✅صدام پس از شهادت شهید صیاد شیرازی چه گفت؟
دو روز پس از شهادت شهید صیاد شیرازی، در حالی که صدام به تازگی از تکریت و کاخ پیچ در پیچش بازگشته بود از «حمود» منشی خود خواست مراتب تشکرش را از منافقین به دلیل ترور این افسر ایرانی به آنها ابلاغ و به قصی پسر جنایتکار و فاسدش نیز دستور داد به سران منافقین پاداش دهد. صدام به حمود گفته بود کاش این ترور در سالهای اول جنگ رخ میداد.
🌹
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دست نوشته شهید سلیمانی در وصف لحظهای که میخواست وارد ضریح مطهر حضرت زینب شود
🏴 به مناسبت فرا رسیدن سالروز وفات حضرت زینب (س) بانوی بزرگ اسلام
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹
#مادران_شهدا
هر #پنجشنبه
تو را
یک جور #دوست دارم
این #پنجشنبه
تو را بیشتر از همیشه
#دوست دارم
#پنجشنبه_های_دلتنگی
"شهــ گمنام ــیـد"
#خاطرات_شهید
●ما از زمانی که عقد کردیم ماموریتهای حمیدرضا به سوریه شروع شد. اگر اشتباه نکنم در طول این مدت زندگی مشترکمان، شش تا هفت بار سوریه رفت. هربار هم تقریبا 40 تا 50 روز ماموریتش طول میکشید
●حمیدرضا همان جلسه اول به من گفت که جزو نیروی سپاه قدس است. گفت حاج قاسم سلیمانی از ما خواسته که خانوادههایتان باید در جریان این موضوع باشند به این دلیل که شما یک شهید زنده هستید و به خاطر رفت و آمدتان در مناطق درگیر جنگ باید هرلحظه منتظر شهادتتان باشید
●من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم
✍راوی: همسر شهید
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
#سالروز_شهادت 🌷
●ولادت : 1367/10/17 ،اصفهان
●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت #قسمت_اول باسلام✋ میخام داستان چادرے شدنم و تحولمو😇 تعریف کنم که کم
#تحول_به_وسیله_شهیدابراهیم_همت
#قسمت_دوم
بعد از اون ماجرا دید من نسبت به بچه مذهبی ها📿 هم تغییر کرد حس میکردم خیلی ازشون بدم میاد😒
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه دیدم پدرم باتندی باهام برخورد کرد😢 و اصرار میکرد که باید چادر سرم کنم😳،منم مخالفت میکردم تعجب میکردم چیشده که پدرم این اصرارو داره😳 که خودش گفت مدیر مدرسم باهاش تماس گرفته هم از درسم تعریف کرد و هم از انضباتم و این حرفا بعد در اخر گفته که به دخترتون بگین چادر سر کنه😐😤
خلاصه من حریف پدرم نشدم و قرار شد چادر سر کنم استرس فردا رو داشتم😣 نگران برخورد دوستام بودم 😖اصن من چادر نداشتم مادرم یه چادر داشت که ازش استفاده نکرده بود اونو داد به من😍 من فرداش سر کردم و رفتم و با تمسخره دوستام برخوردم☹️🙁 براشون تعریف کردم که همش زیر سر مدیره😏 اون زنگ زده فکر میکردم به همه پدرا زنگ زده اما اونا گفتن که با پدر اونا تماس نگرفته همهمون تعجب کردم چرا بین 500نفر دانش آموز مدرسه با پدر من تماس گرفته😮😟😳
وقتی رسیدم مدرسه مدیرمون گفت خیلی چادر بهت میاد🤗🤗(اولین نفری بودن که این حرفو زدن) منم تو شیشه در سالن یه نگاه به سرتا پام کردم و بی توجه رفتم کلاس🚶♀🚶♀
خیلی دوستام مسخره میکردن منم اون روزا از خونه تا دم سرویس چادر سرم میکردم اونجا در می اوردم میذاشتم کیفم 🎒بعدم که از ماشین پیاده میشدم سر میکردم مدیر که میدید سرمه باز درش می اوردم🙈(چندبار سر نکردم باز زنگ زد) خلاصه این مدل چادر سرکردن زورکی من یه مدت بود بعد دیگه سر نکردم و سر همین با مدیر مدرسه درگیر میشدم💪👊 که یبارم تو درس انگلیسی سه تا_0_داد بهم😢😢😢
در ایام محرم و یا روزای ماه رمضان مسجد میرفتم اما نه برای عزاداری همیشه صف اخر سرمون تو گوشی بود😬😬
یه روز میخاسیم با دوستام بریم بیرون که هوا سرد بود نمیشد😐😖 فهمیدم مامانم تو پایگاه مراسم دارن چون دهه فجر بود زنگ زدم دوستام که بیاید اونجا هم گرمه هم حداقل پیش همیم اونا هم قبول کردن من زودتر از اونا رسیدم....⁉️
(ادامه داستان روز بعد)
#ادامه_دارد...
#برداشت_آزاد
"شهــ گمنام ــیـد"
#الـلـه_اڪبـر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
•
تا وَقتۍ کَسۍ شَهید نَباشَد
شَهید نِمۍشَود
شَرط شَهید شُدن
شَهید بودَن است...؛
اَگر امروز کَسۍ را دیدید
که بوۍ شَهید
از کَلام،
رَفتار و اخلاق او
اِستشمام شُد
بِدانید او
شَهید خواهد شُد..🕊
#حاج_قاسمسلیمانے🤍
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 -از خونمون دوره؟ بله! خیلی دوره؟! از حرف های بچه هنوز متعجب بود. جواب داد: -
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
سما خوردیم، این مال شماست. و چون حدس
می زد ملیکا از دستش نمی گیرد، در حالی که گامی به داخل اتاق می گذاشت گفت:
می ذارم روی میزت! دیگه چی؟! فقط همین مانده بود که مرد به اتاقش هم بیاید. با شدت نان و پنیر را از دست هومن بیرون کشید. در عرض همین بیست و چهار ساعت فهمیده بود که این مرد سمج تا آن را ندهد شرش کم نمی شود. هومن گامی را که داخل گذاشته بود عقب داد. پوزخندی زد. آرام پرسید:
برنامه خاصی برای امروز داری؟ نگاه دختر پر از خشم شد و چپ چپ نگاهی به مخاطبش کرد و چیزی نگفت. هومن خنده محوی کرد و خیلی عادی گفت: ازبین خانوم مليكا فتحی! ما قراره دو هفته ای همدیگه رو تحمل کنیم، پس به تفع هر دو مون هست که این مدت رو با هم کنار بیایم و این سفر || رو برای هم تلخ نکنیم. من درک می کنم که از این شرایط راضی نیستی، ولی این زیاد مهم نیست. این که در قرن بیست و یکی دو تا آدم عاقل و بالغ نتونند دو هفته ای همدیگه رو تحمل کنند، غیر قابل قبول و باوره. درسته من گفتم تنها بیرون نرو، که البته دلايل قوی خودم رو داشتم، اما نگفتم که از مسافرت استفاده نکن. با هم می ریم! | ملیکا هنوز ناراضی به نظر می رسید. وقتی در ایران بود حتی لحظه ای به ذهنش نمی رسید که شاید با چنین شرایطی روبرو شود! نمی دانست چه کند!
هومن که سکوت او را دید با لحن ملایم تری گفت: -اصلا انتخاب با شما. برای هر روز برنامه ریزی کن و بهم بگو! هر جا که دوس داری. فقط حضور منو هم کنار تون تحمل کنید. ا لحن آرام و کلام منطقی مرد موجب شد از شدت عصبانیت او کاسته شود. گره میان ابروانش که گشوده شد، لبخند را مهمان لبان هومن کرد.
امروز دوس داری کجا بریم؟ پاساژی، فروشگاهی، جای خاصی مد نظرت هست؟ عاقبت توانست لحن آرام او را بشنود: روز اولی بیشتر دوس دارم مسجدالنبی باشم .
فکر کرد اگر هدیه جای او بود، بدون شک از پیشنهاد بازار استقبال می کرد. -باشه. خیلی هم خوبه! حالا می خواید استراحتی بکنید؟ منه، استراحت بمونه برای بعد از ظهر.
بسیار خب من ده دقیقه ای آماده ام. شما هر وقت آماده شدید منو هم صدا | کنید. ملیکا نسبت به چند دقیقه پیش روحیه بهتری داشت. خواست دست طاها را بگیرد و به داخل اتاق بکشد که طاها سریع عکس العمل نشان داد و گامی عقب رفت و پشت پاهای کشیده هو من قایم شد. مادرش با تعجب گفت: -طاها؟ طاها از پشت پاهای هومن سرک کشید و گفت:
من می رم پیش عمو!| ملیکا جدی گفت:
نمی شه. شاید ایشون خواستند یکم استراحت کنند. هومن هم دخالت کرد: - اذیتی برای من نداره؟
- فقط همین نیست، باهاش کار دارم. می خوام لباساش رو عوض
کنم.
- آهان.
با گفتن این حرف کمی خم شد. دست کوچک طاها را گرفت و از منطقه امنش بیرون کشید و گفت:
بیا برو ببین مامان چی کارت داره. کارت که تموم شد بیا پیشم، در اتاقم بازه! | طاها زودی به طرف مادرش رفت و با عجله گفت:
زود باش مامان. لباسام رو عوض کن، می خوام برم! | و مادرش را داخل اتاق کشاند. در اتاق که بسته شد، مليکا نگاهی به نان و پنیر انداخت. چند لحظه پیش می توانست قسم بخورد که لب به آن ها نخواهد زد، ولی اکنون اشتهای خوردنشان را پیدا کرده بود. روی میز قرارشان داد. هنوز تصمیم نگرفته بود اول به کارهای طاها برسد، یا اول صبحانه بخورد که صدای در اتاق به گوشش نشست؟ متعجب به سمت در رفت. به محض باز کردن درب، هومن دستانش را به علامت تسليم بالای سرش برد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
#منتظرانہ🍃
#غریبانه
آلوده ایمحضرٺ باران🌨 ظهورڪن
آقا تورا قسم بہ #شهیدان❣ ظهور ڪن
گاهے دلم براےشما تنگ مےشود
پیداترین ستارهے🌟 پنهان
#اللهمعجللولیڪالفرج💓
"شهــ گمنام ــیـد"
#سلام_امام_زمانم ...
😔بازمنم ویک کوله بارازانواع واقسام خط قرمز🚷هایی که یک یکشان راردکرده ام...
منم وقلب💔 پاره پاره ی تو...
😰منم وروی نیلی تو....
آه منم ونگاه پرازغم مادرت....😞😫
😇مولاجانم
چشم👁👁 هایی رابه پیشگاهت آورده ام که جولان هاداده اندودل برده اندازیاران شیطان...👀
👂گوش هایی رابه محضرت آورده ام که صدای تورانمیشنوند...بس که شنوای ملعبه ی دنیابوده اند...
👅زبانی همراه من است که بارهابانیش گزنده اش قلب محبانت راسوراخ کرده ام...😭
❤️قلبی همراه من است که آلوده ی غبارسستی ورخوت شده ...ومالامال ازحب دنیاست...💘
🧠اندیشه ای رانزدتوپیشکش کرده ام که...شرم برمن 🤭
چگونه سربلندکنم وبگویم وحال آنکه تومیدانی!😔
😇مظلوم من!
امروزازآن روزهایست که تابالاترین حدممکن ازخودم بیزارشده ام....👉🤞
امروزازآن روزهاییست که چفیه سبزرنگم 💚عطر کربلامیدهدومُهری که ازخاک شهدابه دستم رسیده بوی خون....♥️
امروزدلم یک پنجره فولاد🕌میخواهدودیگرهیچ...
امام زمانم امروزبه دست های خودم😭 نگاه می کنم وحاشابرمنه بی رحم که بااین دستان به صورت نازک ترازبرگ گلت سیلی زدم...😖
😰چشم هایم خیس اشک می شوندوهمه ی آن چشم های شیطانی👿بااشک سقوط می کنند...
گوش های من امروزتشنه ی یک جرعه ازاقیانوس بی کران کلام لب های توست...👄👂💎
♥️قلبم امروزآکنده ازشوروشعوروشعرحضورتوست...😍
اندیشه ام امروزفقط تویی وبس...😇
❣یوسف فاطمه س
میشودبه این قلبی که هوایش ابریست نظری کنی....😢
👈گوشه چشمی به این کودک زمین خورده ات....زانوانم پرازخون است امایاعلی گویم وتودست های کوچک نیازمرامحکم بگیر...اربابم!💝
#سادات_زینبی_تبارم✌️
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
◾️ زرنگ باش...✅
حتی تو صحبت کردن😎😜✌️
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه
🎙ماشاءالله شاهمرادی
🎊ماجرای دعای کمیل خوانی شهید تورجی زاده...😍
🎊دعای کمیلی که سر از دعای توسل در آورد....🤨😅
#با_هم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
امام خمینی:
اين حس شهادت خواهي وفداكاري بودکه ملتي كه هيچ نداشت برطاغوت غلبه پيداكرد
#شهیدمهدےذاکرحسینی
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
🔴تکفیریها و معجزه امام رضا
✍️همسر سرلشکر پاسدار شهید حسین همدانی: گفت: قراره 48 اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم. اسرا رو که آوردن همهشان نحیف و لاغر شده بودند. قیافه اسرای ایرانی رو داشتن که بعد 8 سال اسارت از زندانهای صدام آزاد شدن اما اینا فقط چندماه تو اسارت تکفیریها بودن. اسرا از آنچه به اونا گذشته بود گفتن. از اینکه هرروز شکنجه میشدن و از غذایی که بهاندازه زنده نگه داشتنشون به اونا میدادن.
یکی تعریف کرد: وقتی اسیر شدیم توی لباسهام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چندبار لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن بگو غیر از تو کی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. برای تکفیریها گردن زدن یه کار عادی بود اما میخواستن من بقیه رو لو بدم. یکیشون که سرکرده بود و فحش میداد برای آخرین بار از من خواست اقرار کنم. حرف نزدم.
منتظر بودم با تبر گردنم رو بزنه که خمپارهای نزدیکش منفجر شد. ترکش به سرش خورد و افتاد. تکفیریها عصبی شدن و جنازه فرماندهشون رو از جلوی ما دور کردن و از اون به بعد روزانه فقط سهمیه کتک خوردن داشتیم تا یه شب تو خواب امام رضا علیه السلام رو جایی دیدم که برف سنگینی میاومد. حضرت اومد و گذرنامه ما رو امضا کرد و فرمود شما آزاد خواهید شد. فردا از خواب بیدار شدم، خبر آزادی رو شنیدم؛ در حالی که همون برفی که تو خواب دیدم میاومد.
📚کتاب خداحافظ سالار، ص84-85
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهیدانه🍃
شهیــدی ڪہ
ماننـد مادرش زهرا
بین #در و #دیوار
سوخت و پرڪشیـد...
میگفت:
شناختن دشمن #کافے نیست
باید #روش_های_دشمن را شناخت.
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#شهادت_خرداد۹۵_سوریہ
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهیدانه🍃
قافلہ ی مـا
قافلـہ ی
از #جان_گذشتگان است
هرڪس ڪہ
از جـــان گذشتہ نیست
با مـا نیایـــد ....
#جــــامـــــانده_ام😔
"شهــ گمنام ــیـد"
هدیه ای ازجبهه بعد ازفراق طولانی❣
+به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید. اگر فراموش می کرد، اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از هم تشکر میکرد. زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدتها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چند تا نظامی پشت در هستند. -گفتند:"منزل جناب سرهنگ شیرازی؟"
+ دل لرزید، گفتم:" جناب سرهنگ جبه هستند، چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟!"
-گفتند:" از طرفی ایشان پیغام داریم" و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند.
آمدم در حیاط، پاکت را در حالی که دستانم می لرزید، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق.
*نوشته بود: "برای تشکر از زحمت های تو همیشه دعایت می کنم"
یک نفس راحت کشیدم، اشک امانم نداد...
|همسر مکرمه شهید علی صیاد شیرازی|
"شهــ گمنام ــیـد"
#یاشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذَا الْقُدْسِ وَ السُّبْحَانِ
ای صاحب قدس و پاکی ✿
📖دعای جوشن کبیر
#دعا
"شهــ گمنام ــیـد"