eitaa logo
بیداری‌اندیشه
3.9هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
5هزار ویدیو
46 فایل
درگاهی برای معرفی شبکه #یهود💀 آتش به اختیار💥 بیدار شدیم تا بیدار کنیم دنیا را از خواب بی موعود✨ لینک‌کانال‌پُشتیبانی :) @Bidari_Andishe_312 هرچی خواستید همینجا بگید🙂:)) =👈 @M16i59h کپی‌آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
صله‌ی امام رضا علیه السلام به یک شاعر با اخلاص مرحوم حاج شیخ ابراهیم صاحب الزمانی از مداحان مخلص و مرثیه خوانان باسوز اهل بیت علیه السلام بود او سال‌ها پیش از شروع درس مرحوم آیه الله حائری بنیانگذار حوزه‌ی علمیه‌ی قم ،دقایقی چند روضه می‌خواند و آنگاه آیت الله حائری درس خویش را آغاز می‌کرد . او داستانی شنیدنی دارد که از حضرت رضا علیه السلام برای مدح خویش صله دریافت داشته است ! خود نقل می کرد که یک بار مشهد مقدس مشرف شدم و مدتی در آنجا اقامت گزیدم.پولم تمام شد و کسی را هم برای رفع مشکل خویش نمی‌شناختم. از این رو قصیده‌ای در مدح حضرت رضا علیه السلام سرودم و فکر کردم که بروم و آن را برای تولیت آستان مقدس بخوانم و صله بگیرم با این نیت حرکت کردم، اما در میان راه به خود آمدم که چرا نزد خود حضرت رضا علیه السلام، نروم و آن را برای وی نخوانم ؟! به همین جهت کنار ضریح رفتم و پس از استغفار و راز و نیاز با خدا، قصیده‌ی خود را خطاب به روح بلند و ملکوتی آن حضرت خواندم و تقاضای صله کردم .ناگاه دیدم دستی با من مصافحه نمود و یک اسکناس ده تومانی در دستم نهاد . بی‌درنگ گفتم :« سرورم ! این کم است » ده تومانی دیگر داد باز هم گفتم : « کم است » تا به هفتاد تومان که رسید، دیگر خجالت کشیدم تشکر کردم و از حرم بیرون آمدم . کفش‌های خود را که می پوشیدم، دیدم آیه الله حاج شیخ حسنعلی تهرانی، جد آیت الله مروارید، با شتاب رسید و فرمود :« شیخ ابراهیم ! » گفتم : « بفرمایید آقا !» گفت:«خوب با آقا حضرت رضا علیه السلام روی هم ریخته‌ای، برایش مدح می‌گویی و صله می‌گیرید. صله را به من بده »
بیداری‌اندیشه
صله‌ی امام رضا علیه السلام به یک شاعر با اخلاص مرحوم حاج شیخ ابراهیم صاحب الزمانی از مداحان مخلص و
بی‌معطلی پول‌ها را به او تقدیم کردم و او یک پاکت در ازای آن به من داد و رفت وقتی گشودم دیدم دو برابر پول صله است یعنی یکصد و چهل تومان. ای که بر خاک حریم تو ملائک زده بوس رشک فردوس برین گشته ز تو خطه توس هرکه آید به گدایی به در خانه‌ی تو حاش لله که زدرگاه تو گردد مأیوس اللــهم عجــل لولیڪ الفــࢪج♡ @bidari110
سلام‌دوستان 🪴🌻 واسه میلاد امام رضا (ع) چه برنامه ای دارید😊 میشه به ماهم بگید حتی اگه یه شکلات دادی خودش خیلیه 🌻 https://daigo.ir/pm/iyXNFb ناشناس بیاید موقع میلاد بی‌تفاوت نباشیم😊
راستی توی ناشناس میتونید عکس هم ارسال کنید 🌻
هدایت شده از پیام ناشناس (بیداری اندیشه )
📪 پیام جدید 💬والا وسط امتحاناس تنها کاری که از دستمون برمیاد اینکه کاری که روزمین هست رو راه بندازیم اونم کمک نیرویی و حضوری به نمایشگاه استانمون
خب اینم خیلی خوبه حتی کارای خوب کوچیک رو هم‌میتونید به نیت خوشحالی مون از میلاد انجام بدیم😊😊
این دوست خوبمونم درحال آماده کردم ۶۰تا‌ تبرکی و نامه از طرف امام رضا (ع)واسه دهه هشتادیاست🪴🙃
هدایت شده از پیام ناشناس (بیداری اندیشه )
📪 پیام جدید 💬لینم کانال ناشناستونو میدید؟
🌸🍃🌸🍃به بهانه میلاد این داستان تقدیم شما🌻🪴😊 حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود. حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد😰 به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی😒 ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت. همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند حاکم پرسید: مرا می شناسی؟ بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.😰 حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود حاکم گفت: به خاطر داری بیست سال قبل با دوستی به پابوس سلطان کرامت و جود، حضرت رضا (ع) رفته بودی؟ 🤔 دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟😏 یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی فقط می خواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد... اللــهم عجــل لولیڪ الفــࢪج♡ @bidari110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمام دلتون امام رضا میخواد🥲 اللــهم عجــل لولیڪ الفــࢪج♡ @bidari110
📗معرفی کتاب 👈🏻 بی‌نماز‌ها خوشبخت ترند !؟ . . نویسنده : خانم فاطمه دولتی انتشارات : موسسه فرهنگی انتشاراتی ستاد اقامه نماز موضوع : داستان مذهبی, داستان نوجوان . 🍃✨🍃✨
✏️نشستم براتون قسمتی از کتابُ نوشتم که قشنگ کنجکاوتون کنم😁😁 بعد از خوندن هی بگین چی میشه بعدش 🙄 در اون حد😬👇🏻👇🏻 . . دوست دارم آسمان همین الان روی سرم آوار شود! دیشب تا خود صبح چرت زدم و درس خواندم؛ اما چه فایده؟ چه فایده که امروز جای نمره بیست، یک هفده خوش‌آب‌ورنگ نصیبم شد. آخه هفده هم شد نمره؟ خدا با من لج افتاده! وگرنه هیچ دلیلی ندارد که نمره‌ام کم شود. محیا سری برای خانم اسدی تکان می‌دهد و لبخندزنان می‌آید سمت من. از لبخندش حالم بد می‌شود؛ باید هم لبخند بزند؛ باید هم در دلش عروسی بگیرد. امروز بهترین نمرهٔ کلاس را گرفته است. _ کوثر، نمی‌خوای جمع کنی بریم؟ کتاب‌ها را می‌اندازم داخل کوله؛ نگاهم را از چشمان خندانش می‌گیرم؛ چادرم را روی سر مرتب می‌کنم و می‌گویم: «بریم». از در مدرسه پایمان را بیرون نگذاشته‌ایم که ماشینِ بابا را می‌بینم؛ از دود اگزوزش لجم می‌گیرد؛ می‌خواهم زودتر محیا را راهی کنم؛ نمی‌خواهم ماشین پت‌پتی‌مان را ببیند و در خلوت به ریشمان بخندد؛ اما صدای بابا اجازه نمی‌دهد: «سلام بر دختران باهوش کلاسِ اول متوسطهٔ مدرسهٔ شهید رجایی». محیا ریسه می‌رود از خنده، و من به‌سختی لبخند می‌زنم. بابا نگاهی به من می‌اندازد: «قند و عسل بابا چطوره؟» قند و عسل بابا حالش خوب نیست، هیچ حالش خوب نیست! یاد کولر سوختهٔ ماشین که می‌افتم حالم بدتر هم می‌شود. سرویس محیا که بوق می‌زند، انگار مرا از جهنم نجات داده‌اند؛ بی‌رمق دستش را فشار می‌دهم و می‌نشینم روی صندلی ماشین. بابا شروع می‌کند به تعریف کردن: «این رخشِ زرد رو که می‌بینی تازه از تعمیرگاه گرفتم. اوستا گفت که تاکسیمون باید چند روزی مهمونشون باشه؛ ولی دلم نیومد تو بمونی زیر آفتاب و با اتوبوس بری خونه. همین شد که گفتم بیام دنبالت. چه خبر؟ خوبی باباجان؟ مدرسه چطور بود؟» می‌خواهم بگویم: «ماشین شما هم کم از اتوبوس نداره! صندلی‌های زهواردررفته و کولر خاموش و صداهای عجیب‌وغریب»، اما حرفی نمی‌زنم؛ فقط می‌گویم: «سلامتی. مدرسه است دیگه». سر تکان می‌دهد؛ پیچ رادیو را می‌چرخاند و می‌پرسد: «این دوستت چرا همراه ما نیومد؟ اگه خواست بگو برسونیمش». خنده‌ام می‌گیرد؛ از آن خنده‌های همراه با حرص. همین مانده که محیا با آن‌همه پز و افاده‌اش بنشیند توی ماشین ما و این یک ذره آبرویی هم که جمع کرده‌ام به باد فنا برود. _ چی شد بابا؟ جواب نمی‌دی؟ چادرم را می‌اندازم روی شانه‌ام؛ زل می‌زنم به کوچهٔ باریکِ روبه‌رو، خانه‌مان آخرین خانهٔ این کوچه است؛ اصلاً ما در همه‌چیز آخرین هستیم؛ می‌گویم: «محیا با ما نیومد، چون مسیر خونه‌اش با ما یکی نیست. می‌دونی خونه‌شون کجاست؟ اون ساختمون خوشگله هست نزدیک شهربازی، که تو بهش میگی قصر، طبقهٔ یازدهم اونجا می‌شینن. بعدشم محیا سرویس داره. باباش تهیه‌کننده است؛ مامانش هم همکار باباشه، طراح صحنه است». بابا لبخند می‌زند. می‌خواهد چیزی بگوید، اما ماشین خاموش می‌شود؛ یک‌دفعه، بدون هیچ صدایی. هنوز چندمتری مانده تا خانه. دندان‌هایم را فشار می‌دهم روی هم. می‌خواهم پیاده شوم که بابا سطل ماست را از صندلی عقب می‌دهد دستم: «این رو ببر بابا؛ مامانت یه استنبلی حسابی بار گذاشته. منم هلش می‌دم تا جلوی در و الان میام». می‌دوم سمت خانه؛ کیف و چادرم را همان‌جا کنارِ جاکفشی ول می‌کنم؛ می‌روم داخل اتاقم و خودم را می‌اندازم روی تخت فنری؛ صدای قیژش تا هفت خانه آن‌ورتر می‌رود. صدای مامان را می‌شنوم: «کوثر، دختر کجا رفتی؟ اینها رو چرا اینجا انداختی؟» جواب نمی‌دهم! می‌دانم می‌آید تو؛ می‌آید و هزار بار می‌پرسد: «چی شده؟» و تا ته ماجرا را درنیاورد بی‌خیال نمی‌شود. صدای پایش را که می‌شنوم، ملحفه را می‌کشم روی سرم. در باز می‌شود: «اِوا! این چه وضعیه؟ پا شو ببینم. حالت خوب نیست کوثر؟ نکنه تب داری؟ سرما خوردی؟ گفتم زیر باد کولر نخواب». کولر؟ کدام کولر؟ یک کولر آبی قدیمی، مگر چقدر خنکی دارد که باعث چاییدگی شود. مامان محلفه را کنار می‌زند و دست می‌گذارد روی پیشانی‌ام. _ تو که چیزیت نیست. باز چی شده تو مدرسه؟ چشم‌هایم را باز می‌کنم؛ زل می‌زنم توی چشم‌هایش. _ چه غمگینه چشمات دختر! می‌خوای بگی چی شده؟ . . 🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
امیدوارم این کتاب رو تهیه کنید و بخونید☺️🌻📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آریایی ها همشون فرهنگی غنی داشتند چه اونهایی که الان در کشور ایرانن چه اونایی که الان توی کشور های افغانستان و پاکستان و ازبکستان و بلوچستان و تاجیکستان و ترکیه و.... هستن اونا(دوستان و برده های شیطان)هدفشون اینکه با تاریخگرایی شمارو از راه اسلام منحرف کنن بعضیام سریع قبول میکنن به دور از اینکه بدونن حجاب قبل اسلام برای آریایی ها سخت تر هم بود و اونا حتی بعد ازدواج نمیتونستن برادرشونو ببینن🙃یا اینکه پوشش برای کسانی که از نظر مقامی بالاتر بودند بیشتر می‌شد پس نتیجه میگیریم پوشش ارزش داشته و خانم های باارزش از پوشش استقبال بیشتری میکردند. با آمدن اسلام همه زن ها با ارزش شدن و اسلام تعادل رو رعایت کرد 🪴🌻 اللــهم عجــل لولیڪ الفــࢪج♡ @bidari110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظم جدیدی بر جهان حاکم خواهد شد 🎬 استاد مهدی طائب 🔹️ نبرد آینده مقاومت با رژیم صهیونیستی چند روز طول میکشد؟ ◉الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج♡ 🆔@Bidari_Andishe_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت‌های نیکول اسمیت بازیگر و مدل آمریکایی درباره فمینیسم «دوست داشتم شوهری داشته باشم که کار کنه و من خونه بمونم و بچه داشته باشیم» پ.ن: طرف نماد زیبایی تو آمریکا بوده، تا ته شهرت و ثروت رفته و تهش فهمیده این فمینیست‌ها چه ظلمی به زنان کردند؛ اونم ۲۰ سال پیش اللــهم عجــل لولیڪ الفــࢪج♡ @bidari110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❍ قوانین اسلام که مربوط به 1400سال قبل است در عصر امروز کاربرد دارد؟!🤔 • اللــهم عجــل لولیڪ الفــࢪج♡ @bidari110