eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش مدافعان سلامت به یک تماس تصویری ‌ حتما ببینید خیلی زیباست 🖤😭 🆘 @khbr_fori
میگویند ڪه ابتداے صبـــح رزق بندگانت راتقسیم میڪنے میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان... باعطـــر شهـادت... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
☘️ آیت الله فاطمی نیا : 🌷 یک حمد گفتن ، یک لااله الا الله گفتن برزخ آدم را روشن میکند . ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
اخوی عطر بزن شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.. در باغ شهادت باز باز است مردن که گریه نداره ! بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد که شب عملیات کند.فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت:خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر مردن که دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم. چیزی که اینجا فراوان است مرگ. بعد دستش را زد پشتش و گفت:بیا بیا برویم ببینم چه کار می توانم برایت بکنم. روبوسی روبوسی شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ها تفاوت می‌داشت. کسی چه می‌دانست، شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقیمانده‌ی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به قیامت می‌افتاد. چیزی بیش از بوسیدن، ‌بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند. بعضی‌ها برای این‌که این‌جو را به ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: «پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حق‌النسا است، حوری‌ها را بیش از این منتظر نگذارید». همه برن سجده..!!! شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند! برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت. راوی:آقای شالباف اخوی شفاعت یادت نره مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریمف نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارو و ناوارد می ریزند توی آب و باهل وتاکن و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش ذبازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی شفاعت یادت نره! ها اولین و تنها کانال خاطرات طنز جبهه 😁😀 "شهــ گمنام ــیـد"
✍مارافقط بہ پاے نوشتہ اند ماسینہ پاے بیرق دیگر نمیزنیم.. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
‍ دلـــتنگی حد و مرز ندارد جـغرافیا سرش نمی شود در اوج هـم که باشی ...! دلـت تو را زمین می زند و چه زمینی بهتر از مقتل ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 ﷽ 🌸 🔰تکبیر 🔶سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخرالدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.🍃💐 🔹طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش👞 شما بسیجیان هستم.»😳 🔸یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تأیید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.🙃🤔 جمعیت هم با تمام توان الله‌اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!👌😂😂 اولین و تنها کانال خاطرات طنز جبهه ____✨🌹✨____ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قابل توجه دوستانی که های مجازی رو به بهانه های مختلف خالی میزارن ...❗️❕❗️ ..✌️🏻 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🥀 حاج قاسم ٺا ابد این راه پاینده اسـٺ نام ٺو بر جان اهریمن شرر افڪنده اسـٺ اے یاورِ جان بر ڪفِ سیدعلــے هر لحظہ هر دم ٺابعِ امر ولــے ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍 لطفا همراه ما باشید 😎✋
💠سرمازده حجت الاسلام محمد رضا رضایی پنجاه متر زمین داشتم تو کوي طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً میگفتند: « باید حق حساب بدي تا کارت راه بیفته.» تو دلم می گفتم: «هفتاد سال سیاه این کارو نمی کنم.» حتما باید خانه را میساختم و آنها هم نمی گذاشتند. سردي هوا و چله زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش آقاي برونسی و جریان را بهش گفتم. گفت: « یک بناي دیگه هم میگم بیاد، خودتم کمک می کنی ان شاءالله یک شبه کلکش رو می کنیم.» فکر نمی کردم به این زودي قبول کند، آن هم تو هواي سرد زمستان. گفت:« فقط مصالح رو سریع باید جور کنیم.» شب نشده بود، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب و عشاء با یکی دیگر آمد . سه تایی دست به کار شدیم. بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد. به طرز کارش آشنا بودم. میدانستم براي معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. تو گرمترین روزهاي تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد. شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح «ملات» درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و تند از دهانم می آمد بیرون. انگشتهاي دست و پام انگاه مال خودم نبود.گوشها و نوك بینی هم بدجوري یخ زده بود. یک بار گرم کار، چشمم افتاد به آن بناي دیگر. به نظر آمد دارد تلو تلو می خورد. یکهو مثل کنده ي خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین دست از کار کشید. آمد بالاسرش. «چیزي نیست، یه کم سرما زده شده.» شروع کرد به ماساژ بدنش، من هم کمکش. چند دقیقه بعد به حال آمد. کم کم نشست روي زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت:« من که دیگه نمی کشم. خداحافظ!» رفت؛ پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار را نیمه تمام ول می کرد، من حسابی تو درد سر می افتادم.لبخندي زد. دست گذاشت روي شانه ام. «ناراحت نباش، به امید خدا خودم کار اونم می کنم.»... هر خانه اي که می ساخت، انگار براي خودش می ساخت. یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود ، عقیده اي که با همه وجود بهش عمل میکرد.کارش کار بود، خانه اي هم که می ساخت، واقعاً خانه بود. کمتر کارگري باهاش دوام می آورد.همیشه می گفت:«نانی که میخورم باید حلال باشه!» می گفت:«روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم نه او از من.» براي همین هم زودتر از همه می آمد سر کار، دیرتر از همه می رفت؛ حسابی هم از کارگرها کار میکشید. آن شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد. چقدر هم قشنگ کار میکرد.دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد، داشت می خندید. از خنده اش، خنده ام گرفت. حالا دیگر خیالم راحت شده بود.
❤️جلسه ی اول خاستگاری بود.با همان شرم و حیای همیشگی،اولین سوال را از من پرسید... _آیا حوصله ی فرزند شهید بزرگ کردن را داری؟ _آیا میتوانی همسر شهید شوی؟ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
‍ 🔸 " در محضــر شهیــد " ... نزديـك ظهــر بود. از شناسـايے بر می گشتيم. از ديشب تا حالا چشـم روی هم نگذاشته بوديم. آنقدر خستـه بوديم ڪه نمی ‌توانستيم پا از پا برداريم ؛ كاسه زانوهـامان خيلی درد می‌ڪرد. حسن طرف شنی جاده شروع‌کرد به نمازخواندن ، صبر كردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمين اين طرف چمنيه ، بيا اين جـا نمــاز بخوان.» گفـت : « اون جا زمين كسی هست، شايد راضی نباشه.» 📚 یادگاران " کتاب شهید باقری" ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
یک فرقی حسین مشتاقی دارد با بقیه شهدا .... 🤔 اسم هر یک از شهدای مدافع حرم را پیش همرزمانشان بیاورید ، بارقه اندوه را می توانید در عمق نگاهشان ببینید ؛ ....😔 اما تا بگویید حسین مشتاق ، اولین واکنش همرزمانش لبخند است ! 😊😐 جمعی که دور حسین شکل می گرفت ، یکپارچه شادی و خنده بود . سربه سر همه می گذاشت و با شسطنت هایش فضا را عوض می کرد ... 😅😁😌 گاهی می دیدی دارد به سرعت می دود ، لحظه ای بعد چشمت به جماعتی می افتاد که با همه توان تلاش داشتند به او رسیده و یقه اش را بگیرند که مثلا چرا خرج توپ را یواشکی داخل منقلی ریخته که بچه ها برای گرم کردن خودشان روشن کرده بودند !! ..... 😂😑😬🤦‍♂ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 چرا ابراهیم هادی؟ 🎥 ببینید دلدادگی امام خامنه ای به شهید ابراهیم هادی را ⭕️ قابل توجه کسانی که می گویند چرا این شهید را بزرگ می کنید ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هشدار آیت الله ناصری دربارۀ امام خامنه ای ❌ در آینده شاید باشد سعی کنید از مقام جدا نشوید بنده بینی وبین الله این رو احساس کردم که بدم👆 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍 لطفا همراه ما باشید 😎✋
💠آب دهان هد هد سید کاظم حسینی سه، چهار سالی مانده بود به انقلاب. آن وقتها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود، تو خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ما هم به فیضی می رسیدیم. یک بار آمد که:«امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید.» فکر کردم شبیه همان کارهاي قبل است.با خنده گفتم:« ما که تا حالا پا بودیم، امروزش هم پا هستیم.» لبخندي زد و گفت:« مشکل بتونی امروز بند بیاري » مطمئن گفتم:« امتحانش مجانیه.» دست گذاشت رو بدنه ی ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید.گفت:«پس یکدست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم.» «لباس کهنه براي چی؟» «اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی.» کار خودش بنایی بود.حدس زدم مرا هم می خواد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم. در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم. حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علماي معروف، از همانهایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت. آستینهارا زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم. به قول خودش زیاد بند نیاوردم.همان اول کار بریدم. ولی به هر جان کندنی که بود، دو ، سه ساعتی کشیدم. بعدش یکدفعه سرجام نشستم. خسته و بی حال گفتم:« من که دیگه نمی تونم.» خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهاي سنگین نبوده ام. شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت. حتی وقتی لباسها را عوض کردم و میخواستم بزنم بیرون، با خنده و با خوشرویی بدرقه ام کرد. فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: «لباس کارت رو بردار که بریم.» یک آن ماندم چه بگویم. ولی بعد به شوخی و جدي گفتم:«دستم به دامنت! راستش من بنیه ي این جور کارها را ندارم.» خندید، گفت: «بیا بریم، امروز زیاد بهت کار سخت نمیدم.» یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهده ي کار هم بر نمی آمدم.دنبال جفت و جور کردن بهانه اي، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: « مُس مُس کردن و سر خاروندن فایده اي نداره، برو لباس بردار که بریم.» جدي و محکم حرف می زد.من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رك وراست بگویم. گفتم:«آقاي برونسی، من اگر بیام کار کنم، این طوري،هم براي خودم زیاد فایده و اجري نداره، هم اینکه دست و پاي تو رو هم تنگ می کنم.» خنده از لبش رفت.اخمهاش را کشید به هم و برام مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را ریخت رو آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزم، براي حضرت ابراهیم (علیه السلام) درست کرده بودند. خیلی قشنگ ومنطقی، این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: « تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.» ساکت شد.من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهاش لذت می بردم.باز پی حرف را گرفت. «در واقع علما الآن دارن به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما براي اونها، خدمت و کار براي رضاي خداو براي اسلام هست.»
شهید لاجوردی در بخشی از وصیت‌نامه خود نوشته اند: «به مسئولين بارها گفتم که خطر منافقین انقلاب به مراتب زيادتر از خطر منافقين خلق است، چرا که علاوه بر همه شيوه‌های منافقانه‌ی منافقين، سالوسانه در صف حزب اللهيان قرار گرفته‌اند.» اول شهریور سالروز شهادتش است، شادی روح بلندش صلوات ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔺به مانند کافر جان میدهند... ✍مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از امام صادق عليه‌السلام نقل مي‌كند كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد مي‌كشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع مي‌كني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟ علي عليه‌السلام عرض كرد: يا رسول‌الله تا به حال چنين دردي نداشته‌ام. پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت مي‌آيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را مي‌گيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد مي‌زند... حضرت علي (عليه‌السلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسول‌الله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم. بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح مي‌شوند: 1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم مي‌كند 2- گروهي كه مال يتيم مي‌خورند 3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد. 📚 بحارالانوار،ج 21 ، ص 28 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
آقا سلام مے دهم از جـان و دل به تـو تا این ڪہ بشنـوم «وَ علیک السّلام» را ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
♥️ 💠میگویند ڪہ ابتداے صبح رزق بندگانت را تقسیم میڪنے میـشود رزق من امـروز رفاقتے باشـد؛ از جنـس شھیدان با عطـر شھـادت با عشق یک شھیـد ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا