eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.... 🌷شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند، با شلیک‌های پیاپی گلوله‌های آر.پی.جی و هدف قرار دادن تانک‌های دشمن مانع پیشروی آن‌ها می‌شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ده صبح بود. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می‌شد برای زدن آر.پی.جی بلند شد و بالای خاکریز رفت. يک‌دفعه... 🌷یک‌دفعه صدایی آمد. برگشتم و ناباورانه نگاه کردم. گلوله‌ای از تیربار تانک به سینه‌ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی‌ها نزدیک شدند. مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب‌تر نگاه کردم عراقی‌ها بالای سر او رسیده بودند، از خوشحالی هلهله می‌کردند. همان شب تلویزیون عراق پیکر بدون سر او را نشان داد. 🌷گوینده عراقی گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم. دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود هر چه گشتیم بی‌فایده بود. او از خدا خواسته بود همه گذشته‌اش را پاک کند. می‌خواست چیزی از او نماند. نه نام، نه نشان، نه قبر، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. پیکر سردار شهید شاهرخ ضرغام هرگز پیدا نشد.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز جاویدالاثر شاهرخ ضرغام ملقب به حر انقلاب اسلامی ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
! 🌷دو تا از بچّه‌های واحد شناسایی از ما جدا شدند. آن‌ها با لباس غواصی در آب‌ها جلو رفتند. هر چه معطل شدیم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقر برگشتیم. محمدحسین که مسئول اطلاعات لشکر ثارالله بود، موضوع را با برادر حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر در میان گذاشت. حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیات ما با خبر می‌شود. اما حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخص می‌کنم. 🌷صبح روز بعد حسین را دیدم. خوشحال بود. گفتم: چه شد؟ به قرارگاه خبر دادید؟ گفت: نه. پرسیدم: چرا؟! مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آن‌ها را دیدم. هم اکبر موسایی‌پور هم حسین صادقی را. با خوشحالی گفتم: الان کجا هستند؟ گفت: در خواب آن‌ها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می‌دانی چرا؟ اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی‌شد. در ثانی اکبر نامزد داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، اما صادقی مجرد بود. 🌷اکبر در خواب گفت که ناراحت نباشید؛ عراقی‌ها ما را نگرفته‌اند، ما برمی‌گردیم.» پرسیدم: چه‌طور؟! گفت: شهید شده‌اند. جنازه‌هایشان را امشب آب می‌آورد لب ساحل. من به حرف حسین مطمئن بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست. وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدحسین یوسف‌الهی، سردار دل‌ها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، شهید معزز اکبر موسایی‌پور و شهید معزز حسین صادقی ❌❌ شهید محمدحسین یوسف‌الهی همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار وی در گلزار شهدای کرمان دفن شود. "شهــ گمنام ــیـد"
3.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. بسم الله الرحمن الرحیم قربة الی الله دلھا گرفته است و صداها بغض دارد... 💔 نگاهمان ڪن! تا آرام شود دلھایمان ... تا فرونشیند بغض هایمان "شهــ گمنام ــیـد"
! 🌷گاهی اوقات مناظر دل‌خراشی را شاهد بودم كه واقعاً دلهره‌آور و ناراحت كننده بود. بار اولی كه برای صدور گواهی فوت به من مراجعه كردند را هرگز فراموش نمی‌كنم، چند كیسه آوردند جلویم گذاشتند. سئوال كردم اینا چیه؟ گفتند: تكه‌های بدن رزمندگان. 🌷قلبم به یك‌باره فرو ریخت و در نهایت ناراحتی از روی پلاك، نام و مشخصات‌شان را نوشتم. توی هر تابوتی قطعه‌ای از بدن شهید گذاشته شد و به شهرها‌یشان انتقال یافت.... این منظره برای من دل‌‌خراش و غم‌آور بود. 📚 كتاب "پرسه در دیار غریب" (خاطرات پزشكان) ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
.... 🌷درس خواندنش برای رسیدن به امکانات و حقوق بالا و جایگاه و مقام نبود، تنها چیزی که برایش مهم بود خدمت به مردم بود. زمانی که دانشجوی ممتاز دانشگاه شیراز بود، از آلمان براش دعوت‌نامه‌ی تحصیلی آمده بود. اساتیدش پیشنهاد دادند که برود تا بهترین امکانات، خانه، ماشین و حقوق در اختیارش قرار گیرد. ولی الله گفته بود: «نه! من می‌خوام بمونم و برای مملکت خودم خدمت کنم.» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ولی‌الله نیکبخت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
، !! 🌷یادش بخیر! ارشد دسته و 23 ماه خدمت بودم که سرانجام 15 روز مرخصی برایم نوشته شد که سه روز تشویقی نیز از سوی فرمانده گرفتم و در مجموع با 18 روز مرخصی می‌خواستم به مرخصی بروم، حقیقتاً نمی‌توانستم از دوستانم جدا شوم و به خانه بروم. لشکر 92 اهواز، تیپ 4، گردان 100، دسته یکم محل خدمتم بود، بعد از گرفتن مرخصی آن شب خواستم با ماشین غذا برگردم که نشد و تصمیم گرفتم صبح روز بعد با کامیون حامل یخ برگشته و به مرخصی بروم. در آن شب ساعت 3 بامداد بود که عراقی‌ها به ما حمله کردند و تا صبح حمله و آتش ادامه داشت، موقعیت ما خط دوم جبهه ایران بود که متوجه شدیم بعثی‌ها از سمت اهواز حمله کرده و ما محاصره شده‌ایم. 🌷مثلاً خواستم مرخصی بروم چی بود و چی شد، از حمله آن شب فقط من و یکی از دوستانم به نام «یحیی شیری» مانده بودیم که اسیر شدیم. بعد از این‌که به دست عراقی‌ها افتادیم یکی از آن‌ها کمی آب به ما داد چرا که خیلی تشنه بودیم، هرگز از یادم نمی‌رود که خاکریزها توسط نیروهای بعثی با آب محاصره شده بودند و منطقه کاملاً گل و لای بود و افراد تا بالای زانو در گل فرو می‌رفتند که در این مسیر عراقی‌ها از ما خواستند که زخمی‌هایشان را به کول کشیده و آن‌ها را با خود ببریم. در مجموع از کل آن منطقه حدود 300 نفر را اسیر کرده بودند و ما نیز هر لحظه منتظر مرگ بودیم، شرایط بسیار سختی بود تشنگی به شدت بر ما فشار می‌آورد. در این بین هر چند لحظه یک‌بار خبرنگاران خارجی می‌آمدند و از ما سئوال می‌پرسیدند. 🌷بعد از این بازجویی‌ها ما را به بصره منتقل کردند که در ورودی شهر بصره توسط مردم با پرتاب سنگ و آب دهان و سایر موارد که دیگر جای گفتن ندارد مورد استقبال قرار گرفتیم و از ما خواستند علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران شعار دهیم. در «بصره» اسرا را وارد سوله‌ای کردند که اطرافش با سیم خاردار محصور شده بود، تشنه بودیم، شدت تشنگی بسیار آزار دهنده بود که در این بین تعدادی سرم بیمارستانی توسط یکی از اسرا پیدا شد و مجبور بودیم به جای آب استفاده کنیم. تا عصر آن روز ما زیر آفتاب سوزان بصره نگه داشته شده بودیم و در این اثنا خبرنگاران هر چند ساعت یک بار می‌آمدند و سئوالاتی می‌پرسیدند، 🌷تا دو روز در آن اردوگاه بودیم و بعد از آن با اتوبوس ما را به بغداد منتقل کردند. وارد اردوگاه که شدیم بعد از پیاده شدن از اتوبوس‌ها باید از داخل کانال سربازهای چماق به دست عبور می‌کردیم که بسیار وحشتناک بود. در این کانال شدت شکنجه به حدی بود که در هنگام عبور از آن تونل چهار نفر از اسرا شهید شدند. شبِ آن روز تعدادی از ما را جدا کردند و بردند و هنوز کسی از آن‌ها خبری ندارد، بعد از آن روز، ما را به شهر «الرمادی» بردند و باز هم باید از داخل تونل شکنجه عبور می‌کردیم. در آن‌جا لباس‌هایمان را گرفتند و یونیفرم‌های زرد رنگ با آرم PW (اسیر جنگی) به تنمان پوشاندند. نوک انگشت اشاره دست چپم ترکش خوره بود و اصلا متوجه نشده بودم. 🌷....در اردوگاه شدت جراحتش به حدی بود که یکی از اسرا که به گفته خودش در درمانگاه ارتش خدمت کرده بود برایم بخیه کرد و امروز با نگاه به انگشتم یاد آن شب‌ها می‌افتم، در هر آسایشگاه 800 اسیر ایرانی وجود داشت و تا سه ماه اول مرتب ما را شکنجه می‌دادند. اردوگاه ما در سه بخش 600 نفری و هر آسایشگاه 80 نفر اسیر را در خود جای داده بود. یک سال و اندی در اردوگاه الرمادی 13 ماندیم و بعد از آن ما را به اردوگاه تکریت منتقل کردند. عراقی‌ها از برپایی نماز جماعت در اردوگاه به شدت بدشان می‌آمد و من هم که تا حدی صدایم قابل تحمل بود یک روز اذان گفته و مکبر نماز جماعت شدم که بعد از نماز باید 100 ضربه شلاق را تحمل می‌کردم. همیشه از ساعت 8 صبح تا شب هنگام، آهنگ‌های مبتذل خوانندگان ایرانی در غرب را پخش می‌کردند که این هم به نوبه خود عذاب‌آور بود.... راوی: معلم آزاده و جانباز 35 درصد فرج غلامی منبع: سایت خبری - تحليلی مشرق نيوز ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
، ! 🌷یک روز، گربه ای آمد توی اردوگاه. یکی از بچه ها آن را گرفت و برد داخل اتاق. یک کلاه نظامی مثل کلاه سربازهای عراقی، اندازه سر گربه دوخت و گذاشت سرش! هنگامی‌که نگهبان می‌خواست از پشت پنجره رد شود، گربه را ول کرد جلوی پایش. نگهبان که جا خورده بود مدتی به گربه نگاه کرد، بعد رفت که بگیردش.... 🌷....گربه از ترس فرار کرد. نگهبان داد زد بقیه هم آمدند و افتادند دنبال گربه. یکی از نگهبان‌ها داد می‌زد: «بگیرینش، بگیرینش، این کلاه، شرف ماست؛ اون رو از سر گربه بردارین.» آنها می‌دویدند، گربه می‌دوید. بیچاره ها یک ساعت دنبالش دویدند تا گرفتندش. بچه ها به این صحنه نگاه می‌کردند و می‌خندیدند.... راوی: آزاده سرافراز نعمت‌الله پورمحمدی منبع: سایت ترمز بلاگ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌷آخرين‌بارى كه به ديدار «على» رفتم، روى تخت بيمارستان خوابيده بود. حال و روزش را كه ديدم گريه‌ام گرفت. همين‌طور كه به سر و رويم می‌زدم و اشك می‌ريختم، به دست و پاى سوخته‌اش دست می‌كشيدم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم: «على جان! چه بر سرت آمد؟ تو را به خدا به من بگو! دست و پايت چه شده مادر؟ مادربزرگ به قربانت....» 🌷وقتى هجوم اشك را بر پهناى صورتم و نگرانى مفرطم را ديد، دست‌هاى باندپيچى شده‌اش را با زحمت بلند كرد، لبخند كمرنگى زد و گفت: «مادربزرگ! اين دست‌ها و اين هم پاهايم؛ ببين! هيچی‌شان نشده، همه سرجايشان هستند.» و آنگاه كه صداى هق‌هق گريه‌ام بلند شد، با مهربانى گفت: «مادربزرگ! نگفتم پيش من می‌آييد گريه و زارى نكنيد و دلتان را بگذاريد پيش مادر شهيد شريفى....» 🌷بعد مكثى كرد و با خنده ادامه داد: «حالا كه اين‌جور است من هم ديگر می‌خواهم شهيد شوم!» - «الهى مادربزرگ فدايت شود! كاش خدا مرا می‌برد و تو را در اين حال نمی‌ديدم!» بعد شروع كردم به سر و رويش دست كشيدن. قدرى كه آرام گرفتم؛ گفت: «مادربزرگ! ناراحت نباش، دكترها گفته‌اند تا پانزده روز ديگر مرخص می‌شوم.» 🌷از آن روز به بعد، كارم شمردن روزهايى بود كه كند می‌گذشت و هر يك، سالى می‌نمودند. روز پانزدهم كه فرا رسيد، ديگر دل توى دلم نبود. شوق ديدار در چشمان انتظارم زبانه می‌كشيد. اما دريغ و درد كه كبوتر كوچكم، در آبى آسمان شهادت، بال گشوده بود! 🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز على خليلی راوى: مادر بزرگ شهيد 📚 کتاب "ما آن شقايقيم" ص 77 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
...!! 🌷رضا توی عملیات فتح خرمشهر کار بزرگی کرده بود که بزرگی این کار باورش رو مشکل می‌کرد و شاید به همین خاطر هم بود که کسی گرد این افسانه‌ها نمی‌رفت. سال‌ها ذهنم مشغول بود که این حماسه مستند بشه و جسته و گریخته از زبان آدم‌های متفاوتی شنیده بودم تا این‌که فرصتی پیش اومد تا در جلسه پیشکسوتان تخریبچی دفاع مقدس با جعفر جهروتی‌زاده تنها شدیم و فرصتی شد که از زبان فرمانده رضا حکایت رو بشنوم. 🌷حاج جعفر جهروتی‌زاده در عملیات الی بیت المقدس که خرمشهر عزیز آزاد شد فرمانده تخریبچی‌های تیپ محمد رسول الله (ص) بود، او نقل کرد: روز یکشنبه دوم خردادِ سال 61 مصادف با آخرین روزهای ماه رجب بود که ساعت 4 صبح این حماسه رقم خورد. آن شب حاج احمد (سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان) دستور داد که من دو گروهان برداشته و در حاشیه اروند با دشمن درگیر بشم و مأموریت انفجار پل پشتیبانی دشمن روی رودخانه اروند هم به ما واگذار شد. دشمن به‌شدت روی منطقه آتش می‌ریخت و لحظه‌ای نبود که منوری در آسمان نباشه همه جا مثل روز روشن بود. 🌷با گروهان‌ها حرکت کردیم و هم‌زمان هم دو تا از بچه‌ها رو فرستادم برای موادگذاری و انفجار پل.... هنوز خیلی راه نرفته بودیم که به میدان مین رسیدیم و مجبور شدیم معبر باز کنیم و این یک مقدار کارمان رو کند کرد. در اطراف نخلستان‌های خیّن با دشمن درگیر شدیم، درگیری نزدیک و تن به تن بود. دشمن مسلط به منطقه بود و داخل کانال‌ها و سنگرهایی که کنده بودند مقاومت می‌کردند و بچه‌های بسیجی هم بی‌مهابا می‌جنگیدند.... بچه‌هایی که برای زدن پل رفته بودند تماس گرفتند که دشمن نمی‌گذاره ما به پل برسیم و با آتشباری سنگین از پل محافظت می‌کنه. 🌷این پل تنها پلی بود که دشمن از روی اون خرمشهر رو پشتیبانی می‌کرد و برای او خیلی حیاتی بود. به بچه‌ها گفتم هر طور که شده باید پل منفجر بشه.... رضا اردستانی و حسین زارع رفتند برای انجام این مأموریت. مدام حاج احمد تماس می‌گرفت و می‌گفت پل چی شد.... هوا هنوز روشن نشده بود که خبر رسید پل رو بچه‌ها زدند.... اول خیلی خوشحال شدم اما نگران حال بچه‌هایی بودم که رفته بودند. گفتند رضا اردستانی و حسین زارع با دلاوری و شجاعت مواد منفجره رو روی پل بردند و جاسازی کردند... مشغول آتش‌گذاری بودند که دشمن اونها رو.... 🌷اونها رو با آر.پی.جی می‌زنه و رضا و حسین و موادها و پل یک‌جا منفجر می‌شه. وقتی این خبر به حاج احمد رسید حاجی یک نفس راحت کشید و گفت کار تمام شد و امید دشمن قطع شد.... پل که تخریب شد حاج احمد هم رسید و با حاجی و نیروهایی که مونده بودن اومدیم به‌سمت خرمشهر و خرمشهر آزاد شد و قلب امام شاد شد. خرمشهر آزاد شد و آب‌های اروند پاره‌های تن رضا و حسین رو با خودش برد. واقعاً اگر رضا و حسین خطر نمی‌کردند و پل منفجر نمی‌شد و با روشنی هوای روز سوم خرداد تانک‌های دشمن از پل عبور می‌کردند چی می‌شد. 🌷سلام بر رضا و حسین که اراده خدا را محقق کردند و خرمشهر را خدا آزاد کرد. شهید رضا اردستانی در روز شهادت 18 سال بیشتر نداشت. 🌹خاطره ای به یاد شهیدان معزز علیرضا مسکین اردستانی، حسین زارع و فرمانده جاویدالاثر سردار حاج احمد متوسلیان راوی: رزمنده دلاور جعفر طهماسبی از رزمندگان لشکر 10 سیدالشهدا (ع) منبع: سایت ستاد مرکزی راهیان نور کشور ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
.... 🌷ساعت 12 ظهر به خانه رفتم و بعد از صرف ناهار و خواندن نماز از خانه بیرون زدم، استرس داشتم و گویی می‌دانستم اتفاقی قرار است بیافتد، قصد کردم به خانه برگردم که پشیمان شدم، ماشین روشن کردم و رفتم. مشغول مسافرکشی بودم که صدای آژیر خطر بلند شد، ماشین را متوقف کردم و با مسافران در گوشه‌ای پناه گرفتیم، 4 هواپیما را دیدم که در آسمان شهر ظاهر شدند، اول دیوار صوتی را شکستند، مردم سراسیمه این طرف و آن طرف می‌دویدند. هواپیماها شروع به بمباران کردند. 🌷تقریباً همه نقاط متراکم و پرجمعیت شهر را بمباران کردند. بمباران که تمام شد به طرف منزل حرکت کردم. از ده‌ها متر آن‌طرف‌تر دیگر نمی‌توانستم با ماشین جلو بروم همه‌جا ویران شده بود؛ پیاده راهم را ادامه دادم نزدیک که رسیدم دیدم یکی از بمب‌ها مستقیماً به خانه ما خورده است، هراسان و گریان به‌دنبال همسر و فرزندانم می‌گشتم و بلند آن‌ها را صدا می‌زدم اما نه جوابی از آن‌ها بود و نه اثری. لودر شهرداری را دیدم که مشغول کنار زدن آوار بود، همان‌طور که بهت زده به محل نگاه می‌کردم جنازه.... 🌷....جنازه پسرم «فواد» را دیدم که با تیغه لودر بالا آمد، خودم را جلو لودر پرت کردم، مردم به کمکم آمدند دستم را گرفتند و به گوشه‌ای بردند، جنازه همه اعضای خانواده‌ام را یکی یکی از زیر خروارها خاک بیرون کشیدند و من همان‌جا نظاره‌گر بودم؛ همسرم «حبیبه»، دخترم «فرانک» و پسرانم «فرید»، «فرامرز»، «فواد» و «فرشاد» همه با هم به شهادت رسیده بودند. تنها چیزی که از وسایل خانه باقی مانده بود، عروسک پلاستیکی دختر نازنینم بود. راوی: آقای منصور دانانیائی، راننده تاکسی 🔰 این تنها یک تراژدی یک قصه پر غصه مردمان سنندج در 28 دی‌ماه سال 1365 است، روایت‌هایی سراسر آکنده از اشک و آه که قلب ایران، کردستان را خراش داد. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
۳۰۰_رزمنده 🌷در عملیات والفجر هشت افتادیم وسط عراقی‌ها، آتش سنگین دشمن، عقبه ما را مسدود کرد. پارازیت‌های شدید آن‌ها نیز ارتباط بی‌سیم ما را با فرماندهی عملیات ناممکن کرد، با ۳۰۰ نفر نیروی تشنه، گرسنه و بدون مهمات در محاصره‌ دشمن، مقاومت می‌کردیم. با این که زمستان بود ولی تلاش، جست و خیز بی‌امان بچه‌ها، عطش را در وجودشان شعله‌ور می‌کرد. 🌷یکی از رزمند‌ه‌ها، قمقه‌ای آب پیدا کرد، خودش مجروح و بی‌رمق بود ولی قطره‌ای از آن را ننوشید، به اطرافیانش تعارف کرد، اما کسی لب به آن نزد. تمام طول یک‌ونیم کیلومتری خاکریز را طی کرد، با این حال کسی درِ قمقمه را باز نکرد، سرانجام قمقه آب، تقسیم شد بین ۳۰۰ نفر. آن‌جا بود که دیگر یقین پیدا کردم پیروزی با ما خواهد بود. 🌷ساعتی گذشت، یک جیپ عراقی با سرعت از پشت سر به‌طرف ما آمد، گفتم: «کسی شلیک نکند.» وقتی ایستاد، دو نفر از رزمنده‌ها که از بچه‌های لشکر ما نبودند، از آن پیاده شدند، گفتند: «شما غذا و مهمات می‌خواستید؟!» مانده بودیم چه بگوییم، مهمات‌شان همان چیزهایی بود که ما نیاز داشتیم، آر.پی.جی، کلاشینکف، مهمات تیربار و خمپاره ۶۰، نه کسی عقب رفته بود و نه بی‌سیمی کار می‌کرد. راوی: رزمنده دلاور سیدمجید کریمی‌فارسی، یکی از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز شهـــ گمنام ــید
🌷از بالا افتاد توی آب.... حاجی بود. بچه‌ها هولش داده بودند توی استخر. خودش رو کشید بیرون، چوب رو برداشت و انداخت دنبال بچه‌ها. همون فرمانده‌ی قاطع جبهه‌ها، حالا شده بود یکی از همین رزمنده‌ها. خیلی با نیروها صمیمی بود.... 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار حاج حسین خرازی شهـــ گمنام ــید