✍ #طولانی_ولی_خیلی_غمگین
#محمدیمفرد که چهارم دیماه سال 1365 در «عملیات کربلای 4» و در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به #اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمده بود خاطراتی از نحوه شهادت #شهید_شفیعی را بیان کرد.
عملیات کربلای 4 سوم دیماه سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه آغاز شد و در صبح دهم دیماه همان سال توسط دشمن اسیر شدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از اذیت و شکنجههای بسیار، ششم دیماه به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به #بیمارستان_نظامی در شهر بصره منتقل شدیم.
به سرباز عراقی گفت عکس #صدام را پایین بیاور
از آنجایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت من میگذشت و در طول این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمیام را ضعیف کرده بود اتفاقات ساعات اولیه حضور در بیمارستان را به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید شفیعی است که در تخت سمت چپ من بستری شده بود. بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای او بود که در حال صحبت با هم اتاقیهایمان بود اما من هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده بودم و غمگین و ناراحت بودم چون از سرنوشت آیندهام اگاهی نداشتم؛بنابراین سکوت را بهتر میدانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه میکردم.
ساعت بین 4 و 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمدرضا رفت و محمدرضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به آن سرباز میگفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد ( #عکس_صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره میگفت: نه نه. این حرفها را نزن که سرت را میبرند و سر من را هم میبرند. ولی محمدرضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی میگفت نه عکس را بده تا من #زیر_پایم بشکنم و بلند بلند به صدام #مرگ میگفت و #درود_بر_خمینی را میگفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.
من از صحبتهای محمدرضا و سرباز عراقی تعجب کردم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمدرضا گفتم: مگر این سرباز را میشناسی که اینقدر راحت با او حرف میزدی؟. گفت: نه. گفتم: پس با چه جرأتی اینگونه صحبت میکردی؟. گفت: من از کسی #ترسی ندارم. به عراقیها گفتهام که #پاسدار هستم. این عراقیها هستند که باید از من بترسند.
آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها. همنیطور که صحبت میکرد من با خودم گفتم گفته بودن موجی، ولی ندیده بودم این #موج با این اسیر ایرانی چه کرده است.
#من_محمدرضا_هستم
با توجه به داروهایی که خورده بودم به خواب رفتم. نمیدانم چه مقدار زمان بود که نالههای محمدرضا از خواب بیدارم کرد. پرسید چه شده؟ گفت: درد دارم. بر روی تخت نشسته بود و از درد به خودش میپیچید و عراقیها را صدا میکرد که کمکش کنند. پرستار آمد و آمپولی به او زد و رفت.
اسمش را تازه پرسیدم و سعی کردم او را بیشتر بشناسم که گفت:اسمت چیست؟ گفتم:حسین.گفت: حسین من زنده نمیمانم جراحت من بسیار زیاد است. من را فراموش نکن. من محمدرضا پاسدار و بچه شهر# قم هستم. اجازه ندادم حرفش تمام شود و صورتم را برگرداندم و گفتم: لطفا بگیر بخواب... . دوست ندارم در این مورد حرفی بشنوم چون از حرفهای محمدرضا دلم به یکباره گرفت.
غروب بود، اسارت بود، جراحت بود و اینها خودش به اندازه کافی #دلگیر بود و دیگر توان تحمل شنیدن وصیت نداشتم.
با این سخنان محمدرضا، چشمانم را اشک گرفت. من که فقط 14 سال سن داشتم، درد جراحتم را فراموش کرده بودم و اشک میریختم. به حال تنهایی وغربت گریه میکردم. آنقدر آگاهی و پختگی مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال اشک و غم به خواب رفتم و ساعت 3 صبح بود که با
نالههای محمدرضا از خواب بیدار شدم.
گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟
گفت: من که گفتم #درد_دارم...
کاری از دستم ساخته نبود و فقط نگاه به او میکردم که درد می کشد. پرستار مجددا آمد و به محمدرضا آمپول #آرامبخش زد و رفت. بعد برای آرامش خودم با محمدرضا شروع به صحبت کردن کردم. البته چیز زیادی از آن حرفها یادم نمیآید ولی مهمترین حرفها این بود که چرا اینقدر راحت حرف میزنی؟ چرا فکر میکنی گفتن این حرفها به عراقیها شجاعت است؟ فکر نمیکنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر است؟!
#فرار_کن
محمدرضا گفت: چرا. حق با تو است اما من با همه فرق دارم. من بزرگ نشدم که بترسم. بزرگ نشدم که اسیر باشم. من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را مجبور میکردم تا من را فراری دهد.من در اسارت یا میمیرم یا فرار می کنم و از تو هم میخواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن. من واقعا نمیترسم ! من بازیگر نیستم. من از #دشمن ترس ندارم. من اسیر نیستم. چند بار این جمله را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان.