✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_هفت
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥اسارتي ديگر
🔸️ما يكي از محلهاي مسير را فراموش كرده بوديم. خودرو با سرعت پيش مي رفت كه ناگهان پلي فلزي كه عراقي ها روي رودخانه نصب كرده بودند، ظاهر
شد. اين پلها فراز و نشيب هايي دارند كه احتمال سقوط به رودخانه نيز وجود دارد. مي خواستم اين موضوع را به رحيم بگويم كه خودرو با سرعت زياد به پل رسيد.
🔹️از سويي نيز تحت تعقيب بوديم و امكان كم كردن سرعت وجود نداشت.در همين لحظه و در اثر ناهمواري كف پل، فرمان خودرو از دست رحيم خارج
شد و خودرو به شدت به كناره هاي پل برخورد كرد كه در نتيجه چند متر آن طرف پل، خودرو در شيار كنار جاده به پهلو چپ شد و دو نفر عقب خودرو به
بيرون پرتاب شدند كه پاي يكي شكسته و ديگري به سختي مجروح شد. ما سه نفر هم كه جلو خودرو بوديم، روي هم افتاديم كه در اثر اين سانحه، قفسة
سينه ام به سختي آسيب ديد و نمي توانستم نفس بكشم.
🔸️حال بقيه نيز بهتر از من نبود. قبل از آنكه بتوانيم خارج شويم، عراقي ها با اسلحه بالاي سر ما ايستادند. در را باز كردند و يكي يكي ما را بيرون كشاندند. جالب اينجا بود كه ما ديروز در حوالي همين منطقه نبردي بزرگ داشتيم و در آن نزديكي اسير شده
بوديم. عراقي ها پس از اينكه مطمئن شدند اسلحه نداريم، ما را به باد كتك گرفتند.
🔹️آنان به عربي سؤالاتي مي كردند و ما ناله مي كرديم. آنقدر كتك خورديم كه بدنمان بي حس شده بود و ديگر ضربه ها را حس نمي كرديم؛ سپس
ما را داخل يك وانت انداخته، به طرف خاك عراق بازگرداندند.وقتي به هوش آمدم، ديدم بقيه نسبت به من سرحال تر هستند و ما در قرارگاه دژبان ـ همانجا كه ما را شناخته و تعقيب كرده بودند ـ هستيم.
🔸️يك نفر عراقي كه گويا اهل كركوك عراق بود، به زبان تركي از ما پرسيد:
ـ از كجا آمدهايد؟
ـ تو بيابونها سرگردان بوديم و نمي دونستيم كجا هستيم و كجا ميريم.
ـ خودرو را از كجا پيدا كرديد؟
ـ در يك بيراهه مانده بود.
🔹️فرماندة دژبان در محل حاضر شد و دستور داد خيلي سريع ما را به اردوگاه اسرا تخليه كنند. به دليل اينكه در دروازة سومار مأموريت ديگري داشتند، زياد
مورد سؤال قرار نگرفتيم. آنان حتي گزارشي هم از سرقت خودرو دريافت نكرده بودند تا بفهمند از اردوگاه فرار كرده ايم. لطف خدا شامل حالمان شده بود. پاي سرگروهبان موسوي شكسته بود و بسيار ناله مي كرد. او را با يك وانت به جاي نامعلومي بردند و تا مدتها از سرنوشتش بي خبر مانديم. بقيه را نيز سوار يك دستگاه وانت كرده، به پادگان ذوالفقار بردند.
🔸️نمي دانستيم بخنديم يا گريه كنيم.هر كاري مي كرديم، به جاي اول باز مي گشتيم. وارد پادگان شديم. اضطراب وجودمان را گرفته بود كه عراقي ها جريان فرار ما را فهميده اند يا خير. خودرو
توقف كرد و ما پياده شديم؛ سپس ما را داخل سوله بردند. اينكه باز هم مورد ضرب و شتم قرار نگرفتيم، شايد براي اين بود كه همه خون آلود و مجروح بودیم...
کانال شهید سردار حاج علی حاجبی
https://eitaa.com/bidaravelayat1