگی ها رو کردیم تنش ، خودمون رو مرتب کردیم ، انقدر ترسیده بودم که اونجا سوئیچ و کاپشنم رو جا گذاشتم و از حیاط پشتی رفتیم هیات . کیوان گفت : نگران نباش همه چیز می سوزه خاکستر میشه . اگه سوئیچ اونجا نبود که کسی به ما شک نمی کرد . ما حیاط پشتی بودیم ، هوشنگ و بهنام تازه رسیدن بقیه رو هم که می دونید. _ من نفهمیدم این نقشه مسخره تون چه طوری قرار بود زیرآبِ سید رو بزنه؟ _ قرار نبود سید بیاد وسط آتیش ، سید باید دیر می رسید هیات ، همسایه ها دیده بودنش ، قرار بود بگن سید برا گوش مالی هوشنگ خونه ش رو آتیش زده ، قرار بود مادر و داداشش اون ساعت هیات باشند . منم به کیوان گفتم ، کیوان خیلی خوشحال بود ، می گفت فقط بشین و تماشا کن . _ خوب بی عقل ! سید اگر بهایی بود باید خونه ی شیخ احمد رو آتیش می زد نه خونه ی هوشنگ رو !! _ بیشترش نقشه کیوان بود ، من اگه می دونستم نقشه اش اینه اصلا کمکش نمی کردم. من نمی دونم. _ هرچی گفتی رو این کاغذ همه رو بنویس. سرهنگ از اتاق بازجویی بیرون امد ، رو کرد طرف افسر رضایی و گفت : تو حرف های امیر رو باور کردی؟ قربان همون طور که خودتون گفتید ، دلیل شون برا بی آبرو کردن سید منطقی نیست باید حرف های کیوان رو بشنویم ! _ به نظرم کیوان فقط یه بچه دانشجوی مذهبی نمی تونه باشه ، سریع برید در خونه شون بیاریدش ، همین الانم دیر شده !! @bibliophil