#هرروزیک_معجزه
🌷بانوی شهیدے که زنده به گور شد🌷
خبر به ما رسيد كه كومله ها، موهاي سر ناهيد را تراشيده و او را در روستا مي گردانند. شرط رهايي ناهيد را توهين به حضرت امام(ره) قرار داده بودند اما ناهيد استقامت كرده و در برابر اين خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگي با ذلت ترجيح داده بود.مردم روستا، در آن شرايط سخت كه جرأت دم زدن نداشتند، به وضعيت شكنجه وحشيانه اين دختر اعتراض كرده بودند. بعد از مدتي به آنها گفته شد، او را آزاد كرده اند. 8- ناهيد فقط 16سال داشت؛ او را به شدت شكنجه كرده بودند. موهاي سرش را تراشيده بودند. هيچ ناخني در دست و پا نداشت. جاي جاي سرش كبود و شكسته بود. پس از شكنجه هاي بسيار او را در آذر ماه 1361 زنده به گور كردند و پيكر مطهر اين شهيده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهداي بهشت زهرا(س) به خاك سپرده شد.
"شهــ گمنام ــیـد"
😭شهیدے ڪه گوشت بدنش رو خوردند!
🌹شهید احمدوڪیلے در جریان عملیات آزادسازے شهر سنندج توسط حزب ڪومله به اسارت گرفته شد.
😳دشمنان براے اعتراف گرفتن، هر دو دستش را از بازو بریدند😭
با دستگاه هاے برقے تمام صورتش را سوزاندند😭
بعد از آن پوست هاے نو ڪه جانشین سوخته شد همان پوستهاے تازه را ڪنده و با همان جراحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭
او مرتب قرآن زمزمه میڪرد😭
سرانجام اورا داخل دیگ آب جوش انداختند 😭
و همان جا به دیدار معشوق شتافت😭
ڪومله ها جسدش را مثله نموده و جگرش را به خورد هم سلولیهایش دادند😭
و مقدارے را هم خودشان خوردند😭!
چه شهدایے رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم.
ولے ڪسانے توے این مملڪت مسئولند ڪه حاضر نیستند حتے نام ڪوچه ها بنام شان باشد.
شهدا شرمنده ایم
شهید #احمد_وڪیلی
شادے ارواح طیبه امام و شهدا صلوات
"شهــ گمنام ــیـد"
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 روایت جانبازی که دشمن پوست سرش را در جنگ کَند..
جانباز دفاع مقدس؛
دو نماز عصرم قضا شد، دوبار شهادت از من سلب شد.
#روزجانباز
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
ماجرای چادری شدن من برمیگرده به تابستون سال پیش
راستش من یه دختر 22 ساله ام البته 23 روز به تولدم مونده و فعلا 21 سالمه
جونم برات بگه که من از اولش چادر رو دوس داشتم هر از گاهی هم سر میکردم ولی من یه مامانی دارم که زیاد از چادر خوشش نمیاد
واسه همین همیشه مانع من بود
می دونی چیه خواهری مامانم حتی با نماز خوندن منم مشکل داره
همش بهم میگه امل
مامانم همیشه دوس داشت من شوهر کنم
وقتی یه خواستگار پول دار واسم میومد مامانم کلی به بابام اصرار میکرد که راضی بشه من برم
آخه مامان من خیلی پول دوس داره یعنی جز پول هیچی رو نمیشناسه
ولی من بجز پول چیزای دیگه ام برام مهمه
دوس دارم شوهرم مثل خودم باشه
مثلا سالم و صالح باشه اهل مسجد رفتن باشه غیرتی باشه
یه روز نشستم به خدا گفتم خدایا تو که خیلی خوب و بزرگواری و بی منت به بنده هات روزی میدی
چی میشه یه پسر صالح قسمت من بکنی
به خدا گفتم بیا معامله بکنیم من یه دختر چادری خیلی متین میشم توام حاجت دل منو میدی
یه سال واسه خودم شرط کردم از اون روز شروع کردم به نماز خوندن و قران خوندن و غیره حتی نماز شبم خوندم دیگه به مسخره کردنای مادرم توجه نکردم هر روز کلی دعا و زیارت و ختم خوندم تا همین تیر ماه که با یک پسری آشنا شدم
تو یه گروهی بودم که ایشون خطاب به اعضا پیام دادن و گفتن که یه بنده خدایی تو تهییه جهیزیه مشکل داره
هر کس میتونه کمک کنه یه شماره حساب هم دادن
من اون پیام رو خوندم و گفتم حیفه آدم بخاطره چندتا تیکه جهیزیه ازدواجش به مشکل بخوره حالا که قسمت نیس من به این زودی ها ازدواج کنم بزار این زوج حداقل به آرزوشون برسن
رفتم پی وی این آقا و گفتم قصد کمک دارم ولی تو بانک پول ندارم میشه یه جایی قرار بزاریم.
خلاصه قرار گزاشتیم و همو دیدیم
بعدش که من برگشتم خونه دیدم یه خانمی به من پیام داده و گفته آقایی که امروز دیدین از شما خوشش اومده ولی خجالت کشیدن مستقیم به خودتون بگن اگر که شمام مایل هستین واسه آشنایی بیشتر مزاحم بشن
خلاصه پیش خودم گفتم خدایا شکرت که درست سره وقت دقیقا تو همون تایمی که شرط بستیم
یه پسری با همون شرایطی که میخواستم سره راهم قرار دادی.
البته من تا قبل از صحبت با اون خانم زیاد از ویژگی ها و خصوصیات این آقا مطلع نبودم حتی پیش خودم فکر میکردم که متاهل باشن چون تو پروفایلشون عکس یه بچه بغل یه زن بود صورت اون خانم تو عکس مشخص نبود ولی چون بچه شبیه این آقا بود فکر کردم بچه خودشونه
ولی بعدا فهمیدم اون خانم زن داداششون بوده و اون بچه ام برادر زادشون
وقتی ازم خواستگاری کردن گفتم حتما این آقا رو خدا فرستاده دقیقتا تو همون وقتی که من گفتم با همون ویژگی هایی که میخواستم
از اون گذشته باب آشنایی ما با هم مسئله ازدواج بود
پیش خودم گفتم چون من خواستم به یه بنده خدایی تو بحث ازدواجش کمک کنم خدا هم داره به پاداش این کارم راه ازدواج منو هموار میکنه
خلاصه وقتی پای خانواده به میون اومد مادر من مخالفت کرد
سره مهریه و عروسی این مسائل
این آقا تنها کسی بود که بهم گف با چادر خیلی قشنگم
حرفی که تو این یه سال از دهن هیشکی نشنیدم
همه تا تونستن مسخرم کردن و بهم خندیدن
نمیدونم حرفایی که زدم به پست شما ربط داشت یا نه ولی دلم خواست که بگم
تو رو خدا برام دعا کنین
"شهــ گمنام ــیـد"
19.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۷ اسفند سالروز شهادت فرمانده دلاور خیبر شهید بزرگوار حاج محمد ابراهیم همت(رضوان الله علیه)گرامیباد
"شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
تا رفت افکار مختلف به مغزم هجوم آورد...اسمم... ترک بودنم... حلماء... نفوذی...
سرم داشت می ترکید، به سست بودن سیستم امنیتی خودمون پی برده بودم و برعکس قدرت نفوذ اینا...
مخصوصا یادآوری حلماء کافی بود تا بازم به هم بریزم... دختر کرد 15 ساله شیعه!
درست زمانی که داشتن برای داعش عضو گیری می کردن به انحاء مختلف اعضاء جدیدو به کارهایی وادار می کردند تا جلوی راه برگشتو ببندند.
روی این مساله حساسیت فوق العاده ای داشتن، برای مثل منی که اولا، ترک بودم و مشهور به ناموس پرستی و غیرت، ثانیا طلبه دین بودم و ثالثا مجرد، هیچ چیز مثل وادار کردن به زنا اونم با توجیهات شرعی نمی تونست مسیرش رو عوض کنه...
نه راه پیش داشتم نه راه پس، یا باید دست رد به سینشون می زدم و می رفتم پی کارم و حقوق ماهانه سی میلیون تومانی رو نادیده می گرفتم، شایدم به قیمت از دست دادن جونم هم تموم میشد، یا باید مطیع بی چون و چرای اونا می شدم، تقریبا تمام این موقعیت ها برای یک جوان بیست و یک ساله بیشتر شبیه رویا بود.
حلماء رو سر راهم گذاشتن، بذارید اعتراف کنم که هیچ کدوم از احکام جهاد النکاح و ... مبنای شرعی و عقلی حتی برای خودمون هم نداشت، مخصوصا ما که طلبه بودیم و مبلغ دین!!! بعدا در مورد فقهی که دستاویز داعش بود چیزایی میگم...
می دونستیم تمام این احکام وجهه سیاسی داره و می خوان با رواج این مسائل بین سرباز ها و حتی طلبه ها همه را ناپاک کنند و از فطرتشون دور کنن، تا حد خیلی زیادی هم موفق شده بودن،
البته تصور نشه همون روز اول چاقو می دن دست آدم و میگن سر این آدمو مثل گوسفند گوش تا گوش ببر و ما هم با لذت شروع به سلاخی انسان بی گناه کنیم، همه چی قدم به قدم جلو می رفت و یه وقت چشم باز می کردی که تا خرخره تو لجن فرو رفتی.
اون روزا ریش بلند الزامی بود و منم با وجود سن کم اما رشد موهای صورتم خوب بود، ریش بلندی گذاشته بودم و گاهی لباس روحانی می پوشیدم و بعد از نماز براشون حرف می زدم از ثواب جهاد و کشتن شیعه و انگیزه برای ماندن در گروه و همه ی حرف هایی که بهم دیکته شده بود به نیروها می گفتم.
یکی از شب ها توی اتاقم مشغول مطالعه بودم که درو زدن و منتظر اجازه من نشدند بلافاصله درو باز کردن، حلما رو انداخت وسط اتاقم و رو کرد به من
- خوش بگذره، فقط یادت باشه دختر ب ا ک..ره به هر کسی نمی رسه، سعی کن به اهداف بلندمون فکر کنی.
خواست درو ببنده و بره که برگشت و گفت دوربین ها هم که یادت نرفته، لبخند مسخره ای زد و رفت بیرون
هیچ وقت فکرشم نمی کردم یه روزی کتابم رو بذارم کنار مشغول زن ا بشم، خدا لعنتتون کنه این چه موقعیتی بود منو توش قرار دادید.
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد
- با من کاری نداشته باش، من دخترم، بذار برم
از یه طرف پدرم بهم نون ناپاک نخورونده بود که بخوام الان به یه دختر بدبخت ب ت ج ا وز کنم، از اون طرف هم تموم موقعیت و حتی جونمو در خطر می دیدم و باید تصمیم می گرفتم.
اون شب توجیه شرعی برای حفظ جونم تراشیدم و بهش نزدیک شدم
این اتفاق شروعی شد برای افتادن تو شیب تند انحراف و سقوط و تغییر جدی مسیر زندگی من، به خیال خودم فکر می کردم با همین یه کار دست از سرم بر می دارند اما کور خونده بودم.
وقتی لذت ج ن ..سی رو چشیده باشی دیگه محاله بتونی ترکش کنی، مخصوصا اگر این لذت همراه با توجیه و دلگرمی خودت و تشویق دیگران و همه گیر شدن این مسائل باشه... مخصوصا اگر این مسائل توام با ایجاد تنفر به دشمنت و ت....ا ...ز به ناموس اونا باشه.
اونوقته که ز....ا می کنی و کارتو با نام خدا شروع می کنی و به قصد تقرب به خدا به ناموس مسلمان تجاوز می کنی... کوچک و بزرگ و حامله و شیعه و ایزدی و ... هم نمی شناسی، فقط می تونم بگم داشتم به یک حیوان دوپای ریشوی ریاکار تبدیل می شدم، با خودم عهد بسته بودم فقط به این کار اکتفا کنم و خطای دیگه ای مرتکب نشم، اما یک وقتی سر از آخور حیوانیت بلند کردم و دیدم دستم به خون ده ها انسان آلوده شده و به راحتی آب خوردن سر می بریدم، به قدری غرق شده بودم که حتی برای خودشون هم کارایی تبلیغی از دست داده بودم و تبدیل شده بودم به یک سلاخ نظامی... اما عواملی که در انحراف من و امثال من تاثیر داشت چیزهایی نیست که بشه به راحتی از کنارش رد شد بعد ها بهشون اشاره خواهم کرد.
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
~🕊
🌿شهیدی که بین زمین و آسمان درحال عبادت بود..
🍀#آیتالله_حقشناس تعریف کردند:
🍁من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی #مسجد شدم. به جز بنده و خادم مسجد،
این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت.
به محض اینکه در را باز کردم دیدم
شخصی در مسجد مشغول #نماز است.
دیدم که یک جوانی در حال سجده است.
اما نه روی زمین
بلکه بین زمین و آسمان .
مشغول تسبیح حضرت حق است.
🍁جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است!
بعد که نمازش تمام شد
پیش من آمد و گفت :
تا زنده ام به کسی حرفی نزنید..
#شهید_احمد_علی_نیری♥️🕊
"شهــ گمنام ــیـد"
#شهیدانه✨
شهدا یہ ټیپۍ زدݩ...!
ڪہ خـ♡ـدا نگاهشوݩ ڪرد!
دنبال این بودݩ ڪھ..خوشگل خوشگلا
یوسف زهرا امام زماݩنگاشوݩ ڪنہ..🌱
حالا ټو برو هرټیپۍڪہ میخواۍ بزݩـ...
اما..؛حواسټ باشہ{☝🏻}
ڪے داره نگات میڪنہ..!
#حاجحسینیکتا ✅
"شهــ گمنام ــیـد"