میگویند ڪه ابتداے صبـــح
رزق بندگانت راتقسیم میڪنے
میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان...
باعطـــر شهـادت...
#ظهرتون_شھدایـے
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸🍃🌸🍃🌸
💠شانزده سال بيشتر نداشتم كه «محمدرضا غفاري» برای خواستگاری به منزل ما آمد، گويی كار خدا بوده كه مهر خاموشی بر لبم نشست، و او را به عنوان همسر آينده ی خود قبول كردم .
💠پس از ازدواج وقتی از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نميدادم، چه
ميكردی؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم. دقيقاً هشت سال بعد با عروج
آسمانی اش سؤال بی پاسخم را جواب داد.
💠هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس ميكنم. درست پس از شهادت محمدرضا درباره ی سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم كه گفت: «برو تعاونی، نزد آقای... و بگو... در اين جا، تأملی كرد و گفت نه نميخواهد، شما بگوييد، مشكل را خودم حل
ميكنم. ناگهان از خواب بيدار شدم.
💠چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ي كارهايش در دست بررسي است.
راوي :همسر شهيد محمدرضا غفاری🌷
🌷یادش با صلوات🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
🔴 دعای آهوها
🔹 یکی از همرزمان حاج قاسم سلیمانی میگفت در یکی از سفرهای سردار سلیمانی در بحران داعش در عراق در زمستان، از عراق تماس گرفت. صدای تیراندازی میآمد و شرایط جنگی بود. شهید گفت شنیدهام تهران برف سنگینی آمده است. آهوهای کوه نزدیک مقر سپاه حتما برای غذا پایین میآیند.
❇️ همین امروز علوفه تهیه کن و چند جا بگذار که از گرسنگی تلف نشوند. بعدازظهر مجددا زنگ زد که چه کردی؟! گفتم انجام شد اما وسط نبرد داعش چرا نگران آهوهایید؟ حاج قاسم گفت به شدت به دعای خیر آنها محتاجم.
"شهــ گمنام ــیـد"
می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :
" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. "
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .
حالا تو شهید شو .. !
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی .
سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. !
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم .
محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود .
شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها .
سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت .
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست ...
حاج عبدالله به آرزوش رسید ...
شهید حاج عبدالله اسکندری
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
👤استاد رائفی پور
💫وقتی بعضیا میخوان العربی صحبت کنن!😂
"شهــ گمنام ــیـد"
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
🤏اللطفا النشر البدین الکانال الرو😉😅
"شهــ گمنام ــیـد"
#طــنــز_جــبــهه
🔸حاجی مهیاری، نیروی گردان حبیب🔸
▪️مرداد 1361
منطقه شلمچه عملیات رمضان▪️
🪴قسمت اول🪴
🍃آفتاب گرم و سرخ، آرام آرام از مشرق دشت شلمچه بالا آمد. خورشید هر ذره که بیشتر نمایان میشد، دمای هوا هم بالاتر می رفت.
🍂در گوشه ای از خاکریز، بین فرماندهان گردان؛ بحث پیش آمده بود. جلو که رفتم، از حرف هایشان متوجه شدم: شب قبل، چیزی حدود هشت الی ده کیلومتر مسیر را اشتباهی رفته ایم.
🍃چون بلدچی راه را گم کرده بود، ما از مسیر اصلی منحرف شده و به طرف آب گرفتگی مقابل خطوط مقدم عراق رفته بودیم.😨
🍂با شنیدن این خبر، خستگی در تنم ماسید.😟
🍃 فرمانده گروهان از خطه شمال بود. با همان پشت سر پَخ و لهجه خاص. در خاکریز می دوید و به بچه ها می گفت: هر چه زودتر واسه خودتون سنگر بکنید.
🍂هوا بدجوری گرم بود. رمق کار کردن نداشتم. هر آن امکان داشت هلی کوپتر های دشمن حمله کنند؛ چون حتما متوجه نقلو انتقال نیروها شده بودند.
🍃زمین هم سخت بود و لجباز.😖
🍂 من و حاج آقا علی اکبر ژاله مهیاری و چند تای دیگر، قرار شد باهم یه سنگر درست کنیم.
🍃حاجی که اولین بار بود با او آشنا می شدم، با لهجه شیرین اصفهانی، به شوخی گفت:
ماها باید جون بِکنیم تا بتونیم یه سنگر واسه این حمید گنده بک درست کنیم.🙁😄
🍂هر کدام سعی می کردیم از زیر کار در برویم. با زدن دو کلنگ یا بیل، زود کنار می رفتیم. عرق از همه جای بدنمان می ریخت.
🍃لباس هامان شوره زده بودند و پشت پیراهن همه، نقشه ای سفید و مبهم به چشم می خورد.😢😄
🍂ادامه در پست بعدی به زودی...
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به مادران و همسران شهــ🌷ـدا
وقتی خواب یک مادر شهید او را به فرزندش می رساند!
🌷شهید مجید ابوطالبی🌷
📎یکی از شهدای آرمیده در کهف الشهـدا
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| حتما ببینید
🍂صحبت های همسر شهید مدافع حرم
مسلم خیزاب🍂
بسیارتاثیر گزار همسراین شهید صحبت میکنه اشک همه حضار رو درمیاره...
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) تجهیزاتم رو
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
اعصابم خورد شده بود، بدتر از این نمیشد، بخوای خودتو براشون ثابت کنی و نشون بدی که پشیمون شدی و می خوای گذشتتو جبران کنی، زمین و آسمون جلوتو بگیرن، ستاره بهت بی راهه نشون بده و زمین اسیرت کنه...
توان از پاهام گرفته شده بود و کم کم داشت سردم میشد، نمی دونستم باید چیکار می کردم، نشستم و خودمو بغل کردم و سرمو چسبوندم به زانوهام تا گرمای بدنمو از دست ندم.
نزدیک به نیم ساعت در همون حال بودم که حس کردم پاهام و زانوهام کاملا بی حس و کرخت شده، شب های کربلا خیلی سرد بود و طاقت فرسا.
همه این اتفاقات و بدشانسی ها برام نشانگر یک واقعیت بیشتر بود، اینکه زمین مامور شده تا نذاره جبران مافات کنم.
درونم آشوب بود و بدنم سرد و خسته، پاهام دیگه یارای مقاومت نداشت، حتی نمی تونستم یک قدم حرکت کنم و به جای سخت تر برم و بشینم، پاهام تا ساعد توی زمین فرو رفته بود و اجازه هرگونه تحرکی رو ازم گرفته بود.
نمی تونستم بیشتر از این تو این حالت بمونم، سردی زمین از یه طرف و نرسیدن خون به پام از طرف دیگه باعث شد تعادل خودمو از دست بدم، دستمو به زمین حائل کردم و خودمو به آرومی انداختم روی زمین.
دوباره چشمم افتاد به آسمان و باز هم ستاره دب اکبر، این بار درخشان تر از قبل بود و داشت عجیب بهم چشمک می زد، تونسته بود ماموریتش رو درست انجام بده و بایدم شادی می کرد.
جی پی اسو از کیف در آوردم و روشنش کردم، موقعیتم اون چیزی نبود که بهم دستور داده شده بود، چیزی حدود 30 درجه انحراف مسیر داشتم به سمت غرب و این یعنی فاجعه، یعنی شکست و یعنی سوزاندن فرصت، عجب اشتباهی کرده بودم دستگاهو خاموش کرده بودم.
ولی آخه محسن گفته بود دو نفر نامحسوس هوامو دارن، پس کجا بودن اون دو نفر؟
نکنه همه اینا نقشه بود تا منو از بین ببرن، نه معقول به نظر نمی رسید، چرا باید برای کسی که تو چنگشونه نقشه بریزن و اینجوری زمین گیرش کنن، علاوه بر اینکه بی دقتی خودم باعث این اتفاق بود و نمی شد کسی غیر از خودمو سرزنش کنم.
الان دیگه کل بدنم با زمین در تماس بود و توی زمین نرم و گلی فرو رفته بودم، بیابان بی انتهای کربلا...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سر زدن حاج قاسم به یتیمان در
شب عید نوروز ...
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام،
دختری جوان هستم که علی رغم تولدم در خانواده ای بسیار مذهبی،پایبند نماز نبودم و به قولی یک روز میخواندم و چند هفته ترکِ آن میکردم
در لحظه لحظه ی زندگی احساس ناامیدی و شکست داشتم و همواره طلبکارِ از خدا .....
از این وضع خسته شده بودم دوست داشتم نماز بخوانم اما نمی شد نفس سرکشم افسار میگسیخت و مانع من برای بجا آوردن فریضه ی مقدس نماز میشد،رفتارم بسیار تند و غیرقابل تحمل شده بود وضع زندگی کسالت بار....همواره آرزوی مرگ میکردم شاید کمی خنده دار یا عجیب باشد اما به خداوندی خدا قسم زندگی من خلاصه ی تفکرات مڋکور بود تا اینکه از طریق یکی از دوستانم با کانال تلگرامی استاد پناهیان آشنا شدم،مدتی از عضویتم میگذشت تا اینکه یک روز به صورت کاملا اتفاقی متنی را دیدم که در رابطه با شخصی بود که۲۶سال تلاش کرده بود تا پیوسته نماز بخواند اما موفق نشده بود ولی با گوش کردن صوت های نماز استاد چهل روز متوالی در تمامی حالات مقید و پایبند به بجا آوردن نماز شده بود از آن پس صوت ها رو دانلود کردم و کامل گوش دادم خیلی جالب و خوب بود و البته غیرقابل باور.....الان کسیکه تا حالا دو روز پشت سر هم نماز درست و حسابی نخوانده بود ۸روز است که نماز اول وقتش به لطف خدا و واسطه گری خیر آقای پناهیان ترک نشده فکر نمیکنم جمله ای لایق شکر گزاری خدا و تشکر از استاد در این باره وجود داشته باشه
عاجزانه التماس دعا دارم و امیدوارم همه ی دوستان مشکلشان درباره ی نماز رفع شود
#شهےده
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین که #تو...
هر صبح در خیال منی
حال هر روز من خوب است...
#صبحتون_شهدایی 🌷
سمت راست
#شهیدمحمودکریمی
جانشین گد مکانیزه لشکر۲۵کربلا
"شهــ گمنام ــیـد"
#خاطره
✍حاج قاسم در حین اقتدار، متواضع و فروتن بود و هر زمان شخصی از نیروها و حتی مردم قصد ملاقات با او را داشتند، ایشان خود بلند میشد و به استقبال آنها میرفت و حتی دست نيروها را میبوسيد و صحبتهای آنها را میشنید و در ملاقات با آن ها از الفاظ «قربانتان برم» «كوچيك شما هستم» و... استفاده میکرد
حاج قاسم آنقدر متواضع بود که روزی که بوکمال آخرين پايگاه داعش آزاد شد، ایشان به نائب امام زمان(عج) نامه نوشت و این پیروزی را به ایشان تبریک گفت و اعلام کرد دست و پای رزمندگان را به خاطر مجاهدتهایشان میبوسم.
حاج قاسم فقط پنج ساعت در شبانه روز ميخوابيد و همیشه يك ساعت قبل از نماز صبح بيدار ميشد و به راز و نیاز با خدا و خواندن #نماز_شب مشغول میشد و ما هق هق گريه هاش در دل شب را ميشنيديم.
"شهــ گمنام ــیـد"
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای آخرین عکسی که به درخواست حاج قاسم هنگام خروج از منزل گرفته شد
"شهــ گمنام ــیـد"
همین جوری ادامه بدی خودم میام میبرمت!!!!!
یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود.
خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم،تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد.
بلند شد اومد جبهه.
یه روز به فرمانده مون گفت: من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم.
یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم .
اجازه گرفت ورفت مشهد.
دوساعت توی حرم زیارت کردو برگشت جبهه توی وصیت نامه اش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم،آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت.
یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود.نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبرگریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام آقا جان چشم به راهم نذار.
توی وصیتنامه📜 ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود.
شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده،دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود.
🌷خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی 🌷
راوی : حاج مهدی سلحشور ، همرزم شهید
🌷شهدا شفیعانِ محشرند🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
رفیق شفیق
ڪہ مےگویند
همین ها هستند
رفاقت شــــان
از زمین شروع شد
و تا بهشت ادامہ یافت ...
#شهید_محمد_اسدی
#شهید_محمد_جاودانی
#شهید_مصطفی_عارفی
"شهــ گمنام ــیـد"
✅فرازی از وصیتنامه شهید قاسم سلیمانی
✍️سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: خداوندا! پاهایم سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور میکند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر برندهتر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم.
من با این پاها در حَرَمت پا گذاردهام و دورِ خانهات چرخیدهام و در حرم اولیائت در بینالحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی.
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹لحظه ای با سید آزادگان حجت الاسلام ابوترابی :
🌻🌻 شب عيد نوروز سال 66 🌻🌻
🌸 بخشی از سخنراني سید آزادگان در اتاق 13 اردوگاه بزرگ موصل :
«يا مُقَلِّبَ الْقُلوبِ وَالاَبْصار. يا مُدَبِّرَ اللَّيلِ وَالنَّهار. يا مُحَوِّل الحَولِ والاَحْوال. حَوِّل حالَنا اِلي اَحْسَنِ الْحال».
اميدواريم در سرآغاز سال جديد، خداوند اعمال گذشتة شما را مورد قبول درگاه اقدس حقش قبول كند و از اعمالتان هرچقدر كم داشته باشيد، مورد عفو و اغماض قرار بدهد و قدمِ به حق و شايستهاي را كه برداشتهايد، مورد قبول درگاهش واقع شود. اميدواريم خوبيها، شايستگيها و قدمِ برحقتان در سال آينده بيشتر بشود و انشاءالله، با موفقيت بيشتر و آزادي توأم با آبرو و عزت، اسارت را پشت سر گذاشته، اين بهار، بهار آزادي را به همراه داشته باشد.
چه خوب است در لحظههايي كه ميخواهيم سال نو را آغاز بكنيم، با دقت، مروري به گذشته بكنيم و با نهايت سعي و جديت عمل بكنيم. اين، موفقيت ما را در سال آينده تضمين ميكند و همين گونه كه ميگوييم سال آينده پر نعمت و پر بركت باشد، در عمل هم همين طور باشيم.
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعویض پست های مرزبانی در ارتفاعات به این شکل انجام میشه ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
فرمانده گردانمون شهید حاج علی باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :
برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه !
سکوت ،سکوت،سکوت🤐🤐🤐
کوچکترین صدا می تونه سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.
باید سکوت رو تمرین کنیم
گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود
که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد
آقای اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:😱
در تاریکی قبر علی بفریادت برسه بلند صلوات بفرست
همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟🙄
بخندند؟🤕
بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند
و بعضی ها هم آرام
اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡😡😡
و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،
این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید:😱😱
لال از دنیا نری بلند صلوات بفرست .
وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...😳😳
حاج علی باقری دو باره عصبانی تر ...😡😡😡
هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد اسحاقیان بلند شد:
سلامتی فرماندهان اسلام سوم صلوات رو بلندتر ...😱😱😱
خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه😂😂😂
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طــنــز_جــبــهه 🔸حاجی مهیاری، نیروی گردان حبیب🔸 ▪️مرداد 1361 منطقه شلمچه عملیات رمضان▪️ 🪴
#طنز_جبهه
🪴قسمت دوم🪴
🍃حاجی مهیاری، ایستاده بود کنار خاکریز و مواظب بود کسی که از زیر کار در نرود. تا ساعت ده صبح جان کندیم؛ اما نتوانستیم سنگر بکنیم؛ جز اینکه چند کیسه گونی پر کردیم و یک چاله کوچک ساختیم که به زور جای دو نفر میشد، چه برسد به هفت نفر!..😕
🍂حاجی مهیاری با خنده ای زیرکانه صدایمان کرد. به طرفش که رفتیم، فهمیدیم نیروهای مشهدی که قبل از ما در خط مستقر بوده اند، به جای دیگری منتقل می شوند.
🍃حاجی، زاغ (سیاه)یکی از سنگر های بزرگ و محکم آنها را زده بود. هنوز از سنگرشان خارج نشده بودند که به داخل آن هجوم بردیم.😎
🍂خنکی سایه در جانمان نشست.😌
🍃اولین کاری که حاجی کرد، رفت سراغ جایخی گوشه سنگر.... پر بود از کمپوت گلابی🍐، سیب 🍎و از همه مهم تر آلبالو 🍒که مشتری زیادی داشت و میشد هر یک از آنهارا با دو کمپوت دیگر عوض کرد!😇
🍂چشمانمان گرد شده بود به داخل جعبه که حاجی نگاهی پر از غیظ انداخت و گفت:
بی خود! هیشکی حق نداره به اینا چپ نگاه کنه ها! حواستون جمع باشه و گرنه با من طرفین!😠
🍃دقایقی از اسقرارمان در سنگر نگذشته بود که یکی از صاحبان قبلی آن برگشت. وقتی گفت:
اومدم کمپوتامون رو ببرم....
🍂حاجی همچین نگاه تندی به او انداخت که ماهم ترسیدیم.😡
🍃چشم غره ای رفت و با لهجه اصفهانی گفت"
اومدی چی چی هاتون رو ببری؟؟!!!🤨🤔
🍂ادامه در پست بعدی به زودی...
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
#طــنــز_جــبــهه 🔸حاجی مهیاری، نیروی گردان حبیب🔸 ▪️مرداد 1361 منطقه شلمچه عملیات رمضان▪️ 🪴
اینم عکس حاجی مهیاری عزیز😉😁
🔸حاج علی اکبر ژاله مهیاری، پیر جبهه ها، پدر شهید علیرضا مهیاری، تا پایان جنگ، مردانه و غیرت مندانه حضور پیدا کرد و جنگید.
🔹فرزندش می گفت:
جنگ که تمام شد، پدرم همیشه حسرت زیارت کربلا را می خورد.
🔸تا اینکه چند سال بعد از پایان جنگ، در 27 فروردين سال 1371، در حسرت آن آرزو به دیدار حق شتافت.
🔹پیکر او در بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه 55، ردیف 101، شماره 4، آرام گرفت.
◾️روحش شاد و یادش گرامی....
👈برای شادی روح ایشان که دلمان را شاد کرد، صلوات ....👉
"شهــ گمنام ــیـد"