eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️من تو موقعیت هستم..😁✌️ 🤏پیدا کردن تاکسی که توش بحث سیاسی نباشه، مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه...😐 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
😍چقدر خوشگل شده بود سردار!!!😍 ⚜قسمت اول⚜ تابستانه سال ۱۳۶۳، خرمشهر 🔗لشکردر اردوگاهی نزدیک خرمشهر، میان بیابان هایی که زمانی در اشغال بعثی ها قرار داشت، مستقر بود. 📌با اینکه هوا گرم بود، بچه ها ترجیح دادند یه دست فوتبال بزنند. 🔗توپی پلاستیکی، درب و داغانی پیدا کردند و وسط محوطه خاکی اردوگاه، چهار پوکه گلوله تانک به جای دروازه عَلَم کردند و بازی شروع شد. 📌من هم که اصلا استعداد زدن به توپ را نه داشتم، و نه خوشم میومد، با دوسه تا از بچه ها نشسته بودم کنار و الکی نگاه می کردم. 🔗توی حال خودم بودم که دیدم مرد تقریبا مسنی با لباس سپاهیِ رنگ و رو رفته، از کنارمان رد شد. 📌دستی بلند کرد و گفت: سلام‌ برادرا....خسته‌ نباشید.... 🔗با بی حوصلگی دستیتکان دادم و جواب سلامش را دادم. 📌رویم‌را که برگرداندم، اول شک کردم، ولی زود شناختمش. 🔗 سریع به مجید گفتم: مجید بلند شو....حاج عباس کریمی..... فرمانده لشکره.... 📌و بلند شدیم و رفتیم طرفش... بچه های دیگه هم که اون رو شناختند،دویدند به سمت حاجی. 🔗 او هم پاگذاشت به فرار، سریع از دستمان گریخت و رفت داخل سنگر فرمانده گردان ابوذر. 📌ادامه دارد ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط" ( ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) کار بهداری رو با سرعت تمام به پایان رسوندن و سریع تجهیزش کردن، از پدرم خواسته بودن منو وقف حوزه علمیه کنه و اجازه بده منو با خودشون ببرن، پدرم هم از خدا خواسته قبول کرده بود و منم که بدم نمی اومد بهشون ملحق بشم، ساکمو بستم بهشون ملحق شدم تا برم و مثل اونا در خدمت خلق الله باشم. شیخ عبدالحمید رو کرد به پدرم و گفت: نمیشه رو فرزند قیمت گذاشت ولی چون می دونم این پسر کمک کارته، مبلغ ناچیزی می ذارم پیشت تا جبران نبود عثمان باشه... بعد پاکتی رو گذاشت زیر پتو و یا الله گفت و بلند شدیم، بعدا فهمیدم پول تقریبا ده سال درآمد پدرمو یه جا داده بودن. منو بردن حوزه علمیه دارالعلوم (مکی) زاهدان. دارالعلوم زاهدان یا حوزه علمیه (مکّی) زاهدان یکی از حوزه‌های علمیه اهل سنت زاهدان به شمار می‌رفت. این مدرسه را مولانا عبدالعزیز ملازاده در سال 1349 در شهر زاهدان بنیان‌گذاری کرده بود. حوزه ای که حدود دو هزار طلبه (مرد و زن) داشت، پنج سال اونجا مقدمات حوزه رو طی کردم و روانه پاکستانم کردن... ... از سرما داشت بدنم می لرزید و دندونام به هم می خورد، برام عجیب بود این همه احساس سرما، در باز شد، با یک چایی در دست وارد شد و مقابلم ایستاد. به قدری هوا خنک یا بهتر بگم سرد بود که بخار چای قشنگ معلوم بود، نشست کنارم. - از امروز نه تو داعشی هستی و نه من دشمنت، به شرطی که باهام رو راست باشی، اینم بگم که می دونم از نقص محمولت بی خبر بودی و با یقین به سالم بودنش ضامنو نکشیدی، ولی بدون که فقط من از این مساله خبر دارم و انتظار باور این مساله برای ما فوق هام چیزی مثل محاله، باهام همکاری کن، قول آزادی نمیدم ولی قول زنده موندنتو می دم، دستاشو به نشانه قول گرفتن جلو آورد، خیره مونده بودم به دستاش تو وجودم هیچ نشانه ای از تنفر به این آدم پیدا نبود، میشد بهش اعتماد کرد، اما می دونستم همکاری با اینا خط یقفی نداره و تا با دست خودم بیشترین ضربه رو متوجه دوستام نکنن دست بردار نیستن. تا الانشم تو بینمون کم مزدور نداشتیم که با یه تهدید خشک و خالی همه چیو لو داده بودن و دار و ندار ما رو به خطر انداخته بودن، حالا نوبت من بود تا مزدوری خودمو نشون بدم و قسم هایی که با برادرام بستم رو زیر پام بذارم. -چرا به من امید بستی؟ فکر نکنم بخوام چیزی درز بدم - عثمان، تو وهابی زاده نیستی، نطفت پاکه، منم فکر نمی کنم به این بی دینا ایمان آورده باشی، درسته؟ بی دینایی که اسم اسلامو یدک می کشن و حتی به ناموس خودشونم رحم نمی کنن، می دونی که چی میگم چی داشتم می شنیدم!!! عثمان؟ نطفه پاک؟ این افسر مرموز کی بود که حتی منو به اسم میشناخت و می دونست وهابی الاصل نیستم، داشتم گیج میشدم، اینطور مواقع که طرف مقابل ازت اطلاعات داشته باشه و تو ازش هیچی ندونی احساس محاصره بودن می کردی، احساس خلع سلاح، احساس شکست... - دستمو می تونم بکشم کنار و برم پی کارم ولی ضرر می کنی، خوددانی... - اگه باهات همکاری نکنم چی؟ - تو میشی یه سرباز داعشی اسیر و منم میشم یه افسر شیعه این حرف معنی جز تهدید نمی داد... - از همه چیزت خبر دارم، به حد کافی پروندت پرو پیمانست از حلماء بدبخت گرفته تا ... حلماء؟؟؟ وای خدای من، دیگه داشتم کم می آوردم، یعنی چیزی هم بود که از اینا مخفی باشه؟ ماجرای حلماء رو جز من و عبدالقادر کس دیگه ای نمی دونست! ولی محال بود عبداقادر نفوذی باشه... - خواستم بدونی که هم جسمت تو دستم اسیره هم پروندت جلو چشممه نه تنها پرونده تو بلکه ... بازم خود دانی اینو گفت و چایی رو گذاشت کنارم و بلند شد بره... - وایستا... برگشت به سمتم و منتظر ادامه حرفم - تا کجا و تا کی براتون با ارزشم و بعدش... - فکر می کردم باهوش تر از این حرفا باشی! کسی که از خصوصی ترین مسائلت خبر داره انتظار داری بخواد از زیر زبونت حرف بیرون بکشه... - درسته منو خلع سلاح کردی، فقط بگو بدونم ازم چی می خوای؟ مکثی کرد... - بعدا می فهمی اینو گفت و رفت بیرون تا حالا هیچ وقت این اندازه احساس شکست نکرده بودم ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
به حاج میثم گفت: باید عڪس بندازیم. بعد از شهادتم برایم مداحی کن! برآورده شد ... شهیدجعفرحسنی فاطمیون میثم مطیعی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
به بانویی می اندیشم که چندسال پیش با همسرش عماد چندسال بعد با فرزندش و چند سال بعد هم با برادرش وداع کرد بی گمان، صبرش از صبر زینب(س) است! همسرشهیدعمادمغنیه مادرشهیدجهادمغنیه خواهرشهیدبدرالدین ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
هر وقت بحثمان میشد، واقعا صبوری از سیدرضا بود، گاهی که غُر می‌زدم، اجازه می‌داد من حرف‌هایم را بزنم بعد آرامم می‌کرد؛ بعضی وقتها از این همه صبوری‌اش اعصابم خورد می‌شد، او موقع عصبانیت سکوت می‌کرد، واقعا صبور بود. برخی فکر می‌کنند شهدایی که خانواده‌شان را می‌گذارند تا در راه خدا شهید شوند، خیلی علاقه‌ای به همسر و فرزند و والدین‌شان ندارند اما خدا شاهد است سیدرضا وقتی تماس می‌گرفت، می‌گفت: حالم خوب است، فقط زنگ میزنم صدایت را بشنوم تا آرام شوم، می‌گفت: گاهی ناخودآگاه می‌آمدم زنگ بزنم، بچه‌ها می‌پرسیدند رضا کجا میری؟ می‌گفتم: باید صدای مادر، خواهر یا همسرم را بشنوم تا آرام شوم و بتوانم کارم را پیش ببرم. 🌷 شهید سیدرضا طاهر🌷 📎 به روایت همسر شهید "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شهیدی که شفای مادرش را از امام حسین (ع) گرفت. 🔺باندها را باز کرد و شال سبز را به دور مچ پایم را بست و گفت مادر، به زیرزمین برو و دیگ‌های مراسم امام حسین (ع) را بشور، از خواب برخاستم، دیدم آنچه در خواب دیدم، در واقعیت نیز رخ داده است. "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 راستش من قبلا قرآن نمیخوندم...😞 با اینکه حجابم تقریبا خوب بود چادری نبودم...😔 نمازام اول وقت نبود و همیشه نمازم قضا میشد تازه بعضی وقتا حوصله نماز خوندن نداشتم...😣 قبلا از ته دل واسه ظهور امام زمان (عج) دعا نمیکردم...😞 اما از وقتی که وارد این کانال شدم خیلی تغییر کردم😍 الان بیشتر وقتا قرآن میخونم تازه به مامانم گفتم واسم چادر بخره و چادری شدم نمازامو اول وقت میخونم حتی به مامانم میگم منو واسه نماز صبح بیدار کنه☺ تازه همیشه سر نماز از ته دلم واسه ظهور آقامون دعا میکنم واقعا از ته دلم میخواد آقامون بیاد خیلی دوست دارم دیگه هیچکش گناه نکنه تا آقامون واسه گناه های ما گریه نکنه😞💔 منی که در برابر گناه های مردم بی تفاوت بودم الان وقتی میبینم کسی گناه میکنه حالم بد میشه و قلبم میشکنه منی که خیلی سخت گریه میکردم وقتی میبینم کسی واسه اومدن آقا دعا نمیکنه و راحت گناه میکنه گریه‌ام میگیره...💔 من الان خیلی تغییر کردم و فقط و فقط به خاطر شماست☺ واقعا کانالتون عالیه امیدوارم همیشه موفق باشید❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*سهمــ شما 5 صلواتــ هدیہ بہ علمدار ڪربلا حضرتــ ابوالفضل العباس(ع)*😍🌹✨🎊 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔹حقا ڪہ تو از سلالہ ے فاطمہ ای 🔸با خندہ ے خود بہ درد ما خاتمہ ای 🔹زیبا تر از این نام ندیدم بہ جهـان 🔸سید علے حسینے خامنہ ای. 🌷 🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصرت خدا در تقواست... برشی از صحبت‌های شهید ابراهیم همت ‌ᷝᷡᷝᷝᷝ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
💠 💞جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می‌تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود. 💞می‌گفت: «می‌برم با و بچه هام می‌خورم». می‌گفت: اینکه آدم شیرینی‌های زندگیشو با زن و بچه‌اش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می‌ذاره! 📕سید‌مرتضی‌آوینی،‌ کتاب دانشجویی،ص۱۹ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺استادقرائتی 🌺 🌸موضوع:تشخیص الهام الهی🌸 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
میگه : 🔺بسيجي❗️ من و تو بايد پرچم خودمان را در انتهاے افق بزنيم.✌️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴داستان شفای حضرت ابوالفضل ع به بچه ارمنی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔸روایت یکی از فرماندهان جبهه مقاومت از نامه حاج‌قاسم به جانباز مدافع حرمی که پای خود را در مقابله با داعش از دست داده بود. به حاج قاسم گفتم یکی از دوستانم سال ۹۵ در سوریه پایش قطع شده بود و شما با او در بیمارستان بقیه الله (عج) عیادت کردید، خاطرش آمد و گفتم چند وقت پیش نامزد کرد چند وقت دیگر می‌رود سر خانه و زندگی اش، گفت: یک انگشتری بدهید، گفتم: نه حاجی، گفت: پس چه می‌خواهی؟ گفتم: یک دست نویس، یک دفتری برای شناسایی داشتم ۱۰ سانتی جدا کردم، کاغذها را بهشان دادم و یادگاری را اینگونه نوشت: بسمه تعالی دست مبارک مسعود عزیز را می‌بوسم؛ خصوصا پایی که قبل از خود به بهشت فرستاد. عروسی مبارکتان مبارک باد برادرت، قاسم سلیمانی. "شهــ گمنام ــیـد"
☘گفتند شهیدگمنامِ.. پلاڪ نداشت؛ اصلاهیچ نشونه اے نداشت امیدواربودم روے زیرپیراهنش اسمش رونوشته باشه… نوشته بود: « اگر براے خـداست، بگذار گمنـام بمانـم » ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستت اما حکایتے دارد؛ رحِم الله عَمے العباس ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🥀 پیام من به آنهایی که همیشه می زنند این است که جوانان ما در شده اند و خون خود را فدای نمودند، شایسته نیست نقاط مثبت و روشن را نادیده بگیریم و از روی بدن پاک شهیدان عبور کنیم و آنهایی که در این و بوده اند را نادیده پنداریم. این انقلاب همچون سیل خروشانی است که اگر احیاناً خس و خاشاکی هم بخواهد مانع راه شود او را با خود خواهد برد. پس اگر نیستید و هم نباشید. 🌹 🌹 "شهــ گمنام ــیـد"
‍ 🌸كارگری های بی چشمداشت شهيد مدافع حرم حاج حسین علیخانی یک شب اقا حسین گفت : محسن امشب چکاره ای؟ گفتم : کار خاصی ندارم . گفت :‌حوصله کارگری داری ؟ گفتم:آره. گفت: بعد از نماز یه شام بخوریم و برویم. جای همه خالی سرکوچه مسجد المهدی(عج) یه کبابی هست. از اونجا کباب سیري خوردیم. اقا حسین غذا کم میخورد . خلاصه نیمی از غذای اقا حسین را هم من خوردم و بعد راه افتادیم. بین راه اقا حسین گفت : محسن حالا یکجایي میروم که تا قیامت هرکس انجا برود برایمان حسنه مینویسند و روز قیامت هم شهادت میدهد که ما کمک کردیم. گفتم: این جای پر برکت کجاست؟؟!!! گفت: یک مسجد داخل بازار بالا.اسم اون مسجد الان مسجد غديره. نزديك کتاب فروشی اقای پایروند وقتی رسیدیم چند جوان دیگر مشغول کار بودن ما نوبتی خاک بار ماشین میکردیم . من از آنجا فهمیدم اقا حسین شيمیایی است چون در حین کار هم سرفه میزد و هم خلط زیاد بالا میاورد .😔 اما با همان وضع چه شبها که برای آن مسجد زحمت می کشید . شهید حسین علیخانی🌷 یادش با صلوات🌷 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
در خواب هم فرمانده بود شايد بهتر است اينگونه بگويم كه انسان از 24 ساعت 8‌ را استراحت می‌کند اما باید بگویم استراحت حاج همت در ماشین و درطول مسیر رفت و آمد بود. راننده‌ای که در کنار حاج همت بود می‌دید او در خواب حرف می‌زند و برای خود تعریف می‌کند که باید از فلان منطقه به فلان منطقه برویم و در آنجا چنین عملیاتی انجام دهیم. زمانی که از خواب بیدار می‌شد به راننده می‌گفت کجا می‌روی؟ دوربزن برنامه تغییر کرده است. او در خواب هم نقشه عملیات می‌کشید. ذهن و جسم او در خواب هم مشغول مدیریت جنگ بود. بسیار دقیق بود و زمانی که عملیات انجام می‌شد و بر می‌گشتیم می‌دیدم دو دو تا چهار تای حاج همت درست از آب در آمده بود. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
بِســــــم ربّ الشُهدا 🌸 🔶 ساده اما عاشقانه 🔶 📙 عزیزتر از جان ، روایتی ساده و عاشقانه از زبان همسر شهید مدافع حرم ابوالفضل راه چمنی (معروف به ابوذر زینبیون) است که در کمتر از سه ماه در بهار ۹۹ به چاپ دوم خود رسید. 📚در بخشی از این ڪتاب میخوانیم : اسم آقا ابوالفضل را نمی دانستم توی گوشی چی بذارم ! عزیزم ، هستی ام ، قلبم و و خیلی ازین کلمات پر از محبت به ذهنم می رسید اما او را عزیزتر از جانِ خودم می دانستم ، بنابراین دیدم هیچ اسمی بهتر از "عزیزتر از جان" پیدا نمیکنم... همیشه باهاش شوخی میڪردم و می گفتم: اگر شربت شهادت آوردن نخوریا بریز دور، یادمه یه بار بهم گفت: اینجا شربت شهادت پیدا نمیشه چیڪار ڪنم؟بهش گفتم: ڪاری نداره ڪه ، خودت درست ڪن بده بقیه هم بخورن ،خندید و گفت: اینطوری خودم شهید نمیشم ڪه بقیه شهید میشن... شربت شهادت ، یه جورایی رمز بین من و آقا ابوالفضل بود.. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgQAAx0CXOXJfgACBc1iDt8TYjdGA2S6wE2YvUDku_P_HAACbwcAAhEjUwbtWOvSp_JL9CME.mp3
18.48M
دعای مادرم تاثیر کرده مسیر زندگیم تغییر کرده... عالییییییه❤️😍 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🩹 شوخی حاج آقای قرائتی با نجم‌الدین شریعتی، مجری برنامه "سمت خدا": 🔫 شما مثل قوطی شکری هستی که پهلوی گرمک کاشونه!..😅 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"