eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند ... 📷 شهــ گمنام ــیـد"
‍ 🌷شهیدی که امام حسین را در عملیات والفجر دید....🌷 دقایقے قبل از عملیات والفجر ۸ ، علےاصغر چهره‌اے متفڪرانہ بہ خـود گرفتہ بود. وقتے قایق ‌ها بہ سمت فاو حرڪت ڪردند، در میان تلاطم خروشان ارونـد، علےاصغر ناگهان از جا برخاست و گفت : « بچه‌ها !بہ خدا سوگند من کربلا را مے‌بینم... آقا اباعبـدالله را مے‌بینم... بچه‌ها بلنـد شوید ڪربلا را ببینید » از حرف‌هایش بهت‌ مان زده بود. سخنانش کہ تمـام شد، گلولـہ‌اے آمد و درست نشست روی پیشانے‌اش ،آرام وسط قایق زانو زد، خشڪ‌مان زده بود. بہ صورتش خیره شدم، چون قرص ماه مے‌درخشید و خون، موهایش را خضاب کرده بود و با مو و محاسنے خضاب شده رهسپار دیدار معبود و اربابش سیدالشهدا (ع) شد. ✍ راوی : سید حبیب حسینی ( همرزم شهـید) 🔻ولادت : ۱۳۴۱ قائمشهر 🔻شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۰ 🔺عملیات والفجر ۸ 🔻فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) 🔺لشکر ویژه ۲۵ ڪربلا شهــ گمنام ــیـد"
باشد حرام ، شیر حلالی که خورده ام روزی اگر که ساده ز خون شما بگذرم شهدا...
🔰حضرت محمد(ص) 💠خوشا به حال بنده ای گمنام که خدا او را بشناسد و مردم او را نشناسند شهــ گمنام ــیـد"
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. خسته‌م از این حال و هوا..! . ‌ شهــ گمنام ــیـد"
🚫ایست🚫 🌹خاطره ای از برخورد میان یکی از امرای ارتش با شهید حاج محمدابراهیم همت: 💎یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم🤨.» حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری😕؟» امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.😅» حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید 😄و گفت: «برادر من!اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.😄 ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.🤦‍♂ یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست😂.» این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.😂 🤣🤣🤣😅😅 شهــ گمنام ــیـد"
🌼 ما هم سربازیم! ✍ در عملیات مسلم بن عقیل دچار خونریزی معده شد و مدام خون بالا می‌آورد. به‌ناچار منطقه‌ی نظامی را ترک کرد و چند نفر همراه با او به بیمارستان اسلام‌آباد غرب رفتیم. جلوی در بیمارستان به‌دلیل ازدیاد بیماران و مراجعان ما را راه نمی‌دادند. یکی از همراهان به دهانش آمد که سردار را معرفی کند و با تشر به مسؤولی که راه‌مان نمی‌داد بگوید می‌دانید چه کسی را در این بحبوحه جنگ جلوی در بیمارستان معطل کرده‌اید... که همت جلوی او را گرفت و به آن مسؤولی که جلوی ما را گرفته بود، گفت: ما هم سربازیم برادر. از منطقه آمدیم. مثل همه‌ی بیمارها. ببین جایی برایمان پیدا می‌شود؟ بعد از چند ساعت معطلی، بالاخره تختی در بخش عمومی اورژانس بیمارستان به همت دادند. وضعیت از نظر اصول نظامی اصلا مساعد نبود. بیم ترور شدن حاج همت را داشتیم. ایشان از ما می‌خواست او را روی تخت بیمارستان در اورژانس عمومی کنار ده‌ها بیمار دیگر رها کنیم و برویم. هر چه کردیم نتوانستیم ایشان را قانع کنیم که خود را به مسؤولان بیمارستان معرفی کند و از آن‌ها بخواهد یک اتاق خصوصی در اختیارش بگذارند. هر بار که این درخواست را تکرار می‌کردیم شهید همت می‌گفت: ما هم سربازیم. 👤 راوی: سرتیپ امیر رزاق‌زاده؛ از همراهان و هم‌رزمان شهید همت 📰 منبع: روزنامه جام‌جم ۹۹/۱۱/۰۷ ❤️ شهــ گمنام ــیـد"
مادری که پس از سالها هنوز چشم انتظار پسر نشسته است... (همدان روستای آبرومندبهمن1374) معنی چشم انتظاری را نفهمیدم ولی جان مادر های مفقودالاثر، العجل😭✋ شهــ گمنام ــیـد"
🌸عید غدیر🌸 💎..عید غدیر که می‌شد خیلی‌ها عزا می‌گرفتند. لابد می‌پرسید چرا؟ به همین سادگی که چند نفر از بچه‌ها با فرماندهی فریبرز با هم قرار می‌گذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ... البته کار که به همین جا ختم نمی‌شد. ⛺️ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیم چند نفر دارند دنبال یکی از برادرها می‌دوند. 🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ می‌گفتند: وایسا سید علی کاریت نداریم! و او مرتب قسم می‌خورد که من سید نیستم، ولم کنید. تا بالاخره می‌گرفتندش و می‌پریدند به سر و کله‌اش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می‌کردند.🤪 🌿...بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح📿، پول،💰 مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس، همه را می‌گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در می‌آوردند ... 😳🤣 جالب اینجاست که به قدری فریبرز و نیروهایش جدی می‌گفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش می‌کردند، شک می‌کرد و می‌گفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم😅 گاهی اوقات کسی هم پا پیش می‌گذاشت و ضمانتش را می‌کرد و قول می‌داد که طرف وقتی آمد تو چادر،⛺️ عیدی بچه‌ها یادش را فراموش نکند؛ 💵حتی اگر یک کمپوت گیلاس 🍒باشد و سرانجام برای اینکه از دست اینها راحت شود، طرف کمپوت را می‌داد و غر می‌زد که عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم❗️❗️❗️ 😂😂😂😂 ‌‌‎‌‎‌ شهــ گمنام ــیـد"