هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍
لطفا همراه ما باشید 😎✋
#کتاب_خاکهای_نرم_کوشک
#قسمت_نهم (قسمت دو)
#حکم_اعدام
#ادامه
می گفتم: « کسی با من نبوده.»
رو کرد به همون سروان و گفت: « نگاه کن، پدر سوخته این همه کتک می خوره، رنگش هم عوض نمی شه.»
آخرش هم کفرش در آمد.شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد اینکه دندونهام رو بشکنه.»
عبدالحسین می خندید و از وحشیگري ساواك حرف می زد. من آرام گریه می کردم. تمام دندانهاش را شکسته بودند " 3 ." شکنجه هاي بدتر از این هم کرده بودنش " 4."
روحیه اش ولی قویتر شده بود، مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه اش ادامه بدهد.
آن روز باز تظاهرات شده بود. می گفتند: « مردم حسابی جلوي مامورهاي شاه در اومدن.»
عبدالحسین هم تو تظاهرات بود. ظهر شد نیامد. تا شب هم خبري نشد. دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتنش برام طبیعی شده بود.
شب، همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید:« تو خانه سیمان دارین؟»
گفتم: «آره.»
جاش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. اعلامیه هاي جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها.
روش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، بهم گفتند: «نوارها و اون چند تا کتاب هم با شما، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین.»
صبح زود، همه را ریختم تو یک ساك. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم: « آقاي برونسی رو دوباره گرفتن.»
جور خاصی گفت: «خوب؟»
به ساك اشاره کردم.
«نوار و کتابه، می خوام دوباره این جا قایم کنید.»
من و منی کرد. گفت: «حاج خانم راستش من دیگه جرأت نمی کنم.»
یک آن ماتم برد. زود ادامه داد: «یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کار را ندارم.»
زیاد معطل نشدم. خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم.
آخرش گفتم: «توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره، اگه اینا رو پیدا کردن، اون به آرزوش می رسه.»
چند تا قالی داشتیم. بعضی از نوارها را گذاشتم لاي یکی شان.چند تاي از نوارها حساس بودند. سر یکی از متکا ها را باز کردم. نوارها را گذاشتم لاي پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم. کتابها را هم بردم زیرزمین. گذاشتمشان تو چراغ خوراك پزي و تو یک قابلمه.
یکهو سر و کله ئ نحسشان پیدا شد. از در و دیوار ریختند تو خانه.
حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد " 5 ." دو، سه تاشان با کفش آمدند تو اتاق. به خودم تکانی دادم. یکی شان که اسلحه دستش بود، گرفت طرفم و داد زد:« از جات تکان نخور! همون جا که هستی بشین.»
واقعاً تو آن لحظه ها خدا راهنمایی ام کرد. نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتم و گذاشتم رو پاهام و دخترم را
هم خواباندم رو متکا.
شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه میکردم. کافی بود یکی شان را بر گردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمان ( سلام االله علیه). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند. انگار نه انگار که ما توي خانه قالی داریم. طرفش هم نرفتند!
هرچه بیشتر گشتند، کمتر چیزي گیرشان آمد. آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند.
باز هم آقاي غیاثی سند گذاشت و آزادش کردند. با آقاي رضایی " 6 ." و دو سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت. گفتم: « لاي قالی رو بدین بالا.»
داد بالا. وقتی نوارها را دیدند، همه شان مات و مبهوت ماندند. با تعجب گفت: «یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن؟!»
گفتم:« اگه می دیدن که می بردن و شما هم الآن به آرزوت رسیده بودي.»
خندید. سراغ نوارهاي حساس را گرفت.گفتم: « خودتون پیدا کنید.»
کمی گشتند و چیزي دستگیرشان نشد.
گفت: « اذیتمون نکن حاج خانم، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم.»
متکا را آوردم. سرش را باز کردم. نوارها را که دیدند، گفتند: « یعنی اینا همین جوري اومدن و این نوارها رو ندیدن؟!»
گفتم: « تازه قمست مهمش تو زیر زمینه.»
وقتی کتابها را تو قابلمه و چراغ خوراك پزي دیدند، از تعجب مانده بودند چکار کنند.
چند روز بعد از آزاد شدنش، امام از پاریس آمدند. 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد.
همان روزها با آقاي غیاثی رفت دنبال سند خانه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آنجا. وقتی برگشتند،
سند را آورده بودند. چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود.
خندید و آنها را داد دستم. پرسیدم: « چیه؟»
همان طور که می خندید، گفت: «حکم اعدام منه.»
چشمام گرد شد. سند را با پرونده هاي عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه اعدام داده بود. به حساب آنها، پرونده او پرونده سنگینی بوده.
لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم، ازته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد و گرنه چند روز بعدش، عبدالحسین را اعدام می کردند.
🖊پاورقی
1 -شهید برونسی مدت 5 سال در کنار کار وزندگی، دروس حوزوي را هم تحصیل کرد.
2 زندانی در حومه شهر که معروف است به زندان بالا.
3 به همین خاطر، او مجبور شد که دندان مصنوعی بگذارد.
4 این شکنجه ها، شکنجه هایی بود که زبان از گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است!
5 فرزندم حسن از همان واقعه به بعد، به شدت دچار لکنت زبان شد که بعدها با توسل پدرش، و به لطف امام ابوالحسن الرضا (سلام االله علیه )، این لکنت زبان تا حد زیادي رفع گردید.از همان وقت، خودم هم مبتلا به یک بیماري شدم که تا مدتها گریبانم راگرفته بود.
6 حجت الاسلام محمد رضا رضایی که اکنون در قم هستند.
#محرم_در_جبهه
☑️کاظم عبدالامیر کیست؟
▪️توی اردوگاه تکریت پنج، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم عبدالامیر...
یکی از برادران کاظم اسیر ایرانیها، و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه مشکلات خودش می دانست!
کاظم آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به همین خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!
کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد.
تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. خانواده کاظم به روحانیون و سادات احترام می گذاشتند.
اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی...
یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم...
ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و...
اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.😕
وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت:
کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب خواب حضرت زینب(سلام الله علیها) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده.😔
صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید:
تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ حلالت نمی کنم...
حالا من اومدم که حلالیت بطلبم.😞
کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون، بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود.😭
وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برا خداحافظی با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد.
او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد.وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به شدت متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود.
کاظم از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذره.
حتی می رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت می طلبید تا اینکه کاظم مدتی قبل رفت سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید.💔😔
📚کتاب مدافعان حرم / ص 24
🖤اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها 🖤
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
دل انگیز است
صبحـے را
ڪہ خورشـیدش☀️
نگاه توستـــ ....
#سلام
#صبح_زیباتون_شهدایۍ
"شهــ گمنام ــیـد"
17.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️حقیقت کتمان شده..!!
👈این پنجاه ثانیه رو با دقت مشاهده کنید..
‼️آمار واقعی کرونا در کشور عراق
"شهــ گمنام ــیـد"
#ساده_نگــــــذر
از ڪنار پوتیـن های بے پا
ڪہ پاهایشان بدن ها را بردند
تا تـو #آسـوده قـدم برداری ...
#شهدا_تفحصمان_ڪنید😔
"شهــ گمنام ــیـد"
ای کاش
دلم شبیه گنبد 🕌 می شد
عالم همگی شبیه مشهد میشد♥️
ای کاش
دلم شبیه یک فرش فقط 🍃
از داخل صحنهای او رد میشد...😢
#دلتنگ_زيارت
"شهــ گمنام ــیـد"
#خانــــم_بدحجابـــــی_ڪه...
#هر_هفتــــه_به_زیـــــارت_شهـــدا_میـــــــرود
#شهــــدا_نگاهــــی 🌹
عطر دلنشین #گلاب در هوا پیچیده ،او زیر لب شـــروع به زمزمـــه مــی ڪند، نمی شنوم چه می گوید، آنقدر این #صحنــه برایم #ناهمگــون و #عـــجیب است ڪه بــی اختیار به سمتش می روم،
مـی پرسم با شهیــــد نسبت داری؟
می گوید: نه، این ڪار هر #پنجشنبـــه من است ڪه به #گلــزار شهدا می آیم و به روی #مـــزار یڪـی از #شهـــدا گلاب می ریــزم.
علتش را جویا می شوم؟!
جواب می دهد: یک بار که از #مشڪلــی رنــج میبردم، گذارم به این سمت افتاد و پس از ڪمـی #درددل با یڪـی از #شهیـــدان #حــس
#خوبــی پیدا ڪردم، البته مشڪلـــم نیز چند روز بعد #حــل شد و این #عـــادت شیرین برایم ماند و اگر #هفتـــه ای نشود ڪه #بیایـــم حالم دگرگون میشود.
به او میگویم: فڪر نمی ڪنی اگر نوع #پوششت عوض شود #شهـــدا خوشحال می شوند، زیرا #رعـــایت پوشش اسلامی زنان جامعه، یڪی از #سفارشهـــای همگی آنان بوده است! تنها نگاهم می ڪند و به #فڪــر فرو میرود.
با یڪ خداحفظی ڪوتاه او را #تنها میگذارم و او همچنان در فڪر است، #بعید نیست دفعه بعد همینجا #زنــی را پیچیده در #صـــدف_چـــادر ببینم ڪه به زیارت #شهــدا آمده است.
#نگاه_شهدا
#خاطرات_ناب
#حجاب_خونبهاے_شهیدان
💌 ارسالـــی از اعضا خوب ڪـانـال 💌
❤️" شهـــ گمنام ــــید "❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
🔼🔼🔼
🌹#نــــــــــگاه_حــــــــــــــــــــرام
#توفیــــق_شهـــــادتـــــــ🌹
بغداد بودیم ، میخواستیم با هم بریم بیرون ، به من گفت : وضعیت حجـاب در بغداد چطوره ؟ گفتم : خوب نیست ، مثل تهرانه .
گفت : باید چشممـون را از نامحـرم حفظ ڪنیم تا توفیــق شهــادت را از دست ندیم . بعد چفیه اش را انداخت روی سر و صورتش .
در ڪل مدتی ڪه در بغداد بودیم همینطور بود . تا اینڪه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم .
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری 🕊
#خاطرات_ناب
#نگاه_حرام
❤️....شهید گمنام....❤️
"شهــ گمنام ــیـد"