eitaa logo
کانال سردار شهید علی حاجبی
182 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
76 فایل
سلام ضمن خوش آمد گویی خدمت عزیزان منتظر راهنمایی و همکاری شما هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 ❤️رضا میدانست که من طاقت دوری‌اش را ندارم. بی­‌نهایت صبور بود. وقتی بحث‌مان میشد، من نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم، یک‌سره غُر می‌زدم و با عصبانیت میگفتم:«تو مقصری! تو باعثِ این اتفاق شدی!» 💜او اصلا حرفی نمیزد. وقتی هم می‌دید من آرام نمی‌شوم، می­رفت سمت در؛ چون ‌می‌دانست طاقت دوری‌اش را ندارم. آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه‌ای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را می‌­گرفتم. 💛او هم نقطه ضعفم را می­‌دانست و از من دور می­‌شد تا آرام شوم. روی پله‌ی جلوی در می‌نشست و می­‌گفت:«هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل». اصلاً دادزدن بلد نبود. 🎙راوی: همسر شهید 🌱
💟 🌕شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همسر شهید 💜فاطمه دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گل‌دار خرید. گفت: «خانم این چادر را برای دخترمان بدوز. بگذار به‌مرور با چادر سر کردن آشنا شود.» 🌻از آن به بعد هر وقت پدر و دختر می‌خواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد می‌گفت: «نمی‌خواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه می‌دوید و چادر سر می‌کرد و می‌دوید جلوی بابا و می‌گفت «بابا خوشگل شدم؟» باباش قربان‌صدقه‌اش می‌رفت که خوشگل بودی، خوشگل‌تر شدی عزیزم. فاطمه ذوق می‌کرد. 💜یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود. گفتم: «امروز بدون چادر برو.» فاطمه نگران شد. گفت: «بابا ناراحت می‌شود.» بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون.‌ 🌻وقتی آقا جواد نماز می‌خواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن می‌کرد و همان چادر را سَر می‌کرد و به بابایش اقتدا می‌کرد و هر کاری بابایش می‌کرد، او هم انجام می‌داد.
📝 📍علاقه خاصی، هم نسبت به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، و هم نسبت به سادات و فرزندان ایشان داشت. عجیب هم احترام هر سیدی را نگه می‌داشت. یادم نمی‌آید توی سنگر، چادر، خانه، یا جای دیگری با هم رفته باشیم و او زودتر از من وارد شده باشد. حتی سعی می‌کرد جلوتر از من قدم برندارد. یک‌بار با هم می‌خواستیم برویم جلسه. پشت در اتاق که رسیدیم، طبق معمول مرا فرستاد جلو و گفت: بفرما. نرفتم تو. بهش گفتم: اول شما برو. لبخندی زد و گفت: تو که می‌دونی من جلوتر از سید، جایی وارد نمی‌شم. به اعتراض گفتم: حاج آقا این جا دیگه خوبیت نداره که من اول برم! گفت: برای چی؟ گفنم: نا سلامتی شما فرمانده هستی؛ این جا هم که جبهه است و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه. مکثی کردم و زود ادامه دادم: این که من جلوتر برم،پرستیژ شما رو پائین میاره. خندید و گفت: اون پرستیژی که می‌خواد با بی‌احترامی به سادات باشه، می‌خوام اصلا نباشه! ✍🏻به نقل از سید کاظم حسینی، کتاب 🥀
💠 زندگی به سبک شهید محمدحسین یوسف الهی 🔹آخرین باری که به ملاقاتش رفتم گفت: علی دگه به ملاقات من نیا اوّل خیلی جا خوردم. با خودم گفتم خدایا چه شده چه اشتباهی از من سر زده؟ پرسیدم:چرا؟ گفت:به خاطر این که قرار است از اینجا بروم. گفتم:کجا به سلامتی؟ گفت:این را دیگر نمی توانم بگویم بعدا مشخص می شود و خودت می فهمی چون حرفش کاملا جدی بود من دیگر به بیمارستان نرفتم. بعد از چند روز نامه ای از شهید محمدرضا کاظمی به دستم رسید که نوشته بود: محمدحسین با تن مجروح و با دو عصا زیر بغلش به منطقه برگشته است. 📚 منبع: کتاب حسین پسر غلامحسین 👤 راوی: آقای علی میراحمدی