ظهر يعنے
بہ نفس هاے توپيوند شدن
يعنے
پراز #احساسِ خداوندشدن
يعنے ڪه
پس از شامِ سيہ ميآيے
ای خوشا سربه سر زلف تو دلبند شدن
#شهید_مسعود_عسگری
#ظهرتون_شهدایی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ساکی را روی زمین گذاشت و با گفتن این که، من رفتم سراغ کلید اتاقا، دور شد. با د
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
هومن هم لبخندی زد و گفت: -حالا نمی شه دو تا اتاق بدید؟ -نه. محض رضای خدا هومن، می بینی که حسابی در گیریم. هم برناممون دوباره به هم می خوره و هم اصلا این طوری بهتره! بلند شد و گامی فاصله گرفت و گفت:
| -هومن نذاری تنها بره بیرون. نگرانشم. می دونم زحمت مضاعف شد برات، ولی دو هفته که بیشتر نیست. مراقبش باش؛ البته نه که خودش نتونه و یا بهش اعتماد نداشته باشم، نه. در واقع به مردای این جا نمی تونم اعتماد کنم. به هر حال مملکت غریبه است. هومن سری تکان داد. ته دلش راضی نبود، ولی انگار چاره ای نبود. -باشه. به محض رسیدن کنار ملیکا و طاها گفت: -کلید رو گرفتم. بریم. و قصد کرد هر دو ساک را بردارد. ملیکا برخاست و سعی کرد ساک خودش را بردارد. سنگین بود، ولی در نهایت می بایست از عهده کارهای خودش بر می آمد. هومن دسته ی ساک را کشید و گفت:
ولش کن. من میارم. ملیکا کمی گرفته گفت: -خودم می تونم.
هومن خنده اش را فرو خورد و گفت: -باشه. می تونی، ولی حالا من این جام و برات میارم. ملیکا نفسی کشید و راه افتاد. مدتی طول کشید تا سوار آسانسور شوند، : زیادی از مسافران منتظر بودند تا لوازمشان را با آسانسور بالا برند. به محض سوار شدن طاها گفت:
من می خوام شماره رو بزنم. مامان کدوم دکمه رو بزنم؟ ملیکا پرسش گرانه نگاهی به هو من انداخت، هومن خطاب به طاها گفت:
-شماره سه . طاها ذوق زده گفت:
-این رو؟! | درست نشان داده بود. با تایید هومن دکمه مربوطه را زد، از این که آسانسور با فشار انگشت او به حرکت در آمده بود کيف کرد. امروز چه قدر بزرگ شده بود، کارهای بزرگ بزرگ انجام می داد! از آسانسور پیاده شدند. مقابل اتاق ایستادند. هومن درب اتاق را باز کرد کنار کشید تا ملیکا وارد شود، مليکا دم در ایستاد و گفت:
ممنون زحمت کشیدید !! دوباره مجبور به تشکر شد، چه می شد کرد؟ ادب حکم می کرد! و با این حرف دست پیش برد تا ساکش را بگیرد. هومن صاف نگاهش کرد و گفت: -میارمش تو. ملیکا اخمی بر پیشانی آورد. عمرا اگر اجازه می داد، این مرد وارد اتاقش شود.
چه فکری کرده بود با خودش؟ عجب! خیلی جدی گفت:
نه دیگه خودم میارمش داخل، شما بفرمایید! - منظورش را به خوبی درک می کرد. عکس العملش طبیعی بود. آخ جون، حالا اگر بفهمد جریان چیست چه می کند؟! گامی جلوتر رفت و گفت:
گفتم که میارمش. ملیکا حرصی نگاهش کرد و گفت:
من هم گفتم نیازی نیست، خودم می برمش داخل اتاق. هومن ابرویی بالا انداخت و گفت: -باشه اصراری نیست، بيا.
و با این حرف ساک او را روی زمین گذاشت. ملیکا خم شده بود تا ساکش را بردارد، تقریبا راه اتاق را سد کرده بود. هومن گفت:|
-اجازه می دی رد بشم؟! ملیکا طلبکارانه گفت: -کجا؟ هو من از این بازی خوشش آمده بود. جالب بود! اصلا در انتظار نگه داشتنش | برایش دلچسب بود. -داخل اتاق دیگه! ملیکا داشت شاخ در می آورد. ساک را رها کرد و ایستاد، عصبی گفت:
می شه بفرمایید برای چی؟! هومن خیلی خونسرد گفت: خب همه برای چی می رن اتاقشون؟ می خوام ساکم رو بذارم، استراحت کنم.
ملیکا چند لحظه ای سکوت کرد، جملات گفته شده را چند باری در ذهنش بالا و پایین کرد. اول کنار کشیده بود تا او وارد شود. پس اصولا این اتاق به ملیکا و طاها تعلق داشت، ولی حالا می گوید می خواهد بیاید داخل و استراحت کند، یعنی اتاق به این مرد تعلق دارد. خب نمی توان این دو را با هم جمع کرد. یکی آن دیگری را نقض می کند، طبق برهان خلف، پس یا این درست است یا آن. مگر می شود هر دو درست باشند؟! نه امکان ندارد. هومن هنوز منتظر بود تا شاید دختر رضایت دهد و کنار بکشد و ملیکا منتظر بود تا توضیح مناسبی دریافت کند. ملیکا متفکرانه پرسید: -این جا اتاق منه؟
ملیکا مکثی کرد و گفت: - اون وقت شما برای چی می خواهید بیایید داخل؟
خب برای این که اتاق من هم هست! چشم های ملیکا از شدت تعجب کمی بزرگ تر از توپ فوتبال، یه چیزی دور و اور توپ بسکتبال شده بود و صد البته دو شاخ گنده هم روی سرش سبز گردیده بود! با صدای بلندی تقریبا داد کشید.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🚩 سلام بر آن پیشاهنگ جهاد و شهادت
🌹#صلوات
☀️در سالروز شهادت سید مجتبی نواب صفوی و یارانشان، یادشان گرامی و راه شان پر رهرو باد.(سال شهادت : ۱۳۳۴)
"شهــ گمنام ــیـد"
🔴#مسئولین گرامی این تصویر را قاب کنید بالای سرتان در محل کار بگذارید تا فراموش نکنید میزی را که بر آن تکیه کرده اید به برکت جانفشانی مردان میدان است.
◾️مردانی که رفتند تا راه گم نشود، مردانی که رفتند تا معنی دیگری را از خدمت ارائه دهند .
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادران شهدا را فراموش نکنیم...
حاج خانوم چرا گریه کردین؟
مادر شهید: بیاین خونه هامون یه سر بهمون بزنید. چرا نمیاین...
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهدانه
آنانڪهیڪعمرمُردهاند،
دریڪلحظہشهیدنخواهندشد!
شهادٺیڪعمرِزندگیست
نهیڪلحظہاٺفاق..:)🌿
#رفاقتټاشہادٺ
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #قصه_تحول_دوستی 🌸
#تحول_رنگین🍃☺️
#آشتی_با_چادر 🖤
من ۹ سالم که بود با یه دختر خانم دوست شدم و همینجا از خدا بابت اومدنش تو زندگیم تشکر میکنم ..
از همون موقع تصمیم گرفتم #چادری بشم اخه اون با #چادر خیلی خوشگل میشد
اما خانواده امخیلی مخالف بودن چون ما خانواده مذهبی نداشتیم و بابام میگفت #چادر برای فقیراست
تو باید خوش پوش باشی
راستش رو بخاید وقتی #چادر سرم کردم ۳ سال بیشتر دووم نیورد من ۱۲ سالم ک بود کنار گذاشتمش 😢🥀
دیگه به کل نماز ترک شد روزه ترک شد من یه دختر ۱۲ ساله بدون حتی لباس استین دار بیرون میرفتم وضعیت بدی بود این وضع رو دوست نداشتم
بالاخره ۱ سال بعد همون دوستم ک بهتون گفتم برای تولدم برام #چادر عربی خرید
و ازم خواست حداقل وقتی پیش اونم #چادر سرم کنم منم قبول کردم با اون که بودم روسری لبنانی و ساق دست و #چادر به راه بوداما جاهای دیگه و پیش بقیه نه این وضعیت ۲ سال طول کشید
یه روز بابابزرگم بهم گفت اینجوری نباش دورو نباش تو دیگه الان بزرگ شدی ۱۵ سالته نباید بین رفتارات تناقض باشه منم دیدم درست میگم تصمیم جدی گرفتم ک #چادری بشم
خودم #چادرو باور کردم به این نتیجه رسیدم ک چقدر با #چادر خانم تر میشم☺️
چقد امن ترم 🍃
و آخرش عید سال ۹۵ تصمیم رو عملی کردم و برای اولین بار با #چادر رفتم دید بازدید و خونه اقوام
عکس العمل بقیه واقعا دلمو میشکست ولی من کم نیاوردم💪🏻💞
الکی نبود ک مامانم خانم #فاطمه_زهرا بهم نظر کرده بود☺️
همه فدای یه نگاه مادر پهلو شکسته امکردم❤️
و تصمیم جدی گرفتم ک فاطمه تو باید #چادرتو حفظ کنی
و خداروشکر تا الان لحظه چادرم کنار نرفته حتی تو مسافرت پارکتو ماشین هم سرمه وقتی چادرم سرم نیست حس میکنم یه جای بدنم نیست همه دارن نگام میکنن😢
الان ۳ سال تمامه ک #چادر خاکی مادرم از سرم نرفته و محکمنگهش داشتم
نمیگم راحته ن واقعا سخت بود بابام وقتی #چادرم کهنه میشد #چادر نمیخرید ک من #چادر سرم نکنم ولی من کوتاه نیومدم و پارسال روز مادر برای مامانم #چادر خریدمو ازش خاستم که #چادری بشه
این تجربه من بود
ی اصل مهم تو #چادری موندن اینه ک بهش اعتقاد داشته باشه با جون و دلت حسش کنی❤️🙂
امیدوارم تو این شبای عزیز نگاه اقا امیر مومنان بهتون بیوفته❤️
التماس دعای فرج
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا