eitaa logo
کانال سردار شهید علی حاجبی
188 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
74 فایل
سلام ضمن خوش آمد گویی خدمت عزیزان منتظر راهنمایی و همکاری شما هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷، حقیقتا یکی از مهم‌ترین و مقدس‌ترین عناصر انقلاب اسلامی ایران است. جوانان و نوجوانان این سرزمین جان بر کف در طی 8 سال به صحنه نبرد علیه ظلم جهانی رفتند و حاضر نشدند حتی یک وجب از خاک این مملکت به دست بیگانه بیفتد. یکی از شهدای 8 سال دفاع مقدس ، است. شهیدی که در طول زندگی خود اسوه و بود. در ادامه خاطره ای درباره شهید ابراهیم هادی مشاهده می‌کنید که بسیار خواندنی و تامل برانگیز است : « ایام مجروحیت ابراهیم بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي‌رفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و مي‌گفت : ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه خيلي غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بي‌صدا مي‌خنديد. وقتي ابراهيم مي‌نشست، جعفر مي‌رفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه! آخرشب مي‌خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به و ! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوان‌هاي جلو آمد. : دوســت عزيز، بنده هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم ! بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر هستند. بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده. ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. »🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• شادےروح شهدا