#داستانک
🔶ماجرای #کتلت و #پدرومادرم !!!
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود.
بازم نون تازه آورده بود.
نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه !
من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد!
هیچ وقت!!!
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم.
همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم ،
قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن،
در می زدند ومیامدند تو،
روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم!!! خونه نا مرتب بود،
خسته بودم.
تازه از سر کار برگشته بودم،
توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم.
میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند!!!
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم.
یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!
#زمخت_نباشیم
🌹مواظب مهربانی های دیگران به ویژه پدر ومادرها باشیم
✍#حسن_شجاع
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
#شعور_انسانیت
#داستانک
شب سردی بود...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر...
چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه .
تا دستش را برد داخل جعبه ،
شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت...
دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچههات بگير . »
پیرزن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد...
زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد .
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش .
دوباره گرمش شده بود...
با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...»
هيچ #ورزشى براى #قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن #دست_افتادگان نیست
پیشاپیش #یلدای مهربانی که مصادف با میلاد #حضرت_زینب (سلام الله علیها) که نماد خانواده دوستی و عشق ورزیدن
به هم نوع است را شادباش میگوییم .
✍#رضا_نوروزی
#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
#بیدارباش | #داستانک
#عرفان_بی_بصیرت
تازه وارد خوابگاه کوی دانشگاه تهران شده بودم، احساس غربت میکردم.
شب اول رجب بود و شنیدم که مسجد کوی، برنامه دارد ، ناخودآگاه به راه افتادم . . .
مسجد پر بود از دانشجو ، پر بود از شور و اشک و حال خوب . . .
آن شب ، منِ تازه وارد، اولین بار بود که از بچهها اسم آقا #امجد را میشنیدم؛
امام جماعت محبوب کوی... که خاطرات آن شب و خیلی دیگر از شبهای قدر و عزاداریهای ما دانشجوها، با صدای پر سوز آن روزهای اوهمراه بود...
روزگار گذشت و شنیدم از رنگ عوض کردن انسانها... خواندم از تاریخ ...!!
از انسانهایی که در فتنهها غربال شدند ...!!
از سرگذشتهای سرخی که سیاه شدند و از مؤمنانی که رو سیاه ...!!
خواندم از سرنوشت پیرمردانی که در دام آقا زادههایشان ، گرفتار آمدند و "سیف الاسلام" هایی که رنگ عوض کردند.
میدانستم ، خوب میدانستم که فتنهها غربال میکنند؛ اما باور نمیکردم روزی استاد اخلاق و عرفان هم در این دام گرفتار آید !!!
هر چند زیاد شنیده بودم ؛ اما شنیدن کِی بود مانند دیدن!!
چطور میشود که با لباس دین و با عبا و قبا و عمامهی پیامبر ، عاقبت، یک #تروریست_رسانهای که برای موشکهای دشمن آدرس بوده و برای #ترور سردار دلها ، نقشه راه ، شهید خطاب کنی!!
#جنابامجد!
راستی چطور میشود کسی که به اعتراف خودش آتش بیار معرکهای بوده که دهها کشته داشته و برای تحریم اقتصادی این ملت ، به دشمن ، گرا میداده ، برایتان شهید میشود!!!
#استاد_عرفان!!!
به خاطر داری بعد از شهادت شهید سر جدا (#محسن_حججی عزیزمان) ، همین فردی که شما ادعای شهادتش را دارید و رسانهی وی چگونه محسن محبوب یک ملت را استهزاء میکرد؟!!
راستی خیلی دوست دارم نظرتان را راجع به سردار دلها هم بدانم!!
راجع به سردار و وصیتهای جانانهاش:
"والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد. در قیامت خواهیم دید، مهمترین محور محاسبه این است."
استاد دیروزها!
با تمام احترامی که امروز صرفا برای لباس شما قائلم ، معتقدم کسی که #روح_الله_زم را #شهید میداند و آنگونه بر "سیدی" که شهدای این انقلاب ، گواه حقانیتش بودهاند ، میتازد ، درجهای از #معرفت و درک را دارا نمیباشد که بخواهم با زبان استدلال سخنی بگویم!!!
امام جماعت دیروزهایم!
تاریخ پر است از سر گذشت تلخ #زبیرهایی که با طناب پوسیده #پسر ، به چاه افتادهاند..
وای خدای من.... دو باره شیخ علی تهرانی و کتاب اخلاق و در نهایت سقوط...
پدرم میگفت؛ چندین بار شاهد انتحارش بوده است ...
این تذهبون؟
کجا چنین شتابان . . .
تاریخ انقلاب نشان داده ؛ درب خانهی هر عالمی به روی نامحرمان انقلاب باز شد، فردایش شاهد پیاده کردنش از #قطار_انقلاب_بودیم ...
"مکر دنیا نکند ختمِ به خیرت نکند
بر حذر باش که تصمیم بد ، زبیرت نکند"
راستی یادتان هست زمان رضا خان،
آیت الله بافقی را که مانع ورود زن و دختران بیحجاب شاه به حرم حضرت معصومه (س) شده بود؟
رضاخان، او را دمر روی زمین خواباند و با چکمه به حسابش رسید!!
حالا این چه استبداد رائی است در این نظام که امثال شما و #تاجزادهها و... راست راست راه میروند و به شخص اول مملکت میتازند و آب از آب آرامشتان هم بهم نمیخورَد!!!
#ولعاقبة_للمتقين
#عرفان_بی_بصیرت
#عالم_بی_بصیرت
#عاقبت_طلحه_و_زبیر
✍#بیدارباش
http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
🔹 استخدام
#داستانک
⭕️ هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم ، میگفت:
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی ؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه !
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت : تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه ...
حتی در زمان بیماریش هم تذکر میداد
تا اینکه روز خوشی فرارسید؛ چون می بایست در شرکت بزرگی برای کار مصاحبه بدم.
با خود گفتم اگر قبول شدم ، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو ، ترک میکنم!😒
☢ صبح زود حمام کردم ، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت: پسرم!
۱- مُرَتب و منظم باش؛
۲ - همیشه خیرخواه دیگران باش
۳- مثبت اندیش باش؛
۴- خودت رو باور داشته باش؛
💢 توی دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!☹️
🔷 با سرعت به شرکت رویایی ام رفتم.
وقتی به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته ، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله ...
اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی از جاش دراُومده ، یاد پند پدرم افتادم که میگفت: "خیرخواه باش" ؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم ، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو ، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه ؛ لذا شیر آب رو هم بستم ...
🔸 پله ها را بالا میرفتم ، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد ، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه
چهره و لباسشون رو که دیدم ، احساس خجالت کردم ؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن!
عجیب بود ؛ هر کسی که میرفت تو اتاق مصاحبه ، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
با خودم گفتم : اینا با این دَک و پوزشون رد شدن ، مگر ممکنه من قبول بشم؟عُمرا !!!🙄
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یاد پند پدر افتادم که "مثبت اندیش باش" ، نشستم و منتظر نوبتم شدم
*اون روز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه شدم ، دیدم ۳ نفر نشستن و به من نگاه میکنند.
یکیشون گفت :خب از چه روزی میخوای کارتو شروع کنی؟!
یه لحظه فکر کردم داره مسخره ام میکنه !
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام
🔷 یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!!😊
با تعجب گفتم: هنوز که سوالی نپرسیدین؟!
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم ، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا ، نقصها رو اصلاح کنی ...
در اون لحظه همه چی از ذهنم پاک شد! کار ، مصاحبه ، شغل و ...
هیچ چیز جز صورت پدرم رو ندیدم...
کسی که ظاهرش سختگیر اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری...
کسی که سعی داشت همیشه ما رو مودب بار بیاره...
#ادب
#اخلاق
#ماه_رجب
#ماه_بندگی
#بیدارباش
🆔http://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
🖼 #داستانک| ایران هدف است
◽️همه چیز بهانه است #ایران هدف است
👈 #بازنشر_دهید
#جهاد_تبیین_روایت
#جمهوری_اسلامی_حَرم_است
#السلام_علیک_یا_رسول_الله
#السلام_علیک_یا_امام_جعفر_صادق
#ثامن
#بیدارباش
🆔 https://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
🆔 https://rubika.ir/Bidarb_a_s_h
📡 #داستانک | #سواد_رسانهای
👻 شاید بیش از ۴۰ سال پیش توی یه مدرسه دخترونه شایعه شده بود که سرویس بهداشتی مدرسه #جن داره!
هیچکس از این سرویس ها استفاده نمیکرد.
🔍 سالها بعد کاشف به عمل اومد که مستخدم مدرسه برای اینکه سرویس های بهداشتی کثیف نشن و مجبور به شستن اونها نباشه، این شایعه رو پخش کرده بود.
😈 پدر #عملیات_روانی بوده اون مستخدم...
🤔 برای همچین دغدغهای هم از عملیات روانی و شایعه استفاده میشده، اونم چهل سال پیش!
بعد شما فکر میکنید برای زمین زدن جمهوری اسلامی از این کارا نمیکنند؟!!
💠 #جنگ_ترکیبی
👈 #بازنشر_دهید
#جهاد_تبیین_و_روایت
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جان_فدا
#سرباز_وطن
#مکتب_حاج_قاسم
#ثامن
#فاخته_۱۵۰
🆔 https://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
🆔 https://rubika.ir/Bidarb_a_s_h
📝 #داستانک
آورده اند ، آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده ، بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگوله ای آویزان میکرده ، در نهایت هم رهایش میکرده ، تا اینجای داستان مشکلی نیست.
👈درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را و هم پوستش سر جای خودش است.
👈 فقط آن زنگوله می ماند!
🔸 از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد. بنابراین «گرسنه» میماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس تنها میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم آشفته میکند، آرامش اش را به هم میزند و در نهايت از گرسنگی و انزوا می ميرد!
👈 این دقیقا همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد. دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند. بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله...
🔘کارگاه آموزشی/تاریخ بدانیم 👇
🆔https://eitaa.com/joinchat/2976842002C42d75c84f3
✍🏻 #علیرضا_زادبر
#آینده_روشن_است
#ثامن
#فاخته_۱۵۰
🆔 https://eitaa.com/Bidarb_a_s_h
🆔 https://rubika.ir/Bidarb_a_s_h
📝 #داستانک
#تعهد_داشتن
شب هنگام، همسرم کنارم خوابیده بود... ناگهان یک پیام در فیسبوک دریافت کردم!
خانمی از من خواست که او را در لیست دوستانم اضافه کنم.
بنابراین من درخواست دوستی را پذیرفتم و پیغام فرستادم که
"آیا ما همدیگر را میشناسیم؟"
او پاسخ داد: شنیدم که ازدواج کردی!!! اما من هنوز تو را دوست دارم. 😧
او یک دوست از گذشته بود.
او در عکس بسیار زیبا، خوشرو و مهربان به نظر میرسید.
چت را بستم و به چهره معصومانه
همسرم نگاه کردم، او بعد از یک روز کاری طاقت فرسا در خانه من از فرط خستگی زود به خواب رفته بود.
با نگاه کردن به او، داشتم به این فکر میکردم؛ او چه احساس امنیتی در این خانه دارد که با من راحت بخوابد.
او از خانه پدر و مادرش دور است،
جایی که ۲۴ساعت را در محاصره نوازش خانواده میگذراند.
وقتی ناراحت بود، مادرش آنجا بود تا
بتواند در دامانش گریه کند، دردودل کند.
خواهر و برادرش بودن تا برایش جوک بگویند و او را بِخنداند.
پدرش به خانه میآمد و هر آنچه را که دوست داشت برایش فراهم میکرد.
حالا در نبود آنها تنها من تکیهگاه اش
بودم که خیلی بهم اعتماد میکرد و از تهِ دل دوستم داشت❤️
برای خوشحالی من از هیچگونه تلاشِ دریغ نمیکرد.
همه این افکار به ذهنم خطور کرد،
گوشی را برداشتم و "BLOCK" را فشار دادم.
برگشتم سمتش و کنارش خوابیدم.
من یک مرد هستم نه یک کودک.
من برای همسرم میخواهم بهترین مرد باشم و تا پایان عمرم، به او وفادار خواهم بود.
من برای همیشه میجنگم تا مردی باشم که به همسرش خیانت نکند و خانواده ای را از هم نپاشد.
@iliashojae
#فضای_مجازی
#حجاب_و_عفاف
@Bidarb_a_s_h
💠 #داستانک
پادشاهی دستور داد ۱۰ سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد، جلوی آنها بیندازند و سگها او را با درندگی تمام بخورند!!!
روزی یکی از وزرا رأیی داد که مورد پسند پادشاه واقع نشد! بنابراین دستور داد او را جلوی سگ ها بیندازند...
وزیر گفت:
ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنید!!؟
حال که چنین است ۱۰ روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید...
پادشاه نیز پذیرفت.
وزیر پیش نگهبان سگ ها رفت و گفت:
میخواهم به مدت ۱۰ روز خدمت اینها را بکنم...
نگهبان پرسید: از این کار چه سودی میبری!
گفت: به زودی خواهی فهمید...
نگهبان گفت: باشد؛ اشکالی ندارد!
وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها: غذا دادن، شستشوی آنها و...
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید...
دستور دادند وزیر را جلوی سگها بیندازند.
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه بود. ولی با چیز عجیبی روبرو شد!
همه سگ ها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند!
پادشاه پرسید:
با این سگ ها چکار کردی؟
وزیر جواب داد:
۱۰ روز خدمت این ها را کردم، فراموش نکردند؛
ولی ۱۰ سال خدمت شما را کردم، همه را فراموش کردید...
پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد.
👈🏻 نتیجه گیری:
احتمال دارد در زندگی تو کسانی باشند که خطای کوچکی کرده اند و مدت هاست به خود اجازه نمیدهی آنها را ببخشی.
کافیست امروز به روزهای خوبی که با او داشتی فکر کنی... امیدوارم بخشش تو، زندگیت ، رنگ خدایی بگیرد.
#بخشش
#گذشت
✅ #بیدارباش
🆔 https://eitaa.com/Bidarb_a_s_h