💠سرمازده
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
پنجاه متر زمین داشتم تو کوي طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً میگفتند: « باید حق حساب بدي تا کارت راه بیفته.»
تو دلم می گفتم: «هفتاد سال سیاه این کارو نمی کنم.»
حتما باید خانه را میساختم و آنها هم نمی گذاشتند. سردي هوا و چله زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش آقاي برونسی و جریان را بهش گفتم.
گفت: « یک بناي دیگه هم میگم بیاد، خودتم کمک می کنی ان شاءالله یک شبه کلکش رو می کنیم.»
فکر نمی کردم به این زودي قبول کند، آن هم تو هواي سرد زمستان. گفت:« فقط مصالح رو سریع باید جور کنیم.»
شب نشده بود، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب و عشاء با یکی دیگر آمد . سه تایی دست به کار شدیم.
بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد.
به طرز کارش آشنا بودم. میدانستم براي معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. تو گرمترین روزهاي تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.
شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح «ملات» درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و تند از دهانم می آمد بیرون. انگشتهاي دست و پام انگاه مال خودم نبود.گوشها و نوك بینی هم بدجوري یخ زده بود.
یک بار گرم کار، چشمم افتاد به آن بناي دیگر. به نظر آمد دارد تلو تلو می خورد.
یکهو مثل کنده ي خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین دست از کار کشید. آمد بالاسرش.
«چیزي نیست، یه کم سرما زده شده.»
شروع کرد به ماساژ بدنش، من هم کمکش.
چند دقیقه بعد به حال آمد. کم کم نشست روي زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت:« من که دیگه نمی کشم. خداحافظ!»
رفت؛ پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار را نیمه تمام ول می کرد، من حسابی تو درد سر می افتادم.لبخندي زد. دست گذاشت روي شانه ام.
«ناراحت نباش، به امید خدا خودم کار اونم می کنم.»...
هر خانه اي که می ساخت، انگار براي خودش می ساخت. یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود ، عقیده اي که با همه وجود بهش عمل میکرد.کارش کار بود، خانه اي هم که می ساخت، واقعاً خانه بود.
کمتر کارگري باهاش دوام می آورد.همیشه می گفت:«نانی که میخورم باید حلال باشه!»
می گفت:«روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم نه او از من.»
براي همین هم زودتر از همه می آمد سر کار، دیرتر از همه می رفت؛ حسابی هم از کارگرها کار میکشید.
آن شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد. چقدر هم قشنگ کار میکرد.دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد، داشت می خندید. از خنده اش، خنده ام گرفت. حالا دیگر خیالم راحت شده بود.
❤️جلسه ی اول خاستگاری بود.با همان شرم و حیای همیشگی،اولین سوال را از من پرسید...
_آیا حوصله ی فرزند شهید بزرگ کردن را داری؟
_آیا میتوانی همسر شهید شوی؟
#مسلم_خیزان
"شهــ گمنام ــیـد"
🔸 " در محضــر شهیــد " ...
نزديـك ظهــر بود. از شناسـايے بر می گشتيم. از ديشب تا حالا چشـم روی هم نگذاشته بوديم. آنقدر خستـه بوديم ڪه نمی توانستيم پا از پا برداريم ؛ كاسه زانوهـامان خيلی درد میڪرد. حسن طرف شنی جاده شروعکرد به نمازخواندن ، صبر كردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمين اين طرف چمنيه ، بيا اين جـا نمــاز بخوان.» گفـت : « اون جا زمين كسی هست، شايد راضی نباشه.»
📚 یادگاران " کتاب شهید باقری"
#شهید_سردار_حسن_باقری
"شهــ گمنام ــیـد"
یک فرقی حسین مشتاقی دارد با بقیه شهدا .... 🤔
اسم هر یک از شهدای مدافع حرم را پیش همرزمانشان بیاورید ، بارقه اندوه را می توانید در عمق نگاهشان ببینید ؛ ....😔
اما تا بگویید حسین مشتاق ، اولین واکنش همرزمانش لبخند است ! 😊😐
جمعی که دور حسین شکل می گرفت ، یکپارچه شادی و خنده بود . سربه سر همه می گذاشت و با شسطنت هایش فضا را عوض می کرد ... 😅😁😌
گاهی می دیدی دارد به سرعت می دود ، لحظه ای بعد چشمت به جماعتی می افتاد که با همه توان تلاش داشتند به او رسیده و یقه اش را بگیرند که مثلا چرا خرج توپ را یواشکی داخل منقلی ریخته که بچه ها برای گرم کردن خودشان روشن کرده بودند !! ..... 😂😑😬🤦♂
#شهید_حسین_مشتاق
#نقل_از_همرزم_شهید
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 چرا ابراهیم هادی؟
🎥 ببینید دلدادگی امام خامنه ای به شهید ابراهیم هادی را
⭕️ قابل توجه کسانی که می گویند چرا این شهید را بزرگ می کنید
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍
لطفا همراه ما باشید 😎✋
#کتاب_خاکهای_نرم_کوشک
#قسمت_هشتم
#آب_دهان_هدهد
💠آب دهان هد هد
سید کاظم حسینی
سه، چهار سالی مانده بود به انقلاب. آن وقتها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود، تو خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ما هم به فیضی می رسیدیم.
یک بار آمد که:«امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید.»
فکر کردم شبیه همان کارهاي قبل است.با خنده گفتم:« ما که تا حالا پا بودیم، امروزش هم پا هستیم.»
لبخندي زد و گفت:« مشکل بتونی امروز بند بیاري »
مطمئن گفتم:« امتحانش مجانیه.»
دست گذاشت رو بدنه ی ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید.گفت:«پس یکدست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم.»
«لباس کهنه براي چی؟»
«اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی.»
کار خودش بنایی بود.حدس زدم مرا هم می خواد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم. در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم.
حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علماي معروف، از همانهایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت. آستینهارا زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم.
به قول خودش زیاد بند نیاوردم.همان اول کار بریدم. ولی به هر جان کندنی که بود، دو ، سه ساعتی کشیدم. بعدش یکدفعه سرجام نشستم.
خسته و بی حال گفتم:« من که دیگه نمی تونم.»
خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهاي سنگین نبوده ام. شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت.
حتی وقتی لباسها را عوض کردم و میخواستم بزنم بیرون، با خنده و با خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: «لباس کارت رو بردار که بریم.»
یک آن ماندم چه بگویم. ولی بعد به شوخی و جدي گفتم:«دستم به دامنت! راستش من بنیه ي این جور کارها را ندارم.»
خندید، گفت: «بیا بریم، امروز زیاد بهت کار سخت نمیدم.»
یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهده ي کار هم بر نمی آمدم.دنبال جفت و جور کردن بهانه
اي، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: « مُس مُس کردن و سر خاروندن فایده اي نداره، برو لباس بردار که بریم.»
جدي و محکم حرف می زد.من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رك وراست بگویم. گفتم:«آقاي برونسی، من اگر بیام کار کنم، این طوري،هم براي خودم زیاد فایده و اجري نداره، هم اینکه دست و پاي تو رو هم تنگ می کنم.»
خنده از لبش رفت.اخمهاش را کشید به هم و برام مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را ریخت رو آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزم، براي حضرت ابراهیم (علیه السلام) درست کرده بودند. خیلی قشنگ ومنطقی، این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: « تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.»
ساکت شد.من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهاش لذت می بردم.باز پی حرف را گرفت.
«در واقع علما الآن دارن به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما براي اونها، خدمت و کار براي رضاي خداو براي اسلام هست.»
🔺به مانند کافر جان میدهند...
✍مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از امام صادق عليهالسلام نقل ميكند كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد ميكشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع ميكني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟
علي عليهالسلام عرض كرد: يا رسولالله تا به حال چنين دردي نداشتهام. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت ميآيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را ميگيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد ميزند...
حضرت علي (عليهالسلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسولالله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم.
بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح ميشوند:
1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم ميكند
2- گروهي كه مال يتيم ميخورند
3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد.
📚 بحارالانوار،ج 21 ، ص 28
"شهــ گمنام ــیـد"
#وقت_سلام
آقا سلام مے دهم
از جـان و دل به تـو
تا این ڪہ بشنـوم
«وَ علیک السّلام» را
#السلام_علیڪ_یاعلیبنموسیالرضا
"شهــ گمنام ــیـد"
♥️ #خدای_مـن
💠میگویند ڪہ ابتداے صبح رزق بندگانت را تقسیم میڪنے
میـشود رزق من امـروز رفاقتے باشـد؛
از جنـس شھیدان
با عطـر شھـادت
با عشق یک شھیـد
#روزتون_شهدایی
"شهــ گمنام ــیـد"
💠 #تقسیم_شیرینی_با_همسر
💞جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «میتونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود.
💞میگفت: «میبرم با #خانم و بچه هام میخورم». میگفت: اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهاش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر میذاره!
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
📕سیدمرتضیآوینی، کتاب دانشجویی،ص19
"شهــ گمنام ــیـد"
✨#شهیدانھ..💌 :
✨شهید ی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا...
✨شهید سیف الله شیعه زاده از شهدای بهزیستی استان مازندارن،که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچ کس در جبهه نفهمید خانواده ای ندارد.
✨کم سخن میگفت و با سن کم ، سخت ترین کار جبهه یعنی بسیم چی بودن را قبول کرده بود.
✨سرانجام توسط منافقین اسیر شد ، برگه و کدهای عملیات رو قبل از اسارت خورده بود و منافقین پس از *شهادت* ایشان ، برای بدست اوردن رمز و کدهای بیسیم ، سینه و شکمش رو شکافتند، ولی چیزی نصیب آنها نشد.
✨قسمتی از وصیت نامه شهید:
وقتی به طرف جبهه ها می روم همراه با شوق و اشتیاق است چون می دانم برای اسلام و خدا می روم. من درس اسلام شناسی را وقتی که رهبرم امام خمینی* به ایران آمد از او یاد گرفتم و این را هم بگویم که من برای اسلام و خدا به جبهه می روم و نه برای مقام ، نه تنها من بلکه همه رزمندگان همینطور هستند.
🦋شهید سیف الله شیعه زاده
✨ آسایش امروز رامدیون فداکاری شهداهستیم
✨ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست
✨یادشـهدا باذکرصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 ماجرای سر مطهر امام حسین علیهالسلام و راهب نصرانی
🏜 واقعه «دیر راهب» در مسیر حرکت کاروان اسرای کربلا از کوفه به شام اتفاق افتاده است
|☔️🌜| #ڪلیپ
"شهــ گمنام ــیـد"
میشود آیا ڪمے سطحے
تر نگاهمان ڪنید...!؟
عمق نگاهتان مے کُشَد
ما را از #خجالت..
#شهدا_شرمنده_ایم😔
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصرت خدا در تقواست...
برشی از صحبتهای شهید ابراهیم همت
#عند_ربهم_یرزقون
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
ᷝᷡᷝᷝᷝ
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼"اگہیہروزخواستےتعریفےبراے شهیدپیداڪنے،
بگو شهیـد♥ یعنے باران.🌧
حُسْنِباران🌧ایناست
ڪهزمینےست،ولــے
آسمانےشدھاست؛🌈
وبہامدادزمینمےآید..."☔
#علمدار_کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺استادقرائتی 🌺
🌸موضوع:تشخیص الهام الهی🌸
"شهــ گمنام ــیـد"